فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولید محتوای تاثیر گذار 👌
نگا استیل گنگو .....😀🤣
#غزه
❣ @Mattla_eshgh
4_5800970215105758727.mp3
8.45M
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۲۱
مهربونی؛ میشه دشمنت...
و تا آخــر جهنم می برتت....
اگر؛ بعد از چندوقت، احساس کنی که خیلی آدم مهربون و بزرگوارتری شدی!
و یه سر و گردن، از بقیه بالاتری!
💢 به اینجا که رسیدی؛ دیگه محبتات، به دل بقیه نمیشینن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا از این دلخوشی ها روزیتون کنه😍😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واسهدلخودتمیذاری؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨ایلان ماسک : “ اگه بچهدار شدن به طور #غریزی پاداشی نداشت، نداشتیمشون ! “
🚨ایلان ماسک ثروتمندترین مرد جهان ۱۱مین بچهاش به دنیا اومد و گفت : "فقط افراد #باهوش فرزندان زیادی دارند." ...
#فرزندآوری
#جمعیت
مطلع عشق
{﷽} #قسمت_اول_چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت مُدام حرفهای لیلا درذهنم رژه می رفت... نازنین نمی
قسمت اول رمان 👆
چهارشنبه های ....
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_اول_پازل
صدای پیامک گوشیم که بلند شد با تمام قوا شیرجه زدم سمتش...
به امید اینکه شاید عاکفه فکری به حال این روزهام کرده باشه و از این بی حوصلگی و پوچی بیام بیرون!
ولی عاکفه نبود!
پیام رو محمد کاظم فرستاده بود...
به خودم گفتم: چقدر این مرد بی فکره!
اما سریع خودم در مقابل این جمله ای که از ذهنم گذشت گارد گرفتم نه خدایش بی فکر نیست!
بی دغدغه نه! بی خیال اینم نه!
نمیدونم حتی اگر بی فکر و بی دغدغه و بی خیال هم نباشه که نیست! باز هم نمی تونه من رو درک کنه!
در حالی که با حرص با خودم حرف میزدم نگاهی به جمله ای که برام فرستاده بود کردم!
آخه این مرد چی با خودش فکر می کنه!
من بهش میگم خسته ام از خودم...
از این وضعيت... از اینکه بیشتر وقتها نیست...
از اینکه حتی نمیدونم برای چی دارم زندگی مي کنم...
چند بار گفتم محمد کاظم یه فکری به حال من کن....
اونوقت برگشته پیام میده: عشقم یادت باشه قلاب های کوچک بیشتر از قلاب های بزرگ ماهی صید می کنن!!!
اومدم براش بنویسم: باور کن خسته ام از جملات کلیشه ای! که منصرف شدم ...
چرا باید پیامی رو بفرستم که مطمئنم کلی میخواد توجیه و تحلیلش کنه!
دقیقا با روش خودش، یه جمله به سبک خودش براش نوشتم: آقا محمد کاظم به من نگو ماه درخشانه، فقط تابش نورش را روی شیشه شکسته ها به من نشون بده تا درخشش را باور کنم...
میدونستم با این جمله لجش در میاد...
ولی اشکال نداره باید بدونه با حرف و چند تا جمله ی مثلا انگیزشی تغییری توی حال من بوجود نمیاد...
اون نمی تونه من رو درک کنه چون اصلا توی موقعیت من نیست...
همینجور که در حال غر زدن با خودم بودم، در کمال ناباوری دیدم جواب پیامکم رو خیلی سریع و مختصر داد!!!
نشونت میدم...
چقدر حرف زدن با این شیوه ی پیامک دادن مسخره است نمیدونستم الان با چه لحنی محمد کاظم این پیام رو داده! عصبانی شده یا واقعا برنامه ای داره!
در هر صورت با اینکه محمد کاظم رو خیلی دوست داشتم توی اون لحظات برام مهم نبود که چکار میخواد بکنه و یا اینکه چه جوری میخواد بهم نشون بده!
اینقدر حال روح من از این مدل زندگی کردن خراب بود که احساس میکردم به بی تفاوتی محض رسیدم...
با همون حال دوباره لم دادم روی مبل...
که صدای پیامک گوشیم دوباره بلند شد!
به امید اینکه شاید ایندفعه عاکفه باشه و خبر پیدا کردن کاری رو بهم بده گوشی رو برداشتم...
چقدر عجیب دوباره محمد کاظم بود !
معمولا سابقه نداشت وسط ماموریت هاش فرصت چند بار پیامک زدن به من رو داشته باشه!
به تعجب خودم تاسف خوردم که این هم نتیجه ی یک زندگی رویایی با یک مرد رویایی!
بی توجه به احساس منفی ذهنم، با خوندن متن پیامکش این بی تفاوتی در کمتر از چند دقیقه تبدیل به کوه غم شد!
در این دنیا اگر همه چیز را فراموش کنی باکی نیست. تنها یک چیز را نباید از یاد برد.
تو برای کاری به دنیا آمدی که اگر آن را به انجام نرسانی، هیچ کاری نکردهای...
بلند طوری که انگار محمد کاظم رو به رومه گفتم: خوب حرف منم همینه! کاش می فهمیدم من برای چه کاری به دنیا اومدم که امروز این حال و روزم نباشه...
#قسمت_دوم
در همین حین مبینا از در اتاقش اومد بیرون با حالتی خواب آلود سوالی پرسید: مامان، بابا اومده؟!
گفتم: نه عزیزم ، برو بخواب...
به جای اینکه بره داخل اتاقش، اومد توی بغلم!
با یه حالت دلتنگی گفت: مامان چرا بابا اینقدر دیر میاد من دلم براش تنگ شده...
با یه حسرتی، نفس عمیقم رو رها کردم توی فضا و مخالف رفتارم خیلی با اقتدر گفتم: عزیز دل مامان، یه دونه دختر خوشگل مامان، خودت که بهتر میدونی بابا کارش طوریه که باید مواظب خیلیا باشه تا بچه های مثل تو راحت بتونن بخوابن...
نذاشت ادامه بدم با حالت ناز دخترونش ولی دل پر غصه گفت: اما من وقتی بابا نیست راحت نمی خوابم! خیلی می ترسم...
دستم رو با آرامش کشیدم روی سرش و از بین موهای بلندش رد کردم و خواستم حالش رو عوض کنم گفتم: برای چی عزیز دلم؟
مامان که پیشته!
نگاهم کرد و یه جور خاصه بچه گانه گفت: من که میدونم آخه شما خودتم می ترسی!
خیلی قیافه قوی به خودم گرفتم و گفتم: دختر بلا از کجا میدونی! تازه مامان خیلیم شجاع!
چند لحظه مکث کرد و انگار مردد بود بین حرف زدن و نزدن که گفت: مامان من زیاد دیدم نصفه شبا که بابا نیست تو چادر گل گلیت رو می پوشی و خیلی گریه می کنی...
مامان تو از چی می ترسی؟
چرا گریه می کنی؟
چون بابا نیست!!!
یه لحظه جا خوردم!
آخه چی بگم به این بچه ی طفل معصوم!
ترجیح دادم ذهنش رو ببرم جای دیگه گفتم: مبینا خانم چشمم روشن! این همه قصه برات میخونم یعنی الکی خودت رو به خواب میزنی؟
لبخند ریزی زد و گفت: نه مامان من خوابم میبره ولی نمیدونم چرا وقتایی بابا نیست چند بار بیدار میشم!
گفتم: خیلی خوب حالا بریم یه قصه برات تعریف کنم که تاصبح خوابهای خوب خوب ببینی...
بچه بیچاره چاره ای نداشت و جز پذیرفتن شنیدن قصه راه حلی برای دلتنگی نیمه شبش نبود!
بعد از نیم ساعت خوابید ولی به سختی!
سختی که محمد کاظم هیچ وقت نفهمیده و نمی فهمه!
نگاهم به چهره ی معصوم مبینا بود و فکرم با اندوهی درگیر این زندگی جذاب ، که چقدر بر وفق مراد نداشته می گذشت!
حسرتش اونجا بود که مثل فیلم های سینمایی قهرمانش مشخصه و حتما آخر داستان قهرمان کسی نبود جز محمد کاظم و من فقط این وسط نقش خاکستری رو داشتم که لوکیشن های فیلم رو پر کنه!
کاش یه نفر یه بار نقش خاکستری ما رو هم می دید...
وسط هیاهوی ذهنم دوباره صدای پیامک گوشیم بلند شد با خودم فکر کردم، چقدر این موجود بی جان خوبه که هرزگاهی من رو از تشویش افکارم میاره بیرون!
احتمال دادم محمد کاظم باشه، ولی اینبار عاکفه بود نوشته بود: رضوان جون شیرینی بده که یه کار توپ برات پیدا کرده...
قند توی دلم آب شد...
باورم نمی شد که چقدر زود دعام مستجاب شد...
انگار دنیا رو بهم دادن، انگار کارگردان این دنیا تصمیم گرفته بود نقش من هم پر رنگ دیده بشه!
#قسمت_سوم
اما هنوز ذوق زدگی این حال خوش توی تمام رگهای خونم جریان پیدا نکرده بود که از ذهنم گذشت اگر محمد کاظم نذاشت چی!!!
بعد خودم جواب دادم : من این همه درس خوندم حتما میذاره به اهدافم برسم اون آدم روشنفکریه!
اون با کارکردن من مشکلی نداره!
ولی شغل محمد کاظم...
بدون توجه به فکری که داشت از ذهنم عبور میکرد خودم رو اینجوری قانع کردم که من به عاکفه هم گفتم دنبال شرایط کاری خاصی هستم که دردسر ساز نشه برام، پس مشکلی نباید وجود داشته باشه!
تمام این افکار کمتر از چند دقیقه توی ذهنم رد و بدل شد و فوری در جواب عاکفه نوشتم: شیرینیت محفوظه رفیق...
فقط کجاست و چه جوریه؟!
پیام داد همه چی همونجور که میخواستی،
فردا اول وقت میام با هم بریم برای بستن قرار داد فقط باید چند تا مورد رو برات توضیح بدم که بمونه برای توی راه...
خوب طبیعی بود باید تا صبح صبر می کردم، با این اتفاق باید یه مقدمه چینی برای محمد کاظم میکردم که یکدفعه از تصمیمم جا نخوره!
هر چند که این چند وقت مستقیم و غیر مستقیم بهش گفتم ولی مطمئنا فکر نمی کرد کاری برام جور بشه!
با این حال گفتن حرفم بدون اینکه چشماش رو ببینم برام خیلی راحتر بود تا صحبت کردن رو در رو!
براش نوشتم محمد کاظم جان قرار شده فردا برای بستن حکم قرار داد کاری با عاکفه برم کارهاش رو انجام بدم گفتم در جریان باشی...
شاید یک ساعتی طول کشید ولی خبری از جواب دادن نشد...
داشتم کم کم نا امید میشدم که اعلام مخالفتش رو با جواب ندادن داره بهم میده و یا در خوش بینانه ترین حالت وسط ماموریته که اصلا پیامم رو نخونده تا جواب بده!
همینجور داشتم برای خودم تحلیل های متفاوتی میکردم که بالاخره جواب داد و در عین ناباوری کاملا غیر مستقیم بهم فهموند که مخالفه!
نوشته بود: عزیزم به قول شهید بهشتي در این انقلاب اون قدر کار هست که میشه انجام داد بدون اینکه هیچ پست، سمت، حکم و ابلاغی در کار باشه...
حقیقتا توقع نداشتم و خیلی ناراحت شدم!
براش نوشتم: محمد کاظم لطفا شعار نده!
خودت بهتر میدونی من هم روحی، هم جسمی به این کار نیاز دارم پس مانع پیشرفتم نشو!
ضمنا نگران موقعیت شغلیت هم نباش من همه شرایط رو سنجیدم...
دیگه جواب نداد...
احتمال دادم از جمله ی آخرم ناراحت شده باشه و ممکنه بهش بر بخوره!
ولی من واقعا این رو نوشتم که بگم حواسم به تو هم هست!
درسته سختیه زندگی با یه فردی که همیشه باید گمنام بمونه رو باید تحمل کنم و خیلی محدودیت دارم ولی خوب این رو دلیل محکمی برای متوقف شدنم نمی دیدم!
من هم دوست داشتم موثر و مفید باشم ...
#قسمت_چهارم
دیدم نخیر خبری نشد! جوابی نداد!
دوباره پیام دادم: محمد کاظم جان حالا فردا برم ببینم چجوریه؟!
هفت _ هشت دقیقه ای گذشت که زنگ زد...
پیش خودم یه یا زهرایی گفتم و گوشی رو وصل کردم و خیلی آروم طوری که مبینا بیدار نشه سلام کردم و بعد از حال و احوال گفتم: آقا بالاخره نظرت چیه فردا برم یا نه؟!
گفت: خانمم شما که مشکل مالی نداری آخه چرا میخوای بری سرکار؟!
گفتم: همه ی اینهایی سرکار میرن که بخاطر مشکل مالی نیست! خیلی ها برای اینکه پیشرفت کنن و نقش موثری توی جامعه داشته باشن سر کار هستن!
با تن صدای خاصی که مثلا بخواد مخ من رو بزنه گفت: خوب خانمم شما الان مهم ترین و تاثیر گذارترین نقش رو توی جامعه داری انجام میدی آخه چی از تربیت یه انسان مهم تره که دقیقا مسئولیتش به عهده ی شماست!
گفتم: محمد کاظم جان، خواهش می کنم حرفهای تکراری نزن، ما قبلا هم راجع به این موضوع صحبت کردیم الان واقعا دیگه دوره و زمونه ی این حرفها نیست!
وقتی میشه بیشتر تاثیر گذار بود چرا فقط یک نفر!
خیلی سر و سنگین گفت: اگه فکر می کنی با این کار فرد موثری میشی من حرفی ندارم فقط مبینا رو چکار می کنی؟
گفتم: فردا که میذارمش خونه ی مامانم برای بعدش هم خدا بزرگه یه مهد کودک خوب پیدا می کنم...
تنها جمله ای که گفت : ان شاءالله که خیره...
بعد هم زود خدا حافظی کرد...
میدونستم ناراحت شده و طبیعتا من هم به بالتبع از حالش متاثر شدم ، ولی همین که اجازه ی فردا رو گرفتم خیلی خوشحال بودم.
فردا صبح اول وقت مبینا رو بردم خونه ی مامان بعد هم رفتم پیش عاکفه...
عاکفه شروع کرد از مزایا و موقعیت شغلی که برام جور کرده بود گفتن و من هم واقعا ذوق زده شده بودم!
تا صحبت هاش رسید به اینجا که رضوان فقط یه مورد جزئی هست اون هم اینکه دو تا آقا هم همکارت هستن!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: عاکفه این یه مورد جزئیه ! دو تا آقا همکارم هستن! مگه من نگفتم خیلی برام مهمه محیطش همه خانم باشن!
طلبکار گفت: سفارش دیگه ای ندارین خانم خانما! عزیزم نمیشه هم خدا رو بخوای هم خرما رو!
ناراحت گفتم: عاکفه تو دیگه چرا این حرف رو میزنی! خدا که باشه خرما که هیچ، همه چی حتما هست!
گفت: خوب حالا منظورم اینه نمیشه یه موقعیت شغلی همه چیزش با هم جور باشه!
بعد هم تو که متاهلی و از این لحاظ مشکلی نداری!
گفتم: لااله الاالله...
نذاشت ادامه بدم و سریع ادامه داد: خیلی نگران نباش آمار این دو تا آقا رو هم گرفتم یکیشون متاهله، اون یکی هم سی_چهل سالشه عملا از سن ازدواج رد شده و دیگه دنبال این حرفها نیست!!!
#قسمت_پنجم
لبم رو گزیدم و با تعجب گفتم: عاکفه تو واقعا داری توی قرن بیست و یک زندگی می کنی!!!
آخه این چه حرفیه!!!!
دوباره نذاشت حرفم رو ادامه بدم...
بهم اخم کرد و با تشر گفت : ظاهرا شما توی قرن بیست و یک زندگی نمی کنی!!!
ببخشیدا ولی آخه این اُمل بازی ها چیه در میاری! این همه آقا و خانم توی ادارات مختلف دارن با هم کار میکنن بدون اینکه مشکلی پیش بیاد!
من واقعا نمی فهمم این همه اصرار بی خود چیه!!!
با حرص دستش رو گرفتم گفتم: الهه ی صبرررر!
بذار حرفم تموم بشه...!
ببین عاکفه جان من شخصا دوست دارم توی یه محیط آروم و بدون آقا کار کنم نیاز نیست این همه آسمون، ریسمون بهم ببافی!
این یه ویژگی شخصیه!
با حالتی شبیه کنایه زدن اما دوستانه گفت: اوه اوه از کی تا حالا خانم مهندس دنبال محیطی آروم هستن!
هنوز یادم نرفته اردوهای جهادی توی چه محیط آرومی کار میکردی؟!
نگاه مستاصلی بهش کردم و گفتم: اون موقع شرایط فرق میکرد غیر از اینه!
مستاصل تر از من نگاهم کرد و گفت: خوب الان شما به من بگو در حال حاضر چکار کنیم ؟!
میخوای اینجا بری سر کار یا نه!
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم : با این وضع نه!
دستش رو زد روی دستش و عصبانی گفت: عه عه!
از دست تو من چکار کنم؟! این همه خودم رو به آب و اتیش زدم برات یه کار خوب پیدا کنم!
اینه جوابم!
خیلی آروم طوری که بیشتر عصبانی نشه گفتم: خوب رفیق عزیزم من که شرایطم رو بهت گفته بودم خودت توجه نکردی!
حالا هم اتفاقی نیفتاده به جای اونجا ، بیا بریم یه شیر انبه میزنیم به بدن کلی انرژی خوب میگیریم!
چشمهاش رو درشت کرد و عصبانی تر از قبل گفت: رضوان جان شیر انبه نخورده، انرژی خوبت همینجوری من رو متلاشی کرد!
آخه دختر، من به این مجموعه قول دادم امروز یه نیروی خیلی خوب باهاشون قرارداد می بنده!
اگر نریم خیلی زشته! من باهاشون رفت و آمد دارم متوجهی رضوان! حداقل امروز رو باید بریم تا بعد ببینم چکار کنم...
گفتم: خیلی خوب حالا حرص نخور باشه با هم میریم!
بعد هم نمیخواد تو فکرت رو درگیر کنی! من خودم یه جوری قضیه رو از طرف خودم منتفی می کنم که مشکلی هم برای تو پیش نیاد...
اینجوری که گفتم کمی عصبانیتش فروکش کرد...
من هم سعی کردم از اینکه چند وقت پیگیر بوده و کلی برام وقت گذاشته یه جوری از دلش در بیارم اما...
اما من نمیدونستم وقتی اولین قدم رو داخل این مجموعه ی کاری بذارم چه اتفاقاتی قراره بیفته !
#قسمت_ششم
همراه عاکفه وارد مجموعه شدیم...
محیط متفاوتی بود و اصلا حال و هوای اداری نداشت!
چند تا اتاق به سبک سنتی کنار هم بودن و چندین نفر مشغول کار
همونطور که تعجب کرده بودم و برام چنین محیطی جالب بود رو به عاکفه گفتم: مگه نگفتی موسسه ی علمی _ پژوهشیه!
خیلی عادی گفت: خوب آره!
گفتم: پس چرا اینجا اینجوریه!
لبخندی نشست روی لبش و گفت: چون مدیر موسسه آدم خوش ذوقیه...
از اون مدل آقاهایی که خیلی از خانم ها فکر میکنن هیج جا مثلش پیدا نمیشه!
اخم هام رفت توی هم...
عاکفه متوجه منظورم شد و سریع جمله بندیش رو درست کرد و ادامه داد: منظورم از نظر سبک سلیقه و ذوق هنریه رضوان ...
یه خورده چشمهام رو براش ریز کردم و با دست اطرافم رو که واقعا محیط کاری متفاوتی بود رو نشون دادم وگفتم: بععععله معلومه...
رسیدیم جلوی در اتاق آقای مدیر عاکفه در زد...
وارد که شدیم آقای میان سالی داخل بود و پشت میز نشسته بود با ورود ما بلند شد و خیلی گرم حال و احوال کرد و گفت: بشینیم...
من که اصلا از این مدل حال و احوال کردن خوشم نیومد! چه معنی میده یه آقا با هر سن و سالی، اینقدر گرم و راحت با خانم ها حال و احوال کنه!
همین حالت باعث شد با موضع خیلی سنگین تری وارد بشم و چهره ی جدی از خودم نشون بدم در حالی که عاکفه لبخند از روی لبش محو نمیشد!
عاکفه خیلی راحت شروع کرد صحبت کردن...
آقای سلمانی ایشون خانم ربانی هستن که از قبل خدمتتون معرفی کردم و امروز قرار بود باهاشون صحبت کنید...
آقای سلمانی با چهره ای باز لبخندی زد و گفت: خیلی هم خوب، بعد هم نگاهی به من کرد و گفت: خوب خانم ربانی ، دوستتون که خیلی از شما تعریف میکرد، شما شرایط کار در اینجا رو میدونید؟!
خیلی جدی بدون هیچ مقدمه ای گفتم: ببینید آقای سلمانی من شرایط خاصی برای کار کردن خودم دارم، یک مقدار خانم کبیری برام توضیح دادن منتها یکی از اولویت های کار کردن من اینه که شخصا محیطی که اونجا کار میکنم خلوت باشه یعنی رفت و آمد نباشه! خصوصا حضور آقایون!
عاکفه که از صراحت من داشت چشمهاش از حدقه میزد بیرون و معلوم بود داره حرص میخوره!
ولی من دیدم بهترین راه منتفی کردن این قضیه صراحت کلامه که از طرف خودم باشه و فکر میکردم الانه در مقابلم جبهه بگیره و پروژه تموم بشه که برای عاکفه هم مشکلی پیش نیاد!
اما در کمال تعجب من و عاکفه، آقای سلمانی نوع لبخند خاصی زد و گفت : به به!
چقدر هم خوب و عالی!
بعد هم از سر تا پای من رو یک برانداز کرد و ادامه داد: معمولا اینجور افراد با تفکر شما کمتر به تور مجموعه ما میخوره! اصلا مشکلی نیست خانم ربانی!!!
شخصا که خیلی هم خوشم میاد از خانم هایی مثل شما!!!
من که از حرفهاش متحیر مونده بودم...
از قیافه ی عاکفه هم پیدا بود که داره شاخ در میاره!
حس بدی بهم دست داد...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂😂اینو نبینی ضرر کردی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلبریتی های عجیب
🔸چگونه برخی سلبریتیها اسیر کامنتهای گمراه کننده میشوند؟
🔹چطور سلبریتی ها بدون سواد رسانه دیگران را گمراه میکنند؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد پناهیان
چه جور بازی هایی برای بچه ها مناسب است؟