فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سجدۀ شکر و اشک شوقِ جهانبخش بعد از شکست ژاپن
#غیرت_ملی
مطلع عشق
سلام اقا مسعود سلام اقای صالحی سر بلند کرد. مهتا و نگار بودند. یک سینی که چند دانه خرما در آن بود
#شبیه_نرگس
#قسمت سی ام
ندادن حسن به بقیه حتی مامان و بابات ... قطع رابطه با همه ... و حتی مردم آزاری !... باورت میشه ؟! باورت میشه مسعودت این کارا رو
کرده باشه ؟! ... غم تو خیلی بزرگ بود ولی من نباید این همه از خود بی خود میشدم ... حالا باید
جبران کنم ... توی این امتحان که رد شدم ولی باید جبران اشتباهاته این چند وقتمو بکنم ... اولیشم
معصومه س ! نرگس فکر نکنی که عشقتو برام کمرنگ میشه ها ! نه اصلا ً! ولی حالا که با اشتباهاتم
به اینجا رسیدم باید یه جوری جبران کنم ... دیگه میخوام با عقلم پیش برم ... دیگه میخوام
درستش کنم !
کلید را در قفل چرخاند و وارد شد. معصومه را دید که لباس پوشیده و آماده ی رفتن به محضر
است. حسن کوچولو هم در آغوشش به خواب رفته بود. چند قدم جلو تر آمد و درست مقابل
مسعود ایستاد.
- بریم ؟!
- نه !
با قیافه و لحن متعجبی پرسید : چرا ؟!
- باید حرف بزنیم
و قبل از اینکه معصومه سؤال دیگری بپرسد به اتاق رفت. معصومه هوفی کشید و روی مبل وارفت :
دیگه چی شده؟!
مسعود آمد و کنار او نشست. چهره اش آرام و مصمم بود.
- حسنو ببر سر جاش بخوابون لطفاً ... لباساتم عوض کن ... امروز نمیریم
معصومه کمی تعلل کرد ولی وقتی دید نشستن در آن جا بی فایده است ، بلند شد و حسن کوچولو را برد و سر جایش خواباند. ساکش را که بسته بود برداشت و به اتاقش رفت. جای مانتو و چادر،
سارافون آبی رنگ و روسری بزرگ قرمز رنگی پوشید و به پذیرایی برگشت. روی مبل کنار مبلی
که مسعود نشسته بود، نشست و منتظر شنیدن حرف های او شد. کمی سکوت و بعد حرف های
مسعود که در کمال آرامش و اطمینان گفته میشد : من این مدت اشتباهات زیادی کردم ... خیلی
زیاد ... حالا وقتشه جبرانشون کنم
نفس عمیقی کشید و لبش را تر کرد و ادامه داد : ازدواج ما دو تا با هم توو شرایطی که داشتیم
اشتباه بود ( معصومه پوزخند زد) ... من دیوونه بودم و تو ناچار ... بدونه اینکه همو بشناسیم ، با هم
حرف بزنیم ، یا حتی بدونه اینکه به هم علاقه داشته باشیم ازدواج کردیم ... همه ی اینا درست
ولی ...
کمی تعلل کرد و سپس با صدای مصمم تری ادامه داد : ولی طلاق آخرین راهه ! ... تنها حلالی که
عرش خدا رو میلرزونه رو بهتره بذاریم برای آخر ... آخر ینی جایی که با عقل و دلمون به این نتیجه
رسیدیم که با هم نمیسازیم ... الان هم من عاقل شدم و هم تو فهمیدی خدا همیشه هواتو داره و
فقط کافیه خودتو بسپری دستش تا همه چیزو درست کنه ... الان وقتشه که هر دومون عاقالانه رفتار
کنیم ... بیا ... ببین بیا مثه دو تا نامزد باشیم ... یه مدتی با هم حرف بزنیم ، در مورده هم تحقیق کنیم،
به هم فرصت بدیم ، خلاصه اینکه دو تا نامزد باشیم !... اگه به این نتیجه رسیدیم که واقعاً به درد
هم نمیخوریم اون وقت با دلیل محکم عرش خدا رو به لرزه درمیاریم !... الان ما هیچ دلیلی برای
طلاق نداریم ... درسته تا اینجا با عقل و منطق پیش نرفتیم ولی هنوزم دیر نشده...شاید بتونیم همو
دوست داشته باشیم ... شاید به درد هم بخوریم ... اگه به درد هم نخوردیم طلاق میگیریم و من میرم
پیش پدر و مادرم و این خونه رو میدم به تو تا کم کم پولش رو بهم پرداخت کنی ... اگه به درد هم
خوردیم که با هم زندگی میکنیم ... زندگیه واقعی نه اینی که الان هست !... فعلا تا چند ماه ما به
عنوان نامزد سعی میکنیم همو بشناسیم و البته فکرامونم درباره ی آینده بکنیم ... نظرت چیه؟!
معصومه سکوت کرد. سعی کرد به سرعت حرف ها و پیشنهاد مسعود را تحلیل کند. بد هم
نمیگفت ! برای شرایط آن دو ، عاقل بودن بهترین تصمیم بود.
لبخندی زد و گفت : رشته ای بر گردنم افکنده دوست ، میکشد هر جا که خاطرخواه
اوست ... قبوله !... اینکه عاقل باشیم ، قبوله !
مسعود هم لبخند زد و در دلش تکرار شد : رشته ای بر گردنم افکنده دوست ، میکشد هر جا که
خاطرخواه اوست
سکوت بینشان برقرار شد و دوباره مسعود شکننده ی این سکوت شد.
حسنو این مدت میبرم پیشه مامان و بابای نرگس ... به اونا هم ظلم کردم ... میدونم خیلی دلشون
کردن و نیومدن دیدنه حسن ... اینجوری هم اونا حسن رو میبینن و یه مدت پیششون باشه ، فقط بخاطر حال خرابه منه که تا الان بزرگی کردن نیومدن دیدنه حسن ...
اینجوری هم اونا حسن رو میبینن و هم من و تو خیالمون راحت تره
- اوهوم ! فقط میخوای بهشون چی بگی ؟! ( زهر خند زد )
میخوای بگی میخوام با نامزدم تنها باشم ؟
نمیگن تا جیگرگوشه شون رفت زیره خاک رفتی زن گرفتی و حالا بعد چند ماه تازه یادت افتاده حسن نوه ی ما هم هست؟!
مسعود پوفی کرد و دستی به سرش کشید و گفت : اونا آدمای عاقلیَن ... مطمئنم اگه دلایل و حرفای
منو بشنون تو میشی جای نرگسشون حتی اگه ما از هم طلاق بگیریم... اینو مطمئنم !
معصومه آرام سرش را به چپ و راست تکان داد و زیر لب گفت : امیدوارم
درون ماشین نشسته بودند. حسن کوچولو درون صندلی مخصوص کودک نشسته بود و با اسباب
بازی کوچکش مشغول بود. معصومه گاهی به عقب برمیگشت و به او نگاه میکرد. قرار بود که شب
به خانه ی عیسی خان بروند. بعد از زیارت امامزاده صالح برای خوردن ناهار به رستورانی رفتند.
معصومه اصرار کرد تا به دیدن پدر و مادرش بروند و مسعود هم پذیرفت.
- همه چی خریدی ؟
آره...مرغ و گوشت و سبزی و خلاصه هر چی که فکر میکردم لازم دارن خریدم...چیزه دیگه ای یادم نمیاد ... گمون نکنم چیز دیگه ای لازن داشته باشن
-خوبه
- اوووم ! ببین ... بعدا ً.. .اِمــــم ... ینی بعد که دوباره کارو شرو کردم پوله این خریدا رو باهات حساب میکنم
مسعود نیم نگاهی به او انداخت و سرش را به آرامی به چپ و راست تکان داد.
-نــــــه !... ولی خب من دلم نمیخواد مدیون کسی باش
- خودازار
ادامه دارد ...
📍تیکه جالب و کوبنده سریال مشاور شبکه افق به حجاب استایلها..
📍همچین صراحتی رو در آنتن صداوسیما کم داشتیم👏
4_5922610758444648147.mp3
9.75M
#تکنیک_های_مهربانی💞 ۳۵
منّت گذاشتن، بعد از محبت
و توقعِ جبران داشتن،
نشانه ی ضعف توحید
و فقدان معرفت انسان است!
چنین انسانهایی، در مهرورزی صحیح، هرگز موفق نخواهند بود.
❣ @Mattla_eshgh
#گپ_روز
#موضوع_روز : «باطن زیبا و نورانی، در ظاهر زیبا و نورانی جا میشود!»
✍️ پیرمردی است شاید حدود هشتاد ساله!
هر روز نیم ساعت قبل از اذان صبح عصا زنان میآید حرم حضرت عبدالعظیم علیهالسلام و بعد از نماز جماعت زیارت میکند و عصا زنان هم میرود.
• همیشه پیراهن سفید به تن دارد و پیراهنش لک ندارد! آنقدر نور به دست و صورتش نشسته که انگار جز لباس سفید چیزی به او نمیآید اصلاً.
از کنارت که میگذرد، رد بوی عطرش میماند و اگر بشناسی عطرش را، میفهمی قبلاً از آنجا عبور کرده.
• یک ماهی بود ندیده بودمش!
هر روز میایستادم در حیاط، همانجا که خودش همیشه میایستاد و یکی یکی با صدای بلند بچه ها و دامادها و عروسهایش را به اسم دعا میکرد، میایستادم و برای اینکه سالم باشد و باز سحرها بیاید حرم دعا میکردم.
میتوانستم حدس بزنم که نیامدنش به هر علّتی هم باشد، این ساعت دلش حتماً هوایی اینجاست.
• بعد از یک ماه دیدم لاغرتر از قبل و آهستهتر از همیشه دارد از درب بازارچه وارد میشود. رفتم جلو و از خوشحالی سلامش کردم.
• ایستاد و انگار که نفس نداشته باشد دیگر ... کمی نگاهم کرد و مرا به جا آورد، لبخند زد و گفت: سلام باباجان، خوبی؟!
گفتم: تمام این حدود یکماهی که نبودید مثل شما همانجا ایستادم و دعایتان کردم. من میتوانستم حالتان را در آن لحظات بفهمم. خدا رو شکر که امروز اینجایید.
گفت : قبلاً که برایت گفته بودم، من از جوانی با همسرم سحرها مهمان سیدالکریم بودیم.
هر سحر بیدار میشدیم و شبیه یک عروس و داماد لباسهای سفیدمان را میپوشیدیم و باهم قدمزنان میآمدیم خدمت آقایمان.
من هر سحر موهایش را میبافتم و او برایم عطر میزد! این آدابِ زیبنده شدنمان برای مولایمان بود.
آفتاب که طلوع میکرد من میرفتم بازار، و او میرفت سراغ خانه و ضبط و ربط اُمورش.
همسرم تقریباً بیست سال است که به رحمت خدا رفته و فرزندان من هم جابجا شده اند. اما من هنوز سحرها لباس سفیدم را میپوشم و عطر میزنم و به سمت حرم میآیم، با این تفاوت که او هنوز هم در کنار من است و با من قدم برمیدارد.
تازه من برایش شعر هم میخوانم در راهِ آمدن.
• حرفهایش، اصلاً عجیب نبود!
این مرد نورانی اگر جز این بود، باید تعجب میکردم.
• رو کرد به گنبد و گفت؛ بابا جان، خوب کسی را برای رفاقت برگزیدید!
او اگر شما را در رفاقت، ثابت و استوار ببیند، حتی اگر روزی هم نشد اینجا حاضر شوید، خودش میآید سراغتان. یکماه است که نگذاشته من در بستر بیماری غم دوریاش آزارم دهد.
گفتم بابا: این آقا خودش که هیچ، رفقایش هم همهچیز تمامند. افتخار میکنم روبروی شما ایستادهام و از حکمتهای جان شما مینوشم.
• گفت : خدا ما را همنشین این آقا گرداند در بهشتِ او، إنشاءالله.