#قسمت چهارم
داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا
🍃از بدو امر و پذیرش در ایران … سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم … با اونها دوست می شدم و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو یادداشت می کردم
.
کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد … تا اینکه … یکی از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی دعوت کرد … .
وقتی رفتم با یک جشن تقریبا خصوصی و کوچک، مواجه شدم … عمر کشان بود و می خواستند کله پاچه عمر را بخورند … .
.
با دیدن آن، صحنه ها و شعرهایی که می خواندند، حالم بد شد … به بهانه های مختلف می خواستم از آنجا خارج بشم اما فایده ای نداشت … .
آخر مجلس، آبگوشت رو آوردن و شروع کردند به خوردن … من هم از روی ترس که مبادا به هویتم پی ببرند، دست به غذا بردم … هر لقمه مانند تیغ هزارخار از گلویم پایین می رفت … .
.
تک تک دندان هایی را که روی آن لقمه ها می زدم را می شمردم … 346 بار هر دو فک من برای خوردن آن لقمه ها حرکت کرد … وقتی از مجلس خارج شدم، قسم خوردم … سر 346 شیعه را از بدن شان جدا خواهم کرد .
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
آزادی میخواهی؟ رژ لبت را پاک کن ! کمپین خرد کردن لوازم آرایش در کره جنوبی، برای بازگشت به استاندار
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
شروع پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇👇
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
حضرت آیت الله #بهجت
☘حضرت آیت الله بهجت از عارفانی کامل و الهی است که با قدرت خداوند متعال به مقاماتی رسیده که می توانست عوالمی از غیب را مشاهده کند در باره ائمه معصومین علیهم السلام و توسل به مقام شامخ و والای بزرگواران میفرماید:
🍃امام عین الله ناظره است ...
امام زنده است، ناظر است قادر و مقتدر است.
ائمه(علیهم السلام) حاضرند، می بینند،جواب می دهند ...
التفات ما كم است... زیارت شما قلبی باشد.
در موقع ورود اذن دخول بخواهید. اگر حال داشتید به حرم بروید... اگر حالتان مساعد نیست به كار مستحبی دیگری بپردازید. سه روز روزه بگیرید و غسل كنید و به حرم بروید و دوباره از حضرت اجازه ورود بخواهید...
همه زیارت نامهها مورد تایید هستند. زیارت جامعه كبیره را بخوانید. زیارت امین الله مهّم است.
قلب شما بخواند ، با زبان قلب بخوانید...
@Mattla_eshgh
🌸
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
Servat 9.mp3
1.01M
#ثروت_در_اسلام 9
اهمیت کار و تلاش برای ثروت در اسلام
استاد پناهیان
@Mattla_eshgh
مطلع عشق
در جلسه ی قبل گفتیم👇👇👇 🔆 خداوند متعال یه کمکی به بندگان خودش کرده تا نظام تسخیری به سهولت برقرار بش
دیدید داستان ولایت از کجا ناشی میشه
❓❓❓
اجاره بدین که ما یکی دو تا توضیح دیگه عرض بکنیم
بحث امروز رو به پایان برسونیم
❓آیا لازمه کسانی که میخوان نظام تسخیری رو کنترل بکنن❗️
تا آدم ها همدیگر رو نابجا به تسخیر در نیاورند و تحقیر نکنند و تکبر پیدا نکنند،
🔺و ظلم نکنن به یکدیگر و رقابت نابجا نداشته باشند
🔻و عداوت در بین انسان ها ایجاد نکنن💯
🔸 لازم است حتما این انسان ها از جانب خداوند متعال باشند
❓❓❓
❓آیا ما نمیتونیم بین خودمون یک کسایی رو ایجاد بکنیم❓
آیا لازم است این انسان ها معصوم باشند؟🤔🤔
❓❓❓
آیا لازم است ازجانب خدا به آنها وحی برسد یا دارای علم لدنی باشند
❓❓❓
ازجانب خدا علومی داشته باشند که در علومشان هیچ نقص و کاستی نباشد
❓❓❓
.آیا حتما لازمه❓
❓آیا برای اینکه نظام تسخیری در عالم شکل بگیرد ،لازم است جریان ولایت
🔻 حالا از جانب خدا با خصوصیت علم و عصمت رو هم کاری نداریم🔺
❓ آیا نظام تسخیری در جامعه بشری بخواد جریان سالمی پیدا بکنه لازمه یک مدیریت مطلق بالا سرش باشه یا نه
⁉️
#کمی_از_اسرار_ولایت شنبه ، سه شنبه در👇
@Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🚨تصاویری از پرواز پهپاد RQ170 ساخته شده توسط متخصصان ایرانی
این همون هواپیمای آمریکایی رادار گریزتون نبود که تولید انبوهش کردیم؟😂
#نظامی
@Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت چهارم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا 🍃از بدو امر و پذیرش در ایران … سعی کردم با مر
#قسمت پنجم
داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا
سرنوشت نامعلوم
.
دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم … هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد ..
.
برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم … دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم ..
.
بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال … حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم … .
از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم … مشهد یا قم؟ … خودم را به خدا سپردم ..
.
برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه … .
حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم …
@Mattla_eshgh
#قسمت ششم
داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا
غریب و تنها در مشهد
.
بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون … .
دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن … گفتن: بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن …
.
راهی سومین حوزه شدم … .
کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم … ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم … توی کوچه پس کوچه ها گم شدم … تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم … .
خسته و گرسنه، با یه ساک … نه راه پس داشتم نه راه پیش … برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم یا از وسطش رد می شدم … .
.
نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم … چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم: اینجا هم زمین خداست. چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟ … .
دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم … .
@Mattla_eshgh
#قسمت هفتم
داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا
تحت تعقیب
.وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد … صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد … یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند … بی توجهی به نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود … .
نماز رو خوندم و راه افتادم … چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد … رفتم جلو و سوال کردم … غذای حضرت بود … آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند … .
نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم … اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم … .
چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید … دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید … پرسید: ایرانی هستید؟ … رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست … زبانم هم کلا حرکت نمی کرد … .
مشخص بود از حالتم تعجب کرده … با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن … اینو گفت و رفت … .
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام … از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم … .
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی … اگر بهت شک می کرد چی؟ … شاید اصلا بهت شک کرده بود … شاید الان هم تحت تعقیب باشی و ...
@Mattla_eshgh
#قسمت هشتم
داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا
خدایا! نجاتم بده
.
وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن … .
با خودم گفتم: آخه این چه غلطی بود که کردی … سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب؟ … تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است … .
گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله … .
.
برگشتم حرم … یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم … حالم که جا اومد، خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و به خدا گفتم: خدایا! خودت دیدی که من به خاطر تو این همه راه اومدم … اومدم با دشمنانت مبارزه کنم … همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم … تمام اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم … اما ضعیف و ناتوان و غریبم … نه جایی دارم نه پولی … وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم … اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن … و الا منو برگردون عربستان و از محاصره این همه شیعه نجات بده …
به خطوط مقدم دشمن حمله کرده … هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد … حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم … .
.
هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که … سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود …
@Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عکس ⚜ســـــــ👋ـــلام آقــاے جهان ⚜ 💚 @Mattla_eshgh
ریپلای پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆👆👆
شروع پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇👇👇
دوستت دااارم...
به اضافه
سه نقطه
تآ بدآنی... من ...
و دوست دارمهایم
امتداد داریم...
در تو؛
تآ.همیشه
❣ @Mattla_eshgh
#دكتر_حبشي
#اقتدار
چرا مرد دعوا میکنه ؟
چرا داد و فریاد میکنه ؟
آقا دوست داره اقتدارش صحیح و سالم دیده بشه
وقتی ( با او ) جدل میکنیم ؛ یعنی اقتدارش کج و بهم ریخته ست ...
( یعنی ) ؛ تو معیوبی ! ... تو ناقصی ! ...
او مجبوره برای ثابت کردن خودش ، طوری برخورد کنه که حالت بدی داره ...
مرد هم جدال میکنه ؛ نه برای دفاع از خودش ؛ بلکه برای این جدال میکنه که تکیه گاه توست و نمیخواد که حس کنی ضعیفه .
چهار رفتاری که اقتدار مرد را میشکند :
عموما خانومها رفتار درستی با اقتدار مرد ندارند ؛
یه رفتارهایی هستند که اقتدار مرد رو میشکنند ،
اگه این اقتدار بشکنه ؛ دیگه اون خونواده ، خونواده ی خوبی نمیشه !
اقتدار مرد در واقع ستون یک خونواده ست که اگه بشکنه خونواده بهم میریزه
دیگه تربیت فرزند غیر ممکن میشه ؛
هم مرد داغون میشه ...امکان رشد رو ازش گرفتیم ؛
و هم زن بهم میریزه ؛ چون مرد دیگه نمیتونه به او ابراز محبت کنه ، یا حتی دوستش داشته باشه
❣ @Mattla_eshgh
4_6015002102051373190.mp3
1.09M
#ازدواج_تنهامسیری ۹
🌺 پیامبر اکرم (ص):
جوان هاتون رو ازدواج بدید....
✅ اگه کاری از دستت بر میاد برای ازدواج بقیه انجام بده....
🔷استاد پناهیان
❣ @Mattla_eshgh
👌 #خلاقیت در روابط
🔵یه نکته ی خیلی مهم در روابط بین زوجین اینه که
هر کدومشون تلاش کنن "یه خلاقیتی" توی زندگیشون داشته باشن.
✅یه حرف نو
✅یه کار نو
✅یه روش زندگی نو و...
✔️اینا برای گرم کردن روابط خیلی ضروریه.
💠مثلا آقا یه موقع یه تکه طلا برای خانمش بخره
هدیه بده به خانمش
خانمش میپرسه این به چه مناسبته؟
شوهره بگه تو خیلی برای زندگیمون زحمت میکشی. خونه جارو میکنی و ظرف میشوری و...
با اینکه وظیفت نیست اما بهم لطف میکنی.☺️
ممنونم ازت. این یه هدیه ناقابل هست تقدیم به شما🌺😊
💖اون خانم چقدر لذت میبره از زندگیش؟
چقدر انرژیش بیشتر میشه خدا میدونه...
💠و خانم ها هم گاهی یه هدیه ای بگیرن برای شوهرشون بعد وقتی بهش داد
🔰بگه شما هر روز زحمت میکشی و بیرون تلاش میکنی برای رزق و روزی حلال
ممنونم ازت.. این یه هدیه ناقابل تقدیم به شما...😊🌺
این چقدر موجب خوش اخلاق شدن مرد میشه خدا میدونه..
این تمرین رو برای این هفته حتما انجام بدید.
#یه_تمرین
❣ @Mattla_eshgh
⭕️ ایشون لوکا مودریچ هستن که چند شب پیش برنده توپ طلای بهترین بازیکن جهان شدن
🔸۳۳ سالشه و ۳ تا بچه کوچک داره ولی هنوز بعضی از ایرانیها معتقدن، بچه مانع این میشه که توی زندگیشون به موفقیت برسن!!!
🔺البته سلبریتی هامون هم تو این سن چندبار ازدواج و طلاق داشتن و بجا بچه کلی سگ و گربه بزرگ کردن
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت هشتم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا خدایا! نجاتم بده . وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند
#قسمت نهم
داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا
💠مرگ در اتاق بازجویی
خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد … که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام … پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست … .
با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم … از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم: مگر زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا … .
یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم … .
توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم. یادم رفته بود اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند. اینجا دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست … اینجا، فقط منم و من …
وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت … دیگه پام شل شد و افتادم … مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت … .
روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت: چه کردی با جوون مردم؟ … و اون مات و مبهوت که به خدا، من فقط صداش کردم … .
آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم … هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر می شد … .
من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن … جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم … منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره … .
با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن … بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه … .
.
چشم هام رو بستم و گفتم: آروم باش … دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست … خدایا! برای شهادت آماده ام …
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت سیزدهم
داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا
💠زندگی میان بهشت
بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد … تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت و … .
روز موعود رسید … توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن … دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم … مدام از خدا تشکر می کردم … باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم … .
بیشتر از همه، زما
، به جان من افتاده بود … .
نی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم … توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود … امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا … مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه … هیچ چیز از این بهتر نمی شد … .
بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم … مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف … مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود … نقش و جایگاه اسلام بین اونها … میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت … مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها … شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟ … و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود … .
بالاخره ماموریت من شروع شد … مرحله اول، نفوذ … .
همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم … یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم … زمانم رو تقسیم کردم … سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم … دیگه هیچ چیز جلودار من نبود …
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت یازدهم
داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا
💠به ایران خوش آمدی
یه لبخندی زد ایستاد به نماز … بدون توجه به من … .
در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره … اما پاهام به فرمان من نبود … .
وضو گرفتم. ایستادم به نماز … نماز که تموم شد. دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم … غذاش رو گرفت و نصف کرد … نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من … منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم … دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم … غذای شیعه، غذای حضرت … .
قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود … بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت: بسم الله … فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم: بسم الله … نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا … ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت … مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم … .
کم کم سر صحبت رو باز کرد … منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم … .
وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد … حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد … بعد اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت: به ایران خوش اومدی … .
پ.ن: از قول برادرمون: در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم … بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت دهم
داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا
💠فرار بزرگ
چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام رو باز کردم … .
همون روحانیه بود … چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت … با خنده گفت: نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال … مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه … .
بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم … و رفت سر کارش … هیچ کس مراقبم نبود … فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن … .
زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم … کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد … تمام شجاعت و جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر بلند شد … .
خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلت شون استفاده می کنم فرار می کنم … اما توهمی بیش نبود … .
روحانیه که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت … با ناراحتی به خدا گفتم: فقط یک بار می خواستم نمازم رو دیرتر بخونم … اما بعد استغفار کردم و به نماز ایستادم … .
اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت: نماز بی وضو؟ .
پ.ن: طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی خوابیدن، آن وضو را باطل نمی کند
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت دوازدهم
داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا
💠 مقر مخفی سپاه
اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش … هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم …
در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد … از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد … .
عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود … فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که … .
ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم … که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار … .
بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد … .
اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم … اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم … .
فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد … تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم …
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
دوستت دااارم... به اضافه سه نقطه تآ بدآنی... من ... و دوست دارمهایم امتداد داریم... در تو؛ تآ.همیش
ریپلای به پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
شروع پستهای روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇