فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح است و چراغ برف
روشن شده است☃🌨
🌸🍃عطر گل یخ
محو شکفتن شده است
در زیر لحاف باد، 🌬
خوابیده درخت
سـر تا سـر باغ،
غرق "بهمن" شده است🌸🍃
سلام
صبحتون بخیر و شادی
❣ @Mattla_eshgh
🌷کنترل غریزه قبل از ازدواج
🔹پرسش
جوانی که از سیزده، چهارده سالگی از لحاظ جنسی بالغ شده و تو بزرگسالیش هم شرایط ازدواج رو نداره اما از لحاظ فکری و جنسی بالغه چطور باید میل جنسیش رو کنترل کنه؟
✅براي تعديل و کنترل غريزه جنسی راههای متعددي وجود دارد که به برخی از آنها اشاره می کنيم. اما قبل از آن بيان اين نکته لازم است که کنترل غريزه جنسي به صورتي که منطبق با فطرت انسانی باشد، امري ممکن و در عين حال پيچيده و دشوار است. آنهايی که از مبانی اخلاقی و معنوی محکم و متينی برخوردارند و نيز از شرايط خانوادگی خوب و مطلوبی از حيث ارزشهای اخلاقی بهرهمند هستند و اراده قوی دارند، به خوبی مي توانند از پيامدهای منفي آن مصون باشند.
براي کنترل غريزه جنسی هم خود فرد و هم والدين و اطرافيان مسئوليت دارند. آن چه مربوط به خود شما می شود و سؤال شما از اين زاويه است عبارتند از:
1⃣ برنامه ريزي براي کار مداوم:
جوانان و نوجوانان از نيروی سرشار و فوق العاده ای برخوردارند. اين نيرو اگر در زمينه های ديگر مورد استفاده قرار نگيرد و به صورت مطلوب از آن استفاده نشود، با توجه به شرايط سنی آن ها در قالب امور جنسی و شهوانی ظاهر خواهد شد. اگر جوانان و نوجوانان به کار مداوم عادت کنند و نيرو و توان خود را در اين زمينه به مصرف برسانند تا حدودی از انحرافات اخلاقی و شهوت و غريزه جنسی در آنان پيشگيری مي شود. کارهای بدنی موجب تعادل جسم و روان میشود. اگر نيک بنگريم افرادي که به کار مداوم مشغول هستند و نيرو و استعدادشان را در زمينه های مثبت و سالم به کار می اندازند، کمتر دچار انحرافات اخلاقی و بحرانهای روحی میشوند. کار موجب میشود نيرو و انرژی جوان قبل از آن که به چربیهای اضافی تبديل گردد و اختلالاتی در ساز و کار اندام های بدن ايجاد گردد، از طريق سوخت و ساز مفيد و سالم به مصرف برسد.
2⃣ تنظيم خواب:
تحقيقات نشان مي دهد که بيشتر انحرافات به خصوص در زمينه مسايل جنسی از فکرهای ناسالم و خيال پردازی هايی که جوانان قبل از خواب رفتن دارند، ناشي می شود. اگر جوان قبل از آن که به خواب برود، فکرش به خودش و يک سری مسايل و موضوعات مربوط به دوره جوانی، معطوف گردد، کم کم به انحرافات کشيده خواهد شد. بنابراين، يکی از روش های پيشگيری از انحرافات اين است که برنامه خواب به صورت دقيق تنظيم شود و تا زماني که خواب بر شما غالب نشده به رختخواب نرويد. وقتي به رختخواب برويد که کاملاً خسته و آماده خواب هستيد. لازمة اين کار اين است که در طول روز مشغول فعاليت های مهم بوده و به اندازه کافي کار کرده باشد.
طبيعي است اگر جوان با خستگی به رختخواب نرود، به ناچار مدت زمانی را در بستر بيدار خواهد ماند تا به تدريج به خواب رود و چون افکار و انديشههای شهوانی و تحريک آميز معمولاً در اين مواقع به سراغ جوان می آيند، تنظيم ساعات خواب براي جوان، ضرورت خاصي می يابد. يکي از روان شناسان در اين باره مي گويد: نيمه اول شب بيش از نيمه دوم آن به بدن نيرو می دهد بنابراين بايد از آن به نحوی مفيد استفاده شود. و صبحگاهان به محض اينکه از خواب بيدار شديد بي درنگ از بستر برخيزيد و توجه داشته باشيد که بامدادان بيدار ماندن در بستر خواب، بسيار زيان بار است، جسم را سست و ناتوان ميسازد و وسوسه هاي شوم در دل فرد ايجاد می شود.
3⃣ دوري از محيط هاي آلوده و ناسالم:
يکي از علل و عوامل انحرافات جنسی و به طور کل انحرافات اخلاقی، محيط آلوده و محرک های شهواني است. محيط از طريق وارد نمودن عناصر محرک در گرايش های انحرافی، منجر به طغيان غريزه جنسی در جوان ميشود. مسائلي از قبيل بدحجابی، روابط ناسالم و آزاد دختر و پسر، برخي از سريال های تلويزيونی و فيلم های خارجی و هم چنين استفاده نادرست از اينترنت در تحريک شهوت و غريزه جنسی جوان مؤثر است شايد براي برخی از نوجوانان يادآوری و تذکر مسايل دينی و اخلاقی چيزی بيهوده و غير ضروری تلقی شود، زيرا آن ها نه در فکر سلامت خويش هستند و نه مسايل اخلاقی و دينی را می پذيرند، اما برای شما که روحيه مذهبی قوی داريد و همين مسأله باعث شد تا نگران آينده تان باشيد، گفتن اين مسايل مهم و ضروری است. اگر واقعاً می خواهيد از جوانی تان به خوبی استفاده کنيد و در راه درست و سالم گام برداريد، سعی کنيد از محيط های آلوده و ديدن عوامل تحريک کننده، جداً پرهيز نماييد.
4⃣ استفاده درست و مطلوب از اوقات فراغت:
يکی از زمينه های پيدايش انحرافات در جوانان و نوجوانان، استفاده نادرست آن ها از اوقات فراغت است. اوقات فراغت طولانی و بي برنامه نوجوانان را عاصی و سرگردان می کند. آن ها به تدريج سرخورده و مأيوس می شوند و در نتيجه به دنيای درون خويش پناه
#قبل_از_ازدواج
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#عاشق_بمانیم ۲۷
🎁 هدیه های هر چند کوچک شما؛
جـــایِ شما رو در قلـــ❤️ـب همسرتون بزرگتـــر میکنه.
❣ @Mattla_eshgh
#احکام_سقط_جنین
س: پزشکان متخصص میتوانند از طریق استفاده از روشها و دستگاههای جدید، نواقص جنین در دوران بارداری را تشخیص دهند و با توجه به مشکلاتی که افراد ناقص الخلقه بعد از تولد در دوران زندگی با آن مواجه میشوند، آیا سقط جنینی که پزشک متخصص و مورد اطمینان آن را ناقص الخلقه تشخیص داده، جایز است؟
ج: سقط جنين در هر سنّی به مجرد ناقص الخلقه بودن آن و يا مشکلاتی که در زندگی با آن مواجه میشود، جايز نمیشود.
📚اجوبه الاستفتائات حضرت آیت الله خامنه ای، سوال ۱۲۶۳
#معلولیت
#جنایت_سقط_جنین
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
هدایت شده از Ali M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 گلایههای یک متخصص زنان از بیعملی مسئولان کشور برای ترویج فرزندآوری از پیامهای بازرگانی تا سیاستهای کلان علیرغم تاکیدات #رهبرانقلاب
🔺مقایسه با سیاستهای فرزندآوری در #آمریکا و دیگر کشورهای غربی
🆘 @Roshangari_ir
بعضی از کانالها رو بالینک خودشون میذارم ، تا بتونین عضو اونها بشین واز مطالب خوبشون استفاده کنین
😊
#جلسه_اول_خواستگاری
💮چای بیاورید
اصلا هم لوس و سبک نیست. این در واقع یکی از سیاستمدارانه ترین کارهایی است که در خواستگاری انجام می شود؛
چرا که داماد هم راه رفتن عروس را می بیند و هم قد و قواره اش را، هم اینکه بالاخره در آن لحظه تعارف چای، می تواند نگاهی به صورت عروس بیندازد. اصلا هم اشکال ندارد. بی خودی گیر ندهید.
💮سوال بپرسید
پسرها استاد پیچاندن هستند، پس تا می توانید از دیگران کمک بگیرید و سوال های خوب و به درد بخور بپرسید تا طرف نتواند الکی جواب بدهد. سوال خوب هم یعنی سوال کاربردی، مثلا چه فایده ای دارد که نظر پسر را درباره کشتار خمرهای سرخ و موضعگیری اش در رابطه ایران و آمریکا بدانید؟
💮ناز کنید
با لوس کردن از زمین تا آسمان فرق دارد. یعنی برندارید توی همان جلسه اول، بله را بگویید که یک وقت پسر را هوا بردارد که هر چی بگویم قبول می کند.کمی عزت نفس و مناعت طبع، بدجوری به کارتان می آید.
💮مارپل نشوید
شما هم تحقیق کنید حتی بیشتر از خانواده پسر اما کارهای خز نکنیدکه یک وقت خدایی نکرده آبروی پسر را ببرید. برای مثال دیده شده برادر عروس با داماد به استخر رفته تا ببیند روی بدنش خالکوبی دارد یا نه! آخر این هم شد تحقیق؟
💮به خودتان برسید
درست است که مهم اخلاق است و اینها ولی خب بنده خدا داماد هم دل دارد. نمی شود با قیافه پف کرده و درب و دغان جلویش بنشینید و توقع داشته باشید عاشق اخلاق ورزشکاریتان بشود. پس کمی به خودتان برسید.
💮چه جوری پذیرایی کنم؟
خواستگاری، مهمانی نیست که طرف مقابل انتظار شام و ناهار داشته باشد. کمی میوه و یک لیوان چای هم کفایت می کند. در فصول گرم ولی شربت خنک فراموش نشود راستی، حواستان به سرمایش و گرمایش خانه هم باشد.
💮مرام داشته باشید
در اینکه شما دختر خوب و شایسته ای هستید، شکی نیست و این طلا جواهرات هم اصلا قابل شما را ندارد ولی پسر جوان یک لا قبا از کجا این همه پول بیاورد؟ باید دو سه سال سر کار برود یا نه؟ پس کمی مرام داشته باشید و اذیتش نکنید.
💮چه کسانی در مراسم خواستگاری باشند؟
رزمایش که نمی خواهیم برگزار کنیم. قصد هم نداریم به خانواده داماد نشان بدهیم که ببینید ما چقدر فامیل داریم. پس همان خانواده خودتان کفایت می کند. حالا اگر پدر بزرگ و مادربزرگ هم بودند، بد نیست.
💮نشد که نشد
اصلا خواستگاری به این معناست که دو طرف همدیگر را می بینند، صحبت می کنند و بعدا نظر خودشان را اعلام می کنند حالا به هر دلیلی پسر، نظرش موافق نبوده یا خانواده اش قبول نکرده اند، دنیا که به آخر نرسیده است. چیزی که زیاد است، پسر خوب. واقعا؟!😉
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هشتاد و پنجم حتی پس از آن ش
📖 رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت دویست و هشتاد و ششم
سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت، معطوف به ظهور فتنه داعش در عراق بود که همین ده روز پیش، اعضای این لشگر شیطانی هزار و هفتصد نفر از دانشجویان یک دانشکده نظامی را به جرم همکاری با دولت عراق، به طور دسته جمعی اعدام کرده بودند. شیخ محمد به طور قاطع از حکم جهاد آیت الله سیستانی برای مبارزه با داعش حمایت میکرد و خبر داد که علمای اهل سنت عراق از جمله رئیس مجمع علمای اهل تسنن عراق هم قاطعانه از این حکم جهاد پشتیبانی کرده و از مردم خواستهاند که برای دفاع از هویت ملی خود، قیام کنند و چه تجلی با شکوهی بود که ماشین جنگی داعش به طمع تفرقه بین مسلمانان عراق و متلاشی کردن این کشور به حرکت در آمده و حالا شیعه و سُنی، دست در دست هم، برای در هم شکستن این فتنه پیچیده تکفیری به پا خاسته بودند. درست مثل من و مجید که نوریه به اتهام تکفیر، کمر به جدایی ما بسته بود و معجزه عشق کاری کرد که من و مجید بیش از هر زمان دیگری به هم نزدیک شده و کمتر از گذشته به تفاوتهای مذهبیمان فکر کنیم.
از مسجد که بیرون آمدم، مجید را دیدم که به انتظارم مقابل در ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد. کنارش که رسیدم، اشارهای به موبایل در دستش کرد و خبر داد: «عبدالله زنگ زده بود. گفت اومده درِ خونه، منتظره برگردیم!» با هم حرکت کردیم و من همزمان سؤالم را پرسیدم: «کاری داشت؟» شانه بالا انداخت و جواب داد: «نمیدونم، حرفی که نزد.» ولی دلش جای دیگری بود که در دنیای خودش غرق شد تا من صدایش زدم: «مجید!» با همان حس و حالی که نگاهش را با خودش بُرده بود، به سمتم صورت چرخاند تا سؤال کنم: «به چی فکر میکنی؟» و دل بیریای او، صادقانه پاسخ داد: «به تو!» و در برابر نگاه متعجبم، با لبخندی لبریز متانت شروع کرد: «الهه جان! داشتم فکر میکردم این یک ماهی که اومدیم تو این خونه، شرایط زندگی تو خیلی عوض شده! خُب شاید قبلاً تو اینهمه مراسم دعا و جشن و عزاداری شرکت نمیکردی، ولی خُب حالا به هر مناسبتی تو این خونه یه مجلسی هست و تو هم خواه ناخواه در جریان خیلی چیزها قرار میگیری!» نمیدانستم چه میخواهد بگوید و خبر نداشتم حالا او هوایی شده تا بساط تبلیغ تشیع به پا کند که نگاهم کرد و حرف دلش را زد: «حالا نظرت چیه؟» نگاهم را از چشمان مشتاق و منتظرش برداشتم که نمیخواستم بفهمد دیگر آنچنان مخالفتی با عشقبازیهای شیعیانهاش ندارم و او مثل اینکه به لرزیدن پای اعتقادم شک کرده باشد، سؤال کرد: «مثلاً تا حالا نشده احساس کنی که دلت میخواد با امام حسین (علیهالسلام) درد دل کنی؟» و نمیدانم چرا نگاه دلم را به سوی امام حسین (علیهالسلام) کشید و شاید چون همیشه محرم دردهای دلش در کربلا بود، احساس میکرد اگر حسی دل مرا بُرده باشد، عشق امام حسین (علیهالسلام) است و من هنوز هم نمیتوانستم با کسی که هرگز او را ندیده و قرنها پیش از این دنیا رفته و حتی مزارش کیلومترها با من فاصله دارد، ارتباطی قلبی برقرار کنم که با صدایی سرد و بیروح، به سؤال سراپا عشق و احساسش دست رد زدم: «نه!»
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و هشتاد و هفتم
ولی شاید او بهتر از من، حرارت به پا خاسته در جانم را حس کرده بود که سنگینی نگاهش را بر نیمرخ صورتم احساس کردم و صدایش را شنیدم: «پس چرا اونشب که داشتی قضیه تخلیه خونه رو برای آسید احمد و مامان خدیجه تعریف میکردی، نگفتی به خاطر اینکه تو رو به جان جوادالائمه (علیهالسلام) قسم داده بودن کوتاه اومدی، ولی بعد اونهمه اتفاق بد برامون افتاد؟ اگه دلت پیش امام جواد (علیهالسلام) نبود، چرا شکایت نکردی که به خاطرش ثواب کردی و کباب شدی؟» و چه هنرمندانه به هدف زد و من چه ناشیانه از تیررس سؤالش گریختم که با دستپاچگی پاسخ دادم: «خُب من نمیخواستم منت بذارم...» که خندید و با زیرکی عارفانهای زیرِ پایم را خالی کرد: «سرِ کی منت بذاری؟ مگه امام جواد (علیهالسلام) اونجا نشسته بود؟» به سمتش برگشتم و در برابر آیینه چشمان عاشقش ماندم چه جوابی بدهم که خودش پاسخ داد: «پس حضور امام جواد (علیهالسلام) رو حس کردی! پس احساس کردی داره نگات میکنه!» و به جای من، نگاه او در ساحل احساسی زیباتَر شد و دل یک دختر سُنی را شاهد عشق پاک تشیع گرفت: «میبینی الهه؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو قبول نداشته باشی، اون حضور داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جواد (علیهالسلام) بود! اون کسی هم که اون شب یه جوری نگات کرد تا روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود!» پس چرا خدا در برابر اینهمه پاکبازیام، چنین سیلی محکمی به صورتم زد که به یاد حوریه بغضی مادرانه گلویم را گرفت و گلایه کردم: «پس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد (علیهالسلام) یه کاری نکرد حوریه زنده بمونه؟» و حالا داغ حوریه، در آتش زیر خاکستر مصیبت مادرم هم دمیده بود که زیر لب ناله زدم: «مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن، مامان خوب میشه، ولی نشد!» و بیاختیار کاسه چشمانم از اشک پُر شد و میان گریه زمزمه کردم: «پس چرا جواب منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون التماس میکنم، عزیزم از دستم میره؟» و دیگر نتوانستم ادامه دهم که سرم را پایین انداختم تا رهگذران متوجه گریههای بیصدایم نشوند. مجید هم خجالت میکشید در برابر چشم مردم، دستم را بگیرد تا به گرمای محبتش آرامش بگیرم و تنها میتوانست با لحن دلنشینش دلداریام دهد: «الهه جان! قربونت برم! گریه نکن عزیز دلم!» نگاهش نمیکردم، ولی از لرزش صدایش پیدا بود، دل او هم هنوز میسوزد: «الهه جان! منم نمیدونم چرا بعضی وقتها هر چی دعا میکنی، جواب نمیگیری، ولی بلاخره هیچ کار خدا بیحکمت نیس!» من هم میدانستم همه امور عالم بر اراده حکیمانه پروردگارم جاری میشود، ولی وقتی زخم دلم سر باز میکرد و داغ قلبم تازه میشد، جز به بارش اشکهایم قرار نمیگرفتم که تا نزدیک خانه گوشم به دلداریهای صبورانه مجید بود و بیصدا گریه میکردم. سرِ کوچه که رسیدیم، اشکهایم را پاک کردم تا عبدالله متوجه حالم نشود که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرتزده خبر داد: «اینکه ماشین محمده!»
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و هشتاد و هشتم
باورم نمیشد چه میگوید که نگاه کردم و پیش از آنکه ماشین محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچه عبدالله را دیدم که از ماشین پیاده شد و پشت سرش محمد و عطیه که یوسف را در آغوش کشیده بود، از اتومبیل بیرون آمدند. احساس میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم باور کنم برادر عزیزم به دیدارم آمده که قدمهایم را سرعت بخشیدم و شاید هم به سمت انتهای کوچه میدویدم تا زودتر محمد را در آغوش بگیرم. صورتش مثل همیشه شاد و خندان نبود و من چقدر دلتنگش شده بودم که دست دور گردنش انداختم و رویش را بوسیدم و میان گریهای که گلوگیرم شده بود، مدام شکایت میکردم: «محمد! دلت اومد چهار ماه نیای سراغ من؟ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟» و شاید روزی که از خانه پدری طرد شدم، گمان نمیکردم دیگر برادرم را ببینم که حالا اینهمه ذوقزده شده بودم. محمد به قدری خجالت زده بود که حتی نگاهم نمیکرد و عطیه فقط گریه میکرد که صورتش را بوسیدم و چقدر دلم هوای برادرزادهام را کرده بود که یوسف یکساله را از آغوشش گرفتم و طوری میان دستانم فشارش میدادم و صورت کوچک و زیبایش را میبوسیدم که انگار میخواستم حسرت بوییدن و بوسیدن حوریه را از دلم بیرون کنم. مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به نخلستان رفته و محمد حتی جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و امشب هم نمیتوانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر لب زمزمه زد: «آقا مجید! شرمندم!» و به قدری خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را فشرد و با گفتن «دشمنت شرمنده!» محمد را میان دستانش گرفت و پیشانیاش را بوسید تا کمتر خجالت بکشد. نمیدانم چقدر مقابل درِ خانه معطل شدیم تا بلاخره غلیان احساسمان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند. آسید احمد و خانوادهاش در خانه نبودند که یکسر به اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم. محمد از سرگذشت دردناک من و مجید در این چند ماه خبر داشت و نمیدانست با چه زبانی از اینهمه بیوفاییاش عذرخواهی کند که عطیه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد: «الهه جون! من نمیدونم چقدر دلت از دست ما شکسته، فقط میدونم ما چوب کاری رو که با شما کردیم، خوردیم!» نمیدانستم چه بلایی به سرشان آمده که گمان میکنند آتش آه من دامان زندگیشان را گرفته، ولی میدانستم هرگز لب به نفرین برادرم باز نکردهام که صادقانه شهادت دادم: «قربونت بشم عطیه! به خدا من هیچ وقت بدِ شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش و زن داداشم، تلخ شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!» عبدالله در سکوتی غمگین سرش را پایین انداخته و کلامی حرف نمیزد که مجید به تسلای دل محمد، پاسخ داد: «محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تو یه شرایطی بودید که نمیتونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم شرایط شما رو درک میکردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و ابراهیم هیچ توقعی نداشتم!»
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
http://eitaa.com/joinchat/1929052191Ce588cb8ea8
کانال آرشیو داستان👆
اگه میخواید، داستانهایی که تاالان تو کانال مطلع عشق گذاشتم رو بخونین
وارد کانال ارشیومون بشین
البته هنوز کامل انتقال ندادم همه ی داستانها رو ، در حال انتقالم
دخترشینا
طلبه شهید حسینی
مقتدا
مدافع عشق
نسل سوخته
مطلع عشق
صبح است و چراغ برف روشن شده است☃🌨 🌸🍃عطر گل یخ محو شکفتن شده است در زیر لحاف باد، 🌬 خوابیده درخت سـ
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
💠 در انتهای همایش نکوداشت مرحوم آیت الله سید علی قاضی ره در حرم مطهر رضوی ، از والدین شهید مصطفی احمدی روشن تجلیل شد.
پدر شهید پشت تریبون آمد و سخنان متفاوتی گفت. گفت مادر مصطفی به علت پا درد ، قصد حضور در جلسه را نداشت ؛ ولی من او را با اصرار آوردم تا در حضور او چیزی به شما بگویم.
سپس در حضور مادر شهید گفت می خواستم بگویم اگر مصطفی ، مصطفی شد ، از برکت این زن بود. این زن که هم از سلاله رسول است و هم از نسل عالمان یزد ، در دامن مطهرش مصطفی را پروراند. مصطفی از قبل این مادر مصطفی شد نه از جانب من.
پدر شهید ، ابراز علاقه خود به مادر شهید را با این جملات لبریز کرد که حاضرم در حضور این جمع ، دست و چادر مادر مصطفی را ببوسم و بابت تربیت این فرزند از او تشکر کنم.
توقع داشتم خبر این سخنان فضای مجازی را پر کند. اما دیدم بی عرضگی رسانه ای ما تمامی ندارد. وقتی عاشقانه های نجیبانه و مومنانه این چنینی را ضریب نمی دهیم ، کار به آنجا می رسد که مجری خانم برنامه زنده ، به همسر جوان یک روحانی می گوید به شوهرت ابراز علاقه کن تا مردم ببینند این قشر هم اهل این عاشقانه ها هستند.
اما نکته دیگری که توجهم را جلب کرد این بود که خوش به حال مصطفی که پدر و مادرش لیاقتش را داشتند!
✍ مصطفی امینی خواه
❣ @Mattla_eshgh
#گفتگو(۱)
فاطمه اقوامی
شما الان 8 فرزند دارید و خانواده پرجمعیتى به حساب م ىآیید، این فرزندآورى با تصمیم و هدف خاصى شروع شد یا صرفا علاقه به فرزند باعث آن بود؟
نه علاقه خالى نبود. خدا بعد دو پسر، یک دختر هم به ما هدیه داد و در حقیقت همه چیز طبق روال بود و زندگى مان شیرین. من هم دوباره در دانشگاه شرکت کرده بودم و یک برنامه چند ساله براى به اتمام رساندن کارهایى که در طول این سالها ناتمام رها شده بود، براى خودم در نظر گرفته بودم. یک سال هم بر اساس همین ایده جلو رفتیم تا اینکه صحبتهاى حضرت آقا درباره فرزندآورى مطرح شد. از طریق چند نفر از دوستان همسرم هم با واسطه شنیده بودیم که آقا در جمع هاى خصوصى فرموده بودند چهار فرزند هم کم است. به همین خاطر نظرمان عوض شد، با همسرم تصمیم گرفتیم به این تعداد فرزند اکتفا نکنیم و فرزند
بیشترى داشته باشیم البته تعدادش را مشخص نکردیم. براى همین زمانى که مجتبى را باردار شدم با خودم نیت کردم و به خدا گفتم از این فرزند به بعد را طور دیگر از من قبول کن. دیگر
بارداریهاى من به خاطر هوس فرزند داشتن یا به دست آوردن فرزند دختر یا پسر نیست چرا که از هر دو جنس فرزند دارم. از اینجا به بعد دلم میخواهد با توجه به مباحثى که گفته میشود خدمتى به اسلام کنم.
❣ @Mattla_eshgh
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂✧✦•﷽ ✧✦•
🚫بیزحمت فقط خانمها بخوانند
👇👇👇👇👇👇👇
یه درد دل خودمونی :
چی شد خانومای زیبای ایرانی یک دفعه انقدر آرایش غلیظ انجام دادن؟
چرا سلیقه مردها رو نسبت به خودمون و نسلهای بعدی داریم عوض می کنیم که بعدش همین آقایون برامون جک قبل و بعد آرایش درست کنن؟
چرا آرایش غلیظ در جامعه رو نمیگذاریم برای زنان معلوم الحال که در تمام دنیا مشخصه چه کاره هستن...🙁
زن زیبای ایرانی چرا باید فقط به فکر خوشگل شدن باشه؟ یعنی هیچ امتیاز دیگری در ما نیست؟😢
اصلاً صحبت اسلام و دین نیست... حرف، حرفِ عزت نفس زن و دختر ایرانیه😭
خواهرهاى خوبم چارلی چاپلین (سوپر استار برتر قرن و غیر مسلمان) میگه:
هیچ چیز و هیچکس در این جهان شایستگی آن را ندارد که دختری حتی ناخن پایش را بخاطرش عریان کند.👏👏
بگذار جسم تو مال کسی باشد که حاضر است روحش را برای تو عریان کند🙏
خانوما به خودتون برسید، به پوستتون، به دندونا، به اندامتون و به همه چی، ولی نذارید بخاطر هوسهای زودگذر همین آقایون، نسلهای بعدیِ مارو فقط عروسک زیبا بخوان.
😔😔😔😔
اینو مطمئن باشید که اگه خیلی از ما نسل سوخته بودیم،
دخترای فردای ایران، نسل برباد رفته و بی هویتی خواهد شد که فقط تحسین زیبایی رو در چشمهای گرسنه ای جستجو میکنه که روزبروز نسبت به زن بی احترام تر خواهد شد.😔
لطفا برای تمام خانومایی که میشناسید به اشتراک بگذارید که اگر حتی تفکر یک نفر عوض بشه، یک نسل نجات پیدا میکنه.
🌸مادر با دستی گهواره را تکان می دهد و با دست دیگر دنیا را.....
🌹
🌿❣ @Mattla_eshgh
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🌼🌷🍃🌼
🔴 کمپانی mattel در اقدامی تولید به عروسک باربی #ترنس کرده است ...
💢 این اقدام این موضوع را در افراد ، خصوصا کودکان به اقناع می رساند که این تیپ کاراکترها انحراف یا حداقل عجیب محسوب نمی شوند و چقدر راحت برای هدفشان (همجنسگرایی) برنامه ریزی و کار رسانه ای می کنند ...
🔸🔹🔸🔹
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
#می_آیم_چون...!
یکی ذبح شد...
یکی زنده به گور...
یکی اربا اربا...
▫️می آیم چون مدیونم!
▫️می آیم چون موظفم!
▫️می آیم چون مکلفم!
📎سهم من فقط چندقدم است و چند شعار!
#فردا_همه_می_آییم🇮🇷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#دوچرخه_سواری
#احکام
✅ دوچرخه سواری بانوان
دوچرخهسواری برای دختران و بانوان جوان در مجامع عمومی و در منظر نامحرم، اگر عرفاً موجب جلب نظر شده و منافی با عفت آنان ارزیابی شود، جایز نیست. البته دوچرخهسواری در محیط های مخصوص بانوان اشکال ندارد.
پاسخ مراجع عظام تقلید نسبت به این سوال، چنین است:
حضرت آیة الله العظمی خامنهای (مد ظله العالی):
دوچرخهسواری برای دختران و بانوان در مجامع عمومی و در منظر نامحرم موجب جلب نظر مردان و در معرض فتنه و به فساد کشیده شدن اجتماع و منافی با عفت بانوان است و لازم است ترک شود و در صورتی که در منظر نامحرم نباشد فی نفسه اشکال ندارد.
حضرت آیة الله العظمی مکارم شیرازی (مد ظله العالی):
این کارها در محیط های مخصوص بانوان اشکالی ندارد. مشروط بر اینکه سبب ضرر و زیانی نگردد.
حضرت آیة الله العظمی سیستانی (مد ظله العالی):
اگر عادتاً تحریک آمیز باشد جایز نیست.
حضرت آیة الله العظمی نوری همدانی(مد ظله العالی):
در فرض سوال، باید طبق مقررات کشور عمل شود.
حضرت آیة الله العظمی صافی گلپایگانی (مد ظله العالی):
دوچرخه سواری برای بانوان در منظر نامحرم حتی اگر با حجاب شرعی باشد دور از شخصیت زن مسلمان و متدینه است.
#دوچرخه_سواری
❣ @Mattla_eshgh
🌹 بانوی جهاد
❤️ وقتی یک بانو در سنگر علم، دفاع از امامت و ولایت و سنگر دفاع از اسلام مجاهدت میکند...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هشتاد و هشتم باورم نمیشد چ
📖 رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت دویست و هشتاد و نهم
ولی محمد میدانست با ما چه کرده که در پاسخ بزرگواری نجیبانه مجید، آهی کشید و گفت: «بلاخره منم یه برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که فکر نمیکردم چه بلایی داره سرِ خواهر پا به ماهم میاد...» و شاید دلش بیش از همه برای تلف شدن طفلم میسوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست: «الهه! به خدا شرمندم! وقتی عبدالله خبر اُورد این بلا سرِ بچهات اومده، جیگرم برات آتیش گرفت! ولی از ترس بابا جرأت نمیکردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب خواب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم میگفت: "بیغیرت! چرا به داد خواهرت نمیرسی؟" ولی من بازم سرِ غیرت نیومدم!» از اینکه روح مادر مهربانم برای تنهایی من به تب و تاب افتاده بود، اشک در چشمانم جمع شده و نمیخواستم محمد و عطیه را بیش از این ناراحت کنم که با لبخندی خواهرانه نگاهش میکردم تا قدری قرار بگیرد که نمیگرفت و همچنان از بیوفایی خودش شکایت میکرد: «میترسیدم! آخه بابا خونه رو به اسم نوریه زده بود و همش تهدید میکرد که اگه بفهمه با تو ارتباط داریم، همه نخلستونها رو هم به نام نوریه میکنه و از کار هم اخراج میشیم!» عطیه همچنان بیصدا گریه میکرد و محمد از شدت ناراحتی، دستانش میلرزید که مجید با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگیاش را داد: «حالا که همه چی تموم شده! ما هم که الان جامون راحته! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی محمد؟» ولی من احساس میکردم تمام اندوه محمد و عطیه برای من نیست که خود عطیه اعتراف کرده بود چوب کارشان را خورده و حالا با همه تهدیدهای پدر به سراغ من آمده بودند که با دلواپسی پرسیدم: «محمد! چیزی شده؟» عبدالله آه بلندی کشید و محمد با پوزخند تلخی جواب داد: «چی میخواستی بشه؟ اینهمه خفت و خواری رو تحمل کردیم، به خاطرش پشت تو رو خالی کردیم، آخرش خوب گذاشت تو کاسهمون!» من و مجید با نگاهی متحیر چشم به دهان محمد دوخته بودیم و نمیفهمیدیم چه میگوید که عبدالله با لحنی گرفته توضیح داد: «بابا از دو ماه پیش که با نوریه رفتن قطر، برنگشته. این چند وقت هم مسئولیت نخلستون و انبار با ابراهیم و محمد بود. تا همین چند روز پیش که یه آقایی با یه برگه سند میاد و همه رو از نخلستون بیرون میکنه!» نفسم بند آمد و سرم منگ شد که محمد دنبالش را گرفت: «من و ابراهیم داشتیم دیوونه میشدیم! سند رو نگاه کردیم، دیدیم سند همه نخلستونها و خونهاس که از نوریه خریده! یعنی بابا بیخبر از ما نخلستونها رو هم به اسم نوریه زده بود، اونم همه رو فروخته بود به این یارو!»
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و نودم
مجید فقط خیره به محمد نگاه میکرد و من احساس میکردم دیگر نمیفهمم محمد چه میگوید و او همچنان با حالتی عصبی تعریف میکرد: «ابراهیم چوب برداشته بود میخواست طرف رو بزنه! ولی بدبخت گناهی نکرده بود، پول داده بود و همه رو از نوریه خریده بود!» نمیتوانستم باور کنم تمام سرمایه خانوادگیمان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه سرم از درد پُر شده و قلبم سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه میداد: «راستش من خیلی ترسیدم! گفتم حتماً نوریه و برادرهاش یه بلایی تو قطر سرِ بابا اُوردن و مال و اموالش رو بالا کشیدن! فوری زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! دیوونه شدم! فقط داد و بیداد میکردم! اونم سرم داد کشید و گفت: "مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره!" من دیگه التماسش میکردم! میگفتم حداقل سهم ما رو بده، خودت هر کاری میخوای بکن! میگفتم من و ابراهیم دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت: "دیگه شماها سهمی ندارید! همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه!" دیگه گریهام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس میکنم، گفت: "بلند شو بیا قطر!"» که مجید حیرتزده تکرار کرد: «قطر؟!!!» و محمد به نشانه تأیید سر تکان داد و گفت: «آره! گفت: "تو و ابراهیم بیاید قطر، اینجا یه کار خوب براتون سراغ دارم!"» و من بلافاصله سؤال کردم: «حالا میخوای بری؟» و به جای محمد، عطیه با دستپاچگی جوابم را داد: «نه! برای چی بره؟!!! زندگیمون رفت به درک، دیگه نمیخوام شوهرم رو از دست بدم! مگه تو این مملکت کار نیس که بره قطر؟!!!» و یوسف را که از صدای بلند مادرش به گریه افتاده بود، محکم در آغوش کشید و به قدری عصبی شده بود که به شدت تکانش میداد و همچنان اعتراض میکرد: «من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال حمالی کردن و باز همه سرمایهشون رو بالا کشید، چی؟!!! از وقتی من عروس این خونواده شدم، محمد و ابراهیم تو نخلستون عرق میریختن و بابا فقط دستور میداد، به کجا رسیدن؟!!!» میدیدم مجید دلش برای وضعیت محمد به درد آمده و کاری از دستش بر نمیآمد که سنگین سر به زیر انداخته و محمد نگران ابراهیم بود که زیر لب زمزمه کرد: «ولی ابراهیم خر شد و رفت!» و عطیه نمیخواست به سرنوشت لعیا دچار شود که باز خروشید: «ابراهیم هم اشتباه کرد! برای همینه که لعیا قهر کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا طلاق میگیرم!» از خبری که شنیدم بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم: «چی میگی عطیه؟!!!»
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و نود و یکم
یوسف را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش حسابی برای لعیا سوخته بود که با ناراحتی توضیح داد: «لعیا خیلی به ابراهیم اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم گوشش بدهکار نبود. میگفت میرم اونجا هم حقم رو میگیرم، هم کار میکنم. حالا لعیا با ساجده رفته خونه باباش. تهدید کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق میگیره! لعیا هم میدونه که دیگه نمیشه رو حرف بابا حساب کرد. بابا دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کارهاش اون دختره وهابیه!» عبدالله نفس بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از اینهمه بدبختی پدر ابراز تأسف کرد: «بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!» تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول نگرانش بود، به وقوع پیوست و پدر همه اعتبار و سرمایهاش را به تاراج داد! دیگر از دست کسی کاری بر نمیآمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانیاش را هم به هوای هوس دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش که رو به محمد کردم و با دلی که به حال برادرانم آتش گرفته بود، پرسیدم: «حالا تو میخوای چی کار کنی؟» محمد آه سردی کشید و با صدایی که انگار از اعماق چاهی ناپیدا بر میآمد، پاسخ داد: «نمیدونم! داداش عطیه تو اسکله بندر خمیر کار میکنه. قراره با عطیه بریم بندر خمیر، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم پیشش کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید حلالیت بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!» حالا نوبت به ابراهیم و محمد رسیده بود که پس از من و عبدالله به آوارگی و در به دری بیفتند که ابراهیم به دنبال بختی مبهم به قطر رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل مکان کرده و محمد و عطیه میخواستند زندگیشان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند خرجی روزانه خود را به دست آورند و کار پسران عبدالرحمن به کجا رسیده بود که پس از سالها امارت بر هکتارها نخلستان و دهها کارگر و همکاری با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری میدادند! حق با مجید بود؛ نوریه جز به هم مسلکان خودش رحم نمیکرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن خانه میماندیم، طولی نمیکشید که به بهانهای دیگر آواره میشدیم، همچنانکه ابراهیم و محمد به هر خفتی تن میدادند تا کلامی مخالف پدر صحبت نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیر شیطانی وهابیت به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست!
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و نود و دوم
همچنانکه سفره افطار را روی فرش کوچک اتاق هال پهن میکردم، گوشم به اخبار بود که شمار شهدای حملات امروز رژیم صهیونیستی به مردم مظلوم و مقاوم غزه را اعلام میکرد. با رسیدن 18 ماه مبارک رمضان، حدود ده روز از آغاز حملات بیرحمانه اسرئیلیها به نوار غزه میگذشت و در تمام این مدت، مردم غزه روزه خود را با خون گلو باز میکردند. تلویزیون روشن بود و من همانطور که در راه آشپزخانه به اتاق هال مدام میرفتم و میآمدم و وسایل افطار را در سفره میچیدم، به اخبار این حکایت فاجعه بار هم گوش میکردم. حالا معنای سخنان آسید احمد را بهتر میفهمیدم که وقتی میگفت مهمترین منفعت جولان تروریستهای تکفیری در منطقه، حفظ امنیت رژیم صهیونیستی است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی داعش در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلیها با خیالی آسوده غزه را به خاک و خون کشیده که دوستان وهابیشان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی سر و صدا قتل عام شوند. حالا امسال حقیقتاً ماه رمضان بوی خون گرفته بود که هر روز در عراق و سوریه و غزه، امت پیامبر (صلی الله علی و آله) در دریای خون دست و پا میزدند و اینها همه غیر از جنایتهای پراکندهای بود که در سایر کشورهای اسلامی رخ میداد. بشقاب پنیر و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد نان را میان سفره گذاشتم که کسی به در زد. حدس میزدم مامان خدیجه باشد که هر شب پیش از افطار برایم خوراکی لذیذی میآورد تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای مخصوص آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد. صورتش مثل همیشه میخندید و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور صورتم میچرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت. به اتاق بازگشتم و ظرف حلوا را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که دلم میخواست اگر کاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم چیزی بپرسم.
نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از مسجد برگردد. نماز مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد میخواند و دیگر برای برنامه افطاری مسجد نمیماند و به سرعت به خانه بر میگشت تا دور سفره کوچک و عاشقانهمان با هم افطار کنیم. من هم لب به آب نمیزدم تا عزیز دلم برگردد و روزهمان را با هم باز کنیم که سرانجام انتظارم به سر رسید و مجید آمد. هر چند امسال مسیر طولانی بندر عباس تا اسکله شهید رجایی را طی نمیکرد و در مسجد کار سادهتری از پالایشگاه داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری تند و سوزنده بود که وقتی به خانه بازمیگشت، صورتش به شدت گل انداخته و لبهایش از عطش، ترک خورده بود. شب نوزدهم ماه رمضان از راه رسیده و میدانستم به احترام عزای امام علی (علیهالسلام)، پیراهن مشکی پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از سنگرشهدا
#یکےگفت:
هنوز با این گرانےها پاے آرمانهاے انقلاب و رهبرت هستے؟
#گفتـــم:
درمکتب امامـ حسین«ع»ممڪن است
زمانے آب هم براے
نوشیدن نداشتہ باشیم!
#به_عشق_رهبرم_مےآیم
#وعده_ما_22_بهمن🇮🇷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊