eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#کمی_از_اسرار_ولایت خب زمینه ها و دلایل رو بگیم👇 1⃣وجود تفاوت بین انسان ها یادتون هست دیگه بحث ک
بحث ما به اینجا رسید 👇 🔻ضرورت ِ ایجاد ِ امکانِ بهره برداریِ مناسب، از حیات، در بسترِ پذیرشِ تفاوت ها و نظام تسخیری ✅ آقا نظام تسخیری هست🌐✔️ تفاوت ها هست✔️ ما باید زندگی کنیم یا مرحوم بشیم⁉️ ‼️ باید زندگی کنیم و درست هم زندگی کنیم✅ همون تیکه ای که انداختیم ما باید مرحوم بشیم یا بپذیریم❓❗️❗️ اونو اوردیم تو یه بند یه صورت شکیلی بهش دادیم ☺️ دوستان فک نکنن ما یه شوخی کردیم رد شدیم رفتیم👋 اقا نظام تسخیری تو عالم هست🌍✔️ من از شما سوال میکنم❓ 🔅آیا ما باید توی این جامعه انسانی که نظام تسخیری وجود داره👇 🔹ظلم ها... 🔹رقابت ها... 🔹عداوت ها... 🔹حسادت ها... 🔹مقاومت ها... 🔹اسارت ها... 🔹حقارت ها... 🔸رو بپذیریم⁉️⁉️⁉️ آقا انسان نمیتونه تو این نظام تسخیری درست زندگی کنه⁉️ میتونه⁉️ خب تا میگی میتونه... یه تفاوت پیدا کردی با ادم غربی...😊 حله تا اینجا؟؟ 🔴بعضی از اوقات تو غرب به ادم ها با فیلماشون🎞🎥 جا میندازن اینیست که هست🤷‍ آش خالته بخوری پاته،نخوری پاته🍵 باید تسلیم بشی🏳 یکی از زشتی های فرهنگ غرب📛 🔻اینه که🔻 🔊به انسان زندگی کننده در اون فرهنگ القا میکنن که از این نظام تسخیری با توجه به همه ظلم های که وجود داره👌 نمی تونی فرار کنی...🏃❌ زندگی همینه...✔️ و تو بایــــد اینو بپذیری تو باید سلطه رو بپذیری.... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از راه ناتمام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| وکیل من کسیه که نشه ستاد تبلیغاتیشو با افتتاحیه بازی‌های المپیک اشتباه گرفت! ▫️ قسمت اول؛ ریخت‌و‌پاش‌های آقای ▫️ | خانه‌طراحان‌انقلاب‌اسلامی 🆔 @rahe_na_tamam
مطلع عشق
#انیمیشن | وکیل من کسیه که نشه ستاد تبلیغاتیشو با افتتاحیه بازی‌های المپیک اشتباه گرفت! ▫️ قسمت اول
کانال دیگمون👆 اینجا فقط مطالب تحلیل روز و سیاسی و روشنگری میذارم یه بار دیدن کانال ضرری نداره ، یه نگاه بندازین ، شاید جواب سوالاتتونو پیدا کنین ☺️
هدایت شده از راه ناتمام
سلامـ روزتون بخیر 😊 دراین کانال ، بصورت تخصصی به مسائل سیاسی وتحلیلی میپردازیم اینجا دستم باز تره و میتونم مطالب رو بذارم البته فعلا به مباحث انتخاباتی میپردازم ، ان شاءلله بعد انتخابات روال عادی رو در پیش میگیرم لطفا به دوستاتون اطلاع بدین تا اگه علاقمندن بیان واز مطالب استفاده کنن 😊 کانال 🆔 @rahe_na_tamam با تشکر 😊💐 (مدیر کانال) ارتباط با مدیر👇 @ad_helma2015
💠امام زمـان علیه‌السلام بالای عالَـم نشستـه‌اند و لحظــه به لحظـه نگـران اعمـال و اخـلاق و خیالات و افکـار و نیــات ما هستند. نیتـی از ذهــن ما نمی‌گذرد مگر اینکه ایشان خبر دارند؛ از ریشــۀ آن هم خبر دارند. 💠من مردان بزرگـی دیدم که از خیــالات من خبر داشتند، اما از ریشـه‌اش خبــر نداشتنـد؛ امـام_زمـان از ریشه‌اش هم خبـر دارد. 💠تدین یعنی همین؛ اینکه من بدانم که ایشــان به عنوان نماینـده ی خــدا از همــه چیز مـن خبــر دارد. ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از راه ناتمام
🔴مانند مردم کوفه، بی‌تقاوت نباشیم خدا رحمت کند (آقای مشکینی) را، قبل از انتخابات در خطبه هایش انتخابات را به کربلا تشبیه می کرد و می فرمود: صحنه انتخابات صحنه کربلا است. کسی که در انتخابات شرکت نمی کند گویا دارد یزید را یاری می کند. کسی که در انتخابات شرکت می کند ولی رای سفید می دهد انگار در کربلا است ولی تیر به سوی هدف خاصی نمی اندازد. کسی که به غیر صالح رأی می دهد گویا دارد علیه امام حسین شمشیر می زند. کسی که می گردد و اصلح را انتخاب می کند گویا دارد از امام حسین دفاع می کند. نکته: دوستان دقت کنید، اینجا مرحوم مشکینی کسی رو با امام حسین علیه السلام مقایسه نکردن. بعصیا به اشتباه، فکر میکنن اینجا کسی با سیدالشهداء مقایسه شده، نه. اینجا بحث سر بی‌تقاوت بودن یا نبودن است، در هر مساله‌ مهمی اگه بی‌تفاوت باشیم، مثل مردم کوفه میشیم که بی تفاوت بودن و به وظیفه‌شون عمل نکردن 🆔 @rahe_na_tamam
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و سیزدهم با همه خستگی طی مسافت
📖 رمان 🖋 سیصد و چهاردهم هر چه به مرکز شهر نزدیک‌تر می‌شدیم، ازدحام جمعیت بیشتر شده و حرکت‌مان کُندتر می‌شد که آسید احمد قدم‌هایش را آهسته کرد، با رسیدن به یک خیابان فرعی، به سمت راست چرخید، دست به سینه گذاشت و همچنانکه زیر لب چیزی می‌گفت، کمی هم خم شد که به دنبال نگاهش، چشمانم چرخید و دیدم در انتهای خیابان خورشیدی در دل شب می‌درخشد و به رویم لبخند می‌زند! باور می‌کردم یا نمی‌کردم، مقابل مرقد امام علی (علیه‌السلام) ایستاده و چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو زیبایی ملکوتی‌اش، تنها نگاهش می‌کردم که نمی‌دانستم چه کنم! مجید دست به سینه گذاشته و می‌دیدم اشک از چشمانش فواره می‌زند که تا چندی پیش در حصار وهابیت، حق پوشیدن لباس مشکی هم نداشت و امشب غرق شور و عزا، در برابر حرم امامش بی‌پروا گریه می‌کرد. زینب‌سادات با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و بی‌صدا اشک می‌ریخت و مامان خدیجه می‌دید در برابر عظمت مزار خلیفه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) کم آورده‌ام که دستم را گرفت و با لحنی عاجزانه زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! اولین باره که چشمت به حرم حضرت علی (علیه‌السلام) می‌افته، واسه منم دعا کن!» از تمنایی که یک بانوی فاضله شیعه از دختری سُنی می‌کرد، حیرت‌زده نگاهش کردم که دیدم اشک در چشمانش جمع شده و با همان حال خوشش، خواهش که نه، التماسم کرد: «دخترم! تو امشب مهمون ویژه آقایی! آقا امشب یه جور دیگه به تو نگاه می‌کنه! تو رو خدا واسه من دعا کن!» و بعد چشمانش به رنگ آسمان سخاوت درآمد و میان گریه ادامه داد: «برای همه مسلمونا دعا کن! برای آزادی قدس و نابودی اسرائیل دعا کن! برای مردم سوریه و عراق دعا کن! برای نجات همه مستضعفان عالم دعا کن!» و دیگر نتوانست ادامه دهد که گلویش از گریه پُر شد و صورتش را با چادرش پوشاند تا کسی شاهد مناجات عاشقانه‌اش نباشد و من ماندم و تصویر زیبای حرم! باز با پرنده نگاهم به سمت گنبد طلایی‌اش پر کشیدم و نمی‌دانستم چه بگویم که تنها نگاهش می‌کردم تا آسید احمد حرکت کرد و ما هم به دنبالش به راه افتادیم. حالا بایستی خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم پیش می‌رفتیم و خدا می‌داند در هر گامی که به حرم نزدیک‌تر می‌شدم، با تمام وجودم احساس می‌کردم در برابر نظاره نورانی و محضر مبارک امام علی (علیه‌السلام) قرار گرفته‌ام. هر چند وقتی مجید می‌گفت با تصویر گنبد ائمه (علیهم‌السلام) در تلویزیون دردِ دل می‌کند، من باور نمی‌کردم و وقتی می‌دیدم کسی در وجودش با اولیای الهی به راز و نیاز می‌نشیند، نمی‌توانستم درکش کنم، ولی حالا باورم شده بود که امام علی (علیه‌السلام) مرا می‌بیند، صدایم را می‌شنود و اگر سلام کنم، جوابم را می‌دهد که میان خیابان و بین سیل جمعیت از حرکت ماندم. تمام بدنم به لرزه افتاده و چشمانم در بُهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش می‌کرد که مامان خدیجه متوجه حالم شد و ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند قدمی پیش رفته بودند، به اشاره مامان خدیجه بازگشتند. مجید به سمتم آمد و می‌دید تمام تن و بدنم به لرزه افتاده که آهسته صدایم کرد: «الهه...» چشمان خودش از جوشش اشک‌هایش به خون نشسته و گونه‌هایش از هیجان عشق می‌درخشید و باز می‌خواست دستِ دل مرا بگیرد تا کمتر بلرزد. زینب سادات و مامان خدیجه خودشان را کمی کنار کشیدند تا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همانطور که چشم از حرم برنمی‌داشتم، زمزمه کردم: «مجید! من الان چی بگم؟» نیم رخ صورتش به سمت حرم بود و به آرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام علی (علیه‌السلام) بایستد و با لحنی لبریز احساس، تکرار کرد: «به آقا سلام کن الهه جان! از حضرت تشکر کن که اجازه داد ما بیایم! خدا رو شکر کن که تا اینجا ما رو طلبیده!» و جمله آخرش در اشک غلطید و صدایش را در دریای گریه فرو بُرد، ولی با همه آتش اشتیاقی که به جان من افتاده بود، باز هم اشکی از چشمانم جاری نمی‌شد که بُهت این زیارت ناخواسته، به این سادگی‌ها شکستنی نبود و دوباره به سوی حرم به راه افتادم. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و پانزدهم مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه ایست و بازرسی ورودی حرم رسیدیم و تازه متوجه شدیم به علت ازدحام جمعیت، امکان ورود به حرم وجود ندارد که تمام درهای ورودی حرم از فشار جمعیت بسته شده بود. آسید احمد پیشنهاد داد تا از هم جدا شویم و به همراه مجید به سمت ورودی مردانه رفتند و ما هم به انتظار خلوت شدن حرم و باز شدن درها، همانجا روی زمین حرم نشستیم و چه سحری بود این سحرگاه انتظار ورود به حرم امام علی (علیه‌السلام)! هر لحظه بر انبوه جمعیت افزوده می‌شد و کمتر از یک ساعت تا اذان صبح مانده بود که مامان خدیجه ناامید از ورود به حرم، همانجا ملحفه‌ای پهن کرد و به نماز شب ایستاد. من و زینب سادات کنار هم نشسته بودیم و از خستگی دو روز در راه بودن، دیگر نفسی برای عبادت برایمان نمانده بود و در سکوتی سرریز از خستگی و لبریز از احساس، تنها به در و دیوار حرم نگاه می‌کردیم که زینب‌سادات از کیفش کتاب دعای کوچکی در آورد و رو به من کرد: «الهه جون! زیارت نامه می‌خونی؟» تا به حال نخوانده و با مفاهیمش آشنا نبودم، ولی حالا که به این سفر آمده بودم بایستی مؤدب به آدابش می‌شدم که با لبخندی پاسخ دادم: «من که خیلی خوب بلد نیستم. تو بخون، منم باهات می‌خونم.» و او با صدایی آهسته، طوری که کسی را اذیت نکند، آغاز کرد. گوشم به زمزمه ملایم زیارت نامه بود و با نگاهم ترجمه فارسی عبارات را می‌خواندم که همگی در مدح امام علی (علیه‌السلام) و بیان فضائل حضرتش بود که بانگ با شکوه اذان از مأذنه‌های حرم بلند شد. حالا تجمع مردم در مقابل هر یک از درهای ورودی حرم چند برابر شده و هنوز به کسی اجازه ورود نمی‌دادند که ظاهراً داخل صحن جایی برای نشستن باقی نمانده بود که ما هم روی زیرانداز مامان خدیجه به نوبت نماز خوانده و حسرت اقامه نماز جماعت در داخل حرم به دلمان ماند. هوا رو به روشنی بود که آسید احمد و مجید هم آمدند. صورت مجید پشت پرده‌ای از دلتنگی به ماتم نشسته و وقتی فهمید ما هم به زیارت نرفته‌ایم، با لحنی لبریز حسرت رو به من کرد: «ما هم نتونستیم بریم حرم!» که آسید احمد دستی سرِ شانه‌اش زد و با مهربانی پاسخ داد: «عیب نداره بابا جون! می‌شد ما یه زمان خلوتی بیایم حرم و راحت بریم زیارت و کلی هم با آقا حال کنیم! ولی حالا که خدا توفیق داده اربعین زائر امام حسین (علیه‌السلام) باشیم، دیگه نباید به لذت خودمون فکر کنیم! باید هر چی پیش میاد راضی باشیم، حتی اگه نتونیم بریم زیارت و حتی چشم مون هم به ضریح حضرت نیفته! باید ببینیم آقا از ما چی می‌خواد، نه اینکه دل خودمون چی می‌خواد!» سپس به خیل جمعیتی که در اطراف حرم در رفت و آمد بودند، اشاره کرد و با حالتی عارفانه ادامه داد: «زمان اربعین اینجا مثل صحرای محشر میشه! اینهمه آدم جمع میشن تا فقط به ندای امام حسین (علیه‌السلام) لبیک بگن! زیارت اربعین تکلیفه!» و چه پاسخ عجیبی که نگاه مجید هم محو صورت نورانی آسید احمد شد و من نمی‌توانستم به عمق اعتقادش پِی ببرم که در سکوتی ساده سر به زیر انداختم. از وارد شدن به حرم ناامید شده و بایستی از همین امروز صبح، حرکتمان را به سمت کربلا آغاز می‌کردیم که با اوج دلتنگی با حرم امام علی (علیه‌السلام) وداع کرده و با اراده‌ای عاشقانه، به سمت جاده نجف به کربلا به راه افتادیم. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و شانزدهم موکب‌های پذیرایی از زائران، در تمام کوچه خیابان‌های شهر نجف مستقر شده و هر یک به وسیله‌ای به رهگذران خدمت می‌کردند. در مقابل اکثر موکب‌ها هم صندلی‌هایی برای استراحت مردم تعبیه شده بود و حسابی ضعف کرده بودیم که در کنار یکی از موکب‌ها نشستیم و هنوز لحظاتی نگذشته بود که خادمان موکب با استکان‌هایی از شیر داغ و ظرفی پُر از نان شیرین به سمت‌مان آمدند. ظرف نان را با احترام تعارفمان می‌کردند و با چه مِهر و محبتی استکان‌های شیر را به دستمان می‌دادند که انگار از نور چشم خود پذیرایی می‌کردند و در خنکای یک صبح پاییزی، شیر داغ و نان شیرین چه حلاوتی را در مذاق‌مان ته نشین می‌کرد که جانی تازه گرفته و دوباره به راه افتادیم. ساعتی تا اذان ظهر مانده و ما همچنان در جاده نجف به کربلا با پای پیاده پیش می‌رفتیم و نه اینکه خودمان برویم که یقیناً جذبه‌ای آسمانی ما را از آن سوی جاده به سمت خودش می‌کشید که طول مسیر را حس نمی‌کردیم و با چشمه عشقی که هر لحظه بیشتر در جانمان می‌جوشید، به سمت کربلا قدم می‌زدیم. سطح مسیر پُر از جمعیت بود و گاهی به حدی شلوغ می‌شد که حتی بین خودمان هم فاصله می‌افتاد و به زحمت به همدیگر می‌رسیدیم. نیروهای امنیتی عراقی از ارتشی و داوطلبین مردمی، به طور گسترده در سرتاسر مسیر حضور داشتند و خودروهای زرهی ارتش مرتب تردد می‌کردند تا حتی خیال حرکتی هم به ذهن تروریست‌های تکفیری نرسد و با چشم خودم می‌دیدم با همه فتنه‌انگیزی‌های داعش در عراق، مسیر نجف تا کربلا به حرمت اولیای الهی و به همت نیروهای نظامی، از چه امنیت بالایی برخوردار است. مسیر جاده، منطقه ای نسبتاً خشک و صحرایی بود که نخل‌ها و درخت‌هایی به صورت پراکنده روئیده و کمی دورتر از جاده، نخلستان‌های محدودی قد کشیده بودند که زیبایی منطقه را دو چندان می‌کرد. دو طرف جاده پوشیده از موکب‌هایی بود که غرق پرچم‌های سرخ و سبز و سیاه و در میان نوای نوحه و مداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین (علیه‌السلام) از جان خود هزینه می‌کردند؛ از مادرانی که کودکان خُردسالشان را در حاشیه جاده گمارده بودند تا به زائران لیوانی آب مرحمت کرده یا دستمال کاغذی به دستشان بدهند تا پیرمردانی که قهوه مخصوص عراقی را در فنجانی کوچک به زائران تعارف می‌کردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال می‌دادند و حتی نیروهای نظامی و امنیتی که خم شده و قدم‌های زائران را نوازش می‌دادند و چه می‌کردند این شیعیان عراقی در اکرام عزاداران اربعین حسینی که گویی به عشق امام حسین (علیه‌السلام) مست شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهدا (علیه‌السلام) چیزی نمی‌دیدند که هر یک به هر بضاعتی خدمتی می‌کردند و هر کدام به زبانی اعلام می‌کردند که خدمت به میهمانان پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) افتخار دنیا و آخرتشان خواهد بود. آسید احمد گاهی مجید را رها می‌کرد و همراه همسر و دخترش می‌شد تا من و مجید کمی در خلوت خودمان در این جاده شورانگیز قدم بزنیم و ما دیگر چشم‌مان جز عظمت این میهمانی پُر برکت چیزی نمی‌دید. نمی‌توانستم بفهمم امام حسین (علیه‌السلام) با دل اینها چه کرده که اینچنین برایش هزینه می‌کنند و می‌خواهند به هر وسیله‌ای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با مجید نجوا کردم: «مجید! اینا چرا اینهمه به خودشون زحمت میدن تا از ما پذیرایی کنن؟» ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
بیا .... که نبض دلـ💔ـم ... از شتاب افتاده است سلام حضرت دلبـ❤️ـر .... #سلام #شعر_مهدوی #امام_
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
۳۰ شما هم قدم مسیر کمالید؛ بیشتر با هم حرف بزنید و مشورت کنید! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلسه_سی_و_هفتم_۸ 🌸🌾🌼🌾🌺 💠 قمر در عقرب همیشه با چشم‌های غیر مسلح قابل رؤیت نیست. در ماه‌هایی نظیر
۳۸ 🌷💐✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨💐🌷 🌷📝 موضوع : توضیح در مورد چگونگی شکل گیری مخلوقات خداوند روی زمین : 👈 گیاهان 👈 حیوانات 👈 انسان 🌿🍁🌴🍂🌳 ✳️ چگونگی شکل گیری گیاهان : 🌸📝 اول بستر زمینی است که در آن بذر کاشته می شود. سپس آب، هوا و پرتو نور خورشید. قبلا گفتیم که ما بیشتر از آسمان بهره می گیریم. پرتو آسمانی یک پرتو واضح و مشخص خورشید است و مابقی پرتو اقمار آسمانی و ستارگان هستند. هر کدام از قمرها پرتو ویژه ای دارند و اثر خاصی را در بدن و طبیعت پدید می آورند که مربوط به علوم نجوم است، که برآیند اثر مثبت یک یا مجموعه ستارگان، ماه و خورشید بر بدن انسان را در زمان و ساعتی خاص را "ساعت سعد" می گویند 👈 یعنی مبارک و مسعود و اثر منفی آن را "ساعت نحس" می گویند. ✅🌹 ✳️👈 بنابراین همه شکل گیری هسته اولیه تولد اعم از کاشت بذر، نطفه انسان و ... اگر در ساعات سعد باشد نتیجه بهتری دارد و اگر در ساعات نحس باشد نتیجه نامطلوب. ✅💐 ⚠️🔆 نکته مهم دیگر : حالت معنوی است. اینکه کاشت بذر با چه حالتی انجام شده است. مثلا بسم الله گفته شده، حال خوش داشته و ... . ✅ 💠👈 پس یک پرتو طبیعی داریم و یک پرتو معنوی. ✌️🙏🌸 💟 گفته می شود نسل پربرکت خرمای عراق که در صادرات حرف اول را می زند، بیشتر بخاطر بذر کاشته شده توسط حضرت علی علیه السلام است. ✨✅💐 یکشنبه چهارشنبه در👇 ❣ @Mattla_eshgh
۳ 🌸🍂🌼🍃🌺 🌺1⃣ قاعده اول : بذر طبع زمین را به طبع خودش برمی گرداند. اگر 100نوع بذر را در یک زمین بکاریم، صد نوع محصول می روید. 🌸2⃣ قاعده دوم : اگر بذری را در موقعیت جغرافیایی گرم بکاریم ،محصولی گرم میدهد و بالعکس. (یعنی مزاجش تابع زمین است). 🌼 مثلا فلفل ورامین (گرم و خشک) بسیار تند است. همین بذر را اگر در همدان (سرد) بکاریم تندی آن کمتر است. اگر در رشت (مرطوب) بکاریم تقریبا شیرین می شود. 🔵 بنابراین تاثیر موقعیت جغرافیایی شامل اثرات خاک، ترکیب خود خاک، برآیند اثر پرتو خورشید، پرتو ستارگان، اثر هوا، آب آن منطقه و ... باعث می شود محصول ویژه ای بدست آید . 🔷 قوانین زیر مجموعه : 🔹 عسل بهاره با زمستانه فرق دارد و درجات گرمیشان متفاوت است. ⚪️ شوری نمک درجاتی دارد . ⏹ مراتب گرمی و سردی داریم برای همه مواد غذایی . ✅👏👌🌷 ⚠️🌹 نکته : هر گیاهی دارای یک مزاج منطقه ای و یک مزاج ذاتی است. مثلا مزاج کاهو سرد است ولی بسته به موقعیت جغرافیایی کشت، دارای مراتب و درجات سردی مختلفی است. ✅👏💐 یکشنبه ، چهارشنبه در 👇 ‌❣ @Mattla_eshgh
الهی استـــ😢ــرس بله گفتن؛ سرسفره عقـــ😍ــــد، هرچه زودتر نصیب همه مجردابشه. البته بااونیکه به صلاحتونه☺️😍 ‌❣ @Mattla_eshgh
رسم و رسوم 🍀داماد حاضر یا غایب؟ ممکن است طبق آداب‌ورسوم شما اول خانم‌های خانواده داماد به خواستگاری بیایند و یا ممکن است آقای داماد هم در جلسه اول تشریف بیاورند. این یک رسم خانوادگی است و گاهی در شهر‌های مختلف هم متفاوت است. در هر صورت شما باید قبل از این‌که خواستگار بیاید، بدانید که مجلس زنانه است یا با حضور آقای داماد که بتوانید لباس مناسب انتخاب کنید. 🍀سکوت قلبتو بشکن  در لحظات اول، ملاقات داغ و سنگین می‌شود و گاهی به اجبار هر دو خانواده سکوت می‌کنند یا در مورد ترافیک و هوا صحبت کرده و نمی‌روند سر اصل مطلب. بهتر است بزرگ‌تر‌ها سکوت را بشکنند، اما خانواده میزبان مقدم هستند؛ مخصوصاً مادرزن آینده که نقش اساسی در صمیمانه‌کردن محیط خواهد داشت. 🍀اجازه هست، حرف بزنیم؟ این‌که دختر و پسر در جلسه اول با هم حرف بزنند یا نه را خانواده دختر تعیین می‌کنند. اصولاً مادر پسر کسب اجازه می‌کند و خانواده دختر هستند که باید با روی خوش عروس و داماد را به اتاق مجاور دعوت کنند تا با هم حرف بزنند. مراسم خواستگاری بدون صحبت‌کردن، فایده چندانی ندارد؛ چون تا مرد حتی زن سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد. پس بهتر است تعصبات را کنار بگذارید و اجازه دهید عروس و داماد باهم حرف بزنند. 🍀قواعد جواب‌دادن  اگر پسر را پسندیدید و همه‌چیز خوب پیش رفت، باید منتظر تماس آن‌ها شوید و خیلی محترمانه بگویید مشتاق دیدار مجددتان هستیم، اما اگر جواب‌تان منفی بود هم خیلی مؤدبانه و صمیمانه بگویید که آرزوی ما خوشبختی پسر شماست، اما این ازدواج به صلاح نیست و یا جمله‌ای شبیه به این. اگر هم آن‌ها تماس نگرفتند که زانوی غم بغل نگیرید و امیدوار باشید به آینده… ❣ @Mattla_eshgh
شلینا زهراجان محمد @ketabe_khoob عاشق شده اید یا همچنان در پی معشوق می گردید؟ نکند هر روز برایتان خواستگار می آید و به دلایل متعدد آنها را رد می کنید؟ شلینا هم مشکل شما را دارد.دختر مسلمان ساکن لندن که گرچه اصالتا شرقی است اما زاده ی غرب است و حالا میان سنت ها و زندگی مدرن مدام در کش و قوس است. داستان زندگی او به طندگی بسیاری از دختران مجرد ایرانی شبیه است.دختری معقول که در پی عشق است اما خواستگارانش را با دید کمال گرایانه بررسی می کند. در این کتاب با داستانی جذاب و پرکشش مواجهید که دغدغه ی شما را پیگیری میکند! ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از راه ناتمام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| وکیل من کسیه که با کف‌گرگی نره تو صورت خبرنگاران! ▫️ قسمت دوم؛ آقای در مقابل دوربین خبرنگار ▫️ | خانه‌طراحان‌انقلاب اسلامی 🆔 @rahe_na_tamam
🍀اخلاق دیدنی استاد مصباح در منزل از زبان حجه الاسلام والمسلمین مجتبی مصباح (فرزند استاد) ⭐️ هرگز کارهای خودشان را به ما ارجاع نمی دادند. به محض ایکه می فهمیدند سر سفره آب یا نمک یا چیز دیگری کم است بلند می شدند و آنرا می آوردند🌹 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و شانزدهم موکب‌های پذیرایی از
📖 رمان 🖋 سیصد و هفدهم مجید کوله پشتی‌اش را کمی جابجا کرد و همچنانکه محو فضای فوق تصور این جاده رؤیایی شده بود، سرمستانه پاسخ داد: «اینا به خودشون زحمت نمیدن! اینا دارن کِیف دنیا رو می‌کنن! ببین دارن چه لذتی می‌برن که پای یه زائر رو مشت و مال میدن! اینا الان دارن با امام حسین (علیه‌السلام) حال می‌کنن! آسید احمد می‌گفت بعضی‌هاشون انقدر فقیرن که پول پذیرایی از زوار رو ندارن، برای همین یه سال پس انداز می‌کنن و اربعین که می‌رسه، همه پس اندازشون رو خرج پذیرایی از مردم می‌کنن! یعنی در طول سال فقط کار می‌کنن و پس‌انداز می‌کنن به عشق اربعین!» و مگر اربعین چه اعجازی دارد که به انتظار آمدن و اشتیاق برپایی‌اش، اینچنین خاصه خرجی می‌کنند و من که از فلسفه پوشیدن یک پیراهن سیاه سر در نمی‌آوردم، حالا در این اقیانوس عشق و عاشقی حقیقتاً سرگردان شده و در نهایت درماندگی تنها نگاهشان می‌کردم. نه می‌فهمیدم چرا اینهمه پَر و بال می‌زنند و نه می‌توانستم شیدایی‌شان را سرزنش کنم که وقتی دختری از اهل تسنن، رهسپار چهار روز پیاده‌روی برای رسیدن به کربلا می‌شود، از شیعیان انتظاری جز این نمی‌رود که برای معشوق‌شان اینچنین بر سر و سینه بزنند! مجید به نیم رخ صورتم نگاه کرد و شاید مشتاق بود تا ببیند در دلم چه می‌گذرد که با لحنی لبریز حیاء سؤال کرد: «الهه! تو اینجا چی کار می‌کنی؟» به سمتش صورت چرخاندم که به عمق چشمان مات و متحیرم، خیره شد و باز سؤال کرد: «الهه جان! تو این جاده اینهمه زن و مرد شیعه دارن به عشق امام حسین (علیه‌السلام) میرن! ولی تو چی کار کردی که طلبیده شدی؟ تو چی کار کردی که باعث شدی من بعد از 29 سال که از خدا عمر گرفتم، بیام کربلا؟» در میان همهمه جمعیت و صدای پُر شور مداحی‌های عراقی که از بلندگو‌های موکب‌ها پخش می‌شد، صدایش را به سختی می‌شنیدم و به دقت نگاهش می‌کردم تا بفهمم چه می‌گوید که لبخندی زد و در برابر سکوت بی‌ریایم، صادقانه اعتراف کرد: «من کجا و کربلا کجا؟!!! اگه تو نبودی من کِی لیاقت داشتم بیام اینجا و این مسیر رو پیاده برم؟» در برابر نجابت مؤمنانه‌اش زبانم بند آمده و او همچنان می‌گفت: «الهه! اگه از من بپرسی، این جواب گریه‌های شب قدر امامزاده‌اس! من و تو پارسال تو امامزاده اونهمه خدا رو صدا زدیم تا مامان رو شفا بده! خُب حکمت خدا چیز دیگه‌ای بود و مامان رفت، اون دختره وهابی جاشو گرفت و هر کدوم از ما رو یه جوری عذاب داد! عبدالله رو همون اول از خونه بیرون کرد، من و تو رو چند ماه بعد در به در کرد و اونهمه بلا سرمون اومد! بعد هم نوبت محمد شد تا اموالش رو از دست بده و آواره غربت بشه! آینده ابراهیم هم نابود شد و زن و بچه‌اش اونهمه اذیت شدن! همه سرمایه بابا حرومِ ریختن خون یه مشت زن و بچه بی‌گناه شد و آخر سر به خود بابا هم رحم نکردن!» از حجم مصیبت‌هایی که در طول یک سال و نیم بر سر خودم و خانواده‌ام آوار شده و مجید همه را در چند جمله پیش چشمانم به خط کرده بود، جانم به لب رسید و او دلش جای دیگری بود که با نگاه بی‌قرارش به انتهای جاده، جایی که به کربلا می‌رسید، پَر کشید و با چه لحن عاشقانه‌ای زمزمه کرد: «شاید قرار بود همه این بدبختی‌ها اتفاق بیفته و اون همه گریه و زاری شب‌های امامزاده نمی‌تونست این سرنوشت رو عوض کنه! ولی... ولی در عوضِ اون گریه‌ها، خدا به ما این سفر رو هدیه داد! شاید این زیارت اربعین تو سرنوشت ما نبود و اون شب تو امامزاده، به خاطر دل شکسته تو، قسمت شد که من و تو هم کربلایی بشیم!» سپس به سمتم صورت چرخاند و با لبخندی لبریز یقین ادامه داد: «الهه! من احساس می‌کنم اون شب تو امامزاده، خدا برای من و تو اینجوری تقدیر کرد که بعد از همه اون مصیبت‌ها به خونه آسید احمد برسیم و حالا تو این راه باشیم! شاید این چیزی بود که تو سرنوشت ما نبود و اون شب به ما عنایت شد!» که صدای اذان ظهر از بلندگوهای موکب‌ها بلند شد و مجید در سکوتی عارفانه فرو رفت. هرچند حرف‌هایی که از مجید می‌شنیدم برایم تازه بودند، اما نمی‌توانستم انکارشان کنم که حقیقتاً من کجا و کربلا کجا و شاید معجزه‌ای که برای شفای مادرم از شب‌های قدر امامزاده انتظار می‌کشیدم، بنا بود با یک سال و چند ماه تأخیر در مسیر رسیدن به کربلا محقق شود که حالا من در میان اینهمه شیعه عاشق به سمت حرم امام حسین (علیه‌السلام) قدم می‌زدم، ولی باز هم برایم سخت بود که من در این مدت، کم مصیبت نکشیده و هنوز هم دلم می‌خواست که مادرم زنده می‌ماند و هرگز پای نوریه به خانه ما باز نمی‌شد! ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و هجدهم از یادآوری خاطرات تلخ گذشته، قفسه سینه‌ام از حجم غم سنگین شده و باز نمی‌توانستم گریه کنم که بعد از شنیدن اخبار هولناک سرنوشت پدر و برادرم، اشک چشمانم هم خشک شده و شاید اقامه نماز، فرصت خوبی برای آرامش قلب بی‌قرارم بود. در سایه خیمه موکبی نماز خوانده و هنوز تعقیبات نماز را تمام نکرده بودیم که برایمان نهار آوردند. خادمان موکب در یک سینی بزرگ، ظروف یکبار مصرفی از دلمه برگ مو چیده و به همراه آب معدنی بین زائران پخش می‌کردند. غذایی که هرگز گمان نمی‌کردم در عراق طبخ شود و چه طعم لذیذی داشت که از خوردنش حسابی سرِ کیف آمده و بدنم جان گرفت. حالا پس از گذشت دو سه روز از شروع این سفر روحانی، به این طعم گوارا عادت کرده و مطمئن بودم که نه از مواد اولیه خوشمزه و نه از مهارت آشپز که همه دلچسبی این لقمه‌ها از سرانگشتان بی‌ریایی آب می‌خورَد که به عشق امام حسین (علیه‌السلام) از جان و مال خود هزینه می کنند تا سهمی در خدمت گذاری به میهمانان حضرتش داشته باشند و همین بود که پس از صرف نهار، در لحظاتی که روی تکه موکتی کنار موکب و کمی دور از جاده نشسته بودیم و آسید احمد و خانواده‌اش در گوشه‌ای دیگر استراحت می‌کردند، زیر گوش مجید زمزمه کردم: «مجید! این غذاهایی که اینجا می‌خوریم، مزه همون شله زردی رو میده که تو به نیت من گرفته بودی و اُوردی درِ خونه‌مون!» از جان گرفتن خاطره آن روز دل انگیز در این مسیر رؤیایی، صورتش به خنده‌ای شیرین گشوده شد و مثل اینکه نکته‌ای لطیف به خاطرش رسیده باشد، چشمانش به وجد آمد و گفت: «الهه! اون روز هم اربعین بود!» و نمی‌دانم دریای دلش به چه هوایی طوفانی شد که نگاهش در فضای اربعین گم شد و با صدایی سراپا احساس، سر به زیر انداخت: «اون روز با اینکه دلم برات می‌لرزید و آرزوم بود که باهات ازدواج کنم، ولی باورم نمی‌شد دو سال دیگه تو ایام اربعین، با هم تو جاده کربلا باشیم!» سپس سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و چه نگاهی که از شورش احساسش، چشمانم به تپش افتاد و با من که نه، با معشوقش حسین (علیه‌السلام) نجوا کرد: «من تو رو هم از امام حسین (علیه‌السلام) دارم! اون روز تا شب پای تلویزیون نشسته بودم و فقط با امام حسین (علیه‌السلام) دردِ دل می‌کردم! همش ده روز تا آخر ماه صفر مونده بود، ولی منم حسابی بیتاب شده بودم! بهش می‌گفتم به عشقت این ده روز هم تحمل می‌کنم، تو هم الهه رو برام نگه دار!» و دیگر نتوانست چیزی بگوید که هر دو دستش را از پشت روی زمین عصا کرد، کمرش را کشید تا خستگی سنگینی کوله را در کند و چشم به سیل جمعیتی که در جاده سرازیر بودند، در سکوتی عمیق فرو رفت. نیم‌رخ صورتش زیر آفتاب ملایم بعد از ظهر و حالا بیشتر از تبلور عشقش به درخشش افتاده بود که از همین برق چشمانش، نکته‌ای دیگر به یادم آمد و با لبخندی ملایم یادآوری کردم: «پارسال شب یلدا که همه اومده بودن خونه ما، تلویزیون داشت مراسم پیاده روی اربعین رو نشون می‌داد. من همونجا فهمیدم که تو حسابی هوایی شدی!» از هوشمندی‌ام لبخندی زد و با نگاه مشتاقش منتظر شد تا ادامه دهم، ولی من هم باورم نمی‌شد که یک سال دیگر نه تنها شوهر شیعه‌ام که حتی خودم هم در همین مسیر باشم که از روی تحیر سری تکان دادم و در برابر نگاه زیبایش زمزمه کردم: «مجید! باورت میشه؟!!!» و دل مجید در میان گرد و غبار این جاده، مثل شیشه نازک شده بود که به همین یک جمله شکست و با صدایی شکسته‌تر شهادت داد: «به خدا باورم نمیشه الهه! پارسال وقتی تو تلویزیون می‌دیدم همه دارن میرن، با خودم می‌گفتم یعنی میشه منِ بی سر و پا هم یه روز برم؟!!!» و حالا شده بود و به لطف پروردگار حدود پانزده کیلومتر از مسیر هشتاد کیلومتری نجف تا کربلا را پیموده و هنوز سه روز دیگر راه در پیش داشتیم. گاهی می‌ترسیدم که خسته شوم و نتوانم باقی مسیر را با پای خودم بروم، ولی وقتی می‌دیدم چه بیماران بدحال و چه سالخوردگان ناتوانی به هر زحمتی خودشان را می‌کشند و به عشق امام حسین (علیه‌السلام) پیش می‌روند، دلم گرم می‌شد و تازه اینهمه غیر از خیل کثیری از زن و کودک و پیر و جوان‌هایی بودند که از مناطق دورتری مثل بصره آمده و به گفته مامان خدیجه حدود پانزده روز پیاده می‌آمدند تا به کربلا برسند و چه عشقی بود این عشق کربلا! ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و نوزدهم خورشید کم کم در حال غروب بود و نمی‌دانم از عزم عاشقانه زائران شرمنده شده بود که اینچنین سر به زیر انداخته یا می‌خواست مقدمات استراحت میهمانان پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) را فراهم کند که پرده روز را جمع می‌کرد تا بستر شب آماده شود. در منظره افسانه‌ای غروب سرخ مسیر کربلا، تا چشم کار می‌کرد در دو طرف جاده، پرچم‌های سرخ و سبز و سیاه بر روی پایه‌های بلندی نصب شده و در این میان، پوسترهای بلندی خودنمایی می‌کردند. پوسترهایی که بیشتر در محکومیت جنایات داعش و دیگر گروه های تکفیری و حمایت آمریکا از این فرقه‌های افراطی طراحی شده بود و چه هنرمندانه رژیم صهیونیستی را مورد حمله قرار داده و مسبب همه مصیبت‌های جهان اسلام می‌دانست. در یکی از پوسترها تصویر با شکوهی از سید حسن نصرالله، دبیر کل حزب الله لبنان نقش بسته و در زیر آن عبارت جالبی از سخنرانی این شخصیت محبوب جهان اسلام نوشته شده بود: «دولت که هیچ، کشور که هیچ، روستا که هیچ، ما حتی طویله‌ای هم به نام اسرائیل نمی‌شناسیم!» عبارتی غرورآفرین که لبخندی فاتحانه بر صورتم نشاند و تشویقم کرد تا در همان لحظه نابودی اسرائیل را از خدا طلب کنم که هنوز صحنه‌های مصیبت بار جنایت‌های این رژیم در همین ماه رمضان گذشته در غزه را فراموش نکرده و می‌دانستم جنایت‌های امروز داعش در عراق و سوریه هم بازی کثیفی برای سرگرم کردن دنیا و به فراموشی سپردن نسل کشی اسرائیلی‌هاست. با غروب قرص خورشید، ما هم دل از این مسیر بهشتی کَندیم و برای استراحت به یکی از موکب‌های کنار جاده رفتیم. ساختمانی با دو سالن سیمانی مجزا برای بانوان و آقایان که با سلیقه فرش شده و صاحب موکب با خوش‌رویی تعارفمان می‌کرد تا داخل شویم و افتخار میزبانی از زائران امام حسین (علیه‌السلام) را به او بدهیم. آسید احمد و مجید، وسایل مربوط به ما را از کوله‌هایشان خارج کردند و به دستمان دادند که دیگر باید از هم جدا می‌شدیم و من به همراه مامان خدیجه و زینب‌سادات به سالن خانم‌ها رفتم. دور تا دور دیوارهای سالن، تشک و پتو و بالشت‌های نو و تمیزی برای استراحت میهمانان چیده شده و خانم صاحب‌خانه راضی نمی‌شد خودمان دست به چیزی بزنیم که خودش تشک‌ها را برایمان پهن کرد و بالشت و پتو هم آورد تا راحت دراز بکشیم که اینهمه که ما از پذیرایی خالصانه و بی‌ریای شیعیان عراقی لذت می‌بردیم، پادشاهان عالم در ناز و تنعم نبودند. زنان عربی که در همان سالن استراحت می‌کردند، دلشان می‌خواست به هر زبانی با ما ارتباط برقرار کرده، بدانند از کجا آمدیم و چه حس و حالی داریم و به جای من و زینب‌سادات که از حرف‌هایشان چیز زیادی متوجه نمی‌شدیم، مامان خدیجه با مقدار اندکی که از زبان عربی می‌دانست، هم صحبت‌شان شده و همچون کسانی که سالهاست همدیگر را می‌شناسند، با هم گرم گرفته بودند. گویی محبت امام حسین (علیه‌السلام) وجه مشترک تمام کسانی بود که اینجا حاضر بودند و همین وجه مشترک، نه فقط عراقی و ایرانی که افرادی از کشورهای مختلف را مثل اعضای یک خانواده که نه، مثل یک روح در هزاران بدن، دور هم جمع کرده بود که با چشم خودم پرچم‌هایی از کشورهای مختلف آسیایی و آفریقایی و حتی کشورهایی مثل روسیه و نیوزیلند را دیدم و اینها همه غیر از حضور میلیونی زائران ایرانی و افغانی و دیگر کشورهای عربی منطقه بود. مامان خدیجه با خانم عربی که کنارش نشسته بود، هم صحبت شده و من و زینب‌سادات بیشتر با هم حرف می‌زدیم. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#عاشق_بمانیم ۳۰ شما هم قدم مسیر کمالید؛ بیشتر با هم حرف بزنید و مشورت کنید! ‌❣ @Mattla
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆 روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
💠 اگر کاری از زنان بهتر بر می آید و یا مربوط به زنان است، توسط خود آنها انجام شود. ‌❣ @Mattla_eshgh
‏بعد ازینکه چندین مورد تجاوز گروهی به زنان رخ داد پلیس از زنان خواست که توی خونه هاشون بمانند یا حداقل چند نفری تردد کنند. این خبر متعلق به یک کشور بدوی و عقب مونده افریقایی نیست مربوط به کشور سوئد است در اروپا که همش بهمون گفتن اونا چشم و دلشون سیره ‎ ‌❣ @Mattla_eshgh