مطلع عشق
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜 قسمت_سی_و_هشتم مامان که گوشی رو گذاشت پرسیدم: -کی بود مامان؟ چی گفت؟😦 -هیچی.
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜
#قسمت سی و نهم
🔰 بالاخره روز پنجشنبه شد...
روز عقد مینا...
روز عقد کسی که از بچگی تا الان فکر میکردم قراره من کنارش روی اون سفره سفید بشینم 😔😔
کسی که همیشه فکر میکردم قراره من اون تور سفید رو بعد بله گفتنش از صورتش بالا بزنم...
کسی که همیشه فکر میکردم دختر رویاهای منه و قراره آینده م با اون ساخته بشه 😔
همون مینایی که یک عمر هر کاری کردم برای رضایت دل اون بود..
ولی الان رضایت دلش رو یک نفر دیگه به دست آورده..
الان یک نفر دیگه کنارش روی اون سفره نشسته...
الان یک نفر دیگه بعد بله گفتن اون تور رو بالا میزنه 😔😔
الان یک نفر دیگه بعد عقدش میتونه دستهاش رو بگیره نه من 😭😭
همون دستهایی که تو بچگی اشکهای من رو پاک میکرد حالا باعث اشکام شده 😢
اولش گفتم نمیام و قرار هم نبود که اصلا برم
ولی بعد از اینکه مامان اینا رفتن دیدم که نمیتونم اصلا تو خونه بشینم...
انگار در و دیوار داشت من رو میخورد...
مرور این خاطرات داشت حالم رو بهم میزد...
باورم نمیشد😭
با خودم گفتم مجید بی عرضه..پاشو برو با گوشهای خودت بشنو بله گفتنش رو تا باورت بشه 😔😔پاشو برو بدبخت شدنت رو با چشمات ببین
پاشو برو با چشمات ببین که کی دستش رو تو دستاش میگیره...
برو با چشمات ببین که دیگه مینا مال توی بی عرضه نیست 😢
برو ببین تو لباس عروسش چقدر قشنگ شده 😭😭
پاشو برو...
یه عمر خونه نشستی چی شد؟
پاشدم و لباسم رو پوشیدم و به سمت خونه مامان بزرگ حرکت کردم
جلوی در چراغونی بود😔😔
وقتی وارد شدم یکهو انگار دنیا روی سرم خراب شد😭
دیدن اون حیاط...اون حوض...اون گلها 😔😔
خاله م و شوهر خاله م انتظار دیدن من رو نداشتن و کلی متعجب شدن 😧😧
شاید میترسیدن که کاری کنم و مجلس رو بهم بزنم ولی نمیدونستن من ❤دست و پا چلفتی❤تر از این حرفام😔
بزرگترها برای عقد رفتن توی خونه و چون جا کم بود یه عده تو حیاط موندن
رفتم گوشه ی حوض نشستم
صدای عاقد از تو میومد
زل زده بودم به رنگ آبی حوض و اینکه با چه عشقی اونروز که قرار بود برگردن این حوض رو رنگ زده بودم 😭😭
صدای عاقد از تو میومد...
دوشیزه خانم مینا...
قلب من تند تند میزد😥
خاطرات کودکی و دوتایی دویدن هامون دور همین حوض یادم میومد😔
اونموقع مینا جواب ها رو با بله میداد و الانم میخواد بگه بله ولی این بله چقدر فرق داره 😔
صورتم رو آب زدم تا اشکام معلوم نشه😢
بعد از عقد با مامان و بابا رفتیم تا کادو رو بدیم.
با دامادی که اصلا نمیشناختمش و عروسی که کاملا میشناختمش احوالپرسی کردم و تبریک گفتم.
داماد بهم دست داد
میخواستم بهش بگم مراقبش باش 😔😔
⏪ ⏪ ادامه دارد.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜
قسمت_چهلم
🔰 بعد از عقد زدم بیرون و اونجا نموندم...
دلم میخواست فقط راه برم...
تو خیابون هر زوجی رو میدیدم داغ دلم تازه میشد😭
هی تو ذهنم مرور میکردم که کجای کارم اشتباه بود 😔
تا نصف شب تو خیابونا قدم میزدم و آروم برا خودم گریه میکردم😢
رفتم خونه و تا چشمم به مامان خورد بی اختیار بغضم ترکید و گریه م گرفت و مامانم هم شروع کرد به گریه کردن😭😭
از شدت ناراحتی تا صبح خوابم نمیگرفت و تا چشمم رو هم میبستم کابوس میدیدم
کلافه ی کلافه بودم..
دیگه موندن تو این شهر و تحملش برام سخت بود
حوصله هیچ چیزو هیچ کس رو نداشتم...حتی دانشگاه
تصمیم گرفتم مدتی تو خودم باشم
نماز صبحم رو خوندم و نامه ای نوشتم برای خونواده م که چند روزی میرم مسافرت...
کوله م رو برداشتم و مقداری خرت و پرت و زدم بیرون...
نمیدونستم کجا میخوام برم...نمیدونستم چیکار میخوام بکنم😕
به فکرم رسید بهترین جا برای خالی شدن کوهه😕
جایی که حس میکنی به خدا خیلی نزدیکی😔
کم کم داشت طلوع آفتاب میشد و زدم به دل کوه نزدیک شهرمون....تا نزدیک ظهر راه رفتم و کاملا خسته بودم که یه کلبه ای رو دیدم
رفتم به سمتش که ببینم جایی برای استراحت هست یا نه.
دیدم یه امام زاده ست
یه امام زاده تو دل کوه
یا الله گفتم و در رو باز کردم
کسی توش نبود...
جای خوبی بود برای خلوت کردن و سبک شدن😔
گریه میکردم و اشک میریختم و از خدا میپرسیدم چرااااا😭
خدایا چرا من؟؟؟😭😭
مگه چه گناهی کردم 😢
مگه من حق کی رو خوردم 😔
سه روز همونجا بودم و روزه گرفتم 😔😔
سحر و افطارم شده بود کیک و کلوچه ای که همراهم آورده بودم
شب سوم داشتم باز با خدا گلگی میکردم و میپرسیدم چرا؟؟؟
نمیدونم تو خواب بودم یا بیداری،
ولی دیدم در بازشد و پیرمردی اومد تو
بدون توجه به من رفت سمت قرآن روی تاقچه.
یه صفحه ای رو باز کرد و گذاشت جلوم و گفت:
جوون..خدا جوابت رو داده..بخون..اینقدر نا امید نباش....اینجا اومدی که چی؟؟برو زندگیت رو بساز....فردا اومدم نباید اینجا باشی
و رفت
به خودم اومدم و دیدم قرآن جلوم بازه
سوره ی بقره بود...توی اون صفحه آیه ها رو تک تک معنیشون رو خوندن تا رسیدم به ایه ۲۱۶
به آیه ی :« کتِبَ عَلَیکمُ الْقِتَالُ وَهُوَ کرْهٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تَکرَهُواْ شَیئًا وَهُوَ خَیرٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تُحِبُّواْ شَیئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکمْ وَاللّهُ یعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ
بر شما کارزار نوشته شد و حال آنکه برای شما ناخوشایند است و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است و خدا می داند و شما نمی دانید.»
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜
قسمت_چهل_و_یکم
🔰 بر شما کارزار نوشته شد و حال آنکه برای شما ناخوشایند است و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است و خدا می داند و شما نمی دانید.»
خدا میداند و شما نمیدانید😢
خیلی به فکر فرو رفتم😔
اصلا یه جور دیگه ای شدم
انگار یه نور امیدی ته دلم روشن شد
یه حس عجیبی بود
حس اینکه صاحب داری
حس اینکه توی این دنیای شلوغ تنها نیستی...
حس اینکه توی این ناملایملایت یکی حواسش بهت هست.
صبح بعد از نماز وسایلم رو جمع کردم و به سمت شهر حرکت کردم
تصمیم گرفتم که اینقدر قوی بشم که هیچ چیزی نتونه من رو زمین بزنه
با ضعیف بودن من فقط اونایی که زمینم زدن از تصمیمشون مطمئن تر میشن،
هنوز ته دلم ناراحتی بود ولی نمیخواستم تو خونه نشون بدم.
نمیخواستم پدر ومادرم بیشتر از این غصه ی من رو بخورن و پیر بشن،
نمیخواستم منی که مینا رو از دست دادم حالا با غصه پدر و مادرم رو از دست بدم،
روز بعد شد و سمت دانشگاه حرکت کردم،
هرچی بود بهتر از خونه نشستن و غصه خوردن بود،
رفتم سمت آزمایشگاه و دیدم درش نیم بازه...
آروم در زدم و باز کردم و دیدم زینب سخت مشغول کاره و متوجه اومدنم نشد،
راستش اصلا حوصله توضیح دادن ماجرا به زینب رو نداشتم
فرم مسابقه رو که روی میز آزمایشگاه دیدم یهو دلم لرزید...
که با چه امیدی پرش کرده بودم😔
که لیاقتم رو به مینا نشون بدم
داشت این افکار تو ذهنم رژه میرفت که به خودم اومدم و گفتم قوی باش مجید!
زینب از ته آزمایشگاه منو دید و مقنعه ش رو درست کرد و جلو اومد
-سلام...عه ...شما کی تشریف آوردین؟...فکر کردم امروز هم نمیاین...خوب شد اومدین...امروز خیلی کارمون سنگینه..
-سلام...چند دقیقه ای میشه که اومدم
بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم به نمونه ها سر زدم
زینبم پشت سرم اومد که توضیح بده این چند روز چکار کرده
با بی حوصلگی حرفاش رو گوش میدادم و سر تکون دادم...
یه نمونه رو که از قالب در میاوردم افتاد و شکست...
-ببخشید...اصلا حواسم نبود!
-اشکال نداره...از این چند تا داریم..خودتون که طوری نشدید؟
-نه...بازم شرمنده
-آقای مهدوی؟
-بله؟
-چیزی شده؟
-نه ،چطور؟
- آخه یه جوری هستید
-چه جوری؟
-مثل همیشه نیستید...ببخشیدا فضولی میکنم ولی تو خودتونید و انگار فکرتون مشغوله😕
-راستش...هیچی ولش کنین😞
-هر طور راحتید...قصد فضولی نداشتم
-نه...این چه حرفیه...راستش همه چیز تموم شد 😔
-یعنی چی ؟😦😱مسابقه کنسل شد؟!
-نه نه...بحث مسابقه نیست.ماجرای خودم رو عرض میکنم...یادتونه گفته بودم....
-بله بله...درباره دختر خاله تون...خوب چی شد؟
-چند روز پیش عقدش بود 😭😭
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#خانواده_ی_شاد ۴۲ ✴️قدرت زبان با کلمات تشویق آمیز، شریک زندگی تان را برای شکوفا کردن استعدادهایش ی
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
🔰این «هنرِ زن» است...
🔆علّت اینکه اسلام این قدر به نقش زن در داخل خانواده اهمیت میدهد، همین است که اگر زن
✅به خانواده پایبند شد، علاقه نشان داد، به تربیت فرزند اهمیت داد؛
✅به بچههای خود رسید، آنها را شیر داد، آنها را در آغوش خود بزرگ کرد؛
✅برای آنها آذوقههای فرهنگی -قصص، احکام، حکایتهای قرآنی، ماجراهای آموزنده- فراهم کرد؛
✅و در هر فرصتی به فرزندان خود مثل غذای جسمانی چشانید؛
⬅️نسلها در آن جامعه، بالنده و رشید خواهند شد.
☝️این، هنر زن است و منافاتی هم با درس خواندن و درس گفتن و کار کردن و ورود در سیاست و امثال اینها ندارد.
🌺امام خامنه ای حفظه الله (20/12/1375)
❣ @Mattla_eshgh
#نکته
📣قدم اول رفع مشکلات روحی و اخلاقی
#استاد_پناهیان:
🔷 بنده بهعنوان کسی که شاید 30 سال عمیقاً در مباحث اخلاقی، معنوی، انسانشناسی و... مطالعه کردهام، کم هم مورد مشورت قرار نگرفتهام ضمن اینکه کنار طلبگی، مطالعاتی در زمینه روانشناسی داشتهام
✅وقتی که مشکلات روحی و اخلاقی افراد را میبینم، بهطور طبیعی، نخستین پیشنهادی که به هرکس با هر مشکلی میدهم، این است که "برنامه تغذیهاش را اصلاح کند".
❌ نماز صبح دیر بیدار میشود، میگویم "تغذیه را درست کن"، میگوید "عصبانیمزاج هستم"، میگویم "تغذیه"، میگوید "حسود هستم"، میگویم "تغذیه"....
💢فرد مراجعه میکند و میگوید که افسرده، مأیوس، منفیباف و... است که البته من اینطور میگویم، آنها با این کلمات از وضعیت روحی خودشان گله نمیکنند؛ آدم دوست دارد به فرد بگوید، "شما سردی کمتر بخور، ... دارچین غذاهایت را افزایش بده، حالت کمی بهتر شود، بعد بیا با هم حرف بزنیم، شاید قبلش حالت خوب شود".
۲۲ اسفند ۱۳۹۷
#اصلاح_سبک_زندگی
❣ @Mattla_eshgh
#توئیت
🎞 سازندگان #Cyberpunk2077 تصویری از شخصیت اصلی بازی به مناسبت گرامیداشت #روز_جهانی_زن منتشرکردند.
⭕️ زن طرازی که در تمدن غرب ستایش میشود، همان مرد و ماشین جنگیست که صرفاً برای پر کردن جذابیتهای جنسی آثار نمایشی حضور دارند.
فاصله این زن با ریحانه آفرینش قرآن بیشتر از میلیونها سال نوریست.
✍ امیر رضا قرقانی
#هشت_مارس
#حیازدایی_پروژه_اصلی_فمینیسم
❣ @Mattla_eshgh
یکی از عوامل بازدارنده انسان، #حیا هست.
🔸 چرا در روایات و توصیه های بزرگان، انقدر روی حیا تاکید میشه؟
👈🏼 چون حیا در درجه اول با "عزت و کرامت تو" کار داره و مراقب اونه که حفظ بشه.
✅ یه خانم یا آقای با حیا کسی هست که دچار بسیاری از زشتی ها نمیشه فقط به خاطر اینکه عامل فوق العاده ای به نام حیا رو داره... حیا گوهر بسیار ارزشمندی در وجود انسان مومن هست...🎉💕🌹❤️
⭕️ اینجا مشخص میشه که چرا دشمن همیشه به دنبال زدن حیا در مردان و زنان جامعه ماست...
اون فهمیده که "ریشه رو باید بزنه".
💢 اصرار بر دوچرخه سواری بانوان و ورزشگاه رفتن و سایر تفکرات بیمارگونه فمینیستی فقط با یک هدف دنبال میشه:
🚫 از بین بردن حیای بانوان این سرزمین...
☢️ حیا که ازبین رفت به دنبالش طلاق و روابط نامشروع و بی تربیتی فرزندان و نابودی خانواده ها و ضعیف و بدبخت شدن کشور هم اتفاق خواهد افتاد....
اصرار بر اجرای اسنادی مثل 2030 کاملا برای از بین بردن حیا از سنین کودکی هست... حیایی که اگه از بین بره تقریبا دیگه بر نمیگرده....
❣ @Mattla_eshgh
❣اماندا ردموند
بانوی تازه مسلمان از کشور کانادا
پیج اینستای newmuslim.com👇
https://www.instagram.com/p/B6jOKoUFooD/?igshid=17701q5ofij7x
کانال #مطلع_عشق👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜 قسمت_چهل_و_یکم 🔰 بر شما کارزار نوشته شد و حال آنکه برای شما ناخوشایند است و ب
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜
#قسمت چهل و دوم
-بله بله...درباره دختر خاله تون..... خوب چی شد؟
-چند روز پیش عقدش بود 😭😭
-راست میگید😧😧چرا آخه؟ 😕چی شد یهویی ؟😧
-خودمم نمیدونم...یهو زنگ زدن و گفتن آخر هفته عقدشه وهمین 😔
-واییییی...واقعا متاسفم 😞حالا خودتونو ناراحت نکنید...حتما قسمتتون نبوده
-بله...فعلا تنها چیزی که من شکست خورده ی بدبخت رو آروم میکنه همین چیزاست 😞
-شما شکست خورده نیستید...اینو نگید
-چرا اتفاقا...شکست خوردم و بدجوری هم شکست خوردم...من رویاهام رو باختم...من آرزوهام رو باختم...من کسی رو که بهش علاقه داشتم رو باختم...من زندگیم رو باختم...اگه من شکست خورده نیستم پس کی شکست خورده ست؟😢
-نه...اینجور نیست...بیایید از یه منظر دیگه نگاه کنید...میدونم که الان هرچیزی بگم نمیتونه شما رو آروم کنه..ببخشید اینطور میگم اما اینجوری فکر کنید که شما یه نفر رو از دست دادید که زیاد براش مهم نبودید ولی اون خانم کسی رو از دست دادن که بی ریا عاشقش بود و بهش علاقه داشت....حالا شما بگید کدومتون چیز با ارزش تری از دست دادید؟ شما یا اون خانم؟😕
-ممنون که میخواهید دلداریم بدید ولی خودم میدونم که چه آدم دست و پا چلفتی و به درد نخوری هستم..😞
-من دارم حقیقت رو میگم...نباید اینجور فکر کنید...پسری مثل شما باید آرزوی هر دختری باشه...تو جامعه ای که پسرها با نگاهاشون آدم رو میخورن شما سرتون همیشه پایینه...وقتی همه فکر سیگار و قلیون بعد کلاسند، شما دنبال کارهای علمی یا فرهنگی هستین...وقتی توی کلاس همه فکر تیکه انداختن و اذیت کردن و خودنمایی هستن شما سرتون پایینه...این چیزا کم چیزیه؟؟
-شاید اشتباه من همین کاراست...اگه مثل اونا بودم شاید اینقدر بی عرضه نبودم
-بی عرضه بودن و نبودنتون رو خودتون مشخص میکنین نه کس دیگه...من مطمئنم اون خانم نظرش از اول روی اون شخص بود و اگه به شما بی عرضه یا دست و پا چلفتی یا هرچی گفته برای نجات خودش از زیر حرف مردم بوده...ولی الان شما با این حالتون دارید حرفهای اونها رو تایید میکنید...اگه میخواهید تایید بشه حرفاش تو فامیلتون خوب ادامه بدید...ولی اگه میخواهید خودتون رو ثابت کنید باید بیخیال باشید...ببخشید اگه زیاد حرف زدم و سرتون رو درد آوردم
اون شب بعد دانشگاه حرفای زینب تو ذهنم مرور میشد...
برام عجیب بود...
کارهایی که میکردم تا مینا من رو ببینه و خوشش بیاد...مثل مذهبی شدنم و غیره رو زینب مو به مو دیده بود و درک کرده بود...
برعکس مینا که حتی اشاره ای هم بهشون نکرد...
زینب اولین نفری بود که این کارهای من رو تحسین میکرد...
نمیدونم.....
بهتره بهش فکر نکنم.....
بهتره باز رویا نسازم...😔😔
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜
قسمت_چهل_و_سوم
👈از زبان مینا:
چند مدتی از عقدمون میگذشت و همه چیز خوب پیش میرفت 😊
بعد از سالها فکر میکردم که دیگه خلاص شدم از دست گیر دادنهای بی مورد بابام...
فکر میکردم دیگه کسی نیست که تک تک کارهام رو بهش بگم که چکار میکنم و کجا میرم و....
دوست داشتم به همه اون چیزهایی که برام عقده شده بود توی این زندگی جدیدم برسم...
چیزایی که همیشه دوست داشتم بهشون برسم ولی نمیشد..
نمی خواستم دیگه لحظه ای به گذشته فکر کنم... .
محسن برای اینکه تو خواستگاری جلوی بابام حرفی برا گفتن داشته باشه سر یه کار موقت رفته بود و خونه مون هم باباش برامون رهن کرده بود...
همه چیز آماده ی شروع زندگی رویایی مون بود کنار هم دیگه..
زندگی ای که سخت منتظرش بودم..
زندگی کنار کسی که عاشقش بودم و این چند ماهه تو رویاهام باهاش سیر میکردم...
چند هفته و چند ماه اول از زندگی مشترکمون همه چیز خوب بود و طبق روال پیش میرفت...
همونجوری که فکرش رو میکردم.....
اما بعد از چند ماه کم کم رفتارهای محسن عوض شد و یه جور دیگه ای شد...
به من میگفت نباید زیاد پیش پدر و مادرم برم چون تو سطح ما نیستن!! و به جاش تا میتونیم خونه پدر و مادر اون بریم...
ولی پدر و مادر محسن با من سرد بودن و تحویلم نمیگرفتن...
محسن بهم میگفت با خاله و بقیه فامیلا و دوستام رفت و آمد نکنم چون به ما حسادت میکنن و تو زندگیمون سنگ میندازن...
حتی به من اجازه نمیداد تو فضای مجازی زیاد باشم و حتی تو گروه دانشگاه میگفت اگه سئوالی داری بگو من بپرسم...
تو دانشگاه هم همیشه کنار و دور و برم بود و لحظه ای تنهام نمیذاشت
اما خودش همیشه در حال گرم گرفتن با دخترای همکلاسی و بگو و بخند تو گروهها بود...
به خاطر عشقمون این چیزا زیاد برام مهم نبود اما یه روز از این وضع خسته شدم و بهش گفتم
-محسن چیو میخوای ثابت کنی؟ اینکه مثلا خیلی غیرت داری؟
-در مورد چی حرف میزنی مینا؟
-چرا همیشه منو میپایی؟ چرا نمیذاری یه دقیقه با دوستام باشم...به من شک داری؟
-این چه حرفیه مینا؟ من دوستت دارم...نمیخوام کسی تو رو از من بگیره
-قرار نیست کسی من رو از تو بگیره محسن...این همه زوج تو این دنیا و تو این دانشگاه هستن
-تو نمیدونی...خیلیا نمیخوان ما خوشبخت باشیم...
-به نظرت الان هستیم؟اصلا تو خودت چرا تو گروهها هستی و بگو و بخند میکنی؟!
-گفته بودم که...پسرا و دخترا تو این چیزا خیلی فرق دارن
-بر فرض که حرفت درست باشه...مگه اونای دیگه دختر نیستن که سئوالاشونو جواب میدی؟
-خوب اونا اگه صاحب دارن و روشون غیرت داره بیاد جمعشون کنه...اونا به ما ربطی نداره...
-واقعا که محسن😑
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜
قسمت_چهل_و_چهارم
👈از زبان مجید:
چند ماه از ماجرای عقد مینا میگذشت و منم هر روز بیشتر با خودم کنار میومدم
شاید یه دلیلش مشغول شدن با نمونه ها و آماده شدن برای مسابقه بود
تو این چند ماه همه فکر و ذکرم شده بود مسابقه
چون تو آینده هیچ چیز روشن دیگه ای نمیدیدم
تنها هدف و دلخوشیم همین مسابقه بود و با یه هم تیمی مثل زینب کاملا امیدوار بودم به نتیجه...
راستش اصلا فکر نمیکردم زینب اینقدر همراه و هم تیمی خوبی باشه
در حین آماده کردن نمونه ها بعضی اوقات که دلم میگرفت باهاش درد دل میکردم و اونم واقعا به حرفام گوش میداد،،
شاید بشه گفت اولین گوشی بود که تو این دنیا وقت برای شنیدن حرفام و درد دلام داشت
اولین گوشی که بهم سرکوفت نمیزد و مسخره م نمیکرد به خاطر افکارم...
اولین کسی که حرفام رو درک میکرد...
البته همه این حرف زدنها با حفظ احترام و تو چهارچوب شرع بود...
حتی نه یه بار من زینب رو با ضمیر مفرد صدا زدم و نه یه بار اون من رو...
همیشه احترام هم رو داشتیم...
به خاطر مسابقه نمیرسیدیم به کلاس هامون کامل بریم و به خاطر همین با زینب تقسیم وظایف کردیم و بعضی کلاسها رو اون میرفت و جزوه رو به من میداد و بعضی کلاسها رو هم من میرفتم.
یه جورایی به همین دلایل داشت حرف زدن هامون و ارتباط هامون بیشتر میشد و من از این میترسیدم
نمیخواستم باز وارد ارتباطی بشم که هیچ سودی نداره..
احساس میکردم دارم به زینب وابسته میشم ولی این حس باید سرکوب میشد...
آخه کدوم دختری حاضره با پسری که میدونه قبلا شکست عشقی خورده ازدواج کنه؟
البته زینب بارها گفته که نگم شکست عشقی بلکه مینا لیاقت عشقم رو نداشت...ولی خوب خودم میدونم که این حرف ها رو برای دلخوشی من زده و شاید ته دلش مثل همه آخیییی و الهییی بگه😞
ولی از همین الان معلومه این رابطه هم سر و ته نداره و نباید ادامه ش میدادم.
روز مسابقه شد...
مسابقه توی یه دانشگاه بزرگتر شهرمون بود،
صبحش سعی کردم زودتر از همه آماده بشم و به محل مسابقه برم...
خیلی استرس داشتم😥
وقتی رسیدم دیدم زینب زودتر از من رسیده و جلوی در وایساده😦
تا من رو دید چادرش رو مرتب کرد و اومد جلو و سلام کرد😊
-سلام...فکر نمیکردم شما زودتر اینجا باشین😕
-آخه دیشب تا صبح خوابم نبرد...بعد نماز هم کم کم آماده شدم و حرکت کردم.
-چه جالب😕
-چی؟😦
-آخه منم دیشب خوابم نبرد....خوب حالا چرا نمیرید تو بشینید؟
-خوب همه تیمها با سرپرستشون میرن...منم باید با سرپرستم برم دیگه 😊
-شنیدن واژه سرپرست غرور خاص و حس خوبی بهم داد...ولی خوب همونطور که گفتم باید این حس سرکوب میشد...
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc