مطلع عشق
📩داداش رضا سلام ان شاء الله حالت خوب باشه میخواستم نظرمو راجع به بدحجابی و نوع پوشش بگم که هر وقت
#نون_داغتو_نشون_گشنه_نده
کتابی که هردختر پلنگی باید بخواند
نویسنده : داداش رضا
🌾ما پسرا با چه دخترهایی ازدواج میکنیم ؟
شاید بگی رضا تو خودتم ته دلت از این مدل دخترا خوشت میاد.
هر پسری بگه نه دروغ میگه. اما بدون ما از نگاه جنسی خوشمون میاد وگرنه فکر نکن فطرتا از
این آدما خوشمون میاد.
اتفاقا یه چی بهت بگم یادت نره.
پسرایی که با هزار نفر رابطه داشتن واسه ازدواج بیشتر دنبال دختری میرن که با حیا باشه. اونی
که میره با دختر بد حجاب ازدواج میکنه شاید براش مهم نیست کسی تو خیابون ببینش یا نه. اما
پسری که غیرت داشته باشه با همچین دختری ازدواج نمیکنه.
شاید بگی رضا این عادلانه نیست که پسری بعد هزار تا رابطه داشتن بیاد با دختر با حیا ازدواج
کنه ! اما یادت باشه که عموما عشق آخر پسرا پایدار تره...
و نگران هم نباش. چون اصولا ما جذب کسی میشیم که عین خودمونه. من خودم معتقدم ما با کسی
ازدواج میکنیم که عین خودمونه اما در تراکم بیشتر. شاید بگی نه من دو مورد سراغ دارم
اینجوری نبوده.
اما ما نمیتونیم اون دو مورد رو مبنا قرار بدیم و اون هزار مورد رو ندید بگیریم.
ما با کسی ازدواج میکنیم که عین خودمونه. تازه؟ اگه واقعا توبه کنیم خدا مارو میبخشه و
گذشتمون رو ندید میگیره.
باور کن من از روی خیر خواهی این حرفارو میزنم. دوست ندارم به چشم یه کلا دیده بشی. مواظب
صدف درونت باشه.
تو فصل بعدی درمورد صدف درون بیشتر حرف میزنم
منتظر فصل بعدی باش
فعلا یا علی
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#فصل دو : دختران پلنگ
سلام دوستان عزیزم به فصل جدید خوش اومدید. تو این فصل میخوام بگم چی میشه که یه دختری
پلنگ میشه. البته خیلی ها میگن دلیل خونوادگی داره اما شخصا مخالفم. دلیل بی حجابی بیشترش
بخاطر کمبود عزت نفسه.
صد البته میشه مقصر رو پدر و مادر دونست اما با مقصر پیدا کردن چیزی درست نمیشه.
وقتی کسی عزت نفسش کم باشه مدام دنبال اینه که توجه جلب کنه . شاید بگی رضا چرا؟
دلیلش ساده است.
ما بزرگترین نیازمون در زندگی اینه که خودمونو دوست داشته باشیم و عملا کسی که خودشو
نخواد تلاش میکنه که از راه غلط دیده بشه. بخاطر همینه که همش تو سایتم میگم سعی کنید هدف
بریزید و بهش برسید چون همین هدف ریختن به آدم احساس ارشمندی میده.
دلیل پوشش بد من :
میخوام اعتراف کنم و بگم که خود منم از روی عدم آگاهی توی همین دام افتاده بودم اما تونستم
بیام بیرون... دلیل اصلیشم کار کردن رو عزت نفسم بود! در مورد عزت نفس تو کتاب بهترین
نسخه خودت باش خیلی توضیح دادم که دقیقا چه جوری باید عزت نفس خودمونو بالا ببریم.
آسیب بزرگ مردهای متاهل :
من دلم برای اون کارگری میسوزه که اومده دو تا نون بگیره ببره خونه و تو راه با دیدن همچین
دخترایی اذیت میشه و ممکنه تو خونه بی اختیار ذهنش بیاد اون دختر رو با خانومش مقایسه کنه.
خدایی خودت حاضری شوهرت این اتفاق براش بیوفته ؟
حاضری شوهرت تو خیابون راه بره و دخترا جلوش عشوه بیان؟
شاید بگی خب داداش رضا تو خارج دخترا لخت میان بیرون اما انقدر اذیت نمیشن. خودت جواب
خودتو دادی.
اوال تو خارج همه لخت میان بیرون و عملا کنجکاوی مرد ها خنثی میشه. ولی اینجا یه دختر
ساپورت تنگ میپوشه و یه مانتو جلو باز .... خب ؟ کدوم تحریک پذیر تره ؟
اینو هیچوقت یادت نره که کلا زمین بازی متفاوته. نمیشه ایران رو با آمریکا مقایسه کرد. اونا اگه
میبینن و اذیت نمیشن چون کافیه برن کاباره و سی دالر بدن و نیاز خودشونو با پول برطرف کنن...
کاتالوگ میدن دست طرف و میگن میخوای با کدوم بخوابی ؟
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️ تاریخ حجاب در صد سال گذشته در انگلستان !!!
📌 ببینید چگونه #جنگ_رسانه ها باعث شد تا مفهومی به نام حجاب در متن انگلستان کمرنگ شود. بلایی که سر تمام ارزش هایمان آمد..!!
❌ قدرت رسانه را جدی بگیرید جنگ امروز ، جنگ رسانه هاست
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#وآنکه_دیرتر_آمد #قسمت آخر... دلم می خواست از شوق فریاد بکشم . صورتش را در حلقۀ دستانم گرفتند و د
قسمت اخر داستان👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/9006
قسمت اول داستان وآنکه دیرتر آمد👆
#سو_من_سه
#قسمت اول
🍃 روی ماسه های گرم شده از تابش آفتاب دراز می کشم و گوشم را می دهم به صدای موسیقی که علیرضا با ولوم بالا روشن کرد. و چشم می بندم از نور خورشید. علیرضا لم داده روی صندلی ماشین و با موبایلش ور می رود.
دو روز است که آمده ایم شمال. برای حال جواد که نه، برای حال آرشام هم نه، به خاطر شرطی که آرشام باخت، مجبور شد ماشین پدرش را بردارد و الآن کنار ویلایشان، دریا با ما حال می کند.
پدرش با خیال راحت ماشین را داد دست آرشام و ما با هزار پررویی سوار شدیم. شانس، هیچ پلیسی به تورمان نخورد و الّا که چهار تا بی گواهینامه وسط جاده... همین خودش یک حالی دارد که بقیه مواقع ندارد.
جواد با نگین به هم زده ، آرشی با... علیرضا از خانه فراری و من اما فقط با نگاه سنگین بابا و سکوت مادر راهی شدم و الآن هم از زیر دست موج ها فرار کرده ام و دارم حمام آفتاب می گیرم.
- هوووی وحید برنزه مفتی؟
دست تکان می دهم اما حال سر بلند کردن ندارم. خوابم می آید. دیشب تا خود صبح بازی کردیم و از بس چشم به صفحۀ تلویزیون دوختم تا نبازم، چشمانم درد گرفته است.
- تکون بده اون هیکل رو !
تصمیم ندارم به چیزی توجه کنم. فقط وقتی حس می کنم دارم روی هوای جلو می روم چشم باز می کنم که هم زمان پرت می شوم وسط دریا...
سنگ را برمی دارم و سر بالا می گیرم. پنجرۀ اتاق علیرضا مثل همیشه بسته است و پرده های قهوه ایش چفت هم شده اند. تاریکی اتاق همزاد زندگیش است. دست بالا می برم و با ضرب سنگ را پرتاب می کنم. صاف می خورد وسط شیشۀ اتاقش. عقب می کشم تا در سایۀ دیوار قرار بگیرم. بعد از چند ثانیه هم زمان با کنار رفتن پرده، پنجره باز می شود... دقیق جای ایستادن من را نگاه می کند. چیزی زمزمه می کند که می دانم و سر داخل می برد.
قدم رو می کنم تا بیاید پایین. دیشب از شمال دیر رسیدیم. بابا حالم را با نگاه عمیقی که به سرتا پایم انداخت گرفت و مامان هم حاضر نشد دفاع کند. امروز هم از کتابخانه زده ام بیرون. با بچه ها قرار تئاتر شهر داریم. جواد رفت دنبال آرشام و من هم آمدم تا با علیرضا برویم.
در را باز می کند و موتورش را هم بیرون می کشد. نصف شرقی غربی صورتش پر از ابروهایش است و نصف شمالی جنوبی هم که گیر درهم پیچیدن همان دو ابرو است. این یعنی وضعیت قرمز خانگی و باید تا ردیف شود، قیافۀ سنگش را تحمل کنم...
سوار می شوم و سه تا کوچه و دو تا خیابان را که رد می کنیم خودش به حرف می آید:
- امروز این استاد زبانمون عین چی زد زیر همه اوقاتمون.
دقیقا این مشکلش نیست. علیرضا شش تا معلم را می گذارد توی جیبش و درمی آورد. دست می گذارم روی شانه اش و فشار می دهم. آخ آرامی می گوید. دستم را عقب می کشم و می گویم:
- زبانه دیگه! خودش مزخرفه. چه توقع از بقیه اش داری؟
- نه آخه. دو تا داستان زپرتی کپی گرفته می گه بخون، از حفظ هم بخون. از هرجاییش هم پرسیدم بلد باش. آخه احمق جون! من شاهنامۀ فردوسیشم نمیفهمم که زبون ننه بابامه! حالا بیام برای تو بگم داستان چرند چی می گه.
باز هم این مشکلش نیست. آن یکی دستم را عمداً می گذارم روی شانه اش. دوباره ناله می کند. می گویم:
- به ما باید فردوسی یاد بدن که بعدا بتونیم چارتا کلوم با زن و بچه اختلاط کنیم. به چه درد می خوره هِلو هُلوی من، وای بای مای مای عشقم؟ ایت ایز وای من خاک بر سر.
می خندد علیرضا و با آرنج می کوبد به پهلویم که عقب می کشم:
- هوی، آرام آرام.
- وحید سر به سرم نذار که آدمش نیستم امروز.
می رسیم سر قرارمان با جواد و آرشام. آن ها هنوز نیامده اند. موتور را می زند روی جک و یله می شود رویش. کمی عقب جلو می کنم و می نشینم روی نیمکت و زل می زنم به علیرضا. دست می کند و موبایلش را بیرون می کشد. نمی دانم چه می بیند که دوتا فحش حواله اش می کند و دوباره هُل می دهد توی جیبش.
شاخۀ درخت بالا سرم را پایین می کشم و تکه چوبی می کنم. می گذارم بین دندان هایم و می جوم. نگاهم را که می بیند با اخم می گوید:
- هوم... چیه مثل گربه زل زدی به من؟
پاهایم را کش می دهم. لگدی حوالۀ پایش می کنم و می گویم:
- می گی یا نه؟ بازم مثل همیشه است؟
رو برمی گرداند و می گوید:
- تو که از هفت دولت آبادی. ننه بابا نیستن که من دارم. از دیشب تا حالا دوباره مثل چی به جون هم افتادن. مجبور شدم برم جلو یارو که نزنه، بی وجدان کوبید توی گردنم. اصلا نتونستم بخوابم.
نگاه از روی چشمانش برمی دارم و می اندازم روی گردنش. پس بگو روی موتور صاف نشسته بود. برای خودش غر می زند:
- من نمی دونم برای چی کنار هم موندن توی اون طویله.
طویله در ذهنم جان می گیرد. علیرضا را نمی توانم در فضای بدبوی آنجا تصور کنم. حیف می شود. گاو و خر و گوسفند وجه تشابه شان با علیرضا خیلی کم است. هرچند که خوراک و خواب و شهوت شان مرز مشترک باشد.
- پس کدوم گوریند این دوتا.
جواد و آرشام از دور پیدایشان می شود.
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت دوم
🍃ما چهار نفر با هم خیلی مچ شده بودیم. با بقیه هم شاید رفت و رُب داشتیم اما اصل حالمان و محورمان، جواد بود. چند سالی من و جواد دوتا قطب متضاد بودیم که مدام در کلاس، جرقه میزدیم. هیچ چیزمان به هم نمی خورد الا میل مان به تفریح. خلاصه شد آنچه نباید می شد. یعنی اینقدر کنارش بوده ام که حتی حرف مردمک چشمش را هم میتوانم بخوانم. چشم قهوه ای روشن جواد حالات خاصی دارد.
من همۀ حالاتش را می دانم. هم خوشی و لودگی هایش را. هم ناراحتی و خستگی اش را.
من همۀ حالاتش را حفظم؛ عصبانیتش را، مخصوصا وقتی که کاری را بخواهد انجام دهد و کسی مانعش شود. کلا جواد هر کاری را اراده بکند باید مطمئن باشی که آن کار تمام است و وای به وقتی که نشود. یعنی کسی مقابلش قد علم کند، کار شدنی را نشد کند. جواد روز و شبش مالیده میشود.
من، همۀ نگاه های جواد را می خواندم. چشمانش یک معرفت خاصی داشت که هیچ کس نداشت. کافی بود یک بار از یکی مرام ببیند، بعد اگر هزار بار هم نامردی می دید تا برایش مَرام وسط نمی گذاشت نامردی هایش را تحمل میکرد. بعد که با هم مساوی میشدند کلا قید طرف را میزد. یک طور لوطی دلبر بود.
من کلا جواد را از بر بودم. یک بار حاضر میشد دنیایت را بسازد. یک باره هم که از این دنیا خسته میشد دنیا را به چاه میسپرد و تمام. دلش سیر می شد از هرچه داشت و آسمانش گرفته و ابری...
انگار که دنیا برایش کوچک بود؛ به در و دیوار میزد برای یک جای بزرگ تر. تنگش می گرفت از همه چیز و خسته می شد، همین هم گِل می زد به حال همه.
آرشام هم یک سال بعد از رفاقت من و جواد، شد رفیقمان. خیلی رام نبود. جفتک هایش بی حساب و کتاب بود. اما خب یک پالون خوبی داشت، آن هم اینکه دل این را نداشت کسی را خراب ببیند. همان لطافت کودکی! اول شاید داد می زد، اما بعدش کوتاه می آمد و یواشکی می رفت دنبال اینکه بفهمد چرا داد زده بود. یعنی خودش می رفت هرچه پاره کرده بود را رفو می کرد.
اولش شاید حق بهجانب برخورد میکرد، اما دلش، دل بود. میرفت حل و هضمش میکرد. حالا با یک ماچی و پوچی، یک فست و فودی، یک بستنی حتی لیسی...
اما علیرضا از روی سادگی دوست داشتنی بود. همین بود که بود و بلد نبود دو زار عقلش را به کار بگیرد. خانوادۀ پر پول بی عقلی هم داشت که کاش نداشت.
پرورشگاه بزرگ میشد بهتر از دامن این ننه و لقمۀ این بابا بود. همیشه یکجوری در جمع ما خودش را آرام میکرد و ما سه تا هم میدانستیم.
جواد جمع ما را به او وصل کرد؛ به مهدوی.
مهدوی فوق لیسانس شریف داشت. یک موجود از لپ لپ درآمده بود. ذهن خلاقی داشت. حداقل در برخورد هایش با ماها که طور دیگری بود. از بچگی هرچه معلم دیده بودیم دو حالت بیشتر نداشت.
یا کلا فکر ما را نمیکرد، یا که اصلا فکری نداشتند.
خون ما را می کردند توی شیشه که درس، قلمچی، آزمون، تست... نداشت ها هم که بیخیال موجودی به نام انسان بودند.
بود و نبودمان را در درس و مدرک میدیدند. برایمان یک کاخ می ساختند که از سیفونش تا سالن پذیرایی اش بر یک معادله بنا میشد؛ درس و مدرک.
نداشت ها هم مثل چغندر میدیدند همۀ دانش آموزها را؛ که آمده اند از زیر بتّه و باید بمیرند کنار همان بتّه.
تو بگویی هر دو دسته گاهی، نگاهی، آهی خرج ما کنند. اَبَدا. اینکه ما غیر از تِست، نیاز به نان تُست داریم برای زنده ماندن اصل مسلم بود اما...
آموزش و پرورشمان یک چمن زار راه انداخته است و یک تابلو زده بالای سر درش:
مدرسه!!
اما این مهدوی از لپ لپ درآمده بود، فرق داشت. به موسی(ع)قسم، معلم نبود.
اشتباهی آمده بود. همان موقع ها هم همراه موسی(ع)از کوه طور آمده بود پایین که به خاطر طول عمر کشیده بود به دورۀ ما.
شاید هم با عیسی(ع)رفته بود آسمان، الآن آمده بود.
شاید هم چون ما خیلی بی پدر و مادر بودیم، دل ها برایمان سوخته بود و خلاصه مهم این بود که مهدوی پیامبر جدید بود. آمد و آمد و آمد خورد به تور یک قوم ظلم های که از قضا اسمشان دانش آموز بود.
هرچه که بود، تک بود.
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
🌞 صبح یعنۍ؛ فراموشـ کن طوفانِ سختِ دیشب را! ونگاه کنــ🌱 🌞 کہ خورشید امروز چہ زیبا ݪبخند مـےزند ب
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
📝 #صبح_بخیر_مهدوی
❤️ صبح را با غزل چشم تو مینوشم و باز / مثل هر روز تو در مطلع شعرم هستی
🖼 #پروفایل
❣ @Mattla_eshgh
💠⚜💠⚜💠⚜💠
⚠️هیچکس به من نگفت 😔
⬅️قسمت دهم
👌هیچ کس به من نگفت: که یکی دیگر از راه هایی که مرا به یاری شما نزدیک میکند، بستن عهد با شماست. عهدهایی که شاید در ظاهر کوچک باشند اما در گذشت زمان، اثرات پر باری را به نمایش خواهند گذاشت.✅
👈مثلاً عهد ببندم که به دوستانم زودتر سلام کنم و دروغ را از صفحه زندگیم فقط به خاطر شما بیرون کنم و بر همین دو عهد، مداومت کنم تا بعد از محکم شدن این عهد و پیمان، سراغ سومین پیمانم با شما بیایم...😊
👌حتی دعای عهد را اگر صبحها موفق به خواندن نمیشوم در اولین وقت نشاطم در هر جا شد زمزمه کنم.😊
😔هر چند که دیر فهمیدم که دعای عهد چه مضامین زیبایی دارد و چه مناجات عاشقانهای است که طلب دیدار دلدار را میکند و عاجزانه درخواست یاری آن امام غریب را در سر میپروراند که حتی اگر مرگ آمد و قبل از ظهورت، مرا از دنیا برد، باز هم زنده شوم و برگردم و تو را یاری کنم.
😥کسی به من نگفت که میتوانی صبح را با عهد با امام زمانت شروع کنی تا این عهد، مدد کند تو را در دروی از گناه و یک قدم نزدیک شدن به عزیز دلها.
🔹عمریست بیقرار نگاهت نشستهایم
🔹از غصه نیامدنت دل شکستهایم
🔸ما پای عهد عاشقی سرخ انتظار
🔸با هر کسی به غیر تو پیمان گسستهایم
📘کتاب "هیچکس به من نگفت"
✍نویسنده: حسن محمودی
🔹ادامه دارد ....
#متن_هیچ_کس_به_من_نگفت 10
#هیچ_کس_به_من_نگفت
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صهیونیستها اول مردم فلسطین را به طرق مختلف ناپدید و سپس زمینهایشان را به عنوان املاک بدون صاحب تصرف میکنند!
#رویای_بازگشت مستندی است درباره شهرکسازیهای یهودی در فلسطین و چشمان کاملا بسته جهانیان به روی این ظلم
⏯ تماشای کامل مستند رویای بازگشت در آپارات:
aparat.com/v/tObBW
❣ @Mattla_eshgh
قدم برداشتن برای 💚امام💚
سخت است و شیرین!
اما خودشان کمکت می کنند...
بار به دوش بگیری، به دستت نیرو می دهند...
همه کاره جهان
کسی را که یاری اش کند، یاری✨ می کند...
سستی در یاری 💛امام💛
راحت است و سنگین!
روح زنده🌹 خودت را هم خراب می کند!
و
مسئولیت تاخیر در برپایی خوشبختی
و جمع شدن بساط ظالم ها
با نتایجش
با توست...
حتی اگر نتیجه اش...
کشتار کودکان مظلوم باشد و
ظلم و ستم به مردم دنیا و
گسترش فقر و بی عدالتی و
شکستن💔ها و ویرانیها...
و تشنه ماندن کسانی که #خوشبختی_جهانی می خواهند...
حتی به اندازه یک ساعت تاخیر...
یک دقیقه... یک لحظه...⏳
چقدر می شود؟!😱
خودت حساب کن نتیجه سستی خودمان را...😭😰
#مهربان_من
#میخواهم_یار_تو_باشم
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت دوم 🍃ما چهار نفر با هم خیلی مچ شده بودیم. با بقیه هم شاید رفت و رُب داشتیم اما اصل
#سو_من_سه
#قسمت سوم
🌾من و جواد ریاضی می خواندیم. علیرضا و آرشام تجربی.
مدرسه مان جدا شد اما رفاقتمان پابرجا ماند. هرچند علیرضا هنوز با من مچ تر است تا آرشام. امروز هم انقدر حواسش پرت بود که نتوانست کتابخانه بماند.
قبل از اینکه من سوار موتورش بشوم گاز کش رفت.
از وقتی که رفتیم شمال و برگشتیم متوجه یک چیزهایی شدم که برایم کمی ترس داشت. علیرضا داشت کاری می کرد که مثل همۀ کارهای خلاف ما نبود.
یک راست رفتم در خانه شان. کسی پشت آیفون می گوید که با دوستانش رفته است بیرون. با جواد تماس می گیرم و نیست. علیرضا با آرشام هم نیست. کمی معطل می کنم شاید بیاید. پیام ها و تماس هایم هم فایده ندارد.
راهی خانه می شوم. در را که باز می کنم بوی کیک می زند توی سر و صورت و گوش و چشمم و آب از گوشه های میانی دهانم راه می افتد. توی راه پله ها دعا می کردم که بو از خانۀ خودمان باشد که باش... باش، آمین شد.
پا می کشم سمت آشپزخانه و اول گیسوی کمند خواهرم ملیحه را می بینم که دستانش پر از آرد و در دنیای خودش غرق است. دنیایش را دوست دارد.
آهسته می روم و انگشتم را فرو می کنم وسط خامه های تازه ریخته شده روی کیک. چنان جیغ می کشد که خودم هم می ترسم و...
دستانم را به نشانۀ تسلیم بالا می برم. می افتد روی صندلی. حال ندارد چیزی بارم کند فقط می نالد:
- وحید پینوکیو آدم شد... تو چرا آدم نمی شی؟
تکه ای از کیکش را می کنم. گرسنه ام شده و بوی کیک بدتر کرده من را:
- اون کارتُن بود، کارتُن.
برایم تکه ای کیک می برد و توی بشقاب می گذارد. همین خوب است. دختر باید مهربان باشد. آخرش یک ماچ از لپش می کنم و یک ده هزار تومانی می دهم و آرامش می کنم. چه زندگی پرخرجی...
آخر شب علیرضا سه ساعت آنلاین است اما پیام های هیچکدام از ما سه نفر را نمی خواند.
جلوی چشمان مادرم اوکی می کنم قهوه خانه را ! کمی نگاهم می کند اما می داند که سر به سر یک جوان هفتاد کیلویی گذاشتن فقط لجبازی نتیجه می دهد. دو روز است که بچه ها را ندیده ام و با علیرضا هم کَل انداختم سر حال و احوالش و حالا هم با اشارۀ جواد، جمعی می رویم پاتوق!
جواد محشر قلیان می کشید. نی را که می گذاشت روی لب هایش، سی ثانیه کام می گرفت و بعدش سی تا حلقه دود، بیرون میداد.
قیافۀ جواد دیدن داشت موقع پُک زدن. فرقی هم نمی کرد سیگار و قلیان. حریص نمی کشید؛ شیک می کشید. هیچ وقت هم همراهش نبود، برایش می آورند. علیرضا فندک طلایی برایش خریده بود، سیگار را که تعارفش می کرد، حاضر نبود خم بشود و بردارد، باید جعبه را تا بالاترین حد، مقابلش می گرفت، با منش خودش، می کشید بیرون و می گرفت دست چپ و...
جواد همیشه هم نمی کشید. راحت می گفت: نه! اوقاتی که حالش خوب بود نه می آمد شیره کش خانه یا همان قلیانسرا، نه دست چپش بالا و پایین می شد.
بچه ها دیگر عادتشان شده بود، اما جواد به قول خودش به تنگ که می آمد و بدبخت که می شد در قلیانخانه را هل می داد.
مادرم همیشه می گفت: «ظاهر چپق خانه ها از توی خیابان همیشه خوب است. نمای جذاب. اما با همان هُل باید دوزاریتان بیفتد که دستی که هل می دهد از همه جا کوتاه است که رفته آنجا »
علیرضا با همان حال بدبختی مقابلمان چهار زانو می نشیند و نگاهش را هم می دزدد. جواد محلش نمی دهد. من مشغول موبایلم می شوم و آرشام با پا می کوبد به پایش و می گوید:
- سرت کدوم وری چرخیده که ما رو نمی بینی؟
دستی به صورتش می کشد و می گوید:
- خیلی به من ور نرید
با این حرفش جواد براق می شود توی صورتش و می گوید:
- باشه پس مثل آدم بگو چی شده! دلم نمی خواد حالت خرابتر که شد همه رو به غلط کردن بندازی!
علیرضا نگاه طولانی به صورت جواد کرد و بلند شد و رفت. فضا پر از دود بود و تا از بین همۀ دودها برود بیرون سه تایی نگاهش کردیم. جواد کلافه شده بود و هر سه تایی عصبی.
قهوه خانه برایمان تنگ شده بود. هوا کم آورده بودم. از درز و دورزش دود است که بیرون می زند، چون از تمام سوراخ های صورت و بدن آدم های تویش که همین بچه های چهارده تا سی ساله های بدبختند، دارد دود بیرون می آید.
اصلا حرف بوی سیب و لیمویش نیست. نفهم که نیستیم... اینها هم مثل رنگ اسمارتیز است. تویش همان شکلات، بیرونش قرمز و زرد و آبی!!
جواد دست می کند توی جیبش و یک تراول می گذارد روی فرش و بیرون می رود.
❣ @Mattla_eshgh