📌 توییت توضیحی #امین_بسطامی پیرامون عملکرد مجلس و اوضاع اقتصادی امروز
❣ @Mattla_eshgh
🔴 دلایل بیحاصلی سوال و استیضاح از #روحانی
🔹 عملکرد دولت بیدستاورد و خسارتبار #روحانی در حوزههای مختلف داخلی و خارجی روشن است و از هر منظر کارشناسی به آن نگریسته شود، چیزی برای دفاع ندارد، تا آنجا که حتی منتقدترین افراد را عمدتاً رای دهندگان به او تشکیل میدهند.
🔹 در این میان، اما سوال اساسی این است که باید چنین دولتی را که عمر ۱۰ ماهه پایانی خود را طی میکند با سوال و استیضاح کنار زد؟ آثار سلبی و ایجابی آن برای کلیت نظام و مردم چیست؟
🔹 به نظر میرسد سوال و استیضاح (که البته حق طبیعی مجلس و نمایندگان است) در این مدت باقیمانده، آورده خاصی برای نظام و مردم ندارد زیرا:
🔻۱. بعد از بنیصدر، رویه و عرف حاکمیتی این بوده که با رئیس جمهور و (در مقاطعی نخست وزیر) برخورد حاد و حذفی صورت نگیرد. این رویه سبب پایداری نظام حکومتی و حفظ آرامش در کشور میشود.
🔻۲. استیضاح رئیس یک دولت که هفت سال بر سر کار بوده و وقت بسیاری را با کمکاری و مسیر اشتباه تلف کرده، در کمتر از یکسال به عمر آن دولت، هیچ نتیجه عملی در بر نخواهد داشت. به فرض محال با رای عدم صلاحیت، بجز رئیس جمهور سایر ارکان دولت تا چند ماه بر سر کار هستند و عملا تفاوتی نخواهد کرد.
🔻۳. سوال و استیضاح بزرگترین موقعیت برای سیاستمدار حرفه ای برای سوارشدن بر موج هیجان و احساسات، مظلوم نمایی، فرافکنی و استفاده از اشتباهات نمایندگان است. همانطور که حضور ظریف در مجلس نیز با چنین نتیجه ای همراه شد.
🔻۴. منطق بازار و معادلات روانی حاکم بر آن با منطق مورد نظر نمایندگان همخوان نیست. استیضاح و سوال در شرایط فعلی ایران از سوی بازار به معنی ناکامی کل حاکمیت در کنترل شرایط اقتصادی تلقی میشود و نه ناکارآیی یک دولت و یک جناح خاص.
🔻۵. بی ثباتی در نظام سیاسی و ناتمام ماندن دوره روحانی، سیگنال خوبی برای قدرت و نفوذ منطقه ای ایران نیست. ولو آنکه روحانی دغدغه محور مقاومت را چندان نداشته باشد اما ناتمام ماندن دولت وی به پرستیژ سیاسی ایران در منطقه ضربه میزند و از سوی ناظران منطقهای به عنوان نشانهای از تزلزل نظام ایران تعبیر میشود.
🔻۶. تقریبا میتوان گفت امکان اصلاح مسیر دولت از وضعیت اشتباه فعلی به شکل مبنایی وجود ندارد و ظرفیت اصلاح و نقدپذیری در لایه یک دولت وجود ندارد. از سوی دیگر مجلس میتواند در جو آرام و کارشناسی در همین مدت باقی مانده از عمر دولت برخی تصمیمات مفید و موثر را به آن بقبولاند. به شرط آنکه با بخش منصف و دلسوز دولت رابطه برقرار کند و از چالش حاد با بالادستیها اجتناب کند.
🔻۷. میان لایههای کنشگر افراطی فتنه و برخی مدیران دولت تدبیر، همپوشانی و ارتباطاتی وجود دارد. حادسازی فضا علیه دولت سبب میشود رادیکالها نظرات خود را به تصمیم گیران در دولت توجیه کنند و حوزه ذهنیت _عملکرد اشتراکی آنها گسترده شود. در آن صورت با توجه به طراحیهای بسیار جدی ضدانقلاب، منافقین، سرویسهای خارجی و نارضایتی مردم از وضعیت اقتصادی، بستر رقم خوردن یک فتنه چندوجهی فراهم شود.
🔻۸. نفس وجود مجلس فعلی با گرایشهای انقلابی و کاملا متضاد با دولت، خود نوعی فشار بر دولت است و بازدارنده بسیاری از مسائل است. این فشار مثبت در صورتی که از حد خود فراتر رود به فشار منفی تبدیل میشود و اثرات مخربی در پی خواهد داشت.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا رهبرانقلاب اینقدر بیاد سردار سلیمانی هستند و در فراق ایشان گریه میکنند؟
🔺حاج قاسم سلیمانی قبل از شهادت پرده از این راز برداشتند...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۵ _من تند رفتم یا تو ؟ ... چجوری تونستی ؟ چجوری ؟ _اصلا حوصله اشک و آه ندار
#چیک_چیک...عشق
#قسمت۱۰۶
رگ گردنش متورم شده بود ... زد زیر خنده . از این خنده ها که تو اوج عصبانیت میاد سراغ آدم و مثل هیستیریک
میره رو اعصاب !
_اون لعنتی هنوزم چشم دیدن منو نداره ... نمیتونه ببینه که خوشم .
فکر میکردم یادش رفته گذشته رو ! اما هنوزم داره میسوزه و میخواد منم با خودش به آتیش بکشه ...
ولی کور خونده .. من نمیذارم ... نمیذارم !
همزمان با فریادی که زد با پا لگدی به صندلی چوبی وسط اتاق زد که محکم پرت شد و صدای خیلی بدی داد ...
جوری که محمودی سریع در اتاق رو باز کرد و پرسید :
_چی شده آقای نبوی حالتون خوبه مشکلی پیش اومده ؟
پارسا داد زد :
_به تو ربطی نداره برو بیرون !
محمودی با نگرانی به چهره هامون نگاهی کرد و گفت :
_میخواین یه لیوان ..
_گفتم برو بیرون !
این بار از دادی که زد منم تکون خوردم ! محمودی در رو بست و رفت ...
دوباره برگشت سمتم و با یه ناه مرموز گفت :
_چیه ؟ نکنه خودش بهت پیشنهاد دوستی داده ؟ آره !؟
با چشمهای گرده شده از تعجب گفتم :
_چرا مزخرف میگی ؟ اونم یکی بدتر از تو !
_تو لیاقت نداشتی که من دوستت داشته باشم ! وگرنه انقدر تو زندگیم فضولی نمیکردی و سرت به کار خودت گرم
بود !
_دوست داشتنت ارزونیه زن و بچه ات ! من لیاقتشو نداشته باشم بهتره ...
_تو از گذشته من چی میدونی که انقدر برام پوزخند میزنی ؟ هان ؟
_همه چیزو ! اینو که تو یه بچه داری ... یه دختر که همه امیدش توی زندگی مادر و پدرشه ... یه زن داری که مریضه
هزارها کیلومتر اونورتر داره میمیره
اونوقت تو مثل آدمهای بی مسئولیت به درد نخور اینجا با خیال راحت داری با دخترای هفت قلم آرایش کرده
میگردی و خوش میگذرونی
_خوبه ! تو که از همه چیز خبر داری حتما اینم میدونی که اون مریضه و داره میمیره !
من نمیتونم همه عمر و جوونیم رو پای یه زن مریض بشینم از دیدن رنگ و روی زردش متنفرم !
_یعنی هر آدمی اگر فهمید زنش مریضه باید ولش کنه به امون خدا و بره دنبال خوشیش چون دیدن چهره مریضش
عذابش میده !
انگار واقعا کم آورده بود ... مثل آدمهای شکست خورده خودش رو پرت کرد روی صندلی ...
سرش رو گذاشت روی دستاش و با صدایی که شاید از غصه گرفته بود گفت :
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۰۷
_آره ! اگه مثل من فقط عاشق قیافه زنش میشد و میرفت دنبالش حتما همین کارو میکرد !
_یعنی چی ؟
قبل از اینکه چیزی بگه منم نشستم روی صندلی ... دیگه حس وایستادن نداشتم زانوهام کم آورده بود .
با حالی که داشتم ترجیح میدادم فقط برم خونه ... اما خوب شنیدن حرفهای پارسا هم برام خالی از لطف نبود !
سکوت رو شکست و با تکون دادن سرش شروع کرد حرف زدن
_اشتباه کردم ! همه چیز با یه اشتباه بچگانه شروع شد و رسید به اینجا ... شایدم بشه اسمشو گذاشت حماقت!!!
شاید اگر بعد از چند سال بیتا رو توی جشن تولدم با اون چهره معصوم و خیلی قشنگ نمیدیدم هرگز حتی به ذهنمم خطور نمیکرد که عاشق بشم و بخوام ازدواج کنم !
خودشون شیراز زندگی میکردن ولی بیتا کارشناسی ارشد تهران قبول شده بود و برای کارهای ثبت نامش اومده بود تهران که مصادف شده بود با تولد من .
از بچگی کم حرف و مهربون و خجالتی بود و خیلی خوشگل !
اون شبم بخاطر همین خجالتی بودنش نظرمو جلب کرد ... نمیتونستم در برابر چشمهای قشنگش بی تفاوت باشم ...
مخصوصا که اشکان لعنتی مثل یه روباه مکار که دنبال طعمه بگرده سعی داشت با چاپلوسی نظرشو جلب کنه !
نه اینکه غیرتی شده باشم چون اصلا این چیزا زیاد تو خونم نبود ...
ولی خوب دوست نداشتم تو خونه خودم جلوی چشمام دخترعمویی رو که تازه کشفش کرده بودم با زرنگی از خود کنند !
خوب بلد بودم چجوری باید دل دخترها رو به دست آورد ... مخصوصا کسی مثل بیتا که گوشه گیری میکرد از جمع !
البته فکر میکردم راحته اما نبود ! توی چند روزی که خونه ما بود زیاد نمیرفتم بیرون ...
از هر شیوه ای که فکرشو میکردم استفاده کردم ولی اصلا راه نمیداد .
همین که مثل همه دخترای اطرافم خودشو لوس نمیکرد و با روی باز باهام برخورد نمیکرد بیشتر مشتاقم میکرد .
یک هفته گذشت ولی نتونستم کاری کنم ... اشکان هم تو این چند روز به بهانه های مختلف بهم سر میزد تا در واقع از دیدن بیتا محروم نباشه !
اینکه بیتا میخواست پس فردا برگرده شیراز و من مثل پسرای دست و پا چلفتی هیچ غلطی نتونسته بودم بکنم
دیوونم میکرد
تا اینکه اشکان بهم زنگ زد و گفت بیا دم در تو ماشین کارت دارم .
آخر شب بود ... هر چی بهش اصرار کردم نیومد بالا ... گفت یه چیزی شده که میخواد باهام مشورت کنه ...
اولش یکم چرت و پرت گفت ولی کم کم بحث ازدواج رو پیش کشید ... جوری که باعث تعجبم شد !
از اشکان بعید بود نصفه شبی بی مقدمه حرف از ازدواج بزنه و عاشق شدن ...
این چیزا اصاا تو ذات ما نبود چون اصولا تنوع طلب بودیم !
خلاصه شصتم خبردار شد که میخواد پای بیتا رو بکشه وسط ...
به هر حال دوستم بود میشناختمش اگر حرفی از علاقه به بیتا میزد نمیتونستم خودمو کنار نکشم !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۰۸
باید بهش یه دستی میزدم ... من از اونم زرنگ تر بودم ... همین که دهن باز کرد تا بگه از کی خوشش اومده با
دست کوبیدم رو پام و گفتم :
_ای دل غافل فکر میکردم فقط خودمم که دل و دینمو باختم!
با تعجب گفت :
_یعنی چی پارسا ؟ توام!؟
کلا آدم هفت خطی بودم! لحنمو غصه دار کردم
_آره بابا ... بعد عمری عاشق کسی شدم که حتی از درد دلم خبر نداره ...
میدونی اشکان نمیتونم به این راحتی ازش بگذرم . حس میکنم تنها کسیه که میتونه آدمم کنه !
میخوام همه چی رو ببوسم و بذارم کنار اگه فقط یه بله بهم بگه
با تردید گفت :
_اینکه خیلی خوبه پسر ... حالاطرف کی هست که به تو با اینهمه ابهت و جذبه ات نگاه نمیکنه ؟
_باورت نمیشه اگه بگم
_حالا بگو اصلا من میشناسمش؟
_دختر عموم بیتا
وقتی اینو میگفتم خیره شده بودم به چشمای پر از سوالش... میخواستم طعم شیرین پیروزی رو بچشم وقتی
شکستش رو حس میکرد!
با صدایی که از ته چاه در میومد گفت :
_بی ..تا ؟
_آره بیتا !
پوزخندی زد و دستی به موهاش کشید ... بعد از چند لحظه با رگه هایی از خشم گفت :
_خیلی آشغالی پارسا ! مثل سگ داری دروغ میگی همین که بو بردی میخوام چی بگم عاشق شدی؟
_من خیلی وقته که عاشق شدم ... عاشق دخترعمویی که اگر قرار باشه بین من و تو کسی رو انتخاب کنه اون منم
چون حق بیشتری دارم
_چه حقی ؟ نکنه نافتونو واسه هم بریدن ؟
_شایدم ! ببین داداش من بهتره آدم بفهمه نباید به ناموس کسی چشم داشته باشه
زد زیر خنده و تو خنده گفت :
_دمت گرم خندیدم ! ... تو مگه ناموسم حالیته ؟
_به خودم مربوطه ! در ضمن باید بگم دیر جنبیدی و از کفت رفت ... قبل از شام خواستگاری کردم و جوابمم گرفتم!
انگار کپ کرد چون مات نگاهم کرد ولی چند لحظه بعد گفت:
_همین الان گفتی از درد دلت خبر نداره !
_آره چون نمیدونه عاشقش شدم ... فکر میکنه مامانم خودش خواسته نه من !
یقه ام رو چنگ زد و با عصبانیت صداشو برد بالا
_واسه من فیلم بازی نکن عوضی ... تو آدم زن گرفتنی ؟
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۰۹
_نکنه تو از من آدم تری
_نیستم ولی میخوام بشم !
_منم میخوام بشم
_تو صد سالم که بگذره هیچی نمیشی !
_خفه شو به تو ربطی نداره ! منم هر غلطی که دلم بخواد میکنم میدونی که از دست توام کاری بر نمیاد
_تو دوستش نداری پارسا ! چرا میخوای زندگیشو به گند بکشی ... اون یه دختر معصومه که ..
_بسه تو نمیخواد این چیزا رو یاد من بدی ! دیگ به دیگ میگه روت سیاه ...
_من میتونم خوشبختش کنم ... ببین بیا مثل دو تا مرد ...
_مگه میدونی که من بدبختش میکنم ؟
_آخه لعنتی اون دخترعموته اینهمه دخترای رنگ وارنگ ریخته دورت که خودشونو میکشن برات چرا اون ؟ چرا
میخوای بیچاره اش کنی؟
_من دوستش دارم بیشتر از همه اون دخترا !
میخوام باهاش ازدواج کنم و اگه هر کسی مانع و سد راهم بخواد بشه اونو بیچاره میکنم نه بیتا رو !
کشمکشمون خیلی بالا گرفت جوری که حتی به زد و خوردم رسید ... مثل دو تا گرگ که سر یه بره بی گناه دعوا میکردن !
واسم مهم نبود چی میشه و آیندم به کجا میرسه ... میخواستم حال اشکان رو بگیرم که همیشه خاطرخواه های
بیشتری داشت ...
خانوادم مخالف صد در صد بودن چون میدونستن ناخلف تر از این حرفام ... ولی من قول دادم قسم خوردم که از
دوستام دست میکشم
اعتصاب غذا کردم ... هر کاری کردم تا بلاخره رضایت دادن و با هزار جور تضمین گرفتن راهی شیراز شدیم برای
خواستگاری !
فکر نمیکردم وقتی از در خواستگاری وارد بشم بیتا استقبال کنه فهمیدم دختر پاکیه ..
ولی برام مهم نبود ! من عاشق قیافه اش شده بودم و اینکه بتونم اشکانو از سر راهم بردارم!
همه چی انقدر زود پیش رفت که دو هفته بعد جشن نامزدیمون توی تهران بود ...
وقتی اشکان اومد توی سالن با دیدن بیتا کنارم داغون شد ... انگار واقعا دوستش داشت و همین باعث شد حس کنم
کار درستی انجام دادم!
بغلم کرد تا تبریک بگه ولی آروم جوری که کسی نفهمه کنار گوشم گفت :
_میدونم که هوسه نه عشق !
قسم میخورم همونجوری که تو زندگی منو بیتا رو به لجن کشیدی منم کوتاه نمیام و همیشه از هر جا که بتونم میزنم
تو برجکت ...
فقط سعی کن خوشبختش کنی !
بعد هم با لبخند تصنعی سریع ازم جدا شد و رفت !
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#السلام_ایها_غریب ❣ #سلام_امام_زمانم ❣ حرفِ دل را باید با #تو گفت این روزها #همه را جُز "تو" محرم
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند ملاک های من چه باشند؟ 💞اگر كسی #انتخاب خوبی كرده و میخواهد آن را به ازد
#انچه_مجردان_باید_بدانند
🔰برای #ازدواج چهار بلوغ لازم است :
◀️بلوغ فیزیولوژیک ، که فرد از نظر #فیزیکی و #جسمی باید رشد کافی داشته باشد
◀️بلوغ #عاطفی سه فاکتور دارد : دسترسی به هیجانات، ابراز هیجانات،#مدیریت هیجانات
◀️ #بلوغ اجتماعی : توانایی ایجاد تعادل بین دنیای #تجرد و دنیای تاهل و تعهد
◀️ بلوغ اقتصادی : #احساس خودکارامدی در تامین مایحتاج زندگی، یعنی فرد:
🔺دارای #شغل باشد
🔺عقل معاش داشته باشد
🔺ثبات و #مسوولیت پذیری داشته باشد
( کسی که میخواهد#ازدواج کند باید حداقل در #دو سال گذشته یک #شغل ثابت داشته باشد)
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
‼️دف زدن در جشن ها
استفاده از #دف، در مجالس شادي زنانه (#مولودی ها و #جشن_عروسی و ...) چه حکمي دارد؟
✅ اگر به گونه ای استفاده شود که انسان را از خداوند متعال و معنویات و فضایل اخلاقی دور کند و به سمت بی بندوباری، بیهودگی و گناه سوق دهد، حرام است، در هر صورت #استفاده_از_آلات_موسيقى در #مناسبتهاى_مذهبى شايسته مجالس اهل بيت (عليهم السلام) نيست، هر چند از نوع حلال باشد، بايد قداست و مقام اهل بيت(علهيم السلام) مراعات شود.
#موسیقی #دف_زدن_در_عروسی #دف_زدن_در_مجالس_اهل_بیت
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#آموزش_مبانی_طب_اسلامی #استاد_جمالپور #جلسه_۴۸ 🌸🌼✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌼🌸 #جلسه_چ
#آموزش_مبانی_طب_اسلامی
#استاد_جمالپور
#جلسه_۴۸
🌸🌼✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌼🌸
#جلسه_چهل_و_هشتم_۱
🌷📝 موضوع : بیماری های هر کدام از خلط ها و درمان آن ها🌿👨⚕
ان شاءالله از این جلسه به بعد، هر جلسه بیماری های مربوط به یک خلط رو بیان می کنیم و امروز بیماری ها مربوط به خلط صفرا رو بیان می کنیم.
امیدوارم که اعضای محترم مطالب جلسات رو بیشتر و بهتر مطالعه بکنند چون جواب خیلی از سوالات در همین تدریس ها موجود هست.
#جلسه_چهل_و_هشتم_۲
🌸🍂🌼🍁🌺
🔶 صفرا :
1⃣ چون جایگاه صفرا در اندام فوقانی است، باعث سر درد می شود (سردرد صفراوی).
(البته انواع سردرد داریم و با علت و منشأ های مختلف که یکی از آن ها سردرد صفراوی می باشد).
♻️ نشانه های سردرد صفراوی :
👈 درد از جلوی سر شروع می شود و چشم و پیشانی را درگیر می کند.
🕒 زمان های بروز یا تشدید سردرد صفراوی:
👈 این درد در زمان گرما افزایش می یابد. با بوی عطر تشدید می شود. با غذای گرم مزاج زیاد می شود. 👌✅
🌸💟 درمان اورژانسی:
👈 خوردن یا بوئیدن سرکه طبیعی یا آبلیموی طبیعی و خوردن ماست یا ضماد ماست روی پیشانی. ✅
2⃣ اگر صفرا در عروق از حد طبیعی بیشتر شود به تاول های صفراوی می انجامد و خارش پوست پدید می آید.
(البته خارش سوداوی پوست هم داریم که بعدا مشخصات آن را توضیح خواهیم داد).
👈 اوج صفرا در اندام انتهایی موجب ذوب شدن چربی زیر پوست می شود و پوست جدا می شود.
🌻💟 درمان:
خوردن شبی یک لیوان از ترکیب: یک سوم لیوان شربت سرکه انگبین ریخته الباقی را آب بریزید و یک ساعت بعد از شام میل کنید.
♻️🍹 طرز تهیه شربت سرکه انگبین:
2 واحد عسل + 2 واحد عرق + 1 واحد سرکه انگور طبیعی .
(برای سرد مزاج ها بهتر است از عرق نعناع و برای گرم مزاج ها از عرق کاسنی و برای خانم ها عرق رازیانه استفاده شود. همه را باهم ترکیب کرده و در شیشه ای نگه داری کنید).
3⃣ اگر صفرایی که در کیسه صفرا ذخیره شده است به جای اینکه صفرای لطیف و رقیق باشد، غلیظ باشد یعنی غلبه سودا (بخاطر یبوست مزاجی و ...) داشته باشیم
فرد دچار سنگ کیسه صفرا می شود. که به هیچ عنوان 👈 نباید کیسه صفرا از بدن درآورده شود. ✅
چون دیگر بدن صفراسازی را به درستی انجام نخواهد داد. ✅👌👏💐
⚠️⛔ یکی از هزاران ایراد طب کلاسیک:
👈 درآوردن کیسه صفرا بعلت سنگ کیسه صفرا می باشد
که در طب سنتی اسلامی بدون درآوردن کیسه صفرا، سنگ قابل درمان است. (ان شاءالله بعدا در قسمت درمان توضیح خواهیم داد).
🔰🚨 توجه: کسانیکه کیسه صفرا ندارند خودشان باید همیشه صفرای خون خود را تنظیم کنند بخصوص با 👈 اصلاح تغذیه. ✅💐
#طب_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
📚نام کتاب: "قصه دلبری"
🖋نویسنده: محمد علی جعفری
📑انتشارات: روایت فتح
📓تعداد صفحات: ۱۴۴
📖توضیحات:
قصه دلبری»روایت نو، جوان پسند و متفاوت از عاشقانه های همسر شهید مدافع حرم، محمدحسین محمدخانی است که توسط محمدعلی جعفری به رشته تحریر درآمده است.
#رمان
📗📘📙
@ketabe_khoob
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۹ _نکنه تو از من آدم تری _نیستم ولی میخوام بشم ! _منم میخوام بشم _تو صد
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۱۰
فقط چند ماه بود عمر خوشبختیمون .... من دوباره شدم همون آدم سابق !
زندگی یکنواخت دلمو زد و هر جوری بود از هر فرصتی برای با دوستام بودن استفاده میکردم
تا اینکه چند وقت بعد مریضیه بیتا هم شد مزید بر علت برای منی که دنبال فرار از خونه بودم !
بیتا خیلی سعی کرد که منو آدم کنه و پای بند زندگی بشم ولی من درست بشو نبودم و نیستم
فکر میکرد با آوردن پریا میتونه میخش رو محکم کنه
ولی من بدتر از ترس اینکه دوستام که همه مجرد بودن بویی از وجود زن و بچه ام ببرن ترجیح دادم با توجه به حال
بد خودش
بفرستمشون شیراز پیش خانواده عموم و خودم اینجا باشم و خوش بگذرونم !
اشکانم که وقتی پریا به دنیا اومد انگار فکر کرد واقعا خوشبختیم و کشید کنار ...
اما همین که فهمید از خودم دورشون کردم فهمید چه خبره و بازم اومد سر وقتم !
هنوزم که هنوزه هر وقت میره شیراز به بیتا سر میزنه البته فقط به عنوان یه دوست !
ایندفعه که رفتم شیراز بیمارستان از دیدن حال خراب بیتا که بیشترش به خاطر بدبختیهاییه که از دست من کشیده
و بخاطر اینکه عموم بویی نبره دم نمیزنه ناراحت شدم
بهش گفتم طلاقش میدم تا راحت زندگی کنه ...
گفت تو ارزش زندگی با من و پریا رو نداری ولی میذارم اسمم تو شناسنامه ات باشه چون دوست دارم همیشه عذاب
بکشی !
خوشحالم که داری زجر میکشی از دیدن قیافه مریضم
تو لیاقت هیچی رو نداری پارسا ... حتی دخترت ! امیدورام یه روزی یکی پیدا بشه که تقاص ذره ذره تباه شدن
زندگیمو ازت بگیره ...
با ساکت شدنش فهمیدم دیگه حرفی برای گفتن نداره ...
هنوزم گنگ و مات شنیدن اعترافاتش بودم ! سکوت بینمون داشت طولانی میشد ... زبونم رو روی لب خشک شده ام
کشیدم و به آرومی پرسیدم :
_چرا هر روز با یکی دوست میشی ؟ چرا میذاری دلت مثل مسافر خونه هر روز یه مسافر داشته باشه و فردا
بندازیش بیرون ؟
_دل من مسافرخونست !؟راست میگی ولی من نیستم که مسافر دعوت میکنم خودشون راه دلمو پیدا میکنن و پا
توش میذارن ...
هر چقدرم که دورشون میکنم بعد یه مدت بازم مثل بوم رنگ برمیکردن طرفم کلافم میکنن !
_اگه خودت نمیخواستی برنمیگشتن و توام سر زندگیت بودی !
_این دخترای احمق دست از سرم بر نمیدارن هیچ وقت !
_من چی؟ منم خودم پامو گذاشتم تو دلت !؟ یا تو بودی که خواستی بدبختم کنی ؟ دلت نسوخت از اینکه چه بلایی
سرم میاری؟
چند تا دختر بی گناه دیگه رو عاشق کردی و مثل بیتا ولشون کردی به امون خدا !؟
❣ @Mattla_eshgh
#چیک_چیک...عشق
قسمت ۱۱۱
حق به جانب نگاهم کرد و گفت :
_توام خودت خواستی ! مثل همه اونها ... تنها تفاوتت این بود که محافظه کارتر بودی همین !
با تعجب گفتم :
_خودم خواستم ؟ من ؟ نکنه یادت رفته تو بودی که بهم پیشنهاد دوستی دادی ؟
خندید ... خنده اش عذابم میداد
_آره یادمه ... ولی تو قبلش بهم با زبون بی زبونی پیشنهاد داده بودی !
با داد پرسیدم :
_کی !؟
_همون روز اول ... همون وقتی که عکستو دیدم و برات مهم نبود ! میتونستی بهم اعتماد نکنی و راتو بکشی بری ...
ولی انگار بدتم نیومد ! همون وقتی که سوار ماشینم شدی ... وقتی که ازت تعریف میکردم و تو سکوت فقط لبخند میزدی !
اگر یه بار فقط یه بار ... مثل یه کارمند میگفتی که من فقط رئیستم و نه بیشتر .. شاید حساب کار دستم میومد ...
ولی تو حتی ازم توقع نداشتی که باهات مثل یه کارمند معمولی برخورد کنم !
اینو یادت باشه ... تا وقتی دختری نخواد هیچ پسری نمیتونه هیچ جوری راه دلشو به راحتی به دست بیاره !
شنیدن این حرفها زیاد برام سخت بود ! نمیتونستم منکر بشم ...
چقدر بدبخت بودم که حالا باید پارسا نصیحتم کنه و بگه کجای کارم اشتباه بوده که به اینجا رسیدم !!
راست میگفت من خیلی وقت پیش باخته بودم !
همون روزی که جلوی چشم حسام خورد شدم و بازم برگشتم سمت پارسا چون اونو به آبروم ترجیح دادم .
_حالا چرا ناراحتی ؟ تو که خیلی هوای خودتو داشتی !
از لحن پر از تمسخرش حالم بدتر شد ..
_من خیلی اشتباه کردم ... بزرگترینشم همین بود که فکر کردم تو آدمی ! غافل از اینکه تو ابلیسم جواب کردی ...
من هرگز از دوستیه با تو داغون نشدم ... چون گناه بزرگی نکردم ! هر چی بود عمر کوتاهی داشت و زود فهمیدم با کی طرفم !
غمم اینه که دو ماه ندونسته پا گذاشتم توی زندگیه یکی دیگه ! کاری که تو قاموس من تاوانش خیلی سنگینه ....
حالا باید به اندازه تموم روزهای عمرم بشینم و استغفار کنم که شاید خدا ببخشم و آه زن و بچه ات دامنمو نگیره !
خیلی دور نیست روزی که بلاخره توام دامن گیر همین آه میشی آقای پارسا نبوی !
کاش یکمم به معنی اسمت فکر میکردی !
کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در که با شنیدن صداش ایستادم
_کجا ؟ به همین راحتی میری و انگار نه انگار که چیزیم بین ما بوده !؟
برگشتم سمتش با تعجب ..
_اونی که باید طلبکار باشه منم نه تو ! مثل اینکه نمیفهمی تو چه جایگاهی هستی ..
رو به رو وایستاد ...
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۱۲
_خوشم نمیاد از این در که رفتی بیرون اسرار منو داد بزنی ... میفهمی که ؟
لحنش بوی تهدید میداد !
_من هر کاری بخوام میتونم بکنم توام هیچ غلطی نمیتونی کنی! ولی عارم میشه از اینکه بخوام خودم رو یه بار دیگه
قاطیه این ماجرا کنم .
_نمیخوای وایستی و تصفیه کنی ؟
دستم روی دستگیره بود ... سرم رو برگردوندم وگفتم :
_حساب کتاب این دنیام رو می بخشم بهت ... ولی تصفیه حساب اصلی باشه برای اون دنیا آقا پارسا !
مطمئن بودم که برای چند لحظه ترس رو توی نگاهش دیدم ! بی توجه بهش رفتم بیرون و در رو کوبیدم بهم .
انگار با بسته شدن در همه قدرتم برای وایستادن از بین رفت ...
توی سالن کسی نبود حتما محمودی تو اتاق کار بود ...
دستم رو گذاشتم روی دیوار و با جون کندن رفتم توی راه پله .... سرم گیج میرفت نمیتونستم درست و حسابی ببینم
همه چیز بالا و پایین میرفت .
نشستم روی زمین کنار در ... کاش به محمودی میگفتم برام آژانس بگیره
حس کردم کیفم داره میلرزه ... حتما گوشیم بود که روی ویبره بود !
خودمم انگار روی ویبره بودم داشتم از درون میلرزیدم ... سرم رو گذاشتم روی پاهام و چشمهام رو بستم .
خدایا خودت کمکم کن ...
_گوشیش رو بر نمیداره
_وای نکنه چیزیش شده ! من میرم بالا
انگار زیادی حالم خراب بود ... صدای ساناز و حسام بود که میشنیدم ! نمیدونستم واقعیه یا توهم زدم ...
نمیتونستم از جام بلند بشم ... نا امید خیره شدم به پله ها
صدای پا میومد ... از شدت سرگیجه چند بار چشمای تارم رو باز و بسته کردم ... یه زن با چادر مشکی داشت میومد بالا .
پایین پله ها رو به روم وایستاد ... ساناز بود که با دیدنم فریاد زد :
_حسام بیا بالا همینجاست
از دیدنش لبخند بی جونی زدم و همینکه نشست کنارم و منو کشید توی بغلش حس کردم امن ترین جای دنیام و
دیگه چیزی نفهمیدم .
با حس حرکت یه چیزی روی صورتم چشمهام رو به سختی باز کردم ...
_عسیسم قربون چشمهای خوشگلت برم بلاخره بیدار شدی ؟
سرم رو برگردوندم به سمت ساناز ... دستش رو از روی صورتم برداشت
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۱۳
حالم بد بود ... دهنم خشک بود ....یادم اومد که توی شرکت از حال رفته بودم . دوباره چشمهام رو بستم
_الهام بازم خوابت میاد ؟
چیزی نگفتم ... اصلا حوصله هیچی رو نداشتم ... فهمیدم توی درمانگاهیم و سرم بهم وصله . سردم بود
_نمیخوای بریم خونه اونجا بخوابی ؟
یادم اومد که حسامم باهاش بود ... نگاهش کردم و با صدایی که انگار از ته چاه در میومد پرسیدم :
_حسام کو ؟
_رفته داروهاتو بگیره الان میاد دیگه
نگاهم به سقف بود .. به سختی گفتم :
_همه چیزو فهمید ؟
پوفی کرد و گفت :
_خوب آره ...
گریه ام گرفت . آبروم رفت ! اشکم از کنار چشمم میریخت تو گوشم و قلقلکم میداد ....
در اتاق باز شد
_اومدی ؟
_ بهوش نیومد ؟
_چرا بیداره .. تو خوبی؟
_خوبم .
مگه اونم بد بود ؟ با تعجب به پایین تخت نگاه کردم ... پای چشم چپش کبود شده بود ! لباسای همیشه مرتبش هم
کلا بهم ریخته بود..
به سانی گفتم :
_چی شده ؟
حسام : ساناز من میرم داروها رو به دکترش نشون بدم
_باشه برو
جفتشون مشکوک بودن !حسام حتی حالمو نپرسید و جوابمم نداد ! نیم خیز شدم که سرم به شدت گیج رفت و
دوباره خوابیدم
_مگه مرض داری یهو بلند میشی ؟
_چشم حسام چی شده بود ؟ چرا این شکلی بود ؟
_ چیزی نشده !
_کور که نیستم میبینم خودم ! دعواش شده آره ؟
_آره بابا ... وقتی بزنی میخوری دیگه
با تردید گفتم :
_مگه کی رو زده ؟
شونه ای انداخت بالا و گفت : ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عاشق_بمانیم ۵۹ 💕 قربون صدقه رفتن؛ تنها مخصوص زمان نامزدی نیست! ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
#عفافگرابی
#استحکام_بنیان_خانواده
🌸#پیامبر_اکرم (ص) می فرمایند:
🎁«هبه الرجل لزوجته تزید فی عفتها» 🌺«هدیه دادن مرد به همسرش #عفت او را افزایش میدهد».
📚منبع: من لا یحضره الفقیه، ج 4، ص381
✳️دین اسلام عوامل متعددی را برای افزایش #عفت_همسران و افزایش تحکیم بنیان #خانواده، مطرح نموده که یکی از این موارد، هدیه دادن همسران به یکدیگر است.
✳️وقتی همسران به یکدیگر هدیه می دهند، در واقع #آرامش و #عشق را به هم منتقل می کنند و هر چه این #محبت و #صمیمیت میان همسران بیشتر شود، با احتمال قوی تری، #خانواده به عنوان تنها مرکز تأمین انواع نیازها، انتخاب خواهد شد و همسران در جای دیگری، به دنبال این گونه مسائل نخواهند بود و بنابراین عفت افزایش خواهد یافت.
📌ضمناً منظور از هدیه، صرفاً هدیه های مادی نیست. چه بسا #هدیه_های_غیرمادی نظیر #خوشرویی، #خوش_اخلاقی، #صرف_زمان بیشتر برای یکدیگر، انجام #وظایف_همسری، #مهربانی، #احترام_به_خانواده_یکدیگر، بالا بردن #جایگاه_همسران در بین خانواده و نزدیکان، کاهش سطح توقعات از یکدیگر و... در نظر همسران، ارزشمندتر باشد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 29 🔵 به طور کلی مبارزه با هوای نفس یا همون انتخاب تمایلات برتر یه کار بسیار س
#رهایی_از_رابطه_حرام 30
⭕️ نکته دیگه ای که در بحث ارتباط حرام وجود داره اینه که آدم باید به حق الناس های فراوانی که در کنار این روابط به وجود میاد توجه کنه.
💢 واقعا چه دل هایی که در این ارتباط ها شکسته میشه... چه ناله و نفرین هایی که به وجود میاد...چه خانواده هایی که از بین میرن... چه آبروهایی که میره...
☢️ هر ارتباطی که بر قرار بشه آثار منفی در روح خود انسان و طرف مقابل به وجود میاد. این آثار منفی به خانواده های دو طرف هم سرایت میکنه و اون ها رو هم تحت تاثیر قرار میده.
🔵 مثلا اگه آقایی خدای نکرده با خانم های دیگه رابطه داشته باشه حتما اخلاقش نسبت به همسر خودش سرد و خشن میشه.
و هر گناهی که خانمش انجام بده گردن این مرد هم هست. هر مشکل و گناهی که بچه های اون آقا داشته باشن حتما بخشی از گناهش گردن این فرد هست.
😒
⭕️ آثار شوم داشتن رابطه حرام صرفا مختص یکی دو روز نیست و گاهی تا آخر عمر زندگی و بندگی انسان رو تحت تاثیر قرار میده...
🔶 چرا روز قیامت رو قرآن فرموده که 50 هزار سال هست؟!
💢 چون 50 هزار سال طول میکشه تا تک تک عواقب و ابعاد گناهان آدم رو موشکافی کنند... اگه با ده واسطه هم گناه انسان روی دیگران اثر منفی داشته باشه اونجا دقییییق حساب میکنند....
🔹 آدم عاقل از همون اول به گناه میگه ما رو به خیر و تو رو به سلامت... اصلا نخواستیمت!
🚸 هر گناهی که خواستی انجام بدی یه لحظه به یادت بیار که قراره 50 هزار سال پاسخگوی گناهانت باشی...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔴حتماااااا بخونید ... 🔴👇👇👇
✍صرف نظر از انگیزه اصلی اینکه چرا زنان متاهل خیانت میکنند، نفس این امر در میان متولدین دهه شصت و پنجاه به شدت روبه گسترش است. موضوع نگران کننده برای من این است که این مهلکه افرادی را به درون خود میکشاند که نه میخواستند و نه حتی تصورش را میکردند که وارد رابطهای دیگر شوند. اما به خودشان که آمدند دیدند خیانت دارد اتفاق میافتد.
زن چهل و سه سالهای که با پسر خواهر شوهرش وارد رابطه شده. پسر جوانی که پانزده سال بااو تفاوت سنی دارد، زن هیچ وقت فکرش را نمیکرد که شوخیها و تنها شدنها و جای پسرم است و من با فلانی میروم خانه، برایش دردسرساز شود.
شخصا اعتقاد دارم انسان همچون سایر حیوانات موجودی غریزی و چندآمیزشیست. اما آنچه او را از سایر حیوانات در این مورد مجزا کرد قوه یادگیری و تعقلِ در جهت سازگاری و بقاست. انسان روزی شروع به یادگیری کرد. شروع به فاصله گرفتن از غرایز. چیزهایی را آموخت که اگرچه خلاف ذاتش بود اما موجب سازگاری او شد. ما در ایران در آموختنیها بسیار ضعیف عمل کرده ایم. رسوم و سبکی از زندگی وارد جامعه ما شد که متناسب با آنچه ما هستیم و بر ما میرود نبود. ما مهارت ارتباط با دیگران را یاد نگرفتیم. حدومرزها را نمیشناسیم. محدوده اینکه دختر خاله ما به همسرمان باید چقدر نزدیک بشود را نمیدانیم. محدوده اینکه زنمان با دوست دانشگاهیاش که مرد است و که قرار است بیرون برود و روی پروژهشان کار کنند را نمیدانیم. مرزهایش قابل تعریف نیست. او نباید از زندگی خصوصی تو و همسرت تحت عنوان درددل کردن مطلع شود.
مفهومی به نام «جاست فرند» که ما چندین سال است آن را لق لقه میکنیم و یک مفهوم وارداتیست، هیچ کدام از این تعاریفی را شامل نمیشود که ما در مناسبتهامان آن را به جا میآوریم. جاست فرند شما مشاور شما نیست.حد و مرز مشخصی دارد. ما این مرزها را نمیدانیم. اصلا برایِ ما نیست. با آن بیگانه هستیم. چون خودآگاهی نداریم گم میشویم. با دوستتان (مرد) و همسرتان میروید جنگل. شب سه نفرتان توی چادر میخوابید و دم صبح «حالتی بر شما میرود» که پس از چندی رابطه جنسی بینتان اتفاق میافتد.
توی گروه تلگرامی «انجمن شاعران فلان» آقای فلانی ساعت دو بامداد به شما مسیج میدهد که:« بانو، سروده زیبایتان را خواندم،حضور شما در این جمع غنیمت است» شما متوجه میشوید دارد اتفاقی در درونتان میافتد، ادامهاش میدهید و کار به جای باریک می رسد. اینجا جای ترمز است، جایی که دیگری میآید و دل و دین و عقل و هوش را به باد میدهد. اینجا باید فاصله بگیرید و به خودتان بگویید:« رابطه من با همسرم/ پارتنرم یک مرگیش است که باید ترمیم شود».
ما زنگ خطرها را جدی نمیگیریم. یک آن است. ما بارها در این موقعیت و لحظه قرار گرفتهایم. لحظهای که میدانیم دارد یک جریانی از انرژی فعال میشود. هر آدمی آن، «آن» را و«لحظه» را درک میکند. همه چیز از همان لحظه آغاز میشود. بها دادن یا متوقف کردن آن حس مرموز، دلچسب، هیجانانگیز. ما قدرت عجیبی در انکار این حس و خودفریبی داریم: جدی نیست. بگذار ببینیم حالا بعدها چه میشود. یک سلام و علیک ساده است. یک چت کردن عادیست. ولش کن، حالا بعدا یه کاریش میکنم...
اینجا آن نقطهایست که سنجش آن نیاز به مهارت دارد. اینکه زن با خودش بگوید: اگر شریک عاطفی من هم شاهد ما بود، من باهمین لحن با دوستش، با همکارم، فروشنده مغازه، مدیر فلان گروه تلگرام، فلان دوستم در فیس بوک و... صحبت میکردم؟! آیا اینکه دارم چتها را پاک میکنم یک هشدار نیست که رابطهام با شریک عاطفی دارد لنگ میزند؟
مرزها را برای سلامت روحی خودتان شناسایی کنید. در محدوده مشخصی با دیگران رفتار کنید. برای خانهتان، لباس پوشیدنتان، مهمانی رفتنتان و ... حدومرز بگذارید. میدانم آنقدر از سمت نهادهای بازدارنده، کارشناس بیسواد تلویزیون، فلان شخصیت.... این حرفها را شنیدهایم که حالمان به هم میخورد. آنها این مفهوم را خراب کردهاند. مردم را زده کردهاند. آنقدر که ممکن است شما حالتان از نوشته من به هم بخورد. اما لطفا حدومرزها را جدی بگیرید. مرز ما، قلمرو ماست. باید مراقب قلعهمان باشیم.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#مدل_بستن_شال با سنجاق سر
🌾در این روش از مدل بستن شال دخترانه، شال را بعد از سر کردن از پشت به هم مانند طناب یک تاب میدهیم.
در مرجله بعد یکی ار رشتههای تابیده را در بالای سر مانند تصویر بپیچید و محکم کنید.
حال رشته باقی مانده را از چانه عبور میدهیم و مانند تصویر میبندیم.
میتوانید با کمک گلسر یا سنجاقهای زیبا جلوه این نوع بستن شال را بیشتر کنید.
#حجاب
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۱۳ حالم بد بود ... دهنم خشک بود ....یادم اومد که توی شرکت از حال رفته بودم . د
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۱۴
_پارسا
داد زدم
_چی ؟!
_وحشی ! چته داد میزنی کر شدم؟ میگم با پارسا دعواش شد
_چرا ؟
_چرا داره ؟ وقتی تو رو دید مثل مرده ها وسط راه پله افتادی رفت سر وقت پارسا .. غیرت واسه همین وقتهاست
دیگه
با ناله گفتم :
_آخه چرا گذاشتی ؟ اون از کجا فهمید اصلا !؟
_قضیه اش مفصله ! اما تو بی کس و کار نیستی که هر کی هر غلطی خواست بکنه ؟
_من بلد بودم از پس خودم بربیام
پوزخندی زد و گفت :
_معلومه !!
دلم شکست ... حس حقارت بهم دست داد . چونه ام داشت میلرزید ... بدون هیچ حرفی سرم رو برگردوندم سمت
پنجره اتاق
_الهام ؟
چشمهام رو بستم .
_ببخشید ... منظوری نداشتم عزیزم . خوب اگر تو هم جای ما بودی همینجوری راحت بیخیال نمیشدی که ...
اتفاقا من دلم خنک شد که اون پارسای لعنتی چند تا مشت ورزشکاری نوش جان کرد ... حسامم که رزمی کار ! چه شود .
ته دلم خودمم خوشحال شدم که پارسا حالش گرفته شده ... ولی در حال حاضر چیزی که برام مهمتر بود آبروی
ریخته شدم پیش حسام بود !
انقدر ذهنم پر بود از حرفهای اشکان و اعترافات پارسا و شوکهای پشت سر همی که بهم وارد شده بود که ترجیح
میدادم دیگه حسام رو قاطی نکنم امروز !
پرستاری که اومد سرم رو از دستم درآورد گفت شوک عصبیه و خوب میشم ... یه آرام بخش هم بهم زد که میرم
خونه بخوابم
کاش چند تا میزد که چند روز بخوابم !
با کمک ساناز از جام بلند شدم و سر و وضعم رو مرتب کردم ... خیلی حالم بد بود ... اصلا نمیتونستم زیاد راه برم سرگیجه ام خوب نشده بود
تا برسیم به بیرون درمانگاه چند بار روی نیمکتهای کنار سالن نشستم . حسام ماشین رو آورده بود کنار در خروجی
و خدا رو شکر مجبور نبودم بیشتر راه برم
با ساناز نشستیم عقب و سرم رو گذاشتم روی شونه اش و چشمهام رو بستم .
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۱۵
_رفتیم خونه بگو اون همکارت مرده !
از خشکیه صدای حسام تعجب کردم ... توی آینه ماشین نگاهش کردم ... اخم بزرگی که کرده بود ترسناک بود !
حس عذاب وجدان داشتم که بخاطر من کتکم خورده !
ساناز : خوب میگیم الهام به خاطر مرگ همکارش شوک زده شده ... ولی تو چی حسام ؟
_من چی ؟
_از سر و وضعت تابلوه دعوا کردی
_قرار نیست بفهمن منم با شما بودم ...
_آهان یعنی من رفتم دنبال الهام ؟
حسام با تمسخر گفت :نمیدونم والا ! اصلا تو هیچی نگو بذار الهام خانوم که واردتره تو پیچوندن و این چیزا جواب مامانشو بده ... میترسم لو بدی قضیه رو !
نتونستم خودم رو کنترل کنم و بغضم ترکید ... ساناز محکم بغلم کرد و گفت :
_واقعا که حسام !
صدای حسام همینجوری رفت بالا و میخ میشد روی اعصاب داغون من !
حسام : بسه ساناز انقدر نازشو نکش ! اگه اون داداش بی غیرتش دوبار می رفت ببینه خواهرش کجا کار میکنه حالا
وضعش این نبود ...
تقصیر منم هست الهام باید همون دفعه که تو ماشینش دیدمت انقدر بهت اعتماد نمیکردم و به بزرگترت میگفتم !
فکر نکن اگر مردای خونتون حواسشون پی تو نیست میتونی ما رو هم گونی سیب زمینی فرض کنی !
اگر به خاطر حال بدت نبود همونجوری که یکی خوابوندم تو گوش اون آشغال یکی هم واسه تو داشتم !
از این به بعد هم منتظرم پاتو کج بذاری ... الانم از مردونگیم نیست اگه به بابات نمیگم چه گلی به سرش زدی
خجالت میکشم که بگم ! اصلاچی بگم ؟ اینکه دخترش مثل بچه گول خورده و رفته عاشق یه مرد زن و بچه دار شده
!؟
خودت روت میشه به کسی بگی ؟ کاش حداقل تو عاشق شدنت یکم عقل داشتی که دلم نمیسوخت !
حرفایی که میزد همه راست بود ولی من اون موقع طاقت شنیدن حرف حق نداشتم !
ساناز که دید من به هق هق افتادم داد زد
_بسه حسام تمومش کن مگه چشمات نمی بینه همینجوری هم حالش بده !
_غصه نخور حالا حالاها وقت داره تو خونه بشینه و مامانش نازشو بکشه !
دیگه کسی حرفی نزد ... سکوت ماشین فقط با صدای گریه من پر شده بود ... دوست داشتم بمیرم ولی اینجوری
خفت تحمل نکنم !
❣ @Mattla_eshgh