eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
سرش را به شیشه چسباند و لب زد. تاریک بود و معصومه نتوانست بفهمد که او چه می گوید. مرد دوباره تکرار
سی و دو 🍃 عفت خانوم از معصومه قد کوتاه تر بود و در آغوش او مچاله به نظر میرسید. دستش را به پشت معصومه میکشید. با صدایی که پر از بغض اما مهربان بود گفت : خوش اومدی دخترم کلماتش قلب نا آرام معصومه را آرام کرد. اشک در چشمانش جمع شد. یعنی این مادر داغ دیده به همین سادگی او را به جای دخترش پذیرفته بود ؟! عیسی خان : بذار بیاد توو عفت جان با این حرف عیسی خان آن دو از آغوش یکدیگر بیرون آمدند و وارد خانه شدند. خانه ای که روزی نرگس در آن نفس میکشید و یادآوری این موضوع قلب معصومه را به درد می آورد. مسعود روی زمین نشسته و مشغول بازی با حسن بود. با وارد شدن آن ها لبخندی نثار معصومه کرد و بلند شد. دقیقه ای بعد همه روی مبل ها جای گرفته بودند. مسعود کنار معصومه نشسته بود و این خود دلیلی بود برای کمتر شدن التهاب و نگرانی معصومه ! معذب بود. عفت خانوم و عیسی خان و نیما خیلی مهربان بودند و این مهربانیشان معصومه را شوکه کرده بود. با همه ی این ها در نگاه هر سه تای آن ها و حتی در نگاه مسعود غمی نهفته بود. غمی که میگفت درست است که آن ها معصومه را پذیرفته اند اما دلتنگ نرگس اند. همین غم بود که معصومه را معذب کرده و دلهره و عذاب وجدان به جانش انداخته بود. بعد از صرف چای ، مسعود و معصومه نمازشان را خواندند. سپس نیما اتاق نرگس را به معصومه نشان داد و از خاطرات نرگس گفت. در تمام مدت نیما برادرانه رفتار میکرد اما در صدایش غمی عظیم بود. معصومه به او حق میداد. خواهرش رفته بود و حالا دختری که اصلاشبیه او نیست جای او را گرفته بود! حق داشت غمگین باشد. معصومه به عیسی خان و عفت خانوم و حتی مسعود هم حق میداد. برای شام، به اصرار عفت خانوم ماندند. بعد از شام هم نیما کلی با معصومه شوخی کرد. با اینکه رفتار نیما کاملا صادقانه بود اما معصومه معذب بود و نمیتوانست با او احساس راحتی کند. خودش هم نمیدانست چرا ! نیما در همان شب اول برادری اش را ثابت کرد. وقتی محمد را با نیما مقایسه میکرد ، میدید محمد در عین برادری برادرش نبود و نیما در عین نابرادری برادرش بود ! موقع خداحافظی نیما شماره اش را به معصومه داد و به مسعود گفت : دوماد جان این آبجی ما رو فردا ببر زیر آفتاب بلکه یخاش واشه !
مطلع عشق
و... اوووم !... بذار فکر کنم (لبش را غنچه کرده و ژست فکر کردن به خود گرفت.) مسعود پوفی کشید و گف
سی و سه 🍃 صدای زنگ گوشی اش می آمد و صفحه اش مدام با نام " اَرَش " خاموش و روشن می شد. نامی که از آن نفرت داشت. مغزش خالی شده بود و بدنش یخ کرده بود و میلرزید. این آدم چرا دست بردار نبود ؟! از ده روز پیش که با پیامک هایش آرامش را از او گرفته بود و حالا وقیحانه زنگ زده و آدرس خانه اش را می خواست ! انگار نه انگار خودش گفته بود که از او نفرت دارد ! حالا جای خوشحالی کردن چرا مزاحمش میشد ؟! او که از خدایش هم بود که معصومه ازدواج کند ! این دفعه پیامک رسید: " یا خودت آدرسو بده یا از محمد میگیرم... ولی برات بد میشه ها " گوشی را پرت کرد و شروع به گریه کرد. اَه ! چرا گذشته ی آدم دست از سرش برنمیدارد ؟! چه قدر گذشت و چه قدر گریه کرد را نمیدانست ، اما وقتی به خود آمد که دیگر اشکی برایش نمانده بود و گلویش از شدت گریه ها میسوخت. تلفن خانه چند بار پشت سر هم زنگ خورده بود ولی او اهمیت نداده بود. حالا هم داشت زنگ میخورد. با اینکه رمقی برای جواب دادن به آن نداشت ، به پذیرایی رفت و گوشی را برداشت. اول گوشی را نگه داشت و کمی سرفه کرد تا صدایش صاف شود. - الو - الو... سلام معصومه... چرا جواب نمیدی خانوم ؟! - سلام... ببخشید مسعود جان... جانم ؟! کاری داشتی ؟! با لحن نگرانی پرسید : معصومه چیزی شده ؟! صدات خیلی گرفته س... گریه کردی ؟! کلافه گفت : یه خرده دلم گرفته بود... بیخیال مسعود... چیزی نیست کلافه و نگران گفت : مطمئن نیستم - نگفتی چی کار داشتیا - زنگ زدم بگم اگه واسه امشب چیزی لازم داری بگو دارم میام بخرم کمی فکر کرد. امشب چه خبر بود ؟! ضربه ی آرامی به پیشانی اش زد : آخ ! پاک یادم رفته بود ! - هیجی هیچی... همه چی داریم عزیز... لازم نیست چیزی بخری
مطلع عشق
از این فکر لبخندی بر لبش نشست و در دل خدا را شکر کرد که مسعود آدم منطقی و قابلاعتمادی است. صدای چرخ
سی و چهار 🍃 به صورت مرضیه که استرس در آن موج میزد و از شرم سرخ شده بود، نگاه گذرایی انداخت. - نگاش کن چه قرمز شده ... آروم باش بابا .... انگار تا حالا نیما رو ندیده ! مرضیه از جویدن لبش دست برداشت و با نگرانی گفت: بابا خب اون موقع که جلوی این همه آدم نبود... معصوم میترسم خرابکاری کنم مرضیه جان عزیزم ، یه جوری میگی این همه آدم انگار اینجا ورزشگاه آزادیه اون بیرونم صدهزار نفر منتظر توئن ! خوبه همه ش هفت نفرن که چهار نفرشونم خونواده ی خودتن... این همه ترس واسه چیته ؟!.. .یه "بسم الله " بگو و چند تا نفس عمیق بکش و چاییا رو بیار تا آبرومون نرفته! مرضیه زیر لب " باشه " ای گفت. - خب من برم ؟ خیالم راحت باشه که میاد ؟ مرضیه در حالی که بسم الله میگفت سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد. معصومه در حالی که لبخند عمیقی به لب مینشاند به پذیرایی رفت و کنار مسعود جا گرفت. - الان عروس خانومم میاد نیما لبخند عمیق و شرمگینی زد و معصومه که متوجه لبخندش شد سرش را پائین انداخت و ریزخندید. بزرگتر ها دوباره مشغول صحبت شدند. حسن در آغوش مسعود نق نق میکرد و سعی داشت خودش را از دست های مسعود آزاد کند. - جونم ؟! نمیذاره بری ؟! بیا بغل من... بیا حسن به امید آزادی دست هایش را به سوی معصومه دراز کرد. مسعود در حالی که حسن را معصومه میداد زیر لب گفت : ای شیطون! کار خودتو کردی دیگه ! مرضیه با سینی چای از آشپزخانه به پذیرایی آمد. نگاه ها به سمت او برگشت. عفت خانوم نگاهش تحسین آمیز بود و زیر لب از او تعریف میکرد ! مُحرم خانوم مدام اشاره میکرد که چای را اول به سمت مهمان ها ببرد! نگاه مروارید و مسعود و معصومه به او شیطنت آمیز و خندان بود و هر سه سعی در کنترل خنده ی بی دلیلشان داشتند ! نیما سرش پائین بود و نگاه و لبخندش شرمگین ! عیسی خان و آقا یوسف علی هم نگاه های آرام و پدرانه ای داشتند ! بعد از اینکه همه چای برداشتند ، مرضیه در کنار مروارید نشست و با انگشتان دستش مشغول شد
مطلع عشق
واقعاً خدا را شکر کهاهل جویدن ناخن نبود وگرنه با این همه خجالت و اضطراب حتماً ناخن سالم برایش نمیما
سی و پنج 🍃 تعارف نمیکنی بیام توو؟! - برو - باشه پس خودم میام دستش را جلو آورد تا اورا کنار بزند اما معصومه ناخودآگاه خویش کنار رفت آرش نگاهی به تمام خانه انداخت و سپس به سمت معصومه که به درِ باز تکیه داده بود و از ترس نمی توانست تکان بخورد، برگشت و به او خیره شد. پوزخند زد و گفت : چرا اونجا وایستادی ؟! معصومه با بی میلی در را بست و آرام آرام به سمت اتاق خودش حرکت کرد. - اومدی اینجا که چی بشه ؟! - اومدم شیرینی خورده مو ببینم دیگه ... عیبی داره ؟! چه قدر از این لغت " شیرینی خورده " بیزار بود ! چه قدر به خاطر حضور این مرد در دلش عمومرتضی را نفرین کرد! چرت نگو ... تو خودتم از من بدت میومد ... تازه بین ما نه عقدی بود و نه صیغه ای و نه هیچ چیز - اوی ! حواست باشه داری راجع به بابای من حرف میزنیا... بعدشم اینا درست ولی آقا مسعودت که چیزی نمیدونه (پوزخند زد) - که چی ؟! - هیچی .... فقط گمون نکنم اگه بفهمه زیاد خوشحال شه - آره خب ... اگه بفهمه منو داشتن دستی دستی میدادن به توی وحشی مطمئنا خوشحال نمیشه با این حرف اَرَش مانند عنان دریده ها شد ! صورتش در هم رفت و به سمت او خیز برداشت اما معصومه سریع تر از او وارد اتاقش شد و در را قفل کرد. اَرَش مشتی به در کوبید و فریاد زد : هنوز وحشی رو ندیدی... حیف فعلا نمیخوام کاری بهت داشته باشم
مطلع عشق
ببخشم ها ؟! معصومه صد هزار بار بهت نگفتم استراحت مطلق ؟؟!! بعد تو میای واسه من حیاطوجارو میکنی؟!
سی و شش مسعود قهری ؟ حسن رو که مشغول ویراژ دادن با کامیون اسباب بازیشه و هِی "بیب بیب" میکنه، بغل میکنه و روی کولش مینشونه. بچه این قدر این کارو دوست داره و ذوق میکنه که انگار دنیا رو بهش دادن. یه نگاهه اخمالو بهم میکنه و کلاً منو از درخواستم پشیمون میکنه ! مامان محرم که داشته با تلفن حرف میزده و من تازه متوجه ش شدم، گوشی تلفن رو سر جاش میذاره. - کی بود ؟! - عفت خانوم .... زنگ زده بود قرار بذاره واسه پس فردا ... میان تا قرار مدارای عروسی رو بذاریم من با شادی و ذوق میگم : وای مبارکه...ایشالا که خوشبخت بشن البته نگاه اخمالو و چشم غره ی مسعود ذوقمو کور میکنه. - ممنون مادر جان ... ایشالا مامان محرم میره توی آشپزخونه و مسعود حسن رو روی زمین مینشونه و حسن دوباره مشغول وَر رفتن با کامیونش میشه. مسعود روی مبل میشینه و منم میرم کنارش با احتیاط میشینم تا بلکه بتونم منت کشی بکنم. صدای مامان محرم از توی آشپزخونه میاد که میگه: راستی مادر مرواریدم زنگ زده بود با شنیدن اسم مروارید قیافه ی مسعود درهم میشه و نفس عصبی و عمیقی میکشه. از بعد از اون ماجرا ها و رفتن مروارید به آلمان، آوردن اسم مرواریدم مسعود رو عصبی میکنه. بهش حق میدم. آروم و با احتیاط بازوشو میگیرم و میگم: مسعود بلاخره مظلوم نماییام کار خودشونو میکنن و یه لبخند محو میزنه. خب همینم غنیمت محسوب میشه. بازوشو از دستم آزاد میکنه و دستش رو روی پشتی مبل میذاره. منم به دستش تکیه میدم. در خونه باز میشه و مرضیه با دو تا نون بربری توی دستش میاد توو و بلند سلام میکنه. جوابشو میدیم
مطلع عشق
و همه رو بیدار کردم. اما الان این درد امونمو بریده. نفس نفس میزنم و از درد به خودم میپیچم. مسعود م
سی و هفت 🍃رو به مرضیه سفارشات لازم رو تند تند میگه : مامان و بابا رو بیدار نکن... همین جا کنار حسن بمون... خبر میدم بهت مرضیه هم دستپاچه "باشه باشه"ای میگه. تمام وزنم میوفته روی مسعود و در حالی که سعی میکنم همچنان داد نزنم، با کمکش از اتاق و بعدم خونه بیرون میریم. باید بریم درمانگاه شبانه روزی ... چشامو آروم باز میکنم. چند لحظه طول میکشه تا همه چیز یادم بیاد. به پهلوی راست میچرخم و با دیدن حسنای قشنگم لبخند میزنم. هنوزم یه ذره درد دارم. دختر کوچولوم صورتش حسابی قرمزه و آروم خوابیده. با انگشتم گونه شو ماساژ میدم و گونه ی قرمزش، قرمزتر میشه. دیشب که برای اولین بار شیرش میدادم، دیدم که رنگ چشاش سبزه ولی صورتش شبیه باباشه. مسعود داخل اتاق میشه. کنار حسنا میشینه. - بیدار شدی بلاخره ؟! - خیلی خوابیدم ؟! - اگه ساعت یازده رو خیلی حساب کنی ، آره ! - سرکار چرا نرفتی ؟ آدم وقتی دختر کوچولوش به دنیا میاد میره سر کار ؟!... زنگ زدم مرخصی گرفتم یه نگاه به حسنا میکنم و میگم : خیلی شبیه تو ئه ها - آره... ( با شیطنت ادامه میده) حالا شاید هانیه شبیه تو بشه ! بلند میخندم. یاد وقتی میوفتم که اسم بچه هامونم انتخاب کرده بود : حسن و حسنا و هانی و هانیه ! یادم میوفته که امروز دوشنبه س. با این یادآوری ناخودآگاه غم توی دلم میشینه. - مامان و بابام ... مسعود تا ته حرفمو میخونه و میگه: زنگ زدم بهشون خبر دادم...پولم واسشون واریز کرم و باز تأکید کردم به محمد ندن - گفتی بچه مون دختره؟!
49.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اول 📍تاثیر دعای حضرت علی (ع ) بر براء 🍃با یه دعای حضرت علی (ع) ، براء در هر آسمانی در هر جایی از بهشت میخواد ، میتونه بره
19.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوم 📍کاری که با انجام دادنش مولا یه ذکر خیری برا شما میکنه 📍اگر کسی در عمرش ، حضرت یه دعای خیر براش کرده باشه ، گناه تمام ثقلین به گردنش باشه .... اون یه دعای علی (ع) میچربه
22.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سوم 📍عملی که با انجام دادنش ، امیرالمومنین دعاتون میکنه .... 🍃خودش میذاره تو کاست که گریه کنی بعد میگه : تو گریه کردی تو مال منی😭
87.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هالیو یا موج کره ای 2⃣ دوم مستند مکث میان حقیقت و واقعیت