eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 11 🔶 در مورد راحت طلبی باید به این نکته توجه کرد که ریشه بسیاری از گناهان فردی
12 ⭕️ وقتی به مشکلی مثل اعتیاد نگاه میکنیم ریشه در راحت طلبی داره. همچنین بیکاری، طلاق، هرزگی، بی نمازی، بی حجابی، بالارفتن سن ازدواج، کم فرزندی، فسادهای اقتصادی و سیاسی و... به همین علت هست. ✅ اگه کسی میخواد یه کار فرهنگی عمیق و خیلی خوب برای حجاب کنه، بیاد "کارگاه های آموزش مبارزه با راحت طلبی" برگزار کنه. چه در فضای حقیقی و چه در مجازی. ✔️ کسی که اهل مبارزه با راحت طلبی بشه، داشتن براش کار سختی نیست و حتی خودش هم به استقبال حجاب خواهد رفت. 💢 متاسفانه خیلی از مسئولین فرهنگی کشور در زمینه های تربیتی دارن راه رو اشتباه میرن. در هر موضوعی صحبت میکنن غیر از راحت طلبی. 🙄 ⭕️ بابا اون کسی که کار خلافی انجام میده در درجه اول نتونسته راحت طلبی خودش رو درست کنه، بعد شما هی میای سراغ زدن شاخ و برگ ها و مسائل حاشیه ای! اکثر فعالان فرهنگی کشور، موندن که راه رهایی از این وضعیت فرهنگی در کشور چیه؟! ✅ خیلی ساده: با تمام توان، برای ترویج فرهنگ مبارزه با راحت طلبی تلاش کنید...👌🏻 ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️بی بی سی و تکنیک تداعی معنا 💢بی بی سی خبر شیوع کرونا در بریتانیا را با تصویر زن محجبه به نمایش گذاشت. خبر شروع کرونا در بریتانیا چه ربطی به زن محجبه و مسلمان دارد؟ 💢بی بی سی با کنار هم قرار دادن خبر کرونا و تصویر زن محجبه و مسلمان به دنبال استفاده از تکنیک تداعی معناست. هرگاه انسان با دیدن تصویر یا معنایی ناخودآگاه تصویر و معنای دیگری به ذهنش برسد به آن تداعی معنا می گویند. 💢تداعی معنا دلایل زیادی دارد که یکی از آنها مجاورت است. مجاورت یعنی نزدیکی دو شی بگونه ای که ذهن آن دو را با هم تصور کند. مثل معنای شمال کشور و جنگل یا دریا. 💢بی بی سی با تکرار نمادهای دینی و مذهبی مانند مسجد,هیات و حجاب همراه اخبار کرونا سعی در ایجاد مجاورت ساختگی بین دین و کرونا دارد تا تداعی معنا در ذهن مخاطب خود ایجاد کند. 🔺تداعی معنا هیچگاه واضح و صریح نیست بلکه پنهان و غیرمستقیم است در اینجا هرگاه مخاطب با شنیدن اسم کرونا مذهب و نمادهای مذهبی را به یاد آورد در واقع ذهن ناخواسته نفرت و وحشتی که از کرونا دارد را به نماد های دینی منتقل می کند. 👤محمدحسین نژادی ‌❣ @Mattla_eshgh
درگیر یک دوستی خیابونی شدم پسره بهم پیشنهاد ازدواج داده واقعا دوستم داره اما من راضی نیستم ببینمش، حالا چه کنم بروم بملاقاتش؟ 15سالمه.اون23سالشه سلام دوست عزیز؛ معمولا دوستی های خیابانی بخصوص در این سن و سال هیچ پایه و اساس عقلی و منطقی نداره و معمولا پسرا برای تحت تاثیر قرار دادن دختر اظهار می‌کنند که ما قصد ازدواج داریم😡 مطمئن باش اگر پسری دختری رو شایسته بدونه و قصد ازدواج داشته باشه به خود دختر نمیگه بلکه ازطریق خانواده اقدام میکنه ولی شما اصلا اعتناء نکنید و خانواده را در جریان قرار بده و اگر اون پسر مجددا سعی کرد با شما تماس بگیره بگو اگه راست میگی از طریق خانواده بیا خواستگاری ولی در هر صورت اصلا با اون تنها جایی قرار نزار. ‌❣ @Mattla_eshgh
|_100|=+100 عددا وقتے تو یہ چیزے مثل این👈| | قرار میگیرن مثبت میشن حتے اگہ خیلے زیاد باشن... بهش ميگن "قدر مطلق" قدر مطلق من"چادرمه"😍 اون منو مثبت جلوہ نمیدہ... ((مثبت میڪنه)) ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
29.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠دنیا خراب شود که مادر فرزندش را با دستان خودش به خاک سپارد ؛ مگر آنکه برای خدا و اهل بیت پیامبر باشد... دشمن بداند باز هم پسر دارم ! ●سخنان زینبی مادر بزرگوار شهید محمود رادمهر در مراسم تدفین پسر شهیدش ... 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊
🔴مهم نیست که پیش از انقلاب از هر ۳ زن فقط یکی سواد خواندن و نوشتن داشت مهم نیست که زنان هیچ جایگاهی در عرصه‌های سیاسی و فکری نداشتن مهم نیست که آمار مرگ و میر آنها هنگام زایمان ۱۳ برابر الان بود... مهم اینه این شانس رو داشتن که از نظر ابزار جنسی بودن با یخچال مقایسه بشن 😔 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_و_شانزدهم همراهش زنگ می خورد. نگاه به صفحه اش که می کند لبخندی پر صدا می زند و گوش
صد و هفدهم خيلی هم خوب. تلافی اين مدت که درست نخوابيديد. حالا اگر چند روزی حسابی غذا بخوريد، جبران کم خوری ها هم بشه خوبه. - يه سؤال بپرسم بدون مصلحت سنجی جواب بديد. - جون بخواهيد. - نه. فقط می خوام بدونم چيزی مونده که علی به شما نگفته باشه؟ کلاً تمام چيز هایی رو که درباره من گفته چيه؟ می خوام بدونم الآن دقيقاً کجا هستم؟ می خندد. خيلی می خندد. لا به لای خنده هايش هم می گويد که دارد می آيد؛ و خداحافظ... وسواس می گيرم در لباس پوشيدن. اين حال و روز زنانه تا چه حد باشد خوب است؟ از کودکی همين است تا پيری. کی خلاصی می آورد؟ هر روز چه قدر بايد درگير اين وسواس باشم. الآن لذت داشتن مصطفی است که اين طور کيفورم کرده است؟ پس زنانی که هر روز برای بيرون آمدن اينقدر به سر و وضعشان می رسند... بايد مواظب باشم زيبايی ها را به لجن نکشم. تازه سر درد دلم باز می شود. واقعاً دلم نمی خواهد وقتمان را در مغازه ها بگذرانم. رهايم کنند از اين قيد و بندها، دوست دارم بروم کوير گردی. لذت ديدن ستاره ها و تحليل درونيات و ذهن خوانی ها صد پله بالاتر از هر چيز است. صدای زنگ خانه و صدای مادر از خيالات شيرين بيرونم می آورد. با عجله دوباره نگاهی در آينه می اندازم و می روم استقبال. خودش را نمی بينم بس که دسته گلی که آورده زيباست. سرم را خم می کنم و لپم را به طراوت گل ها می مالم. - بريم خانمم. در ماشين را باز می کند. بوی گل مريم می خورد توی صورتم. يک شاخه سر جايم روی صندلی است. بر می دارم و می نشينم. تا مصطفی بيايد عميق بو می کنم و می بوسمش و روی چشم هايم می گذارم. - خوش به حال گل. امروز سکوت بهتر از هر چيزی است. نشنيده می گيرم. - اول کدوم قسمت پروژه را اجرا کنيم. بريم کيف و کفش بخريم. بعد هم آيينه و شمعدون و بعد هم بقيه خريدها؟ يا اينکه کلا همه اينا رو ولش کن يه راست بريم کوه؟ با تعجب سرم را بر می گردانم: - کوه؟ با خنده می گويد: - نه از جونم که سير نشدم خريد نکنم. ولی يه چيزی بگم؟ پشت چراغ قرمز رسيدهايم. صد و پنجاه ثانيه. می چرخد سمت من. - می دونستی معجزه صورت آدم ها چيه؟ - کلاس فلسفه است؟ - نه عزيزم. معجزه صورت که حالايی ها می گن... روانشناسی چهره است. خنده ام می گيرد. قبلاً فقط خودم جعل کلمه می کردم. ايشون از من جاعل تر است. معجزه صورت؟! جای مسعود خالی. - بگم؟ اينجاييد؟ صدوپنجاه ثانيه تموم شد ها. - هستم، هستم. - ترس، حرص، لجاجت، خستگی، عصبانيت، بی حوصلگی. - هر کدوم صورت رو يه جور می کنه. چراغ سبز شده و ماشين ها راه می افتند. مصطفی راست می نشيند و راه می افتد. - محبت، دلسوزی. -اينا هم مدلای مختلف دارند، خب؟ - نه اينجا نه. توی دسته اول هر کدوم يه قالب دارند و آدم تشخيص می ده. ولی دسته دوم يک نقاب بيشتر ندارد. اون هم محبته. خيلی تشخيص سخت می شه. آدم دور می خوره. مصطفی دنبال چه چيزی است از اين بحث های چالشی؟ - سکوت که می کنی، می مونم بقيه حرفم رو بگم يا نه؟
رنج_مقدس قسمت_صد_و_هجدهم به تقلا می افتم تا حرفی بزنم. - يه بحث رو که شروع می کنيد سرگردانم می کنيد. چون شما با پيش زمينه ذهنی و آمادگی برای گفت و گو می آييد، من در معرض ناگهانی قرار می گيرم. - حتماً هم بين هدف من از بحث و جوابی که می خوايد بديد. سرم را تکان می دهم. می خندد. - آقا مسعود گفته بود که به جای جواب مثبت، تکان سر مثبت داديد. مسعودی بسازم که چهار تا مسعود از آن طرفش بزند بيرون. بايد مصطفی را از ارتباط بيشتر محروم کنم. هر چند فکر نکنم حيثيتی مانده باشد که قابل دفاع باشد. - کاش دقيقاً می دونستم برادرام درباره من به شما چی گفتن؟ - کدومشون چی گفتند؟ در کدوم ديدارمون؟ در کدوم مرحله از آشنايی؟ - تا اين حد؟ با خنده ادامه می دهد: - هر کدوم يه گفت و گوی خاص دارن، يه مدل خاص دارن، يه ديدگاه خاص، ديدار اول و دوم هم کار رو به جايی می رسوندن که دو سه روز که توی کوچه می رفتم بايد لباس ضد گلوله می پوشيدم. حرف نزنم سنگين ترم. پارک می کند. پياده می شويم برای خريد آيينه و شمعدان. زود می پسندم. آيينه قدی که می شود مقابلش راحت ايستاد و نگاه کرد. مصطفی پشت سرم می ايستد. - وقتی حرص می خوری، خوشمزه می شی. می ترسی، دل آدم می سوزه. خسته می شی، مظلوم می شی. عصبانی که می شی آدم دوست داره يه کاری بکنه که آروم بشی. بی حوصله گيت رو نديدم، لجاجت هم که خدا نکنه... بی اختيار خيره می شوم به صورت خودم. - سه روزه همه اين ها رو ديديد؟ - نه توی صحبت چند باره مون و کوه و تلفن هامون، دستم اومده؛ اما الآن چشمای متعجب هم ديدنيه. چشمانم را می بندم. - حالا باشه خانومم. بقيه تحليل ها شايد وقتی ديگر. دارد سر قيمت چانه می زند. شمعدان نمی خواهم. از بچه گی که خانه عروس و داماد می رفتيم هميشه سؤالم اين بود که چرا شمعدان کنار آيينه ها خالی است. يک بار هم نشد يکی جوابم را درست بدهد و خاصيت اين ها را بگويد. آستين مصطفی را می کشم. هنوز صدايش نکرده ام. نمی دانم دقيقاً بايد چه بگويم. سر خم می کند: - جانم؛ چيزی شده؟ - من شمعدون دوست ندارم. - اِ چرا؟ زشته؟ - نه کلا! - يعنی اينا رو دوست نداريد يا کلا شمعدونی دوست نداريد؟ - گزينه دو. - نمی خوايد يه دور بزنيد شايد به دلتون نشست، مدل ديگه؟ سرم را به علامت منفی تکان می دهم. می روم مقابل آيينه ها. به حالات مختلف صورتم فکر می کنم. سعی می کنم همان حال ها را در خودم جست و جو کنم و بعد تغييرات صورتی را ببينم، فايده ندارد؛ اما مصطفی درست می گويد. دقيقاً من هم در مورد «سه تفنگدار» همين حالت ها را درک می کنم و متناسب با آن ها برخورد می کنم.
رنج_مقدس قسمت_صد_و_نوزدهم برخورد انسان ها با اتفاقات اطرافشان متفاوت است. گوشی را که برداشتم، می دانستم دارم جواب يک ناشناس را می دهم و کاش بر نداشته بودم! - سلام ليلا خانم؟ - سلام بفرماييد. - شما من رو نمی شناسيد... می نشينم روی صندلی. با کمی مکث و شمرده می گويم: - صداتون برام آشنا نيست. امری داريد؟ با تمسخر جواب می دهد: - عيب نداره، من خودم رو معرفی می کنم. اميدوارم که از اشتباه بزرگی که داريد توی زندگيتون می کنيد جلوگيری کنم. از لحنش حس بدی در دلم می افتد. با ترديد می پرسم: - اشتباه؟ ببخشيد می شه خودتون رو معرفی کنيد؟ - چرا نشه؟ من نامزد سابق مصطفی هستم. حرفش را می شنوم. نمی فهمم. ذهنم دوباره تکرار می کند و تازه انگار می فهمم. آب دهانم را به زور قورت می دهم. - کدوم... کدوم مصطفی؟ - مصطفی ديگه. سيد مصطفی موسوی. چشمانم را می بندم و لبم را همراه ابروهايم درهم می کشم. مغزم قفل کرده است. مصطفی همسر من است، حرفی از نامزد سابق نزده بود، يعنی ممکن است چيزی را پنهان کرده باشند. گرفتگی قلب و تمام رگ های بدنم را حس می کنم. دستم نمی تواند وزن گوشی را تحمل کند؛ اما... - چيه؟ جا خورديد؟ منم وقتی فهميدم همين طوری شدم. شنيدم چند روزه ديگه عقدتونه و داريد تدارک می بينيد. اگر بخواهيد همين امشب عکسامون رو براتون می فرستم. خيلی نامرده که بهتون نگفته. حرفی نمی زنم. ديشب مصطفی متنی را که دوستش طراحی کرده بود با چه ذوقی نشانم می داد. کارت متفاوتی که مثل همه نبود. متن متفاوت، طرح متفاوت، اندازه متفاوت. قرار بود کتابی به همه بدهيم و اولش نوشته ای بچسبانيم که تاريخ عقد را بگويد و اينکه چرا جشن نگرفتيم و هزينه اش را به کانون فرهنگی داده ايم. ديشب توی حياط با مصطفی يک ساعتی صحبت کرده بوديم. پالتويش را انداخته بود روی شانه هايم. برايم شکلات باز کرده بود. لبم می لرزد. به زحمت جلوی لرزش کلامم را می گيرم: - شما کی هستيد؟ عصبی می گويد: - گفتم که نامزد مصطفی. من که به اين راحتی ولش نمی کنم. چون دوسش دارم. اين رو خودش هم می دونه. پس بهتره که بيخود آينده تو خراب نکنی. دردی تيز و کشنده از قلبم شروع می شود و در تمام بدنم می چرخد. سرم تير می کشد. آينده مگر دست من است؟ آينده دست کيست که بايد من مراقب آبادی و خرابی اش باشم؟ صدای قطع شدن و بوق که می آيد گوشی از دستم رها می شود. محکم می خورد روی شيشه ميز و از صدای شکستنش مادر می آيد. صدای شکستن قلبم بلندتر است. من که گفته بودم نمی خواهم ازدواج کنم. پدر که گفت تحقيق کرده است. علی... - علی... علی... مادر متحير مقابلم ايستاده است. پدر و علی هراسان می آيند. همه وجودم می لرزد. دستم، قلبم، پلکم. به همين راحتی بيچاره شدم: - ساعت چنده؟ بايد با مصطفی حرف بزنم. پدر دستم را می گيرد. می خواهم با تمام لرزشم شماره بگيرم. ليوان آب را مادر مقابل دهانم می گيرد و با اصرار مجبور می شوم کمی شيرينی اش را مزمزه کنم. - چی شده ليلا؟ کی بود؟ ليلا؟ بهت زده ام. - اين شماره کيه مامان؟ آشناست يا نه؟ شماره را می خواند. مادر شماره را تکرار می کند. سری به نفی تکان می دهد. جان می کنم تا بگويم: - نامزد مصطفی بود. مادر ضربه ای به صورتش می زند و علی متعجبانه می گويد: - چی؟ نامزد مصطفی؟ و دوباره شماره را نگاه می کند. می خواهد تماس بگيرد؛ اما پدر می گويد: - صبر کن بابا. صبرکن. يه آب قند به مادرت بده. بذار ببينم به ليلا چی گفته؟ - مصطفی زن داشته؟ - علی قضاوت نکن. صبر کن. من را از خودش دور می کند. چانه ام را می گيرد و صورتم را بالا می آورم. - کی بود بابا؟ چی گفت؟ - نمی دونم. نمی دونم. نامزد مصطفی. گفت زندگيتو خراب نکن. بابا، خواهش می کنم بگيد دروغه. ابروهايش در هم رفته است. نگاهش را چنان محکم به چشمانم می دوزد که کمی جان به تنم می آيد: - همين؟ يه دختر زنگ زده، بی هيچ دليلی يه حرفی زده، شما هم قبول کردی؟ - زنگ بزنم مصطفی؟ - اِ علی آقا از شما بعيده. اين ساعت شب زنگ بزنی بگی چی؟ شايد الآن خواب باشند. بايد حرف بزنم و الا خفه می شوم: - بابا! خدا! پدر دستانش را می گذارد دو طرف صورتم. پيشانيم را می بوسد. - فعلاً هيچی معلوم نيست. شما هم به خاطر هيچی داری اينطوری بی تابی می کنی. و دستمالی بر می دارد و اشکم را پاک می کند. - اگر دفعه ديگه، فقط يه دفعه ديگه ببينم! اينقدر ضعيف برخورد می کنی، نه من نه تو. برو استراحت کن. حق نداری نه گريه کنی، نه فکر بیخود. اين روی پدرم را نديده بودم. ليوان آبميوه ای را که مادر آورده می خورم. علی چنان ساکت است که انگار ديوار. می روم سمت اتاقم. مبينا پيام داده است؛ جواب نمی دهم. مسعود جوک شبانه اش را فرستاده؛ نمی خوانم. علی در می زند؛ باز نمی کنم. فقط دلم می خواهد که مصطفی پيام بدهد تا بفهمم بيدار است.
رنج_مقدس قسمت_صد_و_بیستم ترس تمام وجودم را فرا گرفته. ترس از دست دادن است يا ترس فريب خوردن. شب خوابم را روشن می کنم. شايد اگر می دانستم تمام دوستی و دشمنی ها، تمام پنهان کاری ها و جيغ و دادها و تمام خواستن ها و خواهش هايم را بايد خيلی زود بگذارم و بگذرم، اينقدر عميق نگاهشان نمی کردم. حتی دلبسته شان نمی شدم. حداقل آرزوهايم را با مداد می نوشتم تا بتوانم پاکشان کنم. تازه می فهمم که همه شان را رؤيایی نوشته بودم نه با تکيه بر حقايق اطرافم. می نشينم مقابل کتابخانه ام. شخصيت داستان هايی که خوانده ام، جلوی چشمانم تکرار می شوند. کاش می توانستم مثل سلمان شوم و از هرچه دور و بر است فرار کنم. کاش مثل فيروزه، مفتون را پس زده بودم! نمی دانم شايد هم بايد اسير يک برده می شدم و دل به امپراتوری عشق او می دادم. مثل ديوانه ها تمام کتاب هايم را ورق می زنم و بيرون می گذارم. نمی توانم هيچکدام را بخوانم. همه را روی زمين می چينم. می ترسم که انسانيت و ايمانم را بر باد بدهم. کتاب شعرها را ورق می زنم. همه اش در نظرم شرح حالم است. کاش به دريا برسم، موج شوم، رود شوم خاک شوم، باد شوم، شعله شوم، دود شوم اشکم می چکد. آرام زمزمه می کنم. قطار امشب به شهر خاطراتم باز می گردد قطار امشب شب يلدای ما را ميکشد با خود يلدای بلندی پيدا کرده ام. پدر می گويد گريه نکن! اما خودش چه حالی دارد با اين حال من! تا خود صبح کلمات مقابل چشمانم رژه می روند و ذهنم مصطفی را مقابلش می نشاند و محاکمه اش می کند. نماز صبح را که می خوانم سر سجاده خوابم می برد. اينجا آرامش دارد. دو ساعتی می خوابم. سر سفره دور هميم در سکوت. صدای تلفن که بلند می شود استکان چای از دستم می افتد. مادر لقمه اش را زمين می گذارد. کسی نمی رود که بردارد تا قطع شود. دوباره زنگ می خورد. هيچکس اين موقع تلفن نمی کند. می روم سمت تلفن، همان شماره ديشبی است. بر می دارم. پدر کنارم می نشيند. علی می زند روی بلندگو. مادر کنار تلفن روی زمين می نشيند. - الو ليلا خانم. سعی می کنم محکم باشم. اين را نگاه پر از اخم علی می گويد و دست پدر که شانه ام را فشار می دهد. - بهتری؟ از شوک در اومدی؟ - شما کی هستيد اصلاً؟ - من دختر خاله مصطفی هستم. - الآن منظورتون از اين حرفایی که می زنيد دقيقاً چيه؟ - نه خوشم اومد. تو هم مثل من خواهان مصطفايی که اينطوری صحبت می کنی. ولی اگه بدونی که همه فاميل من و مصطفی رو برای هم می دونن اينطوری خودتو کوچيک نمی کنی. رو می کنم سمت پدر. چقدر به نگاهش محتاجم. صلابت می دهد به من. - مصطفی اگه خواهان شما بود که سراغ من نمی اومد. - بارک الله. اين سؤال خوبيه. مصطفی اگه به اراده خودش بود که اصلاً سراغ تو نمی اومد. پدر با تکان سر حرف هايم را تأييد می کند. - می شه واضح تر حرف بزنی؟ حس می کنم چيزی درون معده ام می جوشد. خدايا من چه کنم؟ پناهم بده... دست پدر دورم حلقه می شود. - چی رو می خوای بدونی؟ اينکه از کوچيکی با هم بزرگ شديم. اينکه رشته تحصيليم رو به عشق مصطفی انتخاب کردم. اين که الآن استادمون توی دانشگاه مصطفی است. بچه های کلاس هم می دونن که پسرخالمه و نامزدمه. ديگه چی می خوای بدونی؟ علی سرش را رو به سقف می گيرد و نفس عميقی می کشد. تازه می فهمم که نفس کم آورده ام. نفس می کشم. هوای آزاد می خواهم. - اينکه نشد دليل. شما خودت مشکل داری، برو حل کن به من ربطی نداره. می خندد. عصبی می خندد. - باشه خودم با مصطفی حل می کنم. فقط خيلی برای عقد برنامه ريزی نکن. تا بيشتر از اين افسردگی نگيری. در ضمن منتظر مصطی هم نباش. امروز بعد از کلاس با ماها قرار داره. خداحافظ عروس ناکام. علی گوشی را می گذارد. پدر قاطعانه می گويد: - ليلاجان با تدبير جلو برو، نه با احساس. و می رود سمت اتاق. امروز بايد برای جلسه برود سمت سيستان. عجله دارد. لباس می پوشد؛ دم در مکث می کند. نمی توانم بروم بدرقه اش. چه بی انصافم که در اين وضعيت او را با حال پريشان راهی می کنم. علی زنگ می زند اداره و مرخصی می گيرد؛ و مادر که: - ليلاجان صبر کن. فقط صبر کن. می خواهم بروم اتاقم که مادر نمی گذارد. به زحمت نصف ليوان شير و عسل را قورت می دهم. عسل نيست. زهر است. اشکم را نمی توانم کنترل کنم. با علی و مادر از خانه بيرون می رويم. تا امامزاده پياده می رويم. علی ده بار با همراه مصطفی تماس می گيرد. روشن است و بی پاسخ. ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۹ 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣کاش تو ؛ همه آرزوی دلم بودی... آنوقت... از دغدغه های کوچک دنیا... خالی می شدم... 💓و پر می شدم از تو... از خود خود تو.... @ostad_shojae
هدایت شده از A.Ab
امام زمان عج_9.mp3
2.34M
💫 @ostad_shojae 💫
مطلع عشق
📝🌺📝🌺📝🌺 1️⃣2️⃣ قسمت بیست و یکم 2- وَ ما عِشتُ مِن اَیّامی ؛ و تمام ایام زندگانی ❇️ علاقه به امام د
📝🌺📝🌺📝🌺 2️⃣2️⃣ قسمت بیست و دوم 5- لا اَحُولُ عَنها ؛ که هرگز از آن سرنپیچم ❇️ این فراز و جمله بعد ، نشان ثبات قدم منتظر است ، یکی از شاخصه های زندگی مهدوی ، ایستادگی در مسیر حق و استواری بر سراط مستقیم در حوادث ، جریانات و بروز فتنه هاست . 🌹====================🌹 6- وَ لا اَزُولُ اَبَداً ؛ و هرگز دست نکشم ❇️ « حول » به معنای تغییر و تبدیل و « زوال » هم به معنای زائل شدن و ازبین رفتن است . این عبارت به این معناست که من در عهد و پیمان با امام زمانم نه دچار دگرگونی میشوم که از درون تغییر کنم و نه به سبب سختی ها و شرایط بیرونی سست میشوم و از حرکت باز می ایستم . همواره در این مسیر ثابت و استوار باقی می مانم و دست از عهدم بر نمی دارم . 🔹ادامه دارد ... @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
: بچه‌ها به خدا از شهدا جلو میزنید، اگه رعایت کنید که دلِ امام زمان علیه‌السلام نَلَرزه! ‌❣ @Mattla_eshgh
از آخوندا متنفرند اما به روحانی رأی می دهند! 😆 از عربها متنفرند اما با افتخار دوبی می روند! 🤛🏻 روزه نمی گیرند ولی دلشان برای ربنای شجریان تنگ شده است!👌 کورش پرست اند اما تعلقات مذهبی را مانع پیشرفت می دانند!👐🏿 بازیگرانش در طلاق شهره اند اما نقش های عاشقانه بازی می کنند!❤ سه برابر تولید ناخالص ملی لوازم آرایشی مصرف می کنند ولی هزینه کربلا و مکه و غذای نذری را اجحاف در حق ایتام می دانند!🇮🇷 اجازه پوشیدن مبتذل ترین لباس ها رو به همسرانشان می دهند اما ادعای غیرت دارند! جاهلیت مدرن!🏴 ‌❣ @Mattla_eshgh
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ❤️ السلام علیک یابقیه الله🖐 🍃سلامی از آهویی رمیده در ازدحام جنگل ... 🍃سلامی از کودکی گمشده در هیاهوی بازار ... 🍃سلامی از تاکستانی تشنه در عطشناکی مرداد ... 🍃سلامی از قلبی بیمار در واپسین طپش ها ... 🍃سلامی از جانی مضطرب در محاصره ی رنج ها ... 🍃سلامی از کودکی تنها در کنج یتیم خانه ... 🍃سلامی از من ... 🍃به تو... 🍃به تو که امن ترین جان پناهی ، زلال ترین چشمه ای ، پربرکت ترین بارانی ، بهترین طبیبی ، چاره سازترین رفیقی ... سلام مهدی جان❤️ 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌❣ @Mattla_eshgh •┈┈••✾•✨⁦⁩🌸🌺🌸✨•✾••┈┈•
🌄 به این عکسها دقت کنید: مربوط به سال ۱۹۵۷ است که آمریکا به آنها بورسیه تحصیلی داد؛ از راست: زلمای خلیل زاد، شیرمحمدعباس و اشرف غنی. حالا از این تصادف عجیب میبینی اولی شد سفیر آمریکا در افغانستان دومی شد رییس گروه طالبان و آخری رییس جمهور افغانستان ‌❣ @Mattla_eshgh
‌‌【 】 🔻 رهبرانقلاب: شش تدبیر امام رضا(ع) برابر دشمن: 1⃣ ابراز عمومی بدبینی نسبت به دشمن 2⃣ نپذیرفتن پیشنهاد دشمن مگر بالاجبار و حفظ جان خود 3⃣ ارائه شروط سخت برای بی اعتبارکردن پیشنهاد دشمن 4⃣ استفاده از تریبون دشمن برای رساندن پیام خود به جهان 5⃣ استفاده از هر فرصتی برای قرارگیری در معرض ارتباط با مردم 6⃣ حمایت امام از معترضان شیعه در برابر دشمن ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
من ول کن ماجرا نیستم بفرما اینم یه پست دیگه! میگه «ملت داره قحطی میاد و شما باید برید از حالا آذوقه جمع کنین!» میفهمی؟ آذوقه! پلیس فتا بیداری؟ این حرفها نه از وسط سازمان سیا داره درمیاد و نه از وسط موساد اسراییل! بلکه از وسط قم و به نام انقلابیگری و اسلام و روحانیت داره چنین نسخه ای پیچیده میشه! والله اینا دارن خیانت میکنند و اگر زورشون میرسید، مستقیم به رهبر انقلاب هم توهین میکردند. نسخه ای که این بابا برای ملتِ تحت فشار داره میپیچه، رسانه های معاند به این راحتی نمیپیچند. اما اینا دندونای ایمان و اعتماد مردم را شمردن که به اسم خواجه شیرازی و عارف وسط حرم، هر چی از دهنشون دراومد مینویسند. آی ملت! اینا را بشناسید به اینا اعتماد نکنید 👈 اینا خودشون همان بلایی هستند که ازش دم میزنند.