#داستان
#رمان_محمد_مهدی 1
🔰 زمستان سختی بود، هادی که اهالی محل به ایشون حاج هادی می گفتند، کلی دوا و درمان کرده بود برای حل مشکل بچه دار شدن ، اما هیچ که هیچ
🌀 با خودش می گفت دیگه چه کاری مونده که نکرده باشم ؟ فلان دکتر ، فلان بیمارستان، فلان دستور، فلان چله و ختم و...
دیگه امانش داشت بریده می شد، سخت هست برای مردی که دوست داره ذریه و نسل صالح داشته باشه، اما همیشه به در بسته میخوره
خسته و درمانده وقتی آخرین جواب آزمایش رو هم دید و منفی بودن بارداری همسرش رو مطلع شد، از سر کار اومد بیرون و رفت حرم حضرت شاه عبدالعظیم حسنی (ره) و زار زار گریه کرد.
هرچی درد و دل داشت توی دلش، به عبدالعظیم گفت و دلی سبک کرد
👌 یهو دید صدای صلوات مردم بلند شده، از قرار یکی از سخنرانان معروف اومده حرم و داره آماده میشه برای سخنرانی در درون همون حرم !
با خودش گفت حتما روزی من همین بوده که بیام اینجا و از محضر این سخنران خوب استفاده کنم
آخه حاج هادی خیلی آدم مومنی بود، در خانواده مذهبی بزرگ شده بود ، حلال و حرام سرش می شد، محرم و نامحرم حالیش می شد
✳️ روحانی معروف شروع کرد به سخنرانی و گفت ای مردم شهر ری، می دونین امروز تولد چه کسی هست؟
همه هی به مغز خودشون فشار می آوردن، اما نتونستن چیزی به یاد بیارن
👈 گفت امروز تولد یکی از بزرگترین علمای شیعه هست که در شهر شما دفن هست،
دیگه همه تقریبا فهمیده بودند کی هست
👈 بله ، مرحوم شیخ صدوق (ره) که در قبرستان ابن بابویه شهرری دفن هستند.
مردم برای شادی روح ایشون صلوات فرستادن
👈 حاج آقا از عظمت علمی شیخ و خدماتش به شیعه گفت و ادامه داد تا اینکه یک مرتبه گفتن می دونین داستان تولد ایشون چطور بود؟
👌 تا این رو گفت ، گوش حاج هادی تیز شد، تا ببینه میتونه چیزی از داستان تولد شیخ صدوق برای حل مشکل خودش پیدا کنه یا نه!
حاج اقا گفت پدر شیخ صدوق که ایشون هم از علمای شیعه هستند، بچه دار نمی شدند. 50 سال از عمرش گذشته بود و هیچ فرزندی نداشت
👈 نامه ای رو به حسین بن روح نوبختی یکی از نواب اربعه امام زمان (عج) در عصر غیبت صغری می نویسند و از امام درخواست فرزند می کنند.
🌸 بعد چند روز جواب نامه میاد و امام به ایشون مژده میده که " «برای تو از خداوند خواستیم دو پسر روزیت شود که اهل خیر و برکت باشند» "🌸
🔰 و بعد مدتی هم پسری به دنیا میاد که اسمش رو محمد گذاشتند، محمد کسی نبود جز همون شیخ صدوق (ره) و جالب اینجاست که خود ایشون همیشه افتخار می کردند و می گفتند من متولد شده به دعای حضرت هستم...
❇️ انگار حاج هادی یک جان تازه گرفته بود، با خودش گفت چرا تا به الان یاد توسل به امام زمان (عج) نیفتادم؟ چرا از ایشون که امام حی و حاضر من هست، غفلت کردم ؟ نکنه اومدن من به حرم و منبر رفتن این سخنران معروف که باعث شد من بیام پای منبرش و اصلا همین امروز که روز تولد شیخ صدوق هست، همه و همه یه تلنگر به من بود که من یاد حضرت بیوفتم؟
✳️ با دلی پر از امید از حرم راهی منزل شد و به همسرش گفت...
(ادامه دارد...)
✍️ احسان عبادی
رمان محمد مهدی شنبه و سه شنبه در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
🍃بصیرت ، نورافکن است ، در یک فضای تاریک ، روشنگر است ، راه رابما نشان می دهد .
#امام_خامنه_ای (مدظله االعالی)
❣ @Mattla_eshgh
🔴 نفوذ سپاه قدس در کاخ سفید
🔻در پی نامه گستاخانه و تهدید آمیز اوباما به مقام معظم رهبری (چندین سال پیش)
✍چند هفته بعد رهبر اعلام کرد که خودم جواب نامه تهدید آمیز اوباما را دادم. خیلی منتظر بودیم تا بدانیم رهبری در پاسخ به نامه تهدید آمیز اوباما چه جوابی داده ، اما کسی مطلع نشد.
🔹 اما از نامه حاج قاسم میتوان به کم و کیف نامه ی رهبری به اوباما پی برد. حاج قاسم با این نامه تکان دهنده به وزیر دفاع آمریکا ، باعث شد تا آمریکایی ها آنقدر عصبانی و خشمگین شوند که در کنگره آمریکا از ترس و وحشت سریعاً حکم ترور ژنرال سلیمانی را صادر کردند.
🔹 برای اینکه به اهمیت این اقدام پی ببریم باید اول چگونگی رساندن نامه به وزیر دفاع آمریکا را توضیح دهیم : وزارت جنگ آمریکا از ۷ لایه امنیتی تشکیل شده است، پس نامه ژنرال سلیمانی باید از لایه های امنیتی و حفاظتی آمریکا عبور کند تابرسد روی میزه وزیر و شاید اصلا خوانده نشود.
🔹 کمی بعد از نامه اوباما به رهبری نامه از تمام این لایه ها عبور میکند و مستقیم روی میز کار وزیر دفاع قرار میگیرد ، و حالا نامه ساده ای که هیچ مُهر و آرمی از پنتاگون روی آن نیست نظر وزیر را به خودش جلب کرده، آن را برمیدارد و سریع نامه را باز میکند.
🔹 نامه حاوی عباراتی بود که قطعا برای رئیس پنتاگون با آن همه لایه های حفاظتی باورکردنی نبود ، وقتی رئیس پنتاگون نامه رو باز میکنه وحشت میکنه ، یک نامه با سربرگ و آرم سپاه و امضای حاج قاسم سلیمانی که نوشته: ( اگر لازم باشد از این هم نزدیکتر خواهیم شد ) قاسم سلیمانی فرمانده سپاه قدس.
🔸عزیزان این فقط یکی از عوامل کوچکی بود که باعث میشد وقتی اسم حاج قاسم به گوش صهیونیستها ، تروریست های آمریکایی و داعشی میرسید تنشون به لرزه می در می آمد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_بیست_هشتم ✍ترانه دستش را کشید و مقابل ارشیا برد:خوب ببین ارشیا خان، داره می لرزه. از صبح تا ش
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت بیست نـهم
✍با نوازش دست کسی بیدار شد، هنوز چشم باز نکرده تمام وجودش درد می کرد. دهانش مثل چوب خشک شده بود. از صداهایی که به گوشش می خورد فهمید توی بیمارستان است. چشم باز کرد و چهره ی نگران ترانه را دید.
_قربونت برم، خوبی؟
باید بخاطر داشتن خواهرش شاکر خدا می بود. سرش را تکان داد و نجواگونه گفت:
_چی شده؟
_غش کردی! یعنی فشارت افتاده البته با اوضاعی که تو اون خونه هست طبیعیه خب... وای مردمو زنده شدم بخدا. باز خوبه این وکیله بود سریع ماشینش رو روشن کرد اومدیم درمانگاه
_کجاست؟
_چمی دونم، بیرونه لابد
_ارشیا چی؟ تنهاست...
_آره تنهاست. می خوای پاشو برو پیشش یه وقت گرگ نخوردش!
چه بی وقت غش کرده بود! ارشیا که نباید تنها می ماند. با آن حال و روزش و عصبانیتی که فروکش نکرده بود...
_با اجازه
با دیدن رادمنش نیم خیز شد تا بنشیند.
_راحت باشید، بهترین؟
_بله ممنونم
_خداروشکر
_ترانه میگی یکی بیاد سرم رو دربیاره؟
_تموم نشده که
_حالم خوبه، بریم ازینجا بیرون بهتر میشم
_باشه برم به دکتر بگم بیاد
نگاهش به رفتن خواهرش بود که پرسید:
_از ارشیا خبر ندارین؟
_زنگ زدم بهش، نگران شما بود!
نیشخند روی لبش ناخواسته بود. مگر او نگران هم می شد!
_راستش خانم رنجبر نمی دونم الان وقت خوبی هست برای زدن یه سری از حرفا یا نه
_چه حرفی؟
_خب، شاید دلیل اصلی مشکل ارشیا اینه که...
باز شدن در، حرفش را نصفه گذاشت. ترانه بود و خانم دکتر جوانی که همراهش بود.
_خوبی عزیزم؟
_سلام، مرسی
همانطور که توی برگه تند و تند چیزهایی می نوشت گفت:
_بیشتر مراقب خودت باش، سعی کن کمتر دچار تنش و استرس بشی اصلا برای خودت و بچه خوب نیست. اسم یکی از همکاران خوب رو برات می نویسم بهتره که زیر نظر ایشون باشی. داروهاتم حتما استفاده کن نگرانم نباش چون فقط تقویتی نوشتم برات. می تونی سرمت تموم شد بری، با اجازه.
عرق شرم روی پیشانی اش نشست، چه دکتر بی فکری! شاید او نمی خواست کسی اینطور از راز مگویی که داشت باخبر شود. دهان ترانه نیمه باز مانده بود و رادمنش هم دست کمی از او نداشت...
_این چی گفت ریحانه؟! بچه!
سکوت کرد چون معذب بود، رادمنش با ببخشید از اتاق بیرون رفت و ترانه مثل بمب منفجر شد...
توی ماشین نشسته بود و سرش روی شانه ی ترانه بود و به حرف هایش گوش می داد:
_اصلا غصه نخور ریحان، میریم خونه خودم چند روز استراحت کن حالت جا بیاد. باورم نمیشه دارم خاله میشم! وای خدا دارم می میرم از هول گفتنش به نوید... ببینم یعنی تو راستکی به شوهرت چیزی نگفتی هنوز؟! عجب دلی داریا. ولی میگم هر چی فکر میکنم توقع داشتم به من بگی، یعنی کاش می گفتی
ترانه زبان به دهن نمی گرفت، معلوم بود خوشحال شده...
رادمنش موقع خداحافظی گفته بود:" می دونم به قول خواهرتون نباید مداخله کنم اما ارشیا فقط موکل من نیست، رفیق چندین سالمه از زمان مدرسه تا حالا. نمی تونم غمش رو ببینم. درست مثل خود شما! در مورد گذشته ش چیزایی هست که باید بشنوید. مطمئنم اون نگفته اما من وظیفه خودم می دونم که برای شفاف سازی هم شده به شما بگم...در ضمن با وجود همه ی مشکلاتی که هست، شاید این بچه بتونه واقعا ارشیا رو سر ذوق بیاره. اون عاشق بچه هاست..."
چه عجیب! کسی چه می دانست که ارشیا اصلا چه قولی سر عقد گرفته بود برای بچه دار نشدنش!...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
قسمت_سی_ام
✍بعد از این همه صبوری رفته بود؛ آن هم در بدترین موقعیت ممکن. تمام مسیر را در سکوتِ ترانه اشک ریخت. نمی دانست خوشحال باشد که خانواده دار بودنش به رخ همسرش کشیده شده، یا ناراحت و غمزده از این دوری اجباری و بی موقع.
خودش را روی مبل پرت کرد، بغضش ترکید و بعد از چند دقیقه اشک ریختن به هق هق افتاد...
ترانه لیوان آبی روی میز گذاشت و با جدیت گفت:
_بلند شو خودت رو جمع کن. نمی فهمم این مرد همیشه اخمو و یخ چی داره که اینطوری براش بال بال می زنی؟ خواهر بیچاره من، تو هیچ چیزیاز زندگیت نفهمیدی، هیچ مهر و عاطفه ای نصیبت نشده، شوهر بی چشم و روت هم که اصلا معنی فداکاری را نمی فهمه، چیه چرا چپکی نگاه می کنی؟ دروغ میگم؟ آخه کدوم زنیه که داوطلبانه و بخاطر شوهرش از طلا و پسانداز و خونه و ویلا و ماشینش بگذره، تازه مجبور باشه رضایت آقا رو هم کسب کنه! سرم داره سوت می کشه... فعلنم هنوز تو شوکم! حالا خدا کنه بچت به طایفه ی خودمون بره وگرنه بدبختیم! الهی فداش بشم من... اه تو رو خدا انقد آبغوره نگیر بلند شو یه آبی به سر و صورتت بزن، منم لباسامو عوض بکنم.
چند قدمی رفت اما دوباره برگشت و انگشت اشاره اش را سمت او به نشانه تهدید تکان داد:
_بخدا ریحانه اگه این بار بخوای مثل همیشه تو سری خور بمونیو برگردی سر خونه و زندگیت با من طرفی! اصلا باید از روی جنازه ی من رد بشی. انقدر اینجا می مونی تا با عزت و احترام بیاد دنبالت. تا هر وقتی هم که شد قدمت روی چشم ما. یادته خانوم جان همیشه چی می گفت؟ که زن مثل ریحانه ست؛ حدیثش رو می خوند اصلا! که باید با زن چجوری رفتار کرد تا پژمرده نشه. پاشو یه نگاه به خودت بنداز شبیه تنها چیزی که نیستی همین ریحانه ست!
هیچ راه حلی به ذهنش نمی رسید دیگر. کاش زری خانم بود...
تمام شب را دنده به دنده شد و چشم روی هم نگذاشت. یعنی ارشیا تنها بود؟ او که نمی توانست حتی از جایش بلند شود! غذا خورده بود؟ قرص هایش را چطور؟ دو روز دیگر وقت دکتر داشت. تنهایی که از پس خودش بر نمی آمد. تمام این مدتی که از او پرستاری کرده بود سخت می گذشت اما نه اندازه ی آن شب که اینهمه بی خبر بود.
صبح هیچ اشتهایی برای خوردن صبحانه نداشت، اما ترانه درست مثل مادرها برایش با حوصله لقمه می گرفت و تقریبا به زور در دهانشمی گذاشت. اصلا زورگویی از خصلت های خواهرش بود.
دلشوره دست از سرش بر نمی داشت و کلافه شده بود. به ترانه که مشغول آماده شدن بود گفت:
_کجا؟
_بریم بیرون یه دور بزنیم
_با نوید؟
_نوید بیچاره که شب از سرکار میاد، با تو
_حوصله ندارم، دلم شور می زنه
_بیخود! دلواپس نباش، ارشیا از تو بیشتر به فکر خودشه، شما برو لباس بپوش تا بریم بازار
_عزیزم تو برو، من واقعا الان اعصاب گشت زدن توی بازار رو ندارم
_به جهنم، فقط به فکر ارشیا جونت باش که برات حتی تره هم خرد نمی کنه، خواهر می خوای چیکار؟
در کمد را محکم بست و با قهر روی تخت نشست. واقعا هم زندگی ریحانه شده بود کسی به اسم ارشیا! تا کی می خواست همینجور ادامه دهد؟ نفس پر دردی کشید و تکیه اش را از دیوار برداشت.
_میرم آماده بشم
برق شادی در چشم های ترانه درخشید و لبخند دندان نمایی زد.
چند وقت بود که اینطور خواهرانه قدم نزده بودند؟ که با مترو و در بین جمعیتِ آدم ها جایی نرفته بود؟ که از مغازه های معمولی خریدهای ارزان قیمت نکرده بود؟ که این همه جنس های ریز و درشت گلدار دوست داشتنی نخریده بود؟
چقدر سر خرید شال و پانچو و جوراب های بافتنی، ترانه چانه زد و او حرص خورد و خندید.
ارشیا که اینطوری نبود، معمولا علاوه بر حساب کردن مبلغ اجناس، پولی را هم به عنوان عیدی یا هر چیزی روی پیشخوان می گذاشت...
ترانه اما معتقد بود خرید بدون تخفیف و آف اصلا نمی چسبد!
از همه بیشتر دلش پیش چادر جدیدش بود. چون هیچ وقت چادر مشکی طرحدار نداشت...
همین که به خانه رسیدند، ترانه مجبورش کرد تا قبل از آمدن نوید هر چیزی را که خریده اند امتحان کند.
به چشم های عسلی رنگش نگاه کرد، شفاف بودند هنوز. داشت پا به سی سالگی می گذاشت، اما رد خطوط روی صورتش بیشتر نشان می داد.
یک قدم عقب رفت و خودش را در آینه قدی دوباره برانداز کرد...
هنوز جوان بود و جذاب... از دیدن تیپ جدیدش لبخند رضایتی زد، چقدر حس خوبی بود دور شدن از چرم و خز و جنس های این چنینی...
برگشته بود انگار به سال های قبل، آن وقت ها که همه چیز برایش رنگ و بوی دیگری داشت.
و اولین خرید دونفره شان...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
قسمت_سـی_یکـم
✍از همان روزهای اول فهمیده بود ارشیا مردی نیست که احساساتش را نشان بدهد یا اصلا احساساتی بشود! ولی ترانه می گفت مردها غرور دارند و محبتشان از جنس ما نیست، بخاطر همین دلش را خوش کرده بود به توجه کردن های وقت وبی وقتی که شاید پیش می آمد!
اما کم کم و بعد از مدتی دیده بود که نه! انگار در خیالاتش خیلی بال و پر داده بود به دوست داشتن ارشیا...
بعضی وقت ها چند روز از او بی خبر بود و حتی دریغ از یک تماس!
می دانست مدام کار دارد و مسئولیتش سنگین است، اما دلش که همیشه حرف گوش کن نبود! از طرفی هم وقتی چند روز آفتابی نمی شد زیر نگاه های سنگین خانواده اش اذیت می شد و متاسفانه تظاهر کردن و دروغ گفتن کم کم پا گذاشت به دنیای ساده اش تا هر طوری بود آبرو داری کند!
کنار آمدن با خواسته های عجیب و غریبش هم جور دیگری معذبش می کرد. از طرز لباس پوشیدنش مدام ایراد می گرفت. معتقد بود زن باید شیک پوش باشد اما ساده و رسمی! ریحانه عادت داشت که مانتوهای ساده و راحت بپوشد، کفش های اسپرت بخرد و مقنعه مشکی و سورمه ای را دوست داشت...
ارشیا اما عجیب بود! انگشت انتخاب روی لباس های گران قیمتی می گذاشت که ریحانه در خواب هم ندیده بود. هرچند بعد از مدت ها فهمیده بود که منظور ارشیا از سادگی در پوشیدن، لباس هایی بود که پوشش مناسب داشتند. یعنی دقیقا برعکس سلیقه ی نیکا و مادرش!
ریحانه وقتی می دید طاقت کشمکش ندارد، هر چند که هیچ دفاعی جز سکوت نداشت و شاید اشتباهش همین بود، ولی تصمیم گرفت به خواسته هایش احترام بگذارد، این بود که در عرض چند روز کنج اتاقش پر شد از کفش و کیف های مارک دار ست، ساعت های برند اصل، مانتو و پالتوهای قشنگ و گران قیمت و هر چیزی که از نظر او ضروری بود!
ترانه ذوق می کرد از دیدن خوش سلیقگی های شوهر خواهرش، اما خانم جان با اینکه حرفی نمی زد در عمق نگاهش دریای نارضایتی بود که موج می زد... و او از این که هربار دست پر بر می گشت خجالت زده تر می شد.
خوب بخاطر داشت یک بار که ارشیا با پسند خودش چیزهایی خریده بود و ترانه همه را وسط سالن ریخته بود و موشکافی می کرد، خانم جان دیگر طاقت نیاورد و در حالیکه سبزی خرد می کرد با اخم گفت:
_ریحانه بلند شو جمعشون کن تا خواهرت بیشتر از این هوایی نشده
طعنه ی کلامش را نشنیده گرفت و گفت:
_چطور مگه؟
_ببین مادر، قرار نیست چون وضع مالی همسرت خیلی از ما بهتره اینطوری تحقیر بشیم!
_چه تحقیری مامان؟!
_پس مناعت طبعت کجا رفته دختر؟ تو چه احتیاجی به این همه لباس و کفش و هزارتا چیز دیگه داری؟ چرا تاحالا با دو دست مانتو سال رو سر می کردی و صدایت در نمیومد؟
_اشتباه...
_گوش کن! به ارشیا بگو تا عقد کرده ای انقدر بریز و بپاش نکنه، هر وقت عروسی کردینو دستتو گرفتو رفتین سر خونه زندگی خودتون سر تا پات رو طلا بگیره! ولی حالا نه... خودت که بهتر مادرت راو می شناسی!
طوری با اخم غلیظ حرف زد و چاقو را با دست هایی که پر شده بود از خرده سبزی به سمتش تکان می داد که ترس برش داشت!
خانم جان آدمی نبود که به این راحتی ها از کوره در برود... ترانه هم گوشه ای کز کرده بود و مستاصل نگاهش بین آن ها چرخ می خورد.
سوخت از فکری که مادرش در موردش می کرد... او که هنوز همان ریحانه بود! توقعاتش عوض نشده و جایگاه خود را به این زودی فراموش نکرده بود اصلا!
خواست حرفی بزند که خانوم جان تخته و سبزی ها را برداشت و به آشپزخانه رفت. کنار سینک ظرفشویی ایستاد و با صدایی که از ترس ابهت مادرانه اش می لرزید گفت:
_فکر می کردم دخترتون رو بشناسید، من بخاطر پول به ارشیا جواب ندادم که حالا...
بغض گلویش را گرفت، چقدر سخت بود دل هر دو طرف را به دست آوردن!
_بخدا ارشیا مجبورم می کنه، مدام کنار گوشم از ارزش و طرز برخورد اجتماعی و آداب معاشرت و هزار چیز دیگه زمزمه می کنه. هنوز یه ماه از عقد نگذشته کلافه شدم! شما که می بینید هنوزم مثل قبل می پوشم و دانشگاه میرم. اما وقتی با اونم انگار حکم شده که باید فلان کفشو بپوشم یا فلان دستبندو بندازم!
خانم جان تخم مرغ ها را با مهارت توی ظرف سبزی شکست و گفت:
_بیخود! اولا که شان اجتماعی به پول خرج کردن بی حساب کتاب نیست و هیچکسی از اسراف بالا نمیره!دوما اون اگه زن شیک و باکلاس می خواست چرا دست گذاشت روی خانواده ی ما که هیچ جوری هم قد و قواره ی خودشون نیستیم؟ همه این آتش ها از زیر سر اون دوستت بلند میشه. یعنی ندید تو چه دختری هستی که معرفیت کرد؟ نکنه شوهرت می خواد عروسک فرنگی درست کنه؟
روغن داشت دود می کرد که مایه ی کوکو را هری ریخت توی تابه و تمام آشپزخانه ی نقلی را بو برداشت.
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
قسمت_سی_دوم
✍ناراحت شد از حرف های رک مادرش، لب ورچید و گفت:
_اتفاقا مخالف شدید این یه قلمه
_پس دردش چیه ازین ولخرجیا؟
_خب بالاخره اون فرهنگ زندگیش با ما فرق داره...
_اینا بهانست مادر. اصلا ببینم چرا باید راه بیفته هلک هلک دنبال تو ازین مغازه به اون مغازه برای خرید؟ حالا اگه یکی دوبار بود و خرید عقد بودو این چیزا، حرفی نبود. ولی هفته ای چندبارش چیه؟ کار و زندگی نداره؟
_من بگم؟
نگاه هردوشان زوم شد روی ترانه که به چهارچوب در آشپزخانه تکیه زده بود.
_چی رو بگی؟ فال گوش وایسادی؟
_نه خانوم جون! شما دارین داد می زنید خب آدم گوش داره میشنوه دیگه. حالا بیخیال...
_درست حرف بزن دختر!
_ببخشید، یعنی حالا بگذریم. من میگم آقا ارشیا احتمالا می ترسه
_ترس؟! از چی؟
_اوهوم. از اینکه آبجی مثل زن قبلیش بشه
_زبونتو گاز بگیر، ریحان رو چه به اون دختره؟
_خب منو شما می شناسیمش آقا ارشیا که نمی دونه این اهل چه چیزایی هست یا اهل چه کارایی نیست! مگه دوستت نگفت از اون زنش بخاطر رعایت نکردن خیلی مسائل دلش پر بوده؟
ریحانه که انگار به کشف جدیدی رسیده باشد چشم هایش را ریز کرد و جواب داد:
_خب چرا... اتفاقا می گفت اون دختره مدام لج ارشیا رو درمیاورده، مخصوصا وقتی با نظراتش مخالفت می کرده. مثلا سر همین خرید انگار خودش به مزون های معروف سفارش می داده و کلی خرج میذاشته رو دست ارشیا، بعدشم که باهاش مخالفت می کرده می گفته سلیقه ی تو داغونه! املی و رو مد نیستی یا... هوووف خلاصه که همش جر و بحث داشتن، حتی بخاطر سرکار رفتن یا مهمونی
گر گرفته بود، حتی صحبت کردن از زن اولش هم برایش عذاب محسوب می شد! آن هم مقابل خانواده اش.
_خب بفرما! تابلوعه که این بنده خدا دردش چیه بابا... می ترسه توام لنگه ی اون بشی خواهره من
_عجب حرفی می زنیا، من با اون یکیم؟!
_لیلی زن بود یا مرد؟
خانوم جان شعله ی گاز را کم کرد و گفت:
_بی راه نمیگه ترانه، اون هنوز تو رو نشناخته. لابد پس فردایی که رفتین زیر یه سقف اون موقع تازه می فهمه تو از چه رگ و ریشه ای هستی! که یه تار موهات رو هنوز مرد نامحرمی ندیده چه برسه به پوشیدن لباسای... لا اله الا الله... چی بگم والا! بازم جای شکر داره بخدا اگه اینجوری باشه. مرد باید غیرت و جربزه داشته باشه، یعنی چی که دختره زیر بار حرف حق شوهرش نمی رفته.
اینا زن زندگی نیستن مادر، وگرنه این همه زن هست که راست میره راست میاد، سرکار و دانشگاهو همه جا هم هستن منتها دست از پا خطا نمی کنن. ببین دیگه چه آتیشی سوزونده اون که ارشیا رو خوف ورداشته که همه رو با یه چوب میرونه...
_همینه دیگه خانوم جون، شما خودت خوبی و دخترات گلن فکر می کنی آدمای ناخلف نیستن تو جامعه و دور ورمون
_خب حالا! ماشالا به زبونت دختر. برو یکم خیارشور و گوجه ریز کن برای کنار کوکو، کمترم غیبت کن
_چشم!
چقدر بعد از شام ترانه کنار گوشش پچ پچ کرد تا خریدهایش را امتحان کند... چقدر دور از چشم خانم جان سر هر کدام از وسیله ها گفتند و خندیدند. یادش بخیر!
با صدای ترانه به زمان حال برگشت.
_جوری به آینه خیره شدی و مثل ندید بدیدا می خندی که انگار بعد از صد سال نو نوار شدی، بیچاره ارشیا هر قدرم که اخلاق بد داشت برای تو خوب ولخرجی می کرد دیگه!
چشمغره ای تحویلش داد که یعنی ساکت. شاید از شنیدن اسم او فراری بود فعلا، عذاب وجدان گرفته بود و حس می کرد سنگدل شده!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۲۹ ✍شُکـْری عظیــم برای فَخری عظیم بر من واجب است؛ قربـه الی الله فَخـر عظی
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۲۸
در ارزیابی اولیه مشکلات :👇
❌ مشکلات خود را به گردن دیگران نیندازیم.
💢 ابتدا رفتارهای خودمان را بررسی و به حل اشتباهاتمان بپردازیم.
🚫 سوءظن به دیگران از فریبهای شیطان است پس ممنوع!
❣ @Mattla_eshgh
✨
#بانوی_باکلاس
گله ها و ناراحتيهاي خود را با متانت و نرمي با شوهر در ميان بگذاريد:
در موقع ناراحتي گله خود را اظهار نكنيد تحمل كنيد تا وقتي شما و شوهرتان در آرامش روحي وخيال هستيد آن وقت شكايت خودتونو بگوييد و
اينكه تنها باشيد فقط شما و شوهرتان
اينكه لحن حرف زدن شما تند نباشد و بوی تحكم وبرتري جويی ندهد
اينكه طريقه گفتن شما طوري باشد كه واقعايكراست برويد سر اصل مطلب و ساعتها مقدمه چيني نكنيد و رنجش خود را به شوهرتان بفهمانيد مثلا بگوييد:"من از اين كه تو فلان حرف رو پيش خانوادت به من زدي رنجيده خاطر شدم." و در ادامه بگوييد" چه خوب بود كه اگر هم حرفي داري وقتي تنها هستيم به خودم بگويي" وامثال اينها .
اينكه عاقل و متين و منطقي باشيد.
❣ @Mattla_eshgh
#پیام_مخاطبین
✅ فرزندآوریِ به وقت
سال ۸۸ با کمترین هزینه و امکانات یه عروسی ساده گرفتیم. از همون اوایل ازدواجمون منو همسرم میگفتیم که بعد از ۵ سال بچه دار بشیم ( که چه اشتباه بزرگی کردیم )
بعد از گذشت ۳ سال از زندگی مشترک، تصمیم گرفتیم که یه عضو دیگه به خانوادمون اضافه بشه، ولی انگار داشتیم تقاص ناشکری مون رو پس میدادیم که این امر رو به تعویق انداختیم. پس از یه مدتی که گذشت، نتیجه ای نگرفتیم. رفتم دکتر اولش گفتن که من کیست دارم. یه دوره دارو خوردم و رفع شد. اما یه خورده که گذشت بازم نشد. ایندفعه رفتیم پی چک کردن همسر و بعد از کلی دکتر و آزمایش و سونوگرافی فهمیدیم که همسرم واریکوسل دو طرفه داره و باید عمل بشه😔
اوایلش همسرم راضی به عمل نشد با اینکه خیلی بچه دوست داشتیم. خلاصه خیلی زود راضی شد و با کلی استرس رفت زیر تیغ جراحی. چند ماه بعد از عملِ همسر به لطف خدا باردارشدم. با اینکه برای حامله شدن خیلی سختی کشیدم اما خداروشکر بارداری خیلی خوب و راحتی داشتم.
دی ماه ۹۳، دختر نازنینم به دنیا اومد. دخترم تلافی بارداری آسوده رو درآورد. رفلاکس و کولیک شدید تا حدودا ۶ ماهگی. شب بیداریهای فراوان و بیخوابیهای پی در پی ولی با شیرینیهای دخترم، همه سختی ها رو از یاد میبردم.
دکترم بهم گفت وقتی دخترتو از شیر گرفتی برای دومی اقدام کن( ای کاش که گوش میکردم ) دخترم رو که از شیر و پوشک گرفتم، گفتم تازه از آب و گل در اومده باشه چندسال دیگه ( خدا منو ببخشه) وقتی ۴ سالش شد برای دومی اقدام کردیم ولی متاسفانه نشد. بعد یک سال و نیم که میگذره متوجه شدیم همسرم دوباره واریکوسل داره😔😭
خیلی ناراحت شدیم اما به خدا توکل کردیم. از همه عزیزان میخوام که برای من و همه اونایی که در آرزوی فرزند هستن دعا کنن .. و خواهرانه میگم اگه در فکر فرزند آوری هستین، این موضوع رو به تعویق نندازین.
التماس دعا
یا علی
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh