فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تشخیص گرفتاری در یک فرقه
🔸 این ویدیو درمورد افرادی است که از زمان پایبندی و گرایش به باورهای جدید، صرف نظر از ماهیتشان، با مشکلات جدی در رابطه روبرو می شوند و یا با یکی از عزیزانشان دچار مشکل شده اند.
🔸 این ویدئو را به دقت ببینید تا اگر شخصی از اطرافیان شما گرفتار یک فرقه شده، آن را تشخیص دهید...
🔸 اگر سوالی دارید، با ما در تماس باشید...
https://eitaa.com/antihalghe
🔰 متاسفانه این بنده خدا که قبلا هم سابقه چنین مطالب غلط و سر تا پا مهمل و بی سند را داشته ، باز هم آمده در بحث ظهور دست به پیشگویی زده و چنین حرفهایی را افاضه کرده در باره ترک برداشتن سد ترکیه ( تصویر چپ) !!!
👈 جناب قدیری
یادت رفته در اسفند ماه سال 98 ، گفته بودی چه چیزهایی را برای سال 99 متصور هستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگر یادت نیست نگاهی به عکس بالا بنداز تا یادت بیاید تا متوجه شوی چه پیش بینی های خنده دار و غلطی داشتی ، چه در سیاست و چه در مهدویت ( تصویر راست)
نمی خواهی دست برداری از این کارها؟
🌀 یادت رفته قبلا درباره همین قرقیسیا مطلب زدی و با نقد علمی ما مواجه شدی؟؟؟ کی میخواهی به حرف رهبری عمل کنی که فرمودند بحث درباره علامات ظهور و... باید توسط افرادی صورت بگیرد که حدیث شناس و رجال شناس باشند.
شما که حتی ساده ترین مبانی علوم حدیث را نمی دانی چرا داری با این حرفها بیخود و بی جهت تشویش ایجاد می کنی؟
✅ جنابعالی که حتی ادعا داری باید " بمب اتم " ساخت و این چنین سطح تحلیلت پایین است ، چرا باز دوباره وارد بحثی شدی که ابتدائیات آن را نمی دانی ؟
✅ اگر پیرو رهبری هستی ، ایشان فرمودند تطبیق دادن غلط و انحراف است ، اگر پیرو ایشان نیستی خب هیچی ! تمام !
👌 آدم عاقل در موضوعی که تخصص ندارد باید اظهار نظر کند ⁉️
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #برش_دیدار | رهبر انقلاب: به ضعفها با نگاه انقلابی نگریسته شود و نه با نگاه ارتجاعی. ۱۴۰۱/۱۱/۲۶
💻 Farsi.Khamenei.ir
مطلع عشق
📹 #برش_دیدار | رهبر انقلاب: به ضعفها با نگاه انقلابی نگریسته شود و نه با نگاه ارتجاعی. ۱۴۰۱/۱۱/۲۶
🔰قابل توجه همه انقلابی ها
داد زدن ضعف ها
نق زدن
مدام ضعف ها را گفتن
نگاه ارتجاعی است ، نه انقلابی !!!!!
انقلابی بودن افراد و کانال داران مدعی را با این شاخص بسنجید ، نه با های و هوی ها و تعداد اعضا
👌عجب شاخصی رهبری دادند !
📝 #شرح_حال #آسیب_دیده
آقای #آرش_ش
👇👇👇
دوستان من خودم از اعضای #عرفان #حلقه
بودم
و چیزهای زیادی برای گفتن دارم
حقایق وحشتناکی از حلقه
دوستان توجه داشته باشید هیچوقت نمیتونید یه #مستر یا طرفدار عرفان حلقه رو به راه راست هدایت کنید.
اونها #مسخ میشن.
#طاهری اتصالاتی داره که افراد رو با صداش #هیپنوتیزم میکنه و مسخشون میکنه
یعنی ضمیرناخودآگاهشونو دستکاری میکنه
منم خیلی کله شق بودم
خود همین آقای شتابی فرد رو بارها باهاش جر و بحث داشتم تو #فیسبوک البته
روش طاهری یعنی القای تفکر
خدا کمک کرد و نجاتم داد
طاهری با استفاده از اصول ان ال پی و هیپنوتیزم طوری شستشوی مغزی میده که فکر میکنید همه شیطانین جز خودش و شبکه ش
یکی از کارهایی که همیشه انجام میدن گوش دادن به فایلهای صوتی طاهریه
من هروقت گوش میدادم خوابم میگیرفت
بعدها فهمیدم خوابم نمیبرد در اصل وارد خواب هیپنوتیزمی میشدم
وبعدش که بیدار میشید ضمیرناخودآگاه و ذهنتون #تلقین داده شدست
القای افکار به مردم با یه روش ساده
حدود یک سال و خرده ای در حلقه بودم.
ارتباطهای اونها شیطانیها رو فعال میکنه
و شما مرتبا درگیر میشید
اونها به شیوه خاصی آموزشها رو چیدن
که شما کم کم به باور این میرسید
که شبکه اونها الهیه بقیه جاها شیطانی
آموزه ها تلقین میشه
مثلا شما طوری شستشو مغزی میشی که فکر میکنی فقط با ارتباط گرفتن میشه به خدا رسید
و همه رو شیطانی فرض میکنید
بعدش شما میشی طرفدار پر پروپا قرص و شروع میکنی تبلیغات
خب طاهری و #مسترها توی دوره های آموزشی بارها با ذکر دلیل و علت میگن که از طرف شبکه مثبت هستن
چون درمان انجام میدن و میخوان به کمال برسن!!!
من از مدت ها قبل با ذکر های الهی پاکسازی کردم و الان دیگه از اون حالت ها خبری نیست خدا رو شکر
ارتباط گرفتن یه روش عملی بود که بر مبنای گفته هاشون شما میرفتید یه جا نشسته یا دراز کشیده چشما رو میبستی و شاهد میشدی
و بنا بر ادعاشون شبکه اونها روی شما درمان انجام میداد!!!
از تلقینات اونهاست.
یه جور روانشناسی خاصی توی آموزش ها هست.
بستگی به افرادم داره
مثلا من تبلیغ میکردم
یه سری باور نمیکردن
اما یه سری خیلی سریع جذب میشدن
اونها نظرشون راجع به قرآن اینه که باید باید رمزگشایی بشه و در مورد انبیا هم از اصول اخلاقی شون میگفتن اما جالبه که بدونین مسترها وقتی به وقتش برسه اخلاقیاتو میزارن کنار
البته اینم بگم قسمت اعظم آموزه هایی که در مورد #قرآن و انبیا و اعتقادات بود از #عرفان اسلامی و بقیه گرفته شده بود
یعنی با اسم اینکه ما با این اصول اخلاقی حرکت میکنیم بسوی کمال به شما القا میکنن که از شبکه مثبت هستن
و هرکسی هم باهاشون مخالف باشه از شبکه منفی و شیطانیه
قسمتهایی رو از عرفان اسلامی عینا کپی کرده بودن
و از #انرژی درمانی
اونها میگفتن اتصالاتی داریم که باهاش روح و اجنه رو خارج میکنیم
چون میگن از شما در برابر موجودات دفاع میکنه
اسمشو گذاشتن تشعشع دفاعی
اونها میگن وقتی که به کسی ارتباط بدی #حفاظ برات تشکیل میشه که هرکاری بکنی آلوده نمیشی
تازه اینها یه ذره شه
تخلفات مثلا شما اگه دروغ بگی آلوده میشی با این حساب القا میکنن که همه افراد بشدت آلوده هستن
مثلا شما اگه شاخه درخت رو بشکنی جن های محافظ درخت شما رو آلوده میکنن
دفاعی هم صرفا برای خروج دادن هست
میگن وقتی که شما به کسی ارتباط بدی حفاظ فعاله
یه آیه قرآن هست که ترجمش میشه ما برای هرچیزی حفاظی قرار دادیم البته درست خاطرم نیست,با این بهانه و توجیه های غلط و دروغ ها مردم را فریب میدن.
#عرفان_حلقه
#فرادرمانی_دروغین
https://eitaa.com/antihalghe
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۴۱ کمیل به دیوار تکیه داده و با آرامش چشمک میزند: - اینا از تو هم سالمترن، خیالت راحت.
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۴۴۲
کنار دایره محسن شهید،
یک دایره میکشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمیگذارم.
مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال میزنم؛ آن نفوذی.
خب من الان کجای این نمودارم؟
کنار دایره تیم عملیاتی؛ خیلی نزدیک به آن. این دو متهمی که گرفتهام، اعضای خود آن تیم نیستند قطعا؛
اما حتما باید آنها را دیده باشند.
خیره به دایره، میگویم:
- چرا اومده بودید سراغ من؟
صدایم گرفته است ،
و مطمئن نیستم آن را شنیده باشند. تکانی روی تخت میخورند و تند نفس میکشند؛
نمیدانم کدامشان.
سوالم را این بار بلندتر تکرار میکنم و صدای نالانی میشنوم:
- آقا غلط کردیم...
- میدونم، ولی الان ازتون عذرخواهی نمیخوام. چرا اومدین سراغ من؟ کی بهتون گفت؟
- ما شرخریم آقا. کارمون اینه که بریم نفله کنیم پول بگیریم. به خدا نمیدونستیم شما چکارهاین...
- چه شغل شریفی. آفرین، اونوقت اگه من یه آدم معمولی بودم، راحت نفلهم میکردین و پول میگرفتین و به غلط کردن هم نمیافتادین، نه؟
نمیبینمشان و برنمیگردم که ببینمشان. میدانم الان عرق کردهاند،
رنگشان پریده و زبانشان را روی لبهای خشکشان میکشند تا جوابی پیدا کنند برای من.
میگویم:
- من جای شما بودم حداقل یه تحقیق درباره کسی که قرار بوده بزنمش میکردم که اینطوری به فلاکت نیفتم.
و باز هم صبر میکنم که ببینم حرفی دارند یا نه.
میگوید:
- یکی بود مثل بقیه. عکس شما رو داد، گفت چه ساعتایی کجا میرین. قرار شد خودش و دوستاش بهمون کمک کنن شما رو بکشونیم یه کوچه خلوت و...
- بکشینم.
- آقا به خدا غلط کردیم. نمیدونستیم اینطور میشه...
- بهتون گفتن من کیام؟ یا نگفتن چرا باید بکشینم؟
- گفتن سپاهی هستین و پولشونو خوردین.
نیشخند میزنم:
- اونوقت براتون سوال پیش نیومد که اگه پولشون رو خورده باشم، فقط یه گوشمالی کافیه و لازم نیست منو بکشین؟
مکث میکند؛ چند ثانیه و میگوید:
- نمیدونیم آقا. ما کاری که مشتری بگه رو انجام میدیم، سوال نمیپرسیم.
- یعنی هنوزم سفارش قبول میکنین؟
این را میگویم و کوتاه میخندم؛
شاید کمتر بترسند و بیشتر حرف بزنند.
یکیشان دستپاچه میگوید:
- نه آقا به خدا میخوایم توبه کنیم.
- آفرین، توبهتون قبول باشه. اولین قدم برای جبران اشتباهتون اینه که با من روراست باشین.
از جا بلند میشوم و برمیگردم به سمتشان. میگویم:
- آخرین وعده غذاییتون رو قبل از این که بیاید سراغ من، کجا و چطوری خوردین؟
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۴۴۲
کنار دایره محسن شهید،
یک دایره میکشم؛ مثل همان شکلی که روی میز محل کارم کشیدم؛ اما این بار داخل دایره علامت سوال نمیگذارم.
مطمئنم از وجود یک تیم عملیاتی خطرناک و از همان دایره، فلشی به یک علامت سوال میزنم؛ آن نفوذی.
خب من الان کجای این نمودارم؟
کنار دایره تیم عملیاتی؛ خیلی نزدیک به آن. این دو متهمی که گرفتهام، اعضای خود آن تیم نیستند قطعا؛
اما حتما باید آنها را دیده باشند.
خیره به دایره، میگویم:
- چرا اومده بودید سراغ من؟
صدایم گرفته است ،
و مطمئن نیستم آن را شنیده باشند. تکانی روی تخت میخورند و تند نفس میکشند؛
نمیدانم کدامشان.
سوالم را این بار بلندتر تکرار میکنم و صدای نالانی میشنوم:
- آقا غلط کردیم...
- میدونم، ولی الان ازتون عذرخواهی نمیخوام. چرا اومدین سراغ من؟ کی بهتون گفت؟
- ما شرخریم آقا. کارمون اینه که بریم نفله کنیم پول بگیریم. به خدا نمیدونستیم شما چکارهاین...
- چه شغل شریفی. آفرین، اونوقت اگه من یه آدم معمولی بودم، راحت نفلهم میکردین و پول میگرفتین و به غلط کردن هم نمیافتادین، نه؟
نمیبینمشان و برنمیگردم که ببینمشان. میدانم الان عرق کردهاند،
رنگشان پریده و زبانشان را روی لبهای خشکشان میکشند تا جوابی پیدا کنند برای من.
میگویم:
- من جای شما بودم حداقل یه تحقیق درباره کسی که قرار بوده بزنمش میکردم که اینطوری به فلاکت نیفتم.
و باز هم صبر میکنم که ببینم حرفی دارند یا نه.
میگوید:
- یکی بود مثل بقیه. عکس شما رو داد، گفت چه ساعتایی کجا میرین. قرار شد خودش و دوستاش بهمون کمک کنن شما رو بکشونیم یه کوچه خلوت و...
- بکشینم.
- آقا به خدا غلط کردیم. نمیدونستیم اینطور میشه...
- بهتون گفتن من کیام؟ یا نگفتن چرا باید بکشینم؟
- گفتن سپاهی هستین و پولشونو خوردین.
نیشخند میزنم:
- اونوقت براتون سوال پیش نیومد که اگه پولشون رو خورده باشم، فقط یه گوشمالی کافیه و لازم نیست منو بکشین؟
مکث میکند؛ چند ثانیه و میگوید:
- نمیدونیم آقا. ما کاری که مشتری بگه رو انجام میدیم، سوال نمیپرسیم.
- یعنی هنوزم سفارش قبول میکنین؟
این را میگویم و کوتاه میخندم؛
شاید کمتر بترسند و بیشتر حرف بزنند.
یکیشان دستپاچه میگوید:
- نه آقا به خدا میخوایم توبه کنیم.
- آفرین، توبهتون قبول باشه. اولین قدم برای جبران اشتباهتون اینه که با من روراست باشین.
از جا بلند میشوم و برمیگردم به سمتشان. میگویم:
- آخرین وعده غذاییتون رو قبل از این که بیاید سراغ من، کجا و چطوری خوردین؟
🕊 قسمت ۴۴۳
از نگاهشان پیداست منظور و علت سوالم را نفهمیدهاند.
توضیح میدهم:
- باید بفهمیم چطور مسموم شدین. یه سم فوقالعاده خطرناک به خوردتون دادن که همین الان هم با معجزه زنده موندین.
یکیشان ابرو درهم میکشد:
- کی به ما سم داده؟
- منم میخوام همینو بدونم. پس جواب سوالم رو بدین. آخرین وعده غذایی؟
اخم میکند؛ انگار سعی دارد چیزی را به خاطر بیاورد.
میگوید:
- شام رفتیم پیتزا زدیم. با همون یارو که بهمون سفارش کار داد.
- اون براتون خرید؟
- آره.
در دلم میگویم بله،
خیلی دستودلبازانه سم ریخته داخل غذایتان که بمیرید...
میپرسم:
- کجا؟
- یه فستفودی توی خیابون انقلاب.
صدای باز شدن در حیاط،
مکالمهمان را قطع میکند. دست به اسلحه میبرم و جلوی در واحد میایستم. مسعود را میبینم که وارد شده؛ تنها.
با تردید دستم را از روی اسلحهام برمیدارم و منتظر میشوم مسعود برسد اینجا.
هنوز پا از در داخل نگذاشته که میپرسم:
- مشکلی نبود؟
نگاه مسعود روی شکلی که کشیدهام میماند.
جلوتر میرود که بهتر ببیندش و میگوید:
- نه.
کاش زودتر آن شکل را پاک میکردم.
مسعود بالای سر شکل میایستد و چند لحظه نگاهش میکند. بعد دوباره برمیگردد به سمت من و در گوشم میگوید:
- اون تیم عملیاتی رو بسپر به من. من بیشتر از تو تعقیبشون کردم، یه چیزایی دستم اومده.
سرش را میآورد عقب،
که واکنش من را در چهرهام ببیند. میتواند ناباوری و شک را در چهرهام بخواند؛ بیاعتمادی را.
دوباره سرش را میآورد جلو:
- من مواظب اون تیم هستم. تو بچسب به پیدا کردن مینا. اصل کار اونه و پشتسریهاش.
و دوباره نگاهم میکند؛
طوری که انگار میخواهد به من بفهماند چارهای ندارم و نقشه او درست است و حتما باید قبولش کنم.
بیراه هم نمیگوید...
مسعود توانایی لازم را دارد، فعلا هم پاک است و من هم نباید از سوژه اصلی دور شوم. مسعود تامل و سکوتم را علامت رضا میبیند که میگوید:
- برگرد خونه امن. نباید کسی مشکوک شه.
انگشتم را بالا میآورم و در هوا تکان میدهم به علامت تهدید:
-گزارش لحظه به لحظه میخوام. سر خود کاری نکن. باشه؟
لبخندی میزند که نمیدانم نشانه رضایت است یا تمسخر:
- چشم سرتیم جان!
🕊 قسمت ۴۴۴
***
خیرهام به صفحات پیامهای مینا و احسان و سعی دارم از میان قلب و بوسههایی که برای هم میفرستند، یک چیز بهدردبخور دربیاورم؛ که نمیشود.
دارم میروم توی فکر نذر کردن صلوات
برای باز شدن گره،
که گوشی احسان زنگ میخورد و میتوانم تماسش را شنود کنم.
شمارهای نیفتاده ،
و این شاخکهایم را حساس میکند. احسان جواب میدهد و بعد از چندثانیه،
من در کمال ناباواری صدای زنانهای میشنوم؛ مینا!
از جا بلند میشوم و راست میایستم.
قلبم تند میزند از شدت هیجان.
مکالمهشان را ضبط میکنم.
چرا مینایی که حاضر نبود حتی برای احسان پیام صوتی بدهد،
حالا با او تماس گرفته؟!
- تولدت نزدیکه عزیزم. مگه نه؟
لهجه خاصی دارد؛ انگلیسی نیست.
کلمات را سخت و حلقی ادا میکند، مشابه عربی؛ اما عربی هم نیست.
صدایش آشناست...
احسان از شوق قهقهه میزند:
- آره... مگه تو میدونی کِیه؟
مینا ناز و دلبری صدایش را بیشتر میکند:
- همون وقتیه که برف میاد.
هردو میخندند.
مطمئنم این یک مکالمه صرفا عاشقانه نیست و دارند پیامی رمزی را رد و بدل میکنند.
احسان میگوید:
- کادو برام چی میاری؟
- سورپرایزه، خیلی ازش خوشحال میشی.
-کجا تولد میگیری؟
- یه جای دنج.
-کِی آماده باشم برای تولد؟
- خیلی زود. کمتر از یه ماه.
هردو باز هم میخندند ،
و صدای احسان از شوق میلرزد. یعنی احسان واقعا عاشق این عفریته شده؟
مینا میگوید:
- دوستت دارم عزیزم.
- من بیشتر.
و بدون هیچ کلامی قطع میکنند.
انگار دوستت دارم و اینها فقط برای پایان مکالمه بود؛
مکالمهای سرتاسر رمز.
تولد احسان... هدیه تولد... برف... پرونده احسان را باز میکنم. تاریخ تولدش دهم خرداد است و ما الان اواخر پاییزیم.
پس تولدش نیست؛
یک چیزی ست که او را ،
به اندازه یک جشن تولد خوشحال خواهد کرد. فهمیدن این که چه چیزی برای احسان میتواند انقدر خوشحالکننده باشد،
سخت نیست:
مینا دارد میآید ایران.
کِی؟ وقتی که برف بیاید؛ زمستان. اوایل زمستان...
🕊 قسمت ۴۴۵
فهمیدن این که چه چیزی برای احسان میتواند انقدر خوشحالکننده باشد، سخت نیست:
مینا دارد میآید ایران. کِی؟ وقتی که برف بیاید؛ زمستان. اوایل زمستان...
مینا... صدایش آشنا بود.
در انبار حافظهام، دنبال صدای مینا میگردم. صدایی که سخت حروف فارسی را تلفظ میکند.
صدایی که به صدای یک دختر جوان نمیخورد...
پرونده کهنهای از ته انبار مغزم بیرون کشیده میشود:
ناعمه. ماجرای گروههای تلگرامی داعش...
انگار یک پتک محکم زده باشند توی سرم.
من چطور زودتر به فکر ناعمه نیفتادم؟ باید همان وقت که امید نتیجه استعلام برونمرزی درباره مینا نمازی را به من داد و فهمیدم چنین نامی اصلا وجود خارجی ندارد،
و همان وقت که احسان درباره لهجه خاص مینا حرف زد
و همان وقت که خط مشی مشابه مینا و ناعمه را دیدم،
به این فکر میافتادم که اینها ممکن است یکی باشند.
چند درصد احتمال دارد ناعمه دوباره بخورد به تور من؟!
تا الان حدسم این بود ،
که پشت این تشکیلات، سرویسهای جاسوسی انگلستان باشند با همان استراتژی تفرقهاندازِ همیشگیشان؛
اما اوضاع خرابتر است،
و با صهیونیستها طرفیم. بهتر. کارِ ناتمامم را باید تمام کنم؛
ترمز ناعمهی امالفساد را باید کشید و گیرش انداخت. اگر دوباره متواری شود، باز هم یک ماجرا مشابه این خواهیم داشت؛
یک فتنه مذهبی جدید.
قبلا داعش بود، حالا تشیع افراطی و تکفیری و بعداً... نمیدانم.
بیتوجه به ساعت،
تماس میگیرم با امید. دوتا بوق میخورد و جواب میدهد:
بله؟
- عباسم. سلام.
- بَه، سلام آقای زابهراه کن! شانس آوردی خواب نبودم وگرنه حالتو جا میاوردم.
تازه چشمانم میچرخند سمت ساعت ،
و میبینم چهار صبح است. این دیگر مشکل من نیست!
تازه امید هم خواب نبوده ،
و حتما امشب از آن شبهایی ست که تا صبح در اداره بیدار میماند.
میگویم:
-کار فوری دارم.
- نه بابا! فکر کردم ساعت چهار صبح زنگ زدی حال خودم و بچهها رو بپرسی!
- خطت سفیده؟
- سفیده ولی میخوام بدم دخترم روش نقاشی بکشه گلگلی شه. خوشگلتره.
🕊 قسمت ۴۴۶
دوست دارم بخندم؛ اما ذهنم انقدر درگیر است که نمیشود:
- مزه نریز. یه پروندهای بود چند ماه پیش، که منو کشوند سوریه... یادته؟
- آره.
- سیر تا پیاز اون چیزایی که از متهمِ متواریش درآوردیم رو بفرست به ایمیلم. فقط حواست به چفت و بستش باشه!
- باشه. محکم با روبان صورتی میبندمش.
بالاخره کمی لبم به خنده باز میشود:
- امید تو امشب چیزی زدی؟ واقعا حالت خوب نیست!
بلند میخندد:
- نه بابا. دیشب تولد دخترم بود، برای همین شنگولم.
تولدِ دخترش...
ذهنم کلا از فضای پرونده عقبگرد میکند به سمت سلما و چشمانم را هم میکشاند تا نقاشیِ روی دیوار.
دوست دارم به امید بگویم دلت بسوزد،
من هم یک دختر دارم. یک دختر توی دنیا پیدا شده که به من بگوید بابا.
یک دختر که نقاشی من را بکشد.
تولد سلما کِی هست؟
شاید کار ناعمه را که تمام کردم،
یک کیک بزرگ با خامه صورتی رنگ بگیرم و ببرم برای سلما. برایش تولد بگیرم.
اصلا شاید بار پرونده را که از روی دوشم برداشتند و اوضاع بهتر شد، بروم اقدام کنم برای مراحل قانونی گرفتن حضانتش... این فکرها تنها با یک نهیبِ عقل از سرم رانده میشود:
تو وقت بچه بزرگ کردن نداری! از دوازده ماه سال یازده ماهش را ماموریتی!
- عباس! هستی؟
دست میکشم به صورتم و سر تکان میدهم:
- هستم. تولد دخترت مبارک باشه، از طرف من ببوسش. ایمیل هم یادت نره. همهچیز رو میخوام.
- باشه. شبِ نزدیک به صبحت بخیر.
- یا علی.
ایمیلم را باز میکنم و چشم به راه رسیدن مدارک مربوط به ناعمه میشوم.
اصلا از کجا معلوم این واقعا ناعمه باشد؟ چیزی که در دست و بال موساد زیاد است، پرستو و جاسوس...
من شاید میخواهم حل این مسئله را برای خودم راحت کنم و بیشتر از این دنبال هویت واقعی مینا نگردم که سریع حکم به ناعمه بودنش دادهام.
وقتی امید صدای ناعمه را بفرستد،
همهچیز معلوم میشود. شاید چهره را بتوان تغییر داد اما صدا را نه...
دم امید گرم.
قبل از این که چشمان من از نگاه به صفحه لپتاپ به سوزش بیفتد و قبل از این که بخواهم توی بحر نقاشی سلما بروم،
تمام پرونده ناعمه را میفرستد به ایمیلم. قفلش را باز میکنم
و فایلها را روی فلش خودم میریزم.
اول از همه، میروم سراغ فایلهای صوتی؛ مکالمات ناعمه و سمیر ،
و مقایسهاش با تماس تلفنی احسان و مینا...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ببینید #رسانه_ها چگونه در #عملکرد_فرزندانتان تاثیر میگذارند ...
🔸️کودکان هر انچه را #میبینند یاد میگیرند مراقب کودکانتان باشید یاد گیری #هر_مطلبی لزوما #باهوش بودن کودکتان نیست...
#رسانه_تاثیرگذار
#جنگ_رسانه
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️چالش خوردن لوازم آرایشی⁉️
فضای مجازی این روزها تربیت کودکانتان را به دست گرفته !!
🛑 کودک یازده سالهای که برای #جلب_توجه در فضایمجازی، لوازم آرایشی میخورد❗️
🔸️علاقه به دیده شدن
🔸️کمبود توجه
🔸️تکرار حرکات جامعه
🔸️عدم استفاده صحیح از رسانه
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #کلیپ| #ریلز | #استوری
"السلام على الْمُعَذَّبِ فِي قَعْرِ السُّجُونِ وَظُلَمِ الْمَطَامِيرِ"✋
#یا_باب_الحوائج_ع🥀
#شهادت_امام_موسی_کاظم(ع)🖤
#بر_شیعیان_جهان_تسلیٺ_باد🥀
@sangarshohada 🏴
🔰 چهار ماه تمام حتی یک استوری رنگی و شاد رو از مردم دریغ کردن، با ژست عزادار بودن به مردم یأس و سیاهی تزریق کردن، و دقیقا وسط همون روزا که نمیذاشتن زندگی و کسب و کار مردم به روال عادی برگرده، خودشون به قطر سفر کرده بودن و حالا کم کم دارن عکساشو میذارن!
اینه حقیقت کثیف زندگی بلاگرا!
#فتنه_سلبریتی_ها
مطلع عشق
⁉️#پیام_های_ناخودآگاه چگونه روی ما تاثیر می گذارند؟ قسمت پنج 🍃رسانه به دلیل جذابیت ، تنوع، ریتم
#چه_باید_کرد تا آسیب فیلم ها و سریال ها را کم کرد؟
قسمت ۱
🍃باید بدانیم که کودکان ذاتاََ تلویزیونی نیستند، و این ما هستیم که آنها را تلویزیونی می کنیم.
🍃اگر والدین وابسته به تلویزیون باشند، کودکان بیشتر به آن سمت کشیده می شوند. کودکان به اندازه والدین روی تلویزیون حساس می شوند.
🍃برای جدا کردن کودک باید اول والدین از تلویزیون جدا شوند، یا ساعات مشاهده را کمتر کنند. برای این کار راه هایی وجود دارد، از جمله:
🌿میزان تماشای فیلم و سریال را به کمترین حد برسانید.
🌿اگر نمی توانید از تلویزیون جدا شوید، جلو فرزندتان کمتر تماشا کنید.
🌿اگر جلوی او نگاه می کنید، حرص و ولع خود را بروز ندهید.
🌿در حین دیدن برنامه، کارهایی انجام دهید که نشان دهد شما در برنامه غرق نشده اید.مثلا کتاب به دست بگیرید و حالت مطالعه داشته باشید.
🌿پیش برنامه و تبلیغات را تماشا نکنید.
🌿در ساعات دیگر درباره سریال مورد علاقه خود با دیگران صحبت نکنید.
🌿با همسرتان یا دیگران درباره این که چه برنامه و شبکه ای را ببینید بحث نکنید.
🌿اگر بیش از برنامه بیرون هستید،عجله خود را برای رسیدن به برنامه مورد علاقه تان نشان ندهید. این عمل به شدت آسیب زا است.
ادامه دارد...
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۴۶ دوست دارم بخندم؛ اما ذهنم انقدر درگیر است که نمیشود: - مزه نریز. یه پروندهای بود چند
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۴۴۷
‼️دهم: لحظه آغاز با پایان چه فرقی میکند؟
خم میشوم و دستانم را تکیه میدهم ،
به میز کهنه حوزه بسیج. زیر شیشه میز، یک عکس قدیمی هست از جوانی آقا.
یک عکس با پیراهن سپاه در مناطق عملیاتی.
رو به حسن، مصطفی و سیدحسین ،
که آن طرف میز، مقابل من نشستهاند و چهرهشان سردرگمی را داد میزند،
میگویم:
- دوباره تاکید میکنم، هیچکس، هیچکس بدون هماهنگی من کاری نمیکنه. بدون هماهنگ با من حق دستگیری و درگیری ندارین. از بینی احدالناسی نباید خون بیاد. خودتون رو توی دردسر نندازید که بخوام دربهدر دنبالتون بگردم. جلوی مردم اون بیسیمای خوشگل که بهتون دادیم رو درنمیارید...
نیروی بسیجیاند.
سنشان قد نمیدهد به هشتاد و هشت. تاحالا درگیری خیابانی از نزدیک ندیدهاند. باتجربهترینشان سیدحسین است ،
و من دلم را خوش کردهام به این که اینها نیروی سیدحسیناند و سیدحسین اینها را رزمیکار و زرنگ و جهادی بار آورده.
با وجود همه اینها،
عذاب وجدان دارم بابت این که دارم پایشان را به این ماجرا باز میکنم.
راستش راه دیگری ندارم.
نیروهای تهران را نمیشناسم و نفوذی را هم. نخواستم ناعمه را دوباره از دست بدهیم.
تا دو روز پیش که گزارش مسعود را شنیدم، دلم نمیخواست زمزمههایی که درباره شورش در فضای مجازی مطرح میشود را باور کنم. این که قرار است ،
یک برنامههایی توی مایههای سال هشتاد و هشت داشته باشیم؛ نمیدانم شدیدتر یا ضعیفتر. هرچه هست، مسعود میگفت تیم عملیاتیای که ما دنبالش هستیم همراه چند تیم مشابه دیگر،
دندان تیز کردهاند برای امشب و ماهی گرفتن از آب گلآلود؛ شهیدسازی.
بچههای بسیج را توجیه میکنم ،
و میگویم دوبهدو با هم بروند. سیدحسین آخرین نفری ست که از در خارج میشود و قبل از رفتن،
دوباره صدایش میزنم:
- سید جان، تو هم یه دور دیگه بچههات رو توجیه کن. یه وقت بلایی سرشون نیاد.
- نگران نباش؛ چشم.
میخواهد برود که دوباره برمیگردد:
- عباس مطمئنی حالت خوبه؟
چشمانم را روی هم میگذارم ،
و لبخند میزنم؛ لبخندی که هیچ تناسبی با درونِ طوفانیام ندارد:
- خوبم. نترس.
- مطمئن باشم؟ این مدت خیلی بهت فشار اومده.
- مطمئن باش.
سیدحسین هم من را میشناسد؛
لجبازی و یکدندگیام را. برای همین است که اصرار نمیکند و میرود.
سیدحسین نباید میفهمید؛
هیچکس نباید بداند حال من را. لبم را میگزم و ورق قرص مسکن را از جیب پیراهنم بیرون میآورم. تمام شده. آخرین مسکنم را فکر کنم دیشب خوردم که بتوانم نیمساعت بخوابم.
زخمِ ریهام دوباره دارد اذیت میکند؛
انگار با هم مچ انداختهایم و منتظریم ببینیم کدام زودتر تسلیم دیگری میشود.
درد من را از پا درمیآورد یا من درد را؟
حالا مسکن هم من را در این نبردِ خاموش تنها گذاشته؛ مهم نیست. این منم که درد را زمین میزنم
🕊 قسمت ۴۴۸
گوشیام را درمیآورم ،
و از طریق همان بدافزار، تمام حسابهای کاربری و تماسها و پیامهای احسان را برای صدمین بار چک میکنم.
از اول هم انتظار نداشتم ناعمه،
احسان را در جریان جزئیات نحوه آمدنش به ایران بگذارد.
میدانند احسان دیگر مثل قبل سفید نیست ،
و برای همین، الان سه روز است که ناعمه هیچ تماسی با احسان نداشته.
احسان هم این را میداند؛
چون هیچ اعتراضی به این موضوع نکرده و برای ناعمه پیام نداده.
به جواد سپردهام حواسش به احسان باشد؛ هرچند بعید میدانم کسی بیاید دور و برش و خودش هم کار غیرعادیای بکند.
از چند روز پیش به محسن گفتم ،
عکس و مشخصات ناعمه را بدهد به مرزبانیهای تمام کشور تا اگر وارد شد، متوجه شویم.
محسن عکس ناعمه را که دید،
جا خورد. نمیشناختش. سرخ شده بود مثل همیشه و میخواست بپرسد این آدم به کجای پرونده ربط دارد؛ اما نپرسید
و من خیلی سفت و محکم برایش شرط کردم که احدالناسی نفهمد این ماجرا را.
در تمام عمرم،
هیچوقت به اندازه الان احساس تنهایی و آچمز بودن نداشتهام. اگر تیم عملیاتی را دستگیر نکنم، میافتند به جان مردم،
اگر دستگیرشان کنم هم دیگر دستم به ناعمه نمیرسد؛
از سویی همان نفوذی سریع یا آزادشان میکند یا حذف.
کمیل روبهرویم نشسته و میگوید:
- خب یه موقعی دستگیرش کن که ناعمه توی تورت باشه. فقط قبل از این که شلوغ بشه باید ناعمه رو گیر بیاری.
ذهنم کمی بازتر میشود.
باید قبل از تاریک شدن هوا ناعمه را پیدا کنم.
میپرسم:
- چطور؟
- اون رو خدا جور میکنه برات.
سرم را تکیه میدهم به کف دستانم.
نبض میزند. قلبم به رسم این روزهای اخیر، ناگاه پر میشود از یک درد عجیب و کوتاه؛ مثل یک ستاره دنبالهدار.
دردی که نه از فشار عصبی ست و نه آلودگی هوا؛ شوق است.
نمیدانم شوق به چه.
انگار قلبم منتظر یک اتفاق است؛ اتفاقی که خودم از آن خبر ندارم.
به قول حاج قاسم، یقیناً کله خیر.
دوباره به تصویر آقا زیر شیشه میز نگاه میکنم. انعکاس چهره خودم را میبینم که افتاده پسزمینه عکس آقا.
موبایلم زنگ میخورد.
امید است که مثل چند روز اخیر، زنگ زده تا بگوید:
- آقا، این چند روز هم کسی با این مشخصات که گفتید از مرز زمینی وارد کشور نشده.
همین است که حدس میزدم.
میگوید و قطع میکند. احتمالات مختلف در ذهنم ردیف میشوند: ناعمه چهرهاش را تغییر داده، از مرز زمینی وارد نشده،
غیرقانونی وارد شده،
نشتی از محسن است و ناعمه فهمیده دنبالش هستیم...
اگر نشتی از محسن باشد...
- ناعمه رو از دست نمیدی. چون آخرش نمیفهمه تو از کجا فهمیدی داره میاد ایران.
🕊 قسمت ۴۴۹
حرف کمیل منطقی ست.
وقتی میگوید از دستش نمیدهی، دلم قرص میشود.
دوباره موبایلم روی میز میلرزد ،
و این بار، مسعود است که میپرسد:
- عباس اینا رو چکار کنیم؟ دارن خطرناک میشن.
با انگشت شصت و سبابه،
شقیقههایم را ماساژ میدهم و میگویم:
- خودت از بین بچههایی که بهشون اعتماد داری یه تیم بچین. وقتی گفتم دستگیرشون کن.
مسعود چند لحظه سکوت میکند و صدای فکر کردنش را میشنوم.
ادامه میدهم:
- از بچههای کاملا مورد اعتمادی استفاده کن که ترجیحا مرخصی باشن.
- خودت چی؟ تنها موندی.
این بار نوبت سکوت من است و بعد، جمله قاطعانهام:
- تنها نیستم. شما فقط کاری رو بکن که گفتم.
- عباس یه چیزی هست که باید بگم بهت.
- بگو.
- پشت تلفن نمیشه. باید ببینمت.
- درباره چیه؟ پرونده؟
- درباره خودته.
- خب پس بذارش برای بعد. فعلا حواست به سوژهها باشه. هیچی مهمتر از کاری که الان داریم نیست.
قبل از این که مسعود اعتراض کند،
با خداحافظی کوتاهی قطع میکنم و برای محسن پیام میدهم که یک ساعت مرخصی برایم رد کند.
فردا روز ملاقات سلماست ،
و میخواهم دست پر بروم دیدنش. از اتاق بیرون میآیم و بچههای بسیج همه برمیگردند به سمت من و طوری نگاهم میکنند ،
که یعنی:
ما همه سرباز توایم و سرمان درد میکند برای کارهای باحال و هیجانی.
مصطفی و علی را با هم میفرستم که بروند. به سیدحسین سفارش میکنم فعلا بماند و حسن را با خودم همراه میکنم.
سوار ماشینی میشویم که از اداره گرفتهام و به حسن میگویم:
- ببین اسباببازیفروشی اگه دیدی بگو وایسم.
حتما حسن دارد فکر میکند ،
این بود کارِ هیجانانگیر و خفن ما برای برقراری امنیت؟
نمیگوید این را؛
به جایش چند دقیقه بعد میگوید:
- یکی دیدم انگار...
🕊 قسمت ۴۵۰
دوبل پارک میکنم ،
و از ماشین پیاده میشوم. نگاه متعجب حسن را حس میکنم که دنبالم کشیده میشود.
وقت زیادی ندارم ،
و مقابل انبوهی اسباببازی قرار گرفتهام. کاش سلما را میآوردم خودش انتخاب میکرد.
یک نگاه سریع و گذرا میاندازم روی قفسهها.
زمان ما انقدر اسباببازیها متنوع نبودند! بچههای الان چیزهایی دارند که من وقتی کوچک بودم، حتی در شیرینترین رویاهایم هم نمیدیدمشان.
میان عروسکهای جور واجور،
یکی را انتخاب میکنم. یک عروسک پنبهای نرم، مثل همان گربه که روی در اتاق دختر مسعود دیدم.
راستش عقلم به بیشتر از عروسک قد نمیدهد؛ یعنی وقت ندارم ببینم بقیه چه هستند و به درد سلما میخورند یا نه.
اشاره میکنم به عروسک بچهگربه که از قفسه بالایی برایم دست تکان میدهد.
فروشنده رد اشاره دستم را میگیرد و به گربه میرسد.
میگوید:
- اون کیتی صورتیه رو میخواین دیگه؟
تازه دوزاریام میافتد که اسمش کیتی ست و باید یک شخصیت کارتونی باشد.
مثل خنگها سر تکان میدهم
و فروشنده، عروسک را پایین میآورد برایم. بیتوجه به این که قیمتش چقدر است، کارت میکشم و از مغازه بیرون میآیم.
کمیل میگوید:
- قشنگه. شبها میتونه بغلش کنه و بخوابه.
راست میگوید. نرم است و لطیف.
آن را در دستان کوچک سلما تصور میکنم. عروسک را میزنم زیر بغلم و به سمت ماشین هروله میکنم.
نگاه حسن حتما حالا روی عروسک کیتی زوم شده و به این فکر میکند که من چقدر مشنگم.
مینشینم داخل ماشین و عروسک را میگذارم روی صندلی عقب.
حسن دیگر طاقت نمیآورد و میپرسد:
- اینو برای کی خریدی عباس؟
حوصله ندارم توضیح بدهم ،
برای یک دختر سوری-لبنانی که پدر و مادرش داعشی بودهاند و پدرش مادرش را جلوی چشمش سر بریده و دچار شوک روانی شدید شده و حالا از دل خاک و خون سوریه، آمده ایران تا کمی آرام بگیرد و به طرز عجیبی، به من گفته بابا.
وقتی اینها از ذهنم میگذرد، ناخودآگاه از دهانم میپرد که:
- دخترم.
خودم هم از چیزی که گفتم جا میخورم.
انگار یک جایی ته دلم مطمئنم بعد از تمام شدن این ماجراها، کفش آهنین به پا خواهم کرد برای گرفتن حضانت سلما.
راحت هم نیست.
مطمئنم چندتا سد قانونی بزرگ جلوی راهش هست...
- من فکر میکردم مجردی...
نمیخواهم سوالهایش من را به جایی برساند که دوباره شهادت مطهره را مرور کنم. الان اگر بگویم همسرم شهید شده،
میپرسد چرا.
بعدش میخواهد بداند همسرم چکاره بوده. بعد برایم دل میسوزاند و بعد... بیخیال.
با یک نگاهِ تند و قاطع،
جلوی همه این وقایع را میگیرم و میفهمد نباید سوال کند.
خودمان را میرسانیم مقابل دانشگاه تهران؛ جایی که قرار تجمع بوده. جو ملتهب است از الان. دانشجوها گُله به گُله دور هم جمع شدهاند و در دست بعضی، پلاکاردهای دستنویس را میشود دید. نماز ظهر و عصر را در مسجدی همان نزدیکی میخوانیم؛ به نوبت.
از سجده شکر بعد از نماز که سر برمیدارم، دوباره گوشی احسان را چک میکنم. یک پیام فرستاده برای ناعمه...