eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان هرشب بجز جمعه ها بین ساعت ۹تا‌۱۰ در کانال
مطلع عشق
#سلام بازار دنیا....عجیب شلوغ است.... و... ما، راه نور را گم کرده ايم! و تو.... تنها راه بلد جا
ریپلای پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆👆👆 شروع پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇👇👇
❤️🌼❤️ در داخل خانواده، از نظر اسلام مرد موظّف است که زن را مانند گلی مراقبت کند 💕🌻💕 💓 @Mattla_eshgh
اگر نمیدانید در چه بگویی ، این متن رابادقت بخوان 🍃 قرار است در جلسه اول کمی با هم آشنا شوید. این کمی هم یعنی با سلایق و علایق هم آشنا شوید نه اینکه بردارید همان اول بحث نظر طرف مقابل را در رابطه با حرکت جوهری ملاصدرا و اصالت اخلاق بپرسید. 👈دقت کنید: قرار است یک عمر با هم زندگی کنید، پس به رفتار و گفتار همدیگر دقت کنید نه اینکه حواستان به گل قالی و مارک تلویزیون و پرده های قشنگ اتاق باشد. مثلا موقع حرف زدن توجه کنید ببینید که طرف مقابلتان می تواند چهارتا جمله درست و حسابی بگوید؟ اگر نه که کلا بی خیال شوید. موبایل ⛔️خاموش :  همان اول کار، موبایلتان را خاموش کنید تا نشان دهید برای بقیه اهمیت قائل هستید نه اینکه مدام سرتان توی موبایل و پیامک دادن و انگری بردز باشد. 👈خودتان باشید:  شما هر چقدر هم که بازیگر خوبی باشید، بالاخره یک روز لو می روید. پس سعی کنید خودتان باشید و دروغ نگویید. غلو هم نکنید. شما با 25 سال سن نهایتا دو سال سابقه کار دارید. کسی از شما توقع بیل گیتس بودن ندارد. دخترها هم الکی کلاس نگذارند که هر روز 200 تا خواستگار دارند، تابلو می شوند. چی بپوشم؟ 🤔 همان لباسی را بپوشید که اگر مثلا یکسری مهمان غریبه و نامحرم دیگر داشتید، می پوشیدید. اینجوری خانواده داماد می فهمند که شما چه جور آدمی هستید و حجابتان در جمع چطور است. فقط حواستان باشد که خیلی جوگیر نشوید که با چادر مشکی توی جمع بیایید. نه شگون دارد نه اینکه اصلا درست است. یک چادر با رنگ روشن به شدت توصیه می شود، همچنین کت و دامن با رنگ روشن. چی بگویم؟ 🤔 از قدیم رسم بر این بود که دخترها در جلسه خواستگاری و در حضور باقی افراد چیزی نمی گفته اند، این هم دلیلش همان سنگین بودن است؛ یعنی شما نباید خودتان را خیلی مشتاق ازدواج نشان بدهید، هر چند که واقعیت چیز دیگری است!😜 🌹🆔 @Mattla_eshgh
4_5807878974944052220.mp3
7.95M
🔷آیت الله تبریزیان وکلی روشنگری 😱 ❌👆❌👆 ✅ ارزشمندترین 👇🍃طَیــّب🍃 https://eitaa.com/tayyeb313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳۰ صفر از راه رسید الهی حضرت محمد(ص) راه گشاتون و امام حسن(ع) واسطه پیش خدا براے حل مشکلاتتون باشه رحلت حضرت محمد(ص) وشهادت امام حسن (ع)تسلیت باد 🆔 @Mattla_eshgh
💢روش انتقاد کردن صحیح 🍃اگر میخواهید از همسرتان یا افراد دیگر انتقاد کنید ، آن را در بین دو عبارت مثبت قرار دهید. به این صورت ☑️ جمله مثبت + جمله منفی + جمله مثبت مثال: 👈🏻 تو مرد سخت کوشی هستی ، اگر چه ما را به تفریح و بیرون نمی بری ، اما به نیازهای منزل حساسی. 👈🏻 تو خیلی مهربونی ، اگر چه به خاطر تذکرهای زیادت ناراحت میشوم ، ولی می دونم دوستم داری. 👈🏻 تو آشپز بی نظیری هستی ، اگر چه برنجت امروز شور شده ، اما خورشتت معرکه هست. 👈🏻 تو خیلی برای بچه ها زحمت میکشی ، هرچند که دائما در درس دادن اونها در خانه داد میزنی که من رو عصبانی میکنه ، اما می دونم که تو در مورد بچه ها ، مسئولیت پذیرترین زنی هستی که من می شناسم. قرار دادن جمله منفی در بین دو جمله مثبت از شدت اثر تخریبی آن کم کرده و با اشاره به نکات مثبت ، فرد احساس می کند فقط نکات منفی دیده نشده ، رعایت انصاف شده و به همین دلیل انگیزه بیشتری برای تغییر و بهبود شرایط خواهد داشت. 🌹🆔 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌸🍏🌺🍏🌼🍏 🔮 مصلح غذا ها : ✳️ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﻣﺼﻠﺢ ﻳﻌﻨﻲ 👈 ﻧﻮﻋﻲ ﻣﺎﺩﻩ ﻱ ﻏﺬﺍﻳﻲ ﻳﺎ ﮔﻴﺎﻩ ﺩﺍﺭﻭﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﺼﺮﻑ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻫﻤﺮ
📿💐✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨💐📿 🌹📝 موضوع : شیوه درمان در طب سنتی اسلامی 🌷🍃🌹🍃🌻🍃 🔮 بحث طبابت و درمانگری به طور کلی دو بخش دارد : 👈 1⃣ بخش نظری (تئوری) ☝️ 👈 2⃣ بخش عملی ✌️ 1⃣🌸💎 قسمت تئوری اصول طبابت است و خیلی هم مهم است. ✅👏💐 👈 در علم و اصول ابتدا مبانی و پایه ها را می آموزید و اگر می خواهید طبیب خوبی بشوید حتما باید پایه ها را خوب یاد بگیرید. 2⃣🌺💎 بخشی عملی یعنی باید دست به کار شد و اقدام کرد. ✨🌸 پس مطمئنا تا در بخش نظری کاملا آشنا نشدیم، نباید به بخش عملی ورود کنیم، وگرنه در درمان کاملا موفق نخواهیم شد. ✅👌🔰💐 💠 بخش و بحث تئوری نیز خود به دو بخش تقسیم می شود، یعنی اینکه ابتدا باید 👈 بدن انسان را بشناسید، و بعد 👈 احوال بدن انسان را نیز بشناسید یعنی: 1⃣👈 بدن از چه چیزی درست شده است؟ که این بخش نیز خود نیز به دو قسمت تقسیم می شود : 👈🌸☝️ بدن از چه اخلاطی بوجود آمده و کار هر خلطی چیست و اندازه آن ها باید چقدر باشد و ... . 👈🌺✌️ و چه بخش هایی دارد. یعنی اینکه بدانیم بدن از قلب و مغز و کبد و ... تشکیل شده و هر کدام در کدام قسمت از بدن قرار دارند و ... . 2⃣ رفتارش چگونه است؟ مثلا عمل هضم چگونه انجام می شود؟ مغز و اعصاب چگونه دستور می دهند ؟ وقتی ادرار تولید می شود از کجا تولید می شود و دفع چگونه صورت می گیرد و ... . ✳️💟 پس بخش نظری طبابت و پزشکی، 👈 شناخت ساختار و رفتار است. ✅💐 🔵 ما باید از روی رفتار متوجه بشویم که مشکلی پیش آمده و بیماری اتفاق افتاده است، مثلا اگر قبلا نفس کشیدنمان عادی بود ، ولی الان تعداد نفس هایمان زیادتر شده است متوجه می شویم نفس کشیدنمان مشکل دارد. 🔷✨💐 پس اگر انسان به عملکرد اعضا آگاه بود، به محض آنکه یک اتفاق غیر طبیعی در رفتار بدن اتفاق بیفتد آگاه می شود یعنی می داند بیماری اتفاق افتاده است. 🔰⚠️ پس کسی که می خواهد درمانگر خوب طب سنتی اسلامی شود باید هم ساختار را خوب یاد بگیرد و هم رفتار که دقیق بداند چه مشکلی پیش آمده است. ✅👌👏👏💐 یکشنبه چهارشنبه در👇 🌹🆔 @Mattla_eshgh
هدایت شده از 💖لذت مشاوره💖
1534575100721.mp3
2.49M
✅ عشق بسیار عجیب بین شهید چمران و همسرش 💟 @lezzatebandegi
مطلع عشق
#قسمت چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته 📌 حسادت 🍃دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید ت
پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته 📌 اولین پله های تنهایی 🍃مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ... همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ... دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ... مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ... با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ... اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد... توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ... چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ... بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ... - متشکرم ... خدا خیرتون بده ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ... نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی 🌹🆔 @Mattla_eshgh
ششم داستان دنباله دار نسل سوخته 📌 نمک زخم 🍃نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ... - فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ... چند دقیقه بهم نگاه کرد ... - هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ... برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ... - دیگه تاخیر نکنی ها ... - چشم آقا ... و دویدم سمت راه پله ها ... اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ... مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من... وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ... - تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ... نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ... - شرمنده ... اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - سلام بابا ... خسته نباشی ... جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره ... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ... - کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ... - خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای دل مادرم رو داشته باش ... نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی 🌹🆔 @Mattla_eshgh