🔶 #امام_خامنه_ای
عفت زن،مایه احترام و شخصیت اوست.
این مسأله حجاب، محرم و نامحرم، نگاه کردن و نگاه نکردن، همه به خاطر این است که قضیه عفاف در این بین سالم بماند. اسلام به مسأله عفاف زن اهمیت میدهد. البته عفاف مرد هم مهم است. عفاف مخصوص زنان نیست؛ مردان هم باید عفیف باشند. منتها چون درجامعه، مرد به خاطر قدرت جسمانی، می تواند به زن ظلم کند و برخلاف تمایل زن رفتار نماید، روی عفت زن بیشتر تکیه شده است.
#پویش_حجاب_فاطمے
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عبور_از_لذتهای_پست 29 ✔️اگه به هر دلیلی در طولِ روز ، مبارزه با نفس نکردی، حداقل سرِ نماز "مبار
#عبور_از_لذتهای_پست 30
💎دوست داشتنی بی نهایت...💎
💢 اینطور نیست که همه دوست داشتنی ها از روز اول محدودیت داشته باشن!
و ما مجبور باشیم
کنترل شده باهاشون رفتار کنیم ⛔️
➖بعضی از دوست داشتنی ها هستن که :
🔹اولاً از آغاز زندگی بهت میدن!
🔸و ثانیاً آسون به دست میاد!
🔹و ثالثاً اسراف هم نداره!
🌷💖🌷
اون دوست داشتنی چیزی نیست جز
←"دوست داشتنِ بچه های پیامبر"→✨😌
💕محبت به اهل بیت علیهم السلام
هدیه ویژه پروردگار به امتِ پیامبر صلوات الله علیه هست 😍
🔰میخوای لذت ببری و کیف کنی؟؟
اینجا حلاله...
هر چقدر میخوای لذت ببر...😌
💞💓💞
➖چرا با جوک گفتن و موسیقی گوش کردن و تفریحاتِ ناسالم میخوای انرژی بگیری؟😒
🔔البته نمیگیم که این تفریحات رو به طور مطلق
نداشته باشیم اما توی همه اینا محدودیت وجود داره
✔️ولی توی این محبت هیچ محدودیتی نیست👌
💕 محبتِ امیرالمومنین علیه السلام اصلاً افراط نداره....😊
✅💖✅👆
❣ @Mattla_eshgh
8.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خاطره جالب #نیلوفر_شادمهری (نویسنده کتاب خاطرات سفیر) از دوران تحصیلش در فرانسه👆
🔺بهش میگن 2ساعت روسریتو بردار، مسئولین کشورت نمیفهمن!!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت پنجاه و چهار در رو باز کرد ... بعد از ماه ها که از قتل پسرش می گذشت ... و تجربه روزهایی سخت
#قسمت پنجاه و پنج
🍃زمان به سرعت برق و باد گذشت ... و فرصتی که به دایره مواد داده بودم تموم شد ...
توی این فاصله پرونده جان پرویاس رو هم دوباره باز کردیم ... شک من بی دلیل نبود ... هر چند توی این پرونده ... الکس بولتر قاتل نبود ...
دادگاه تشکیل شد ... دادگاه آخرین پرونده من ... پرونده ای که ماه ها طول کشید ...
به اتهام قتل نوجوان 16 ساله، کریس تادئو ... و اتهام پخش مواد و فروش کارت های شناسایی جعلی متهم شناخته شد ... قاضی رای نهایی رو صادر کرد ... و الکس بولتر 42 ساله ... به 30 سال زندان غیر قابل بخشش محکوم شد ...
از جا بلند شدم و از در سالن رفتم بیرون ... دنیل ساندرز هم دنبالم ...
- کارآگاه مندیپ ...
ایستادم و برگشتم سمتش ...
- می خواستم ازتون به خاطر تمام زحماتی که کشیدید تشکر کنم ... هر چند، داغ این پدر و مادر هرگز آروم نمیشه ... اما زحمات شما برای پیدا کردن قاتل ... چیزی نیست که از خاطر اطرفیان و دوستان کریس پاک بشه ...
دستش رو آورد بالا ... باهام دست بده ... چند ثانیه به دستش نگاه کردم ... نه قدرت پذیرش اون کلمات رو داشتم ... نه دست دادن با دنیل ساندرز رو ...
بی تفاوت به دستی که به سوی من بلند شده بود ازش جدا شدم ... اونجا بودن من فقط یه دلیل داشت ... نمی خواستم آخرین پرونده ام رو با خاطرات تلخ و افکار مبهم به بایگانی بفرستم ...
برگه استعفام رو علی رغم ناراحتی های اوبران پر کردم ... و وسائلم رو از روی میز جمع کردم ... این کار رو باید خیلی زودتر از اینها انجام می دادم ... قبل از اینکه یه روز کارم به اینجا بکشه ...
یه دائم الخمر ... یه عصبی ... یه عوضی ... کسی که تا جایی پیش رفته بود که نزدیک بود یه بچه رو با تیر بزنه ...
از جا که بلند شدم ... چشمم به اطلاعات پرونده کریس افتاد ... اطلاعاتی که قبل از دادگاه دوباره روی تخته نوشته بودم تا مرورشون کنم ... نمی خواستم وقتی وکیل مدافع قاتل مشغول پرسیدن سوال از منه ... اجازه بدم کوچک ترین اشتباهی ازم سر بزنه ... و راه رو برای فرار اون باز کنه ...
تخته پاک کن رو برداشتم و تمامش رو پاک کردم ... تصویر کریس رو از بین گیره های روی تخته بیرون کشیدم ...
چه چیز اینقدر من رو مجذوب این پرونده کرده بود؟ ... من نوجوانی درستی داشتم با آینده ای که نابودش کردم ... و اون نوجوانی پر از اشتباهی داشت ... که داشت اونها رو درست می کرد ...
- مندیپ ...
صدای سروان، من رو به خودم آورد ... برگشتم سمتش ...
- یادم نمیاد با استعفات موافقت کرده باشم ... و اجازه داده باشم بری که داری وسائلت رو جمع می کنی ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت پنجاه و شش
🍃برگه استعفا رو از روی میز برداشتم و دنبالش رفتم ... هنوز پام به دفترش نرسیده بود که ...
- چرا با خودت این کارها رو می کنی؟ ... تو بهترین کارآگاه منی ... بین همه اینها روشن ترین آینده رو داشتی ... چرا داری با دست خودت همه چیز رو خراب می کنی؟ ...
بی توجه به اون کلمات ... رفتم جلو و استعفام رو گذاشتم روی میز ...
- حداقل یه چیزی بگو مرد ...
- باید خیلی وقت پیش این کار رو می کردم ... می دونی چرا اون روز چاقو خوردم؟ ... چون اسلحه واسه دستم سنگین شده ... نمی تونم بیارمش بالا و بگیرمش سمت هدف ... مغزم دیگه نمی تونه درست و غلط رو تشخیص بده ... فکر می کردم درست بود اما اون شب نزدیک بود ...
نشستم روی صندلی ...
ـ بعد از چاقو خوردن هم که ... فقط کافیه حس کنم یه نفر می خواد از پشت سر بهم نزدیک بشه ... چند روز پیش لوید اومد از پشت صدام کنه ... ناخودآگاه با مشت زدم وسط قفسه سینه اش ...
اینجا دیگه جای من نیست رئیس ... نمی تونم برم توی خیابون و با هر کسی که بهم نزدیک میشه درگیر بشم ...
نشست پشت میزش ... ساکت ... چیزی نمی گفت ... برای چند لحظه امیدوار شدم همه چیز در حال تموم شدن باشه ...
کشوی میزش رو جلو کشید و یه برگه در آورد ...
- برات از روان شناس پلیس وقت گرفتم ... اگه اون گفت دیگه نمی تونی بمونی ... از اینجا برو ... خودم با استعفا یا انتقالیت یا هر چیزی که تو بخوای موافقت می کنم ...
کلافه و عصبی شده بودم ... نمی تونستم بزنمش اما دلم می خواست با تمام قدرت صندلی رو بردارم از پنجره پرت کنم بیرون ...
چرا هیچ کس نمی فهمید چی دارم میگم؟ ... چرا هیچ کس نمی فهمید دیگه نمی تونم به جنازه های غرق خون و تکه پاره نگاه کنم؟ ... دیگه نمی تونم برم بالای سر یه جنازه سوخته و بعدش ... نهار همبرگر بخورم ... چرا هیچ کس این چیزها رو نمی فهمید؟ ...
رفتم عقب و نشستم روی صندلی ...
- چرا دست از سرم برنمی دارید؟ ...
اومد نشست کنارم ...
- جوان تر که بودم ... یه مدت به عنوان مامور مخفی وارد یه باند شدم ... وقتی که پرونده بسته شد، شبیه تو شده بودم ... یه شب بدون اینکه خودم بفهمم ... توی خواب، ناخودآگاه به زنم حمله کردم ... وقتی پسرم از پشت بهم حمله کرد و زد توی سرم ... تازه از خواب پریدم و دیدم ... هر دو دستم رو دور گردن زنم حلقه کرده ام ... داشتم توی خواب خفه اش می کردم ... چند روز طول کشید تا جای انگشت هام رفت ...
نگاه ملتمسانه ام از روی زمین کنده شد و چرخید روش ...
- بعضی از چیزها هیچ وقت درست نمیشه اما میشه کنترلش کرد ... سال هاست از پشت میزنشین شدنم می گذره اما هنوز اون مشکلات با منه ... مشکلاتی که همه فکر می کن رفع شده ... علی الخصوص زنم ...
اما هنوز با منه ... تک تک اون ترس ها، فشارها و اضطراب ها ...
این زندگی ماست توماس ... زندگی ای که باید به خاطرش بجنگیم ... ما آدم های فوق العاده ای نیستیم اما تصمیم گرفتیم اینجا باشیم و جلوی افرادی بایستیم که امنیت مردم رو تهدید می کنن ...
امنیت ... تعهد ... فداکاری ... کلمات زیبایی بود ... برای جامعه ای که اداره تحقیقات داخلی داشت ... اداره ای که نمی تونست جلوی پلیس های فاسد رو بگیره ...
و امثال من ... افرادی که به راحتی می تونستن در حین ماموریت ... حتی با توهم توطئه و خطر ... سمت هر کسی شلیک کنن ...
این چیزی نبود که من می خواستم ... نمی خواستم جزو هیچ کدوم از اونها باشم ... هیچ وقت ...
سال ها بود که روحم درد می کرد و بریده بود ... سال ها بود که داشتم با اون کابووس ها توی خواب و بیداری دست و پنجه نرم می کردم ... مدت ها بود که از خودم بریده بودم ... اما هیچ وقت متنفر نشده بودم ... و این تنفر چیزی نبود که هیچ کدوم از اون مشاورها قدرت حل کردنش رو داشته باشن ...
اونها نشسته بودن تا دروغ های خوش رنگ ما رو بعد از شلیک چند گلوله گوش کنن ... و پای برگه های ادامه ماموریت افرادی رو مهر کنن که اسلحه ... اولین چیزی بود که باید ازشون گرفته می شد ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت پنجاه و هفت
🍃برگشتم خونه با چند روز مرخصی استحقاقی ... هر چند لفظ اجباری بیشتر شایسته بود ...
وسائلم رو پرت کردم یه گوشه ... و به در و دیوار ساکت و خالی خیره شدم ... تلوزیون هم چیز جذابی برای دیدن نداشت ... دیگه حتی فیلم ها و برنامه هاش برام جذاب نبود ...
از جا بلند شدم ... کتم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون ... رفتم در خونه استفانی ... یکی از دوست های نزدیک آنجلا ...
تا چشمش بهم افتاد، اومد در رو ببنده ... با یه حرکت سریع، پنجه پام رو گذاشتم لای در ...
بیخیال بستن در شد و رفت کنار ... و من فاتحانه وارد خونه اش شدم ...
- می دونی این کاری رو که انجام دادی اسمش ورود اجباری و غیرقانونیه؟ ...
پوزخند خاصی صورتم رو پر کرد ...
- اگه نرم بیرون می خوای زنگ بزنی پلیس؟ ...
اوه یه دقیقه زنگ نزن بزار ببینم نشانم رو با خودم آوردم یا نه ...
با عصبانیت چند قدم رفت عقب ...
- می تونی ثابت کنی من توی جرمی دست داشتم؟ ... نه ... پس از خونه من برو بیرون ...
چند لحظه سکوت کردم تا آروم تر بشه ... حق داشت ... من به زور و بی اجازه وارد خونه اش شده بودم ... آرام تر که شد خودش سکوت رو شکست ...
- چی می خوای؟ ...
- دنبال آنجلا می گردم ... چند هفته است گوشیش خاموشه ... می دونم دیگه نمی خواد با من زندگی کنه ... اما حداقل این حق رو دارم که برای آخرین بار باهاش حرف بزنم؟ ...
حتی حاضر نبود توی صورتم نگاه کنه ...
- فکر نمی کنم اینقدرها هم شوهر بدی بوده باشم؟ ... حداقل نه اونقدر که اینطوری ولم کنه ... بدون اینکه بگه چرا ...
- برای اینکه بفهمی چرا دیگه حاضر نیست باهات زندگی کنه لازم نیست کسی چیزی بهت بگه ... فقط کافیه یه نگاه توی آینه به خودت بندازی ... تو همون نگاه اول همه چیز داد میزنه ...
برای چند ثانیه تعادل روحیم رو از دست دادم ... گلدون رو برداشتم و بی اختیار پرت کردم توی دیوار ...
- با من درست حرف بزن عوضی ... زن من کدوم گوریه؟ ...
چشم های وحشت زده استفانی ... تنها چیزی بود که جلوی من رو گرفت ...
چند قدم رفتم عقب و نگاهم رو ازش گرفتم ... حتی نمی دونستم چی باید بگم ... باورم نمی شد چنین کاری کرده بودم ...
- معذرت می خوام ... اصلا نفهمیدم چی شد ... فقط ... یهو ...
و دیگه نتونستم ادامه بدم ...
چشم های پر اشکش هنوز وحشت زده بود ... وحشتی که سعی در مخفی کردن و کنترلش داشت ... نمی خواست نشون بده جلوی من قافیه رو باخته ...
- آنجلا همیشه به خاطر تو به همه فخر می فروخت ... نه اینکه بخواد دل کسی رو بسوزونه، نه ... همیشه بهت افتخار می کرد ... حتی واسه کوچک ترین کارهایی که واسش انجام می دادی ...
اما به خودت نگاه کن توماس ... تو شبیه اون مردی هستی که وسط اون مهمونی ... جلوی آنجلا زانو زد و ازش تقاضای ازدواج کرد؟ ... اون آدم خوش خنده که همه رو می خندوند؟ ...
مهم نبود چقدر ناراحت بودیم فقط کافی بود چند دقیقه کنارت بشینیم ... یه زمانی همه آرزو داشتن با تو باشن ... و تو روی اونها دست بزاری ... با خودت چی کار کردی؟ ... چه بلایی سرت اومده؟ ...
برای یه لحظه بی اختیار اشک توی چشم هام حلقه زد ...
- هیچی ... فقط از دنیای جوانی ... وارد دنیای واقعی شدم ...
بدون اینکه در رو پشت سرم ببندم، سریع از خونه استفانی زدم بیرون ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم اما حداقل می تونستم بیشتر از این خودم رو جلوش خورد نکنم ...
راست می گفت ... دیگه تعادل نداشتم ... نه به اون خشم و فریادی که سر اون گلدون بیچاره خراب شد ... نه به این اشک هایی که متوقف نمی شد ... و اون جمله آخر که برای خارج از شدن از دهانم حتی صبر نکرد تا روش فکر کنم ...
برگشتم توی ماشین ... نشسته بودم روی صندلی ... اما دستم سمت سوئیچ نمی رفت که استارت بزنم ... بی اختیار سرم رو گذاشتم روی فرمون ... آرام تر که شدم حرکت کردم ... چه آرامشی؟ ... وقتی همه آرامش ها موقتی بود ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت پنجاه و هشت
🍃نیم ساعت بیشتر بود که نشسته بودم و پشت سر هم توپ بیسبال رو پرت می کردم سمت دیوار ... می خورد بهش و برمی گشت ... حوصله انجام دادن هیچ کاری رو نداشتم ... قبل از اینکه آنجلا ترکم کنه ... وقتی سر کار نبودم یا اوقاتم با اون می گذشت ... یا برنامه می ریخت همه دور هم جمع می شدیم ...
اون روزها همیشه پیش خودم غر می زدم که چقدر این دورهمی ها اعصاب خورد کنه ... اما حالا این سکوت محض داشت از درون من رو می خورد ...
توپ رو پرت می کردم سمت دیوار ... و دوباره با همون ضرب برمی گشت سمتم ... و من غرق فکر بودم ...
به زنی فکر می کردم که بعد از سال ها زندگی و حتی زمانی که رهام کرده بود هنوز دوستش داشتم ... اونقدر که بعد از گذشت یه سال هنوز نتونسته بودم حلقه ازواج مون رو از دستم در بیارم ... واسه همین هم، همه مسخره ام می کردن ...
غرق فکر بودم و توی ذهنم خودم رو توی هیچ شغل دیگه ای جز اداره پلیس نمی تونستم تصور کنم ... بیشتر از ده سال از زمانی که از آکادمی فارغ التحصیل شده بودم می گذشت ... شور و شوق اوایل به نظرم می اومد ... با چه اشتیاقی روز فارغ التحصیلی یونیفرم پوشیده بودم و نشانم رو از دست رئیس پلیس گرفتم ...
غرق تمام این افکار و ورق زدن صفحات پر فراز و نشیب زندگیم ... صدای زنگ تلفن بلند شد ... از اداره بود ...
- خانواده کریس تادئو برای دریافت وسائل پسرشون اومدن ... برای ترخیص از بایگانی به امضا و اجازه شما احتیاج داریم کارآگاه ...
- بدید اوبران امضا کنه ... ما با هم روی پرونده کار کردیم ...
- کارآگاه اوبران برای کاری از اداره خارج شدن ... اسم شما هم به عنوان مسئول پرونده درج شده ... اگه نمی تونید تشریف بیارید بگیم زمان دیگه ای برگردن؟ ...
چشم هام برق زد ... انگار از درون انرژی تازی ای وجودم رو پر کرد ... از اون همه بیکاری و علافی خسته شده بودم ... سریع از جا پریدم و آماده شدم ... هر چقدر هم کار توی اون اداره برام سخت و طاقت فرسا شده بود از اینکه بیکار بشینم ... و مجبور باشم به اون جلسات روان درمانی برم بهتر بود ...
حالا برای یه کاری داشتم برمی گشتم اونجا ... هر چقدرم کوتاه می تونستم یه چرخی توی محیط بزنم و شاید خودم رو توی یه کاری جا کنم ... اینطوری دیگه رئیس هم نمی تونست بهم گیر بده ... به خواست خودم که برنگشته بودم ...
وارد ساختمون که شدم تو حتی دیدن چهره مجرم ها هم برام جذاب شده بود ... جذابیت و انرژی ای که چندان طول نکشید ...
از پله ها رفتم پایین و راهروی اصلی رو چرخیدم سمتِ ...
خنده روی لبم خشک شد ... دنیل ساندرز همراه خانواده تادئو اومده بود ... باورم نمی شد ... اون دیگه واسه چی اومده بود؟ ... تمام انرژی ای رو که برای برگشت داشتم به یکباره از دست دادم ... حتی دیدن چهره اش آزارم می داد ...
خیلی جدی ادامه راهرو رو طی کردم و رفتم سمت شون ... اون دورتر از بخش اسناد و بایگانی ایستاده بود و زودتر از بقیه من رو دید ... با لبخند وسیعی اومد سمتم ... سلام کرد و دستش رو بلند کرد ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... در جواب سلامش سری تکان دادم و بدون توجه خاصی از کنارش رد شدم ... این بار دوم بود که دستش رو هوا می موند ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جملات_ناب_استاد شجاعی بازم خراب شـد؟ گنـاه کـردی؟ اصـ⛔️ـلاً نترس، فقط زود خودتو ببخش، و
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
شروع پستهای شنبه (امام زمان(عج)وظهور👇
هدایت شده از سنگرشهدا
#مادرم_زهرا 😭
مي سوخت به كنج بستر و تب می كرد
بيدار مرا زخواب هرشب می كرد
يكبار نشد به من بگويد دردش
او درد دل خويش به زینب میکرد
#شهادت_حضرت_فاطمه_الزهرا_س
#تسلیت_باد▪️
iD ➠ @sangarshohada🕊
#فوری
🔴مخالفت رهبر انقلاب با انجام حرکات ضدوحدت در راهپیمایی ۲۲بهمن
👈 بگذارید راهپیمایی ۲۲بهمن همینجور باعظمت باقی بماند
🔻 رهبر انقلاب، صبح امروز:
🔹️ یک توصیه اینکه راهپیمایی را مظهر اختلافات قرار ندهید. وقتی پای انقلاب وسط است، اختلاف سلیقهها رنگ میبازد.
👈 گاهی در ۲۲ بهمن دیده میشود که مثلاً جنابعالی چون از فلان آقا یا فلان رئیس خوشتان نمیآید و میبینید آمده راهپیمایی، بنا میکنید علیه او تظاهرات و شعار دادن؛ این غلط است. جای تسویه حساب، ۲۲ بهمن نیست.
🔺️ شعارهای خودتان را بدهید و کار خود را بکنید اما راهپیمایی را مظهر اختلاف و درگیری قرار ندهید، بگذارید همینجور باعظمت باقی بماند.
۹۷/۱۱/۱
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
#یا_زهــــــــــرا_س
باز بارانٰ ...
با ترانہ ...
دارد از مادر نشانہ ...
بوی باران ...
بوی اشڪ مادرانہ ...
پر ز نالہ ...
ڪودڪی با مادری پهلو شڪستہ ...
سمت خانہ ...
ڪوچہ ها و تازیانہ ...
گریه های ڪودڪانہ ...
حمله ی نامرد پَستی وحشیانہ ...
تازیانہ تازیانہ ...
پس چرا مادر ، چرا گم ڪرده راه آشیانہ ...
باز باران ...
دانہ دانہ ، حیـدرانہ ...
بی صدا و مخفیانہ ...
آه ، از غسل شبانہ ...
زینبــانہ ...
لرزه افتاده به شانہ ...
پشت تابوتی روانہ ...
باز باران . . .
باز . ..
#شهادت_حضرت_زهرا_س
#تسلیت_باد◾️
iD ➠ @sangarshohada🏴
#با_استاد
آرمان و قصه
🔅نسل جدید واقعا زندگی نمیکنه . شما زندگی نمیکنید.
خونه،ماشین،تحصیل،پول،علم و ... همه برای زندگین، ولی نسل امروز دنبال خود ایناست.
🔅حسین همدانی ۴۰ سال زندگی انقلابی کرد، همون وسط مناسبات عاطفی هم براش اتفاق افتاد، زن هم گرفت، درس هم خوند، درجه هم گرفت شد سردار... ولی هیچوقت فکر این نبود که چطور درجه بگیره،چطور دکترا بگیره، چطور...
با آرمانش زندگی کرد. حالا قصه داره. کسی که آرمان داره، زندگی میکنه، قصه هم داره.
🔅امام راحل فرمود دنبال هرچی باشید،همونید. تو زندگی دنبال پول باشی،دنبال مدرک باشی، دنبال هرچی باشی همونی.
🔅نسل شما دنبال مجازه. تو واقعیت زندگی نمیکنه. قهرمان های شما هنرپیشه ها و فوتبالیستان. قهرمان های شما کسایین که نقش همدانیو باباییو چمرانو مختارو غیره رو بازی میکنن. نه خود اون آدما. نقششون...
🔅فوتبالیست امروز کیف میکنه بیاد تو خیابون مردم ازش امضا بگیرن عکس سلفی بندازن...
🔅ولی حسین همدانی قبل انقلاب راننده تریلی بود، امروز ۵۰ ماه روبروی ناتو و آمریکا و ... واستاد و رو انگشتاش چرخوندشون. تازه بعد مردنش مردم شناختنش. چون نیاز نداشت ازش امضا بگیرن. چون قصه داشت.
🔅وقتی آرمان، یعنی قله رو نگاه کنی، موانع تو دامنه کوچیک دیده میشن.
🔅زندگی شما امروز ملال آوره.زندگی نیست. صبح دانشگاه، عصر خونه یا خوابگاه، شب درس، دوباره صبح روز از نو روزی از نو. کجاش زندگیه؟
🔅ولی اون بسیجیه، زندگی میکنه، اون وسط مناسبات عاطفیشم پیدا میکنه، ازدواج میکنه، همه چیزم به دست میاره... به قول آقا حیفه اینا تو رخت خواب بمیرن...
🔅ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
#کلبه_کرامت
#شورش_علیه_طمع
#انقلاب_های_اکونومی #دموکراسی_تملک_املاک
۹۴-۷-۳۰
🔸🔹🔸
❣ @Mattla_eshgh