eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سنگرشهدا
🔴فوری سردار دلها لحظاتی پیش به خاک سپرده شد. شماره معکوس برای آمریکایی ها و صهیونیست ها شروع شد. تمام نقاط کره زمین هدف ماست و این واقعیت بزودی مشخص خواهد شد. @sangarshohada 🏴
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نود و هفتم و من دیگر حوصله ناز
📖 رمان 🖋 صد و نود و هشتم پاکت کمپوت آناناس را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در برابر چشمان سرخ از اشکم که حالا تنها حیرت زده نگاهش می‌کرد، با خوشحالی ادامه داد: «اینا رو عماد داده تا برات بیارم.» نمی‌دانستم از چه کسی صحبت می‌کند که خودش به آرامی خندید و گفت: «داداش نوریه رو می‌گم.» از شنیدن نام برادر نوریه، سراپای وجودم از خشم آتش گرفت که هنوز تصویر نگاه آلوده و طعم طعنه‌های بی‌شرمانه‌اش را فراموش نکرده بودم و پدر بی‌توجه به گونه‌هایم که از عصبانیت سرخ شده بود، همچنان می‌گفت: «پسر خوبیه! الانم که نوریه و خونواده‌اش با من سنگین شدن، اون با من خوبه!» سپس کمی خودش را روی صندلی جلو کشید و همانطور که به چشمان خشمگینم خیره شده بود، با صدایی آهسته زمزمه کرد: «خیلی خاطرت رو می‌خواد! از روزی هم که فهمیده با اون پسره الدنگ به هم زدی، پات وایساده!» برای یک لحظه احساس کردم قلبم از بی‌غیرتی پدرم از حرکت باز ایستاد که دوباره به صندلی تکیه زد و با بادی که به گلویش انداخته بود، اوج بی‌شرمی برادر نوریه را به رخم کشید: «امروز صبح که رفته بودم به نوریه خبر بدم احضاریه دادگاه اومده، عماد منو کشید کنار و باهام حرف زد! گفت به محضی که طلاق بگیری، خودش برات پا جلو میذاره!» به پیشانی‌ام دست نکشیدم اما به وضوح احساس کردم که عرق شرم به جای صورت پدر، پیشانی مرا پُر کرده که همه تن و بدنم از تجاوز یک غریبه لاابالی به زندگی من و همسرم، به رعشه افتاده و زبانم دیگر در دهانم نمی‌چرخید تا جوابی به این همه لاقیدی پدر پیرم بدهم که خودش چین به پیشانی انداخت و در برابر بُهت لبریز تنفرم با حالتی به اصطلاح خیرخواهانه نصیحت کرد: «دیگه غصه چی رو می‌خوری؟ هنوز طلاق نگرفته، خواستگارت پا به جفت وایساده!» و بعد مثل اینکه کاخ خوشبختی من پیش چشمانش مجسم شده باشد، لبخندی زد و با دهانی که نه تنها به هوای خوشبختی من که به آرزوی پیوندی دیگر با خانواده نوریه، آب افتاده بود، ادامه داد: «الهه! خوشبخت میشی! عماد پولداره! با اصل و نسبه! خوش اخلاق و خوش برخورده! از همه مهمتر مثل این پسره رافضی، کافر و مشرک نیس! زندگی‌ات از این رو به اون رو میشه!» حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بی‌شرم و حیای نوریه می‌خواست پیک خوشبختی من شود! از وحشت سخنان شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش خشک شده بود و هنوز باورم نمی‌شد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر تکفیر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهر‌دارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد: «راستش من بهش گفتم دخترم حامله اس. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که طلاق بگیرن، نمی‌تونم دخترم رو عقدت کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد.» و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان شیطان در دهانش چرخید که نه فقط دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و آسمان به لرزه افتاد: «ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم راست میگه. گفت این بچه نطفه‌اش ناپاکه! گفت نوه‌ای که از یه کافر رافضی باشه، می‌خوای چی کار؟ گفت سقط کن و خلاص! یه آدرس بهم داد که بری خودت رو راحت کنی. بچه رو که سقط کنی، به محضی که طلاق گرفتی، می‌تونی با عماد عقد کنی!» دیگر تپش‌های قلبم را در سینه‌ام احساس نمی‌کردم و به گمانم از پُتک کلمات مرگباری که یکی پس از دیگر بر فرق سرم کوبیده می‌شد، مُرده بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب تخت به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش جهنم بیرون می‌ریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن عربی‌اش بیرون آورد و همانطور که روی پاکت کمپوت‌ها قرارش می‌داد، خندید و گفت: «عماد انقدر خاطرت رو می‌خواد که خودش قراره فردا صبح بیاد دنبالت، با هم بریم همون جایی که می‌گفت. اینم آدرسش. می‌گفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو سقط کنی و دیگه حامله نباشی، کارمون تو دادگاه هم راحت‌تر میشه. مهریه رو مثل سگ می‌اندازی جلوش و فوری طلاق می‌گیری!» که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به صفحه موبایل افتاد، ذوق زده خبر داد: «عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه ساعتی بیاد!» و همانطور که به سمت در می‌رفت، به جای جان به لب رسیده من، پاسخ پیشنهاد بی‌شرمانه خودش را با صدای بلند داد: «من بهش میگم دخترم راضیه!» و بعد صدای قهقهه خنده‌های مستانه‌اش با برادر نوریه، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بی‌آنکه در را به رویم قفل کند، از پله‌ها پایین رفت. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نود و نهم دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمی‌دانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم. حرکت نرم و پُر نازش را زیر انگشتانم احساس می‌کردم و با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، زیر لب صدایش می‌کردم: «عزیز دلم! آروم باش! نمی‌ذارم کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمی‌ذارم کسی دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس...» و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری سیاهی رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به زمین خوردم و دیگر توانی برای ناله زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مِهر مادری‌ام صدایش کردم: «فدات شم! نترس عزیزم...» و دلم به سلامت دخترم خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهی‌وارش را در دریای وجودم احساس می‌کردم. همانطور که با یک دستم کمرم را گرفته بودم، با دست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا بلند شوم و هنوز کاملاً برنخاسته بودم که قدم‌هایم لرزید و نتوانستم سرِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانو زدم. از دردی که در دل و کمرم پیچیده بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانم چنگ می‌زدم و در دلم خدا را صدا می‌کردم که به فریادم برسد. آهنگ زشت کلمات پدر لحظه‌ای در گوشم قطع نمی‌شد و به جای برادر بی‌حیای نوریه و پدر بی‌غیرتم، من از شدت شرم گریه می‌کردم. حالا تنها راه پیش پایم به همان کسی ختم می‌شد که ساعتی پیش با دست خودم دلش را از جا کَنده بودم و دعا می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد که به فریاد من و دخترش برسد. همانطور که روی زمین نشسته و از درد بی‌کسی بی صدا گریه می‌کردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم. انگشتانم به قدری می‌لرزید و نگاهم آنقدر تار می‌دید که نمی‌توانستم شماره محرم دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس بی‌پاسخ مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر مهربانم پشت گوشی خاموشم چقدر پَر پَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای غیرت مردانه‌اش بیفتم و هنوز هم به قدری بی‌قرارم بود که بلافاصله تماسم را جواب داد: «الهه...» و نگذاشتم حرفش تمام شود که با کوله‌باری از اشک و ناله به صدای گرم و مهربانش پناه بُردم: «مجید! تو رو خدا به دادم برس! تو رو خدا بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا نجاتم بده...» و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به جنگش رفته بودم و حالا با اینهمه درماندگی التماسش می‌کردم که باز صدایش لرزید: «چی شده الهه؟حالت خوبه؟» و دیگر نمی‌توانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پُر شده و آنچنان ضجه می‌زدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید: «الهه! چی شده؟ تو رو خدا فقط بگو حالت خوبه؟» و من فقط ناله می‌زدم که تا سر حدّ مرگ رفته و باقی مانده جانم را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط التماسم می‌کرد: «الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون موقع راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا نیم ساعت دیگه میرسم.» و دیگر یادش رفته بود که ساعتی پیش چطور برایش خط و نشان کشیده بودم که اینچنین عاشقانه به فدایم می‌رفت: «الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟» و در برابر اینهمه دلواپسی تنها توانستم یک کلمه بگویم: «مجید فقط بیا...» و دیگر رمقی برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز روشن بود که روی زمین انداختم. نفسم به سختی بالا می‌آمد و چشمانم درست نمی‌دید و با این همه باید مهیای رفتن می‌شدم که دیگر این جهنم جای ماندن نبود. نگاهم دور خانه، بین جهیزیه زیبای خودم و سیسمونی ناز دخترم می‌چرخید و نمی‌دانستم چه کنم که توانی برای جمع کردن وسایل شخصی خودم هم نداشتم چه رسد به اسباب خانه و فقط می‌خواستم فرار کنم. قدم‌هایم را روی زمین می‌کشیدم و باز باید دستم را به در و دیوار می‌گرفتم تا بتوانم قدمی بردارم. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویستم با همه ناتوانی می‌خواستم حداقل مدارک و داروهای خودم را بردارم تا در فرصتی دیگر بقیه وسایل خانه‌ام را جمع کنم و از همه بیشتر دلم پیش اتاق زیبای دخترم بود که با ذره ذره احساس من و مجید پا گرفته بود. دیگر نه خانه خاطرات مادرم را می‌خواستم، نه خانواده‌ام را و نه حتی دلم می‌خواست مجید سُنی شود که فقط می‌خواستم جان دخترم را بردارم و از این مهلکه بگریزم که می‌دانستم پدر تا طمع کثیف برادر نوریه را عملی نکند، دست از سر من و دخترم بر نمی‌دارد. حالا فقط می‌خواستم امانت همسرم را به دستش برسانم که اگر جان می‌دادم، اجازه نمی‌دادم شرافتم و حیات دخترم به خطر بیفتد. لحظه‌ای اشک چشمانم خشک نمی‌شد و ناله‌ی زیر لبم به اندازه یک نفس قطع نمی‌شد و باز با پاره تنم نجوا می‌کردم: «آروم باش عزیز دلم! زنگ زدم بابا گفت میاد دنبالمون! نترس عزیزم، بابا داره میاد!» چادرم را با دست‌های لرزانم سر کردم و ساک کوچکی که وسایل شخصی‌ام بود، برداشتم و از خانه بیرون آمدم. دستم را به نرده می‌کشیدم و با دنیایی درد و رنج و نفس تنگی، پله‌ها را یکی یکی پایین می‌آمدم. دیگر حتی نمی‌خواستم چشمم به نگاه وقیح پدرم بیفتد که بی‌صدا طول راهرو را طی می‌کردم و فقط نگاهم به دری بود که می‌خواست پس از روزها حبس در خانه، مرا به حیاط برساند که تشر تند پدر، قلبم را به سینه‌ام کوبید: «کجا داری میری؟» از وزن همین ساک کوچک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که ساک را روی زمین رها کردم و همانطور که چادرم را مرتب می‌کردم، به سمت پدر چرخیدم که ابرو در هم کشید و طعنه زد: «حتماً باید در رو قفل کنم تا بفهمی حق نداری از این خونه بری بیرون؟!!!» و در برابر نگاه بی‌جان و صورت رنگ پریده‌ام، صدایش رنگ عصبانیت گرفت و قاطعانه تعیین تکلیف کرد: «تا فردا که عماد بیاد دنبالت، حق نداری جایی بری!» و لابد از بغض نگاهم فهمیده بود که به قتل فرزندم رضایت نمی‌دهم که قدمی به سمتم برداشت و با صدایی که از تیغ غیظ و غضب خش افتاده بود، دنیا را پیش چشمانم تیره و تار کرد: «الهه! خوب گوش کن ببین چی می‌گم! این بچه از نظر من حروم زاده‌اس! بچه‌ای که از یه کافر باشه، از نظر من حروم‌زاده اس!» اشکی که از سوز سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با سرانگشتم پاک کردم که انگشت اشاره‌اش را به نشانه حرف آخر مقابل صورتم گرفت و مستبدانه حکم داد: «فردا با عماد میریم و کار رو تموم می‌کنیم! وقتی هم طلاق گرفتی، با عماد عقد می‌کنی!» و با همه ترسی که از پدر به جانم افتاده بود، نمی‌توانستم نافرمانی نگاهم را پنهان کنم که چشمانش از خشم گشاد شد و به سمتم خروشید: «همین که گفتم! حالا هم برو بالا تا فردا!» دستم را به دیوار راهرو گرفتم که دیگر نمی‌توانستم سرِ پا بایستم و با همه لرزش صدایم، مقابل هیبت سراپا خشم پدر، قد علم کردم: «من فردا جایی نمیام.» سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و باز نهراسیدم که با همان بغض معصومانه ادامه دادم: «می‌خوام برم پیش مجید...» و هنوز حرفم تمام نشده، آنچنان با دست سنگین و درشتش به صورتم کوبید که همه جا پیش نگاهم سیاه شد و باز به هوای حوریه بود که با هر دو دستم به تن سرد و سفت دیوار چنگ انداختم تا زمین نخورم و در عوض از ضرب سیلی سنگینش، صورتم به دیوار کوبیده شد و ظاهراً سیلی دیوار محکمتر بود که گوشه لبم از تیزی دندانم پاره شد که دیگر توانم را از دست دادم و همانجا پای دیوار روی زمین افتادم. طعم گرم خون را در دهانم احساس می‌کردم، صورت برافروخته پدر را بالای سرم می‌دیدم و نعره‌های دیوانه‌وارش را می‌شنیدم: «مگه نگفته بودم اسم این بی‌شرف رو پیش من نیار؟!!! زبون آدم سرت نمیشه؟!!! تو دیگه ناموس عمادی! یه بار دیگه اسم این سگ نجس رو تو این خونه بیاری، خودم می‌کُشمت!» با پشت دست سرد و لرزانم ردّ خون را از روی دهانم پاک کردم و با چانه‌ای که از بارش اشک و خون خیس شده و هنوز از ترس می‌لرزید، مظلومانه شهادت دادم: «به خدا اگه منو بکُشی، بازم میرم پیش مجید...» که چشمانش از خشمی شیطانی آتش گرفت و از زیر پیراهن عربی‌اش پایش را به رویم بلند کرد تا باز مرا زیر لگدهای بی‌رحمانه‌اش بکوبد که به دیوار پناه بردم تا دخترم در امان باشد و مظلومانه ضجه زدم: «بخدا اگه یه مو از سر بچه‌ام کم بشه...» که فریاد عبدالله، فرشته نجاتم شد: «داری چی کار می‌کنی؟!!!» ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هم اکنون مراسم خاکسپاری سردار شهیدسلیمانی
هدایت شده از سنگرشهدا
شبکه افق پخش مراسم تدفین هست
هدایت شده از سنگرشهدا
اطلاعیه سپاه: شرارت مجدد پاسخ محکم تری درپی دارد/ رژیم صهیونیستی را در این جنایات جدای از آمریکا نمی دانیم در اطلاعیه سپاه آمده است: به شیطان بزرگ، رژیم سفاک و مستکبر آمریکا هشدار می دهیم هر شرارت مجدد و تجاوز یا تحرک دیگر با پاسخ دردناک تر و کوبنده تری مواجه خواهد شد. به گزارش خبرگزاری تسنیم، در پی حمله موشکی به پایگاه آمریکایی عین الاسد در عراق، سپاه پاسداران اطلاعیه ای به شرح زیر صادر کرد: بسم الله القاصم الجبارین امت اسلامی داغدار، ملت بزرگ و شهیدپرور ایران اسلامی زمان تحقق وعده صادق فرارسید و به اذن خداوند متعال بامداد امروز در پاسخ به عملیات جنایتکارانه و تروریستی نیروهای متجاوز آمریکایی و انتقام ترور ناجوانمردانه و شهادت مظلومانه فرمانده قهرمان و فداکار نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سردار پرافتخار سپهبد پاسدار شهید حاج قاسم سلیمانی و یارانش، رزمندگان شجاع نیروی هوافضای سپاه طی عملیاتی موفق به نام عملیات شهید سلیمانی، با رمز مقدس یا زهرا(س) با شلیک ده‌ها فروند موشک زمین به زمین، پایگاه هوایی اشغالی ارتش تروریستی و متجاوز آمریکا موسوم به عین‌الاسد را در هم کوبیدند. که جزئیات آن متعاقباً به استحضار ملت شریف ایران و آزادگان جهان اسلام خواهد رسید. سپاه پاسداران انقلاب اسلام به تبریک این پیروزی بزرگ به امت اسلامی و مردم فداکار و عظیم الشان ایران اسلامی اعلام می دارد: 1-  به شیطان بزرگ، رژیم سفاک و مستکبر آمریکا هشدار می دهیم هر شرارت مجدد و یا تحرک و تجاوز دیگر با پاسخ‌های دردناک‌تر و کوبنده‌تری مواجه خواهد شد. 2-  به دولت‌های متحد آمریکا که پایگاه‌های خود را در اختیار ارتش تروریستی این کشور قرار داده‌اند  اخطار داده می‌شود هر سرزمینی، به هر ترتیب مبدأ اقدامات خصمانه و تجاوزگرانه علیه جمهوری اسلامی ایران قرار گیرد، هدف قرار  خواهد گرفت. 3-  به هیچ وجه رژیم صهیونیستی را در این جنایات جدای از رژیم جنایتکار آمریکا نمی‌دانیم. 4-  به مردم آمریکا توصیه می‌کنیم برای پیشگیری از خسارت‌های بیشتر، سربازان آمریکایی را از منطقه فراخوانده و اجازه ندهند با نفرت افزایی روزافزون رژیم ضدمردمی حاکم بر ایالات متحده جان نظامیان آن کشور بیش از این به خطر افتد. وَمَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ العزیز الحکیم 18 دی ماه 1398   سپاه پاسداران انقلاب اسلامی @sangarshohada 🏴
سلااام صبحتون بخیر خیلی خوشحالم بابت این سیلی به امریکا😃
#عاشق_بمانیم ۱۹ 💗 بعــــد از تولد فرزندتون؛ بیــــــشتر به همسرتون توجه کنید! ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
🔴️فوری و مهم / هم اکنون اولین سخنرانی امام خامنه ای پس از شهادت حاج قاسم و و مقتدارنه‌‌ی سپاه 🔸ضمناً برای اولین بار سخنرانی امام خامنه‌ای در حسینیه‌ی امام خمینی به صورت زنده از برخی شبکه‌های صدا و سیما پخش می‌گردد. شبکه یک ، سه و شبکه خبر
🍀چه سوالاتی در جلسات خواستگاری بپرسیم؟ 🌱سلام سوال من اینه که در جلسات خواستگاری بهتره چه سوالاتی بپرسیم که بهترین سوالات باشند و شخصیت خودمونو با سوالات رو نکنیم تا جوابهای صادقانه بگیریم؟ مثلا چطوری از فرد مقابل بپرسیم سیگار یا قلیون میکشه یانه؟ آخه من متنفرم می خوام این حس من رو متوجه نشه حاج آقا در مورد سوالاتی که در جلسه خواستگاری یهتر است پرسیده شود چارچوبی پیشنهاد داده اند: 🌼جلسه ی اول:http://istgahefekr.blogfa.com/post-258.aspx 🌼جلسه ی دوم:http://istgahefekr.blogfa.com/post-259.aspx ⚡️دکتر سوال هایی که میپرسید: 1⃣ هم پاسخ مجور (در قبال سوال من چه جوابی میدهد) 2⃣هم سوال محور(شخص مقابل چه سوالاتی از من میپرسد: متوجه میشوم چه چیزی برایش مهم است، دغدغه های یک انسان را مشخص میکند) باشد؛ هم خوب سوال کنید و هم خوب اجازه بدهید سوال بپرسد. خیلی زیرکانه سوالات معکوس بپرسید: مثلا در مورد صداقت: 🔸من شنیدم یک جاهایی در زندگی نیازی نیست خیلی هم صداقت داشت و میشود دروغ مصلحتی گفت. نظر شما چیست؟ سوال بپرسید: 🔸با خواهر برادرتان دعوا کرده اید؟ چه کسی چگونه رفتار کرده است؟ بر اساس معیارها و ملاکهایی که دارید سوالات زیر پیشنهاد میشود البته نه عینا خود آنها 1⃣ معرفی کلی 2⃣ اهداف بلند مدت و زندگی آینده (میخواهیم ببینیم هدفمند زندگی میکنند و دور اندیش هستند یا نه!) 🔹برنامه شما برای آینده تان چیست؟ 🔹در نظر دارید 10 سال دیگر در این عالم، کجا باشید؟ 🔹 این برنامه شما دقیقا در چه زمینه هاییست؟ (ببینیم در چه زمینه هایی آینده نگری دارد) 3⃣سوالاتی که با پاسخ به آنها بفهمیم این انسان اهل رشد هست یا نه؟ 🔹 شما با چند سال قبل چه تفاوتی کردید؟ 🔹چه ویژگی های شخصیت خود را دوست دارید؟ 🔹از چه رفتارهایی بدتان می آید ؟ 🔹 تا به حال کاری برای برطرف کردن آنها کردید؟ 🔹چه صفات و رفتاری را میخواهید در خودتان تقویت کنید و چگونه؟ 4⃣ سوالاتی که ما را بیشتر با روحیات و خلق و خوی طرف مقابل آشنا میکند: 🔻با کسی مشورت میکنید؟ اگر آری با چه افرادی؟ اگر نه چرا؟ 🔻گفتن چه چیزهایی به اعضای خانواده و دوستان برایتان سخت است؟ 🔻تا حالا چه تصمیماتی گرفتید و چقدر به آن ها عمل کردید؟ 🔻 در چه مواردی سخت میگیرید؟ 🔻چه چیزهایی شما را خوشحال یا ناراحت میکند؟ 🔻چقدر در تصمیم هایتان از دیگران نطر خواهی میکنید؟ 🔻 حرف مردم چقدر برایتان مهم است؟ 🔻اگه کسی جلوی بقیه بهتون توهین بکنه یا برخورد تندی بکنه چی کار میکنید؟ تا حالا ... http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔰 توصیه رهبر انقلاب به پسران در امر ازدواج ‌ ⚠️ رهبر انقلاب: سختگیری های پسران و مردان در گزینش و انتخاب دختر جزو است. ✅ به پسران جوان نصیحت میکنم که کنند و نصیحت میکنم که در ازدواج و دختران را در نظر داشته باشند و نه جمال آنها را. 💐 ای بسا دخترانی بی بهره از جمال امّا برخوردار از والاترین صفتهاي انسانی؛ آنها را بخواهید و قدر بدانید. ۶۰/۲/۴ ‌❣ @Mattla_eshgh
هوالعشق گفتم که غلبه بلغم باعث میشود فرد نسبت به همسر بی تفاوت باشد. نکته مهم این است غلبه بلغم فقط با دارو خوراکی یا غذای خوراکی درمان نمی شود. یکی از راه های درمان غلبه بلغم است. بعنوان مثال در برنامه روزانه خود بحث اگر باشد چون مزاج گرمی دارد باعث انس و الفت بین زوجین میشود. بماند که هم محسوب میشود چون دیدن کلمات عاشقانه مزاجی گرم دارد. اگر همسر شما پایه نیست شما تلاش کنید و فکر کنید او میخواهد ولی نمی تواند یا آموزش ندیده یا....با گذشت و صبر به او فرصت دهید. 🖌سعیدمهدوی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویستم با همه ناتوانی می‌خواستم حداق
📖 رمان 🖋 دویست و یکم با هر دو دست پدر را گرفت و همانطور که از بالای تن و بدن لرزانم دورش می‌کرد، بر سرش فریاد کشید: «می‌خوای الهه رو بکشی؟!!! مگه نمی‌بینی بارداره؟!!!» و دیگر نمی‌فهمیدم پدر در جواب عبدالله چه ناسزاهایی به من و مجید می‌دهد و اصلاً به روی خودش نمی‌آورد که برای دختر باردارش چه نقشه شومی کشیده و شاید از غیرت برادرانه عبدالله می‌ترسید و من چقدر دلم می‌سوخت که پدرم با همه بدخلقی، روزی آنقدر غیرت داشت که اجازه نمی‌داد کسی اسم ناموسش را ببرد و حالا بر سرِ هم پیاله شدن با این جماعت بی‌ایمان، همه سرمایه مسلمانی‌اش را به تاراج داده بود. عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از زمین بلندم کند و من فقط گریه می‌کردم و دور از چشم پدر که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را تکرار می‌کردم. همه بدنم در آغوش عبدالله می‌لرزید و باز خیالم پیش مجید بود که میان گریه پرسیدم: «الان اومدی، مجید تو کوچه نبود؟» کمکم کرد تا لب پله بنشینم و مضطرب پرسید: «چی شده الهه؟ مگه قرار بوده مجید بیاد اینجا؟» و من دیگر حالی برایم نمانده بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید حیا می‌کردم که از نقشه بی‌شرمانه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت بغض و گریه بالا نمی‌آمد، زمزمه کردم: «من میخوام با مجید برم، کمکم می‌کنی؟» و هنوز نمی‌دانست چه خبر شده که از خیر تسنن مجید گذشتم و فقط می‌خواهم بروم که پدر بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر کافر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد: «یه زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو روشن کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این خونه بذاره بیرون!» ولی مثل اینکه دلش نیاید بی‌آنکه نمکی به زخمم پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبت‌زده‌ام خیره شد و در نهایت بی‌رحمی تهدیدم کرد: «یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ پشیمون شی! روزگارتون رو سیاه می‌کنم!» و انگار شیطان، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذره‌ای دلش به حالم نسوخت و خواست به اتاق بازگردد که عبدالله به سمتش رفت و پرسید: «بابا چی شده؟» و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر سرش فریاد کشید: «به تو چه؟!!! زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان!» و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز نمی‌دانست در این خانه چه خبر شده و من بی‌اعتنا به خط و نشان‌های پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره مجید را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد: «جانم الهه؟» از شدت گریه به سرفه افتاده بودم و میان سرفه‌های خیسم، ناله زدم: «کجایی مجید؟» و باز از شنیدن این نفس‌های بُریده چه حالی شد که با دلواپسی جواب داد: «من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام.» و من نمی‌خواستم آتش خشم پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با دستپاچگی التماسش کردم: «همونجا وایسا مجید. نمی‌خواد بیای درِ خونه. من خودم میام.» می‌دانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم محاکمه شده و به اشد مجازات محکوم شوم و باز نمی‌خواستم دلش را بلرزانم که صبورانه بهانه آوردم: «من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون خداحافظی کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر کوچه وایسا، من خودم میام.» و به سرعت ارتباط را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم گذشته بود، ولی نمی‌خواستم برای عبدالله مشکلی ایجاد شود که باز گوشی را در جیب پیراهنم پنهان کردم. عبدالله که از پدر نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از مصیبت که بر سرم خراب شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه می‌گفت و هر چه می‌پرسید، فقط سرم را به نرده گذاشته و به سوگ زندگی‌ام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، بی‌صدا گریه می‌کردم. سرمایه یک عمر زحمت پدر و قناعت مادرم به چنگ مشتی وهابی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالی‌اش با قدم‌های ناپاک زنی شیطان صفت تصرف شد و به هوای همین عفریته، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت مسلمانی پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای هوس زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزده‌ام را شکست. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و دوم ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و حیرت‌زده حال خراب و صورت خونی‌ام، تنها نگاهم می‌کردند که محمد مقابلم ایستاد و با نگرانی سؤال کرد: «چی شده الهه؟» و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با توهین به من و مجید، جوابش را داد: «ولش کن این سلیطه رو! اینم لنگه همون پسره الدنگه!» ابراهیم به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی‌آمد به این حالم بی‌توجهی کند، همچنان دلسوزانه نگاهم می‌کرد که پدر بر سرش فریاد زد: «خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر بی‌آبروت عزاداری کنی!» و او هم از تشر پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها مدافعم عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به جانب آغاز کرد: «من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی طلاق بگیره یا از این خونه بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!» که عبدالله نتوانست سکوت کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: «شما حکم کردی یا بابای نوریه؟!!!» و پدر آنچنان به سمتش خروشید که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند: «به تو چه کُرّه خر؟!!! حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!» و باز رو به ابرهیم کرد: «حالا این دختره بی‌صفت می‌خواد قید همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به درک! به جهنم! ولی من هم یه شرط و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!» ابراهیم و محمد به سینه دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در نخلستان هم که شده، دم نمی‌زدند تا فقط مترسک محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش متنفر شده باشد، با لحنی لبریز بیزاری شروع به شمارش شروطش کرد: «از این در که رفتی بیرون، دیگه فراموش کن بابا و برادری هم داشتی! منم فراموش می‌کنم دختری داشتم! اسمت هم از تو شناسنامه‌ام پاک می‌کنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه دختری به اسم الهه ندارم! یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه‌ات خریدم، حق داری ببری، نه چیزهایی که با پول حروم اون رافضی خریدی! همه تو این خونه می‌مونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!» و برای من که می‌خواستم دل از همه عزیزانم بکنم، از دست دادن چند تکه جهیزیه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط دعا می‌کردم هر چه زودتر این معرکه تمام شود و از جهنمی که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم. از نگاه ابراهیم می‌خواندم از شرایط پدر چندان هم بدش نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای خوش خدمتی به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد: «از اول هم اشتباه کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمی‌خوام چشمم بهش بیفته!» ولی محمد دلش برایم سوخته بود که در سکوتی غمگین فرو رفته و هیچ نمی‌گفت. سپس پدر به سراغ ساک دستی‌ام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شد و عمداً همه وسایلم را روی زمین ریخت تا مبادا چیزی از خانه‌اش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد: «بابا چی کار می‌کنی؟ وسایل خودش رو که می‌تونه ببره!» و دیگر نمی‌شنیدم پدر در جوابش چه فحش‌های رکیکی به من و مجید می‌دهد که دستم را به نرده گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدم‌های کُند و کوتاهم از کنار ابراهیم و محمد گذشتم تا بالای سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم می‌ریخت و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف مدارکم را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمی‌برم. می‌شنیدم محمد و عبدالله به بهانه وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی می‌زنند و هیچ کدام از دل من خبر نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع ازدواج با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و سوم با هر دو دست چادر بندری‌ام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بی‌احساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بارها از جملات پُر نیش و کنایه‌اش رنجیده بودم و باز محبت خواهری‌ام برایش می‌تپید. ای کاش لعیا و ساجده را هم با خودش آورده بود تا لااقل با آنها هم خداحافظی می‌کردم. محمد همچنان با چشمان اندوهبارش نگاهم می‌کرد و دیگر صورت گرد و سبزه‌اش مثل همیشه شاد و خندان نبود. هنوز از خانه نرفته، دلم برای شوخ طبعی‌های شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و عطیه را کرده بود و نمی‌دانستم تا چه زمانی از دیدارشان محروم خواهم شد. چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه مضطرب عبدالله رسید، ولی می‌دانستم که او مثل ابراهیم و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با دلتنگی کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمی‌توانستم بار دیگر به صورت پدرم نگاه کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه می‌کشید و جام ترس را در جانم پیمانه می‌کرد. با دلی که میان خانه و خانواده‌ام جا مانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به حیاط گذاشتم. هرچند هوای تازه حیاط برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمت در حیاط برمی‌داشتم، احساس می‌کردم جانم به لبم می‌رسد. کمرم از شدت درد بی‌حس شده و سرم به قدری گیج می‌رفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم. مثل اینکه سنگ سنگینی روی قفسه سینه‌ام مانده باشد، نفسم به زحمت بالا می‌آمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست: «جلوی برادرهات دارم بهت میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مُردی!» که به سمتش برگشتم و احساس کردم در منتهای قلبش چیزی برای دخترش به لرزه افتاده و شاید می‌خواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند. ولی برای من در این ماندن هیچ خیری نبود که باید به هر چه نوریه و خانواده‌اش برای پدرم حکم می‌کردند، تن می‌دادم و اول از همه باید از عشق زندگی‌ام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش برنمی‌گردم که آخرین شرطش را با نهایت بی‌رحمی بر سرم کوبید: «به اون رافضی هم بگو که برای گرفتن پول پیشِ خونه، نیاد! من پول پیش خونه رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمی‌کنم! اون پول هم پیش من می‌مونه!» و باور کردم حتی در لحظه جدایی از دخترش، باز هم مذاقش بوی پول می‌دهد که من هم از محبت پدری‌اش دل بُریدم و آخرین قدمم را به سمت در حیاط برداشتم. با دست‌های لرزانم درِ حیاط را باز کردم و باز دلم نیامد به همین سادگی از خانه و خاطرات مادرم بروم که رو برگرداندم و برای آخرین بار با زندگی مادرم خداحافظی کردم و چقدر خوشحال بودم که نبود تا به چشم خودش ببیند دختر نازدانه و باردارش با چه وضعی از خانه و خانواده طرد شد. در را که پشت سرم بستم، دیگر جانی برایم نمانده بود که قدم دیگری بردارم. دستم را به تن سخت و خشن نخل کنار کوچه گرفته بودم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و با نگاه نگرانم به دنبال مجید می‌گشتم و چشمانم به قدری تار می‌دید که تا وقتی صدایم نکرد، حضورش را احساس نکردم. سراسیمه به سمتم آمد، با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و با نفس‌هایی که به پای حال خرابم به تپش افتاده بود، صدایم زد: «چه بلایی سرت اومده الهه؟ صورتت چی شده؟» و نمی‌دانم چقدر محتاج حضورش بودم که با شنیدن همین یک جمله، خودم را در آغوش محبتش رها کردم و طوری ضجه زدم که دیگر نمی‌توانست آرامم کند. از اینهمه پریشانی‌ام به وحشت افتاده و با قدرت شانه‌هایم را نگه داشته بود تا زمین نخورم و تنها نامم را زیر لب تکرار می‌کرد. چشمان کشیده و زیبایش به صورت کبودم خیره مانده و نگاه دریایی‌اش از غم لب و دهان زخمی‌ام، در خون موج می‌زد. صورتم را نمی‌دیدم، ولی از دستان سرد و سفیدم می‌فهمیدم چقدر رنگ زندگی از چهره‌ام پریده و همان خط خونی که از کنار دهانم جاری شده بود، برای لرزاندن دل مجید کافی بود که یک نگاهش به درِ خانه بود و می‌خواست بفهمد چه اتفاقی افتاده و یک نگاهش که نه، تمام دلش پیش من بود که با صدایی که میان موج گریه دست و پا می‌زد، تمنا کردم: «مجید! منو از اینجا ببر! تو رو خدا، فقط منو ببر...» با نگاه مضطرّش اطراف را می پایید و شاید به دنبال ماشینی بود و تا خیابان اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم.» و من دیگر نمی‌خواستم تنها بمانم که دستش را محکم گرفتم و با وحشتی معصومانه التماسش کردم: «نه، تنها نرو! تو رو خدا دیگه تنهام نذار! منم باهات میام...» ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هم اکنون شبکه افق برنامه جهان ارا ابولقاسم طالبی کارگردان یتیم خانه ایران وقلاده های طلا
مطلع عشق
#عاشق_بمانیم ۱۹ 💗 بعــــد از تولد فرزندتون؛ بیــــــشتر به همسرتون توجه کنید! ‌❣ @Mattla_
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆 روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
🔸خاطره‌ای که سردار سلیمانی در دوران حیات‌شان اجازه انتشار آن را نداده بود! ▫️مادر بزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه می‌خوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل می‌روم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید.  ▫️بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که می‌گویم جایی منتشر نکنید. گفت: همیشه دلم می‌خواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمی‌دانم چرا این توفیق نصیبم نمی‌شد. ▫️آخرین بار قبل از مرگ مادرم که این‌جا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر می‌کردم حتماً رفتنی‌ام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد.  ▫️سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونه‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: نمی‌دانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم. / ایسنا ✌جنبش مردمی حلال‌زاده‌ها 📡 @HalalZadeha
هدایت شده از ریحانه
⚖️ برابری غربی 🔻رهبر انقلاب در اجتماع یکصد هزارنفری بانوان ۷۶/۷/۳۰: 🌸 اساساً نگرش غربی نسبت به زن، یک نگرش مبنی بر عدم برابری و عدم تعادل است. 🌀 شعارهایی که در غرب داده میشود، حاکی از واقعیت نیست. فرهنگ غربی را باید در ادبیات غربی جستجو کرد. 💢 در چشم فرهنگ اروپایی، از دوران قرون وسطی تا اواسط قرن فعلی، زن موجود درجه دوم بوده است! هر چه بر خلاف این ادعا کنند، خلاف میگویند. ✅ #بازخوانی_یک_دیدار زن، خانواده و سبک زندگی در نگاه رهبر انقلاب👇 ❣️ @Khamenei_Reyhaneh
⛔️ زنای ذهنی ممنوع⛔️ 🔸 در کنار و خوردن ، از معدود است که خداوند متعال در قرآن دستور می‌دهد که «لاَ تَقْرَبُواْ» یعنی بدان نزدیک نشوید[1]. 🔸درحالی‌که در سایر گناهان مستقیماً دستور می‌دهند که مثلاً فلان کار را نکنید و این طرز از امر کردن نشانگر شدت نفرت خداوند از آن گناه و در نتیجه شدت عقوبت آن و به‌تبع کثرت و باشد. 🔸نزدیک شدن به زنا مصادیق بسیاری دارد ازجمله و کلامی بی‌قیدوبند با نامحرم، حضور در محیط‌های فاسد، صحنه‌های مبتذل، مطالب محرک و تصور و تخیل زنا یا همان که بسیار خطرناک است و اگر منجر به زنا نشود فرد را دچار می‌کند. 🔺حضرت عیسی علیه‌السلام به حواریون فرمود: 🔸«موسی علیه‌السلام به شما دستور داد که زنا نکنید، اما من به شما فرمان می‌دهم که حتی فکر زنا را هم نکنید. زیرا کسی که به زنا بیندیشد مثل کسی است که در اتاق نقاشی شده، آتش روشن کند که بر اثر دود آن نقاشی‌ها از بین برود. گرچه اتاق نگیرد پس هم به همین شکل انسان را تیره‌وتار می‌سازد و به صفا و پاکی آن ضربه می‌زند ولو که عملاً مرتکب آن نشوید.»[2] یعنی کسی که فکر گناه می‌کند به گناه بسیار نزدیک‌تر از کسی است که به گناه فکر نمی‌کند. پی نوشتها: [1]. اسراء: 32، وَلاَ تَقْرَبُواْ الزِّنَی إِنَّهُ کانَ فَاحِشَهً وَسَاء سَبِیلاً. [2]. وسائل الشیعه: 20 / 318. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و سوم با هر دو دست چادر بندری‌
📖 رمان 🖋 دویست و چهارم نمی‌توانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که اینهمه ترسیدم و فقط با چشمانی که از غصه حال و روزم به خون نشسته بود، نگاهم می‌کرد. با یک دستش، دستم را گرفته بود تا خاطرم به همراهی‌اش جمع باشد و دست دیگرش را دور شانه‌ام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای قدم‌های بی‌رمقم می‌آمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پا نگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد. حالت تهوع آنچنان به گلویم چنگ انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم می‌خواهد از دهانم بالا بیاید. سرم به شدت کرخ شده و چشمانم دیگر جایی را نمی‌دید که بلاخره ناله زیر لبم خاموش شد. فریاد های گنگ و مبهم مجید را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی بازوانم احساس می‌کردم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمی‌دانم چقدر در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره چشمانم را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنج‌های زندگی به جانم هجوم آورد. در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سِرُم وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان تکان خوردن نداشتم که صدای آهسته مجید در گوشم نشست: «الهه...» سرم را روی بالشت چرخاندم و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش پناه گرفته است. سرم همچنان کرخ بود و نمی‌توانستم موقعیتم را درک کنم و فقط دل نگران حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم: «بچه ام سالمه؟» مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه‌ام را داد: «آره الهه جان!» سپس خونابه غم، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته عمق جراحت جانش را به نمایش گذاشت: «الهه! چه بلایی سرت اُوردن؟» که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که گلویش را گرفته بود، گله کرد: «الهه! من فکر نمی‌کردم اذیتت کنن! بخدا فکر نمی‌کردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت تنهات نمی‌ذاشتم! من رفتم تا بابا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم می‌خوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم می‌خوام بیام عذرخواهی کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو می‌گفتی صبر کن خودم خبرت می‌کنم!» سپس با نگاه عاشقش به پای چشمان بی‌رنگم افتاد و با صدایی دل شکسته سؤال کرد: «می‌خواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا جنازه‌ات رو از اون خونه بیارم بیرون؟» تمام توانم را جمع کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی تقدیمش کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی درمانده، تصویر خودم را نشانم داد: «با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای خودم از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی...» و هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، پرستار سالخورده‌ای وارد اتاق شد و همین که دید بیدارم، با ترشرویی عتاب کرد: «چند ساعته چیزی نخوردی؟» مجید مقابل پایش از روی صندلی بلند شد و من از چشمان دلواپسش می‌ترسیدم اعتراف کنم چه جنایتی کرده‌ام که بلاخره زیر لب پاسخ دادم: «از دیروز» و پرستار همانطور که مایع درون سِرُم را تنظیم می‌کرد، با تمسخری عصبی پاسخم را داد: «اگه می‌خوای بچه‌ات رو بکشی چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟ برو سقطش کن!» مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمی‌زد تا پرستار همچنان توبیخم کند: «آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی بخوری تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که غش کردی! هنوزم فشارت پایینه!» سپس به سمت مجید چرخید و با لحن تندی توبیخش کرد: «چه شوهری هستی که زن حامله‌ات بیست وچهار ساعت گشنگی کشیده؟ مگه نمی‌خوای بچه‌ات سالم به دنیا بیاد؟» و تا دستگاه فشار خون را جمع می‌کرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد: «حاشا به غیرتت!» و به نظرم به همان یک نظر، دهان زخمی و صورت کبودم را دیده بود که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به سرزنش مجید گذاشت: «این صورت هم تو براش درست کردی؟ می‌دونی هر فشاری که بهش وارد می‌کنی چه اثری رو جنین می‌ذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی کتکش بزنی، اول به بچه‌ات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند می‌کنی، اول بچه‌ات رو کتک می‌زنی، بعد زنت رو!» و لابد به قدری دلش به حالم سوخته بود که تا از اتاق بیرون می‌رفت، همچنان غُر می‌زد‌: «من نمی‌دونم اینا برای چی بچه‌دار می‌شن؟ اینا هنوز خودشون بچه‌ان! اول زن شون رو کتک می‌زنن، بعد میارنش دکتر!» ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و پنجم با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از سد سنگین ناراحتی بالا می‌آمد، سؤال کرد‌: «الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟» نگاهم را از صورتش برداشتم و همانطور که با سرانگشتم با گوشه ملحفه سفید بازی می‌کردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم: «چرا بهش نگفتی تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟» که مردانه نگاهم کرد و قاطعانه پاسخ داد: «مگه دورغ می‌گفت؟ راست میگه! اگه غیرت داشتم همون شب باید دستت رو می‌گرفتم و از اون جهنم نجاتت می‌دادم! ولی منِ بی‌غیرت تو رو تو اون خونه تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!» که باز صدای کفش پاشنه بلندی، حرفش را نیمه تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت جوانی وارد اتاق شد و با نگاهی به سِرُم خالی‌ام، لبخندی زد و پرسید: «بهتری؟» که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی صدایش مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، پاسخ داد: «خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، دستش هم سرده!» دکتر با صورت مهربانش به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سرِ حوصله توضیح داد: «شنیدم خانم‌تون بیست وچهار ساعته چیزی نخورده، خُب طبیعیه که اینطوری باشه! حالا ما بهشون یه سِرُم زدیم، ولی باید خودتون هم حسابی تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!» سپس صدایش را آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد: «ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین تأثیر می‌ذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچه‌ات مثل سم می‌مونه! پس سعی کن آروم باشی! رژیم غذایی‌ات هم به دقت رعایت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد.» که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سِرُم را باز کرد. دکتر نسخه داروهایی را که برایم نوشته بود، به دست مجید داد و با گفتن «شما می‌تونید برید.» از اتاق بیرون رفت. ساعت از هفت شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول حیاط درمانگاه را طی کردم، نفسم بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم ادامه دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در حاشیه پیاده رو تکیه زدم. مجید به اطرافش نگاهی کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیه‌فروشی می‌گشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم: «من الان نمی‌تونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی...» و تازه به خودم آمدم که امشب دیگر سرپناهی ندارم که با ناامیدی پرسیدم: «باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟» ولی مجید فکر همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به لب رسیده‌ام، لبخندی زد و با محبت همیشگی‌اش پاسخ داد: «نه الهه جان! پالایشگاه که جای زن و بچه نیس! یکی از بچه‌های پالایشگاه همین دیروز رفت تهران، کلید خونه‌اش رو داده به من، میریم اونجا.» و باز به انتهای خیابان نگاهی کرد و ادامه داد: «ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم جون بگیری، بعد بریم.» و من از شدت حالت تهوع حتی نمی‌توانستم به غذا خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم: «نه! من چیزی نمی‌خوام! زودتر بریم!» و باید به هر حال فکری برای شام می‌کردیم که از سوپر گوشتی که چند قدم پایین‌تر بود، مقداری گوشت چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اول یک آپارتمان نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بی‌آنکه بخواهم حسرت زندگی از دست رفته‌ام را به رخم می‌کشید. مجید با عجله چراغ‌های آپارتمان را روشن کرده و کوسن‌های روی کاناپه را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم: «مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم.» و با همه ناتوانی به سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجاده‌ای را برایم پهن کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل تشیع است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت :«تا تو نماز بخونی، منم شام رو درست می‌کنم.» و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به آشپزخانه رفت. از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمی‌توانستم دستانم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا می‌داند با چه حالی نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار سجاده روی زمین دراز کشیدم. بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم می‌زد و به روی خودم نمی‌آوردم که نمی‌خواستم بیش از این مجیدم را آزار دهم، هرچند مجید هم تا می‌توانست سلیقه به خرج می‌داد و با اضافه کردن فلفل دلمه‌ای و لیمو ترشی که از یخچال صاحبخانه برداشته بود، سعی می‌کرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و ششم می‌دانستم که به خاطر من نمازش را نخوانده تا زودتر بساط شام را مهیا کند که از همانجا با ناله ضعیفم صدایش کردم: «مجید جان! بیا نمازت رو بخون.» و او از آشپزخانه پاسخ تعارفم را با مهربانی داد: «تو باید زودتر غذا بخوری! من بعد شام نمازم رو می‌خونم.» و به نیم ساعت نکشید که سفره شام را همانجا کنار سجاده روی زمین پهن کرد. با هر دو دست زیر سر و کمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه مخملی کاناپه تکیه بدهم. خودش با دنیایی محبت برایم لقمه گرفت و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالم طوری به هم خورد که بدن سنگینم را از جا کَندم و خودم را به دستشویی رساندم. از بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود و چیزی در معده‌ام نبود تا بالا بیاید که فقط عُق می‌زدم. مجید با حالتی مضطرب در پاشنه درِ دستشویی ایستاده و دیگر کاری از دستش برایم بر نمی‌آمد که فقط با غصه نگاهم می‌کرد. دستم را به لبه سرامیکی دستشویی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله می‌زدم که نگاهم در آیینه به صورتم افتاد. رنگم از سفیدی به مُرده می‌زد و هاله سیاهی که پای چشمم افتاده بود، اوج ناخوشی‌ام را نشان می‌داد. مجید دست دراز کرد تا دستم را بگیرد و کمکم کند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه حال خرابم، چشمانش از اشک پُر شده و باز می‌خواست با کلمات شیرین و لبریز محبتش، دلم را به حمایتش خوش کند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بلایی که به سرم آمده بود، دوباره به تب و تاب افتاده و شکیبایی‌ام را از دست داده بودم. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بودم و باز از اعماق جگر سوخته‌ام ضجه می‌زدم که دیشب در خانه و کنار خانواده خودم بودم و امشب در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسی برایم نمانده بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از دست داده بودم. سفره غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غم‌های بی‌کرانم، کنار کاناپه نشسته و پا به پای مویه‌های غریبانه‌ام، بی‌صدا گریه می‌کرد که سرِ درد دلم باز شد: «مجید! دلم خیلی می‌سوزه! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه عذاب بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی مامانم زنده بود، همیشه حمایتم می‌کرد، نمی‌ذاشت بابا اذیتم کنه. هر وقت بابا می‌خواست دعوام کنه، مامان وساطت می‌کرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی تنها بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمی‌کرد. مجید بابا امروز منو کشت...» با یک دستش، انگشتان سردم را گرفته بود تا کمتر از گریه بلرزد و با دست دیگرش، قطرات اشکم را از روی صورتم پاک می‌کرد. می‌دیدم که او هم می‌خواهد از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند گریه کند و باز با سکوت صبورانه‌اش، برای شکوائیه‌های من آغوش باز کرده بود تا هر چه می‌خواهم بگویم و من چطور می‌توانستم از این مجال عاشقانه بگذرم که هر چه بر سینه‌ام سنگینی می‌کرد، پیش محرم زندگی‌ام زار می‌زدم: «مجید! بخدا من نمی‌خواستم ازت جدا شم، ولی بابا مجبورم کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای طلاق رو نوشتم، هزار بار مُردم و زنده شدم. فقط می‌خواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد. دیشب وقتی بابا احضاریه دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمی‌دونستم دیگه باید چی کار کنم، نمی‌تونستم باهات حرف بزنم، ازت خجالت می‌کشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمی‌دادم. امروز به سرم زد که تهدیدت کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا میشم، قبول کنی...» و حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بیتاب شود. سفیدی چشمانش از بارش بی‌قرار اشک‌هایش به رنگ خون در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد: «الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا مرگ رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمی‌شد تو بهم این حرف رو بزنی! نمی‌دونستم باید چی کار کنم، فقط می‌خواستم زودتر خودم رو بهت برسونم، می‌خواستم به پات بیفتم...» و نگفت که با اینهمه آشفته حالی، تسلیم مذهب اهل تسنن شده بود یا نه و من هم چیزی نپرسیدم که با مصیبتی که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و زندگی دخترم برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفس‌های خیسش نجوا می‌کرد: «وقتی گوشی رو خاموش کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمی‌خوای صِدام رو بشنوی! باورم نمی‌شد انقدر ازم متنفر شده باشی! نمی‌دونی اون یه ساعتی که گوشی‌ات خاموش بود و جوابمو نمی‌دادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم زنگ زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمی‌دونستم چه بلایی سرت اومده که اینجوری بُریدی...» ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc