#امروز_همه_میآییم✊
▫️چون تو می آیی حاجی ...
همه جا بودی در جنگ، امنیت، سیل، زلزله، تحریم دارو، در ناآرامیها تو نگران بودی درست همان وقتهایی که ما یا حرف زدیم یا خواب بودیم...
مرد عمل و میدان بودهای....
▫️میدانیم که در 22 بهمن در کنارمان هستی مثل همیشه چون شهدا زنده و حاضرند....
این بار میخواهیم باز هم از آن بالا نگاهی کنی به ما و روی لبت لبخند دلنشین همیشگی بنشیند ...
#امروز_همه_می_آییم😍
#به_عشق_رهبرم
#به_عشق_سردار_دلها
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🇮🇷
مطلع عشق
رابطه ی محبت و ولایت رو هم توضیح دادیم👇 که گفتیم محبت به اولیای خدا☝️ با پذیرش ولایت اولیا خدا🙏 م
حالا از شما سوال بکنم❔
یک سوال امتحانی📝
ما که الحمدالله امتحان نمیگیریم❌
ولی همین الان👇
🔹منظورمون محبت به اولیای خداست☝️
محبت بر اساس فضیلت ارزشش بالاتره یا محبت بر اساس ولایت⁉️
ارزش محبت بر اساس فضیلت به چیه❓
ارزش مقدماتی برای پذیرش ولایت
اینم رابطه محبت و ولایت👌
چون خیلی جاها قاطی میشه✖️
#جلسه_سوم
#قسمت_نهم
🌺 مبحث #کمی_از_اسرار_ولایت 🌺
✅👆🏼🌺
👈دو قسمت اساسی بحث ما اینهاست👇
1⃣زمینه ها و دلایل اجتماعی امر ولایت✅
2⃣زمینه ها و دلایل فردی امر ولایت❇️
درست شد❔
🔙جلسات قبل داشتیم زمینه ها و دلایل اجتماعی رو برمیشمردیم می اومدیم جلو🌐✔️
زمینه ها و دلایل فردی امر ولایت رو هنوز واردش نشدیم🤚
میخوایم ببینم که
جامعه چرا باید ولی داشته باشد❓
درسته❓
⏪در ادامه ی بحث های جلسات قبل یه نکته ای رو توضیح بدیم
اول برای شما عزیزان👈👈
و اون اینکه👇
ما از نظام تسخیری شروع کردیم▶️
و تفاوت هایی که بین انسانها هست
این فهرست رو ادامه خواهیم داد✔️
⚠️ولی یادتون باشه
💎در معنای ولایت که میگیم سرپرستی
منظور از این سرپرستی👇
یک سرپرستی تـــــام و تمـــــام و صاحب اختیار بودن مطلق است✅
نه یک مدیریت جنبی و حاشیه ای❌
اینو تو ذهنتون فقط داشته باشید☑️
از ولایت منظورمون یک سرپرستی بسیار عمده،مطلق ،همه جانبه و فراگیره🌐🌀✅
حله تا اینجا؟؟
#کمی_از_اسرار_ولایت
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از سنگرشهدا
🔰امروز جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۶۱
پنج روز است که در #محاصره هستیم. آب و غذا و مهمات نداریم. شمار بچه های #کانال_کمیل بسیار کم است و بسیاری شهید و یا زخمی شدند. باقی از هم از عطش فراوان توانی برایشان نمانده است.
امیدواری دادن های ابراهیم بهترین رزق این چند روز برای بچه ها بود..
ابراهیم می گفت : اگر همگی هم شهید شویم تنها نیستیم، مطمئن باشید مادرمان #حضرت_زهرا سلام الله علیها می آید و به ما سر می زند.
در همین حال رزمنده ای فریاد زد : مادر بخدا قسم اگر گردان کمیل در مدینه بود هرگز نمی گذاشتند به تو سیلی بزنند.
نوای مادر مادر در کانال طنین انداز شده بود...😭
کماندو های عراقی به کانال رسیدند و شروع کردند به #قتل_عام بچه های باقی مانده کمیل و حنظله
بچه های کمیل و حنظله همراه با راهپیمایی ۲۲ بهمن در شهرهای مختلف ایران داشتند حماسه دیگری رقم می زدند.
ابراهیم باقی رزمندگان را به عقب راند و خود در برابر کماندوها مقاومت می کرد که ناگهان نوایی بلند شد :
ابراهیم شهید شد...😭😭😭
#شهید_ابراهیم_هادی
#سالروز_شهادت🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
📌 شیعیان در حال جمع شدن هستند ...
🔴 حضور شیخ عیسی قاسم رهبر شیعیان بحرین در راهپیمایی امروز قم ...
💢 بزرگان تشیع انگار برای هدفی خاص دارند تجمع میکنند ...چقدر بوی ظهور می آید ...
❣ @Mattla_eshgh
📌 شیعیان در حال جمع شدن هستند ...
🔴 حضور شیخ عیسی قاسم رهبر شیعیان بحرین در راهپیمایی امروز قم ...
💢 بزرگان تشیع انگار برای هدفی خاص دارند تجمع میکنند ...چقدر بوی ظهور می آید ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و نود و دوم همچنانکه سفره افط
📖 رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت دویست و نود و سوم
رطب تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و با لحنی شیرین تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید: «مامان خدیجه حلوا اُورده؟» و من همانطور که هسته خرما را در میآوردم، پاسخ دادم: «آره!» که به یاد نگاه مرددش افتادم و ادامه دادم: «انگار میخواست یه چیزی بهم بگه، ولی نگفت.» و مجید حدس میزد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که صورتش از لبخندی کمرنگ پُر شد و به روی خودش نیاورد. برایم لقمهای پیچید، با مهربانی بینظیرش لقمه را تعارفم کرد و همزمان حرف دلش را هم زد: «فکر کنم میخواسته برای مراسم احیا دعوتت کنه! مراسم مسجد ساعت ده شروع میشه.» لقمه را از دستش گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید چشمان مامان خدیجه، دقیقاً همین بوده که اول از هوشمندی مجید لبخندی زدم و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه گُم شد. با همه احترامی که برای مراسم شیعیان در این شبها قائل بودم، ولی بیآنکه بخواهم خاطرات تلخ سال گذشته برایم زنده میشد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه میزدم و با همه دل شکستگی، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، نوریه جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار خانوادگیمان به یغما رفت، ابراهیم و محمد و عبدالله هر یک به شکلی آواره شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پَر پَر شد. هر چند مثل گذشته نسبت به راز و نیازهای عاشقانه شیعیان چندان بیاعتقاد نبودم، اما دلم نمیخواست دوباره در فضای روضه و عزای این شبها قرار بگیرم و ترجیح میدادم مثل سایر اهل سنت تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: «الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمیخواسته تو رودرواسی بمونی.» نگاهش کردم و او همانطور که به لبه بشقاب خرما انگشت میکشید، ادامه داد: «اتفاقاً الان که داشتم از مسجد میاومدم خونه، آسید احمد تأکید کرد که تو رو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت دوست داری بگیری. حالا هر جور خودت راحتی الهه جان!» و من حقیقتاً تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن سردی پاسخ دادم: «نه، من نمیام. تو برو.» و دلم نمیخواست در برابر نگاه منتظر و مشتاقش اینهمه خشک و بیروح باشم که خودم ناراحتتر از او، از سرِ سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز عشاء را بخوانم. نمازم که تمام شد، صدای جمع کردن ظرفهای افطاری را از آشپزخانه میشنیدم که جانمازم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در سکوتی ساده، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بشقابها بود که پرسیدم: «من کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟» با صدای من تازه متوجه حضورم شد که به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: «نه الهه جان! تو حق داری هر کاری دوست داری انجام بدی!» به چهارچوبِ در تکیه زدم و دلم میخواست با همسرم دردِ دل کنم که زیر لب شکایت کردم: «آخه من پارسال هم اومدم، ولی حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!» و او همانطور که نگاهم میکرد، با لحنی قاطعانه پرسید: «فکر میکنی اگه نمیاومدی، بهتر میشد؟»
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و نود و چهارم
برای یک لحظه نفهمیدم چه میگوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد: «منظورم اینه که از کجا میدونی سرنوشت چی بود و قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا بدتر شده یا بهتر؟» سپس در برابر نگاه پُر از علامت سؤالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت تکیه داد و با لحنی ملایم آغاز کرد: «ببین الهه جان! من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی! میدونم روزهای خیلی سختی داشتی، ولی شاید قرار بود اتفاقهای خیلی بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سرِ زندگیمون رفع شه!» و ما در این یکسال کم مصیبت نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: «مگه بدتر از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی میخواست سرمون بیاد؟» تکیهاش را از کابینت برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به سمتم آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبریز حرارتم آتش گرفته بود، دلداریام داد: «قربونت بشم الهه جان! به خدا میدونم خیلی زجر کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم، بزرگترین نعمته! اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم...» و طنین تپشهای قلب عاشقش را از لرزش نگاهش احساس کردم و با نغمه نفسهای نازنینش زمزمه کرد: «الهه! هر چی بلا تو این مدت سرم اومد، مهم نیس! همین که تو الان اینجایی، برای من کافیه! همین که هنوز میتونم با تو زندگی کنم، از سرم هم زیاده!» ولی من از آنهمه گریه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل کودکم از بین نرود که باز هم قانع نشدم و او ناامید از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل اینکه برای ابراز احساسش با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت: «ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون یه همچین شبهایی دیگه تکرار نمیشه! چون لذتی که امشب از عزاداری برای حضرت علی (علیهالسلام) میبریم، هیچ جای دیگه نمیبریم!» سپس لبخندی زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقیاش را به رخم کشید: «اصلاً همین که میری تو مجلس حضرت علی (علیهالسلام) و براش گریه میکنی، خودش حاجت روا شدنه! حالا اگه حاجتمون هم بدن که دیگه نور علی نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم!» از آتش عشقی که به جان نگاهش افتاده بود، باور کردم راست میگوید، ولی دست خودم نبود که معنای اینهمه دلدادگی را نمیفهمیدم. وقتی مطمئن شد به مسجد نمیروم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم عاشقش بودم و دلم نمیخواست به خاطر همسر اهل سنتش، حسرت مناجات شب قدر و عزاداری برای امام علی (علیهالسلام) به دلش بماند که با رویی خوش، راهیاش کردم. آسید احمد و مامان خدیجه و زینبسادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ. حالا من هم میتوانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک رمضان را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجادهام مشغول عبادت شدم.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و نود و پنجم
گاهی قرآن میخواندم، گاهی نماز قضا به جا میآوردم و گاهی سر به سجده، طلب مغفرت از خدای خودم میکردم. هر چند سکوت خانه، خلوت خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه شعبان کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان (علیهالسلام)، چشمانم در دریای اشک دست و پا میزد و دلم بیپروا به پیشگاه پروردگارم پَر و بال میکشید! شاید دست خدا با جماعت بود که آن شب در میان گریههای خالصانه مردم، به من هم حال مناجاتی شیرین عنایت شده بود و شاید هم باید میپذیرفتم که امام زمان (علیهالسلام) اینک در این دنیا حاضر است که به رایحه حضورش، دلها همه مست شده و جانها به تلاطم افتاده بود! هر چه بود، حسرت بارش بیدریغ اشکهای آن شب به دلم مانده و چقدر دلم میخواست امشب هم به چنان حال خوشی دست یابم و هر چه میکردم نمیشد! میترسیدم امشب سحر شود و دل من همچنان سرد و سخت مانده باشد که نه قلبم شکسته باشد، نه چشمم قطره اشکی مرحمت کند که هراسان از روی سجاده بلند شدم. نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب نمانده و میترسیدم فرصت از دست برود که چادر بندریام را سر کردم و از خانه خارج شدم. حضور دوباره در مراسم شب قدر شیعیان و قرآن به سر گرفتن برایم تلخ بود، ولی تحمل این دل سنگ که به هیچ ذکری نرم نمیشد، تلختر بود که طول حیاط را به سرعت طی کردم و به امید باب فرجی که شاید در جایی جز اینجا به رویم گشوده شود، از درِ بزرگ حیاط بیرون رفتم. میدانستم در چنین شبهایی خیابانها شلوغ است و هراسی از طی کردن مسیر در نیمه شب نداشتم که مردم مدام در رفت و آمد بودند و من هم به سرعت به سمت مسجد میرفتم. دلم نمیخواست مجید یا کسی از خانواده آسید احمد مرا ببیند و هوس کرده بودم یک شب را به دور از چشم آشنایی عاشقی کنم! مسیر منتهی به مسجد حسابی شلوغ شده و دو طرف خیابان پُر از موتور و ماشینهای پارک شده بود. نزدیک درِ مسجد که رسیدم، صدای آشنای آسید احمد را شنیدم که مشغول سخنرانی بود. ظاهراً داخل مسجد پُر شده بود که جمع زیادی از بانوان در حیاط نشسته بودند و برای من هم که میخواستم کمتر در چشم باشم، کنج حیاط جای مناسبی بود. جایی به اندازه یک نفر پیدا کردم و زیراندازی هم با خود نیاورده بودم که همانجا روی زمین نشستم و دل سپردم به حرفهای آسید احمد که مجلس را گرم کرده و با شوری عاشقانه از امام علی (علیهالسلام) سخن میگفت.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و نود و ششم
سرم را به دیوار سیمانی حیاط مسجد تکیه داده و مثل اینکه سر به دیوار غم نهاده باشم، با تمام وجودم دل به عشقبازیهای آسید احمد روی منبر سپرده بودم بلکه مثل شب نیمه شعبان دلم را با خودش ببرد و طولی نکشید که قفل قلبم را به حیلتی عارفانه در هم شکست: «آی مردم! فکر نکنید حضرت علی (علیهالسلام) فقط پدر یتیمهای کوفه بود! نه! آقا پدر همه اس، پدر من و تو هم هست! اینو من نمیگم، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) شهادت داده که علی (علیهالسلام) پدر همه اس! اونجا که رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآله) فرمودن: "من و علی (علیهالسلام) پدران این امت هستیم!" پس پیامبر و حضرت علی (صلیاللهعلیهماوآلهما) پدر من و تو هم هستن!» لحظاتی سکوت کرد و بعد با نغمه شورانگیزی ناله زد: «پس چرا ساکتی؟ با پدرت کاری نداری؟ بیا امشب اینجوری صداش کن! بگو بابا گرفتارم! بگو بابا دستم رو بگیر! بگو بابا امشب تو پیش خدا شفاعت کن تا منو ببخشه!» و چرا باید او برای ما طلب آمرزش میکرد؟ مگر استغفار خودمان کفایت نمیکرد و خدا چه زیبا پاسخ سؤالم را بر زبان آسید احمد جاری کرد: «بگو یا علی! من خیلی گناه کردم، من وضعم خیلی خرابه! روم نمیشه با خدا حرف بزنم! تو برو ضمانت منو پیش خدا بکن!» همهمه جمعیت به گریه بلند شده و من با دلی که به تب و تاب افتاده بود، جاده صحبت آسید احمد را دنبال میکردم تا ببینم به کجا میرسد و او همچنان در این نیمه شب، با چراغ میگشت: «اگه آقا پیش خدا برات ضمانت کنه، کار تمومه! بذار برات یه چیزی تعریف کنم که ببینی امشب با چه آقایی طرف هستی! ابن ابی الحدید دانشمند بزرگ اهل سنت نقل میکنه که یه روز حضرت علی (علیهالسلام) از پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میخواد که براش طلب مغفرت کنه. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بلند میشن، دو رکعت نماز میخونن، بعد دست مبارکشون رو به سمت آسمون بلند میکنن، اینجوری دعا میکنن: "خدایا! به حق اون مقامی که علی (علیهالسلام) در پیشگاه تو دارد، علی (علیهالسلام) رو ببخش!" حضرت علی (علیهالسلام) میپرسه: "یا رسول الله! این چه دعایی بود؟" پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) جواب میدن: "مگه گرامیتر از علی (علیهالسلام) کسی هست که به درگاه خدا واسطه کنم؟" یعنی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) خدا رو به حق علی (علیهالسلام) قسم داد تا علی (علیهالسلام) رو ببخشه! یعنی این قسم رَدخور نداره! یعنی وقتی خدا رو به حق علی (علیهالسلام) قسم بدی، دیگه خدا ناامیدت نمیکنه! اینو من نمیگم، دانشمند مشهور اهل سنت از قول پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) نقل میکنه! یعنی پیغمبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) ضمانت کرده این قسم رَدخور نداره! یعنی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میخواسته به من و تو یاد بده که به اسم مبارک علی (علیهالسلام) بریم در خونه خدا تا دست خالی برنگردیم! دیگه گر گدا کاهل بود، تقصیر صاحب خانه چیست؟» و ناله مردم آنچنان به گریه بلند شده بود که صدای آسید احمد به سختی شنیده میشد.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
دارم به دنبالت میام.... تو خودِ نـ✨ـوری! عینِ حقیقتِ خورشید! و من با همه اونایی که دست بالا گ
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
💐 آیتالله بهجت:
💍قصد ازدواج داری ولی هنوز شرایطش به وجود نیومدہ؟
💚 پس درقنوت نمازت بگو:
🌸🕊 ربَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزواجِنا و ذُرِیّاتِنا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَاجْعَلْنا لِلْمتّقینَ اماما 🕊🌸
❣ @Mattla_eshgh
#اصلاح_خانواده
در مورد پرداخت مهریه خانم ها
آقایون لازم هست که مهریه خانمشون رو بهشون بدن.
🔴اینطور نیست که فقط در زمان طلاق، مهریه واجب باشه
✔️بلکه از همون زمان عقد لازم میشه.
✅در طول زندگیتون هر از گاهی یه مقدار از پول مهریه خانمتون رو بدید.
⛔️متاسفانه بعضی از مردها ، حتی زمان طلاق هم مهریه خانمشون رو نمیدن و این یه ظلم بزرگ هست.
🔴🔴🔴
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:
🔹 هر كس مهریه همسرش را ندهد نزد خدا "زناكار" به شمار میرود،
و روز قیامت خدا به او مىگوید:
اى بنده من، كنیزم را با پیمانى كه از تو گرفتم به همسرى تو در آوردم ولى تو به عهد من وفا نكردى.
🔴 اینجاست كه خداوند،
خود حق آن زن را مطالبه میكند
و "تمام حسنات مرد به حق آن زن میرسد"
و فرمان صادر میشود كه مرد را به جهنم بیندازید...
🔺➖🔵➖🎨
🌹🆔 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلسه_سی_و_هفتم_۶ 🔮 نامگذاری برج ها: ✍ در گذشته نامگذاری برج ها را بر اساس همان تصویر صور فلکی که
#جلسه_سی_و_هفتم_۷
🌷🍂🍁🌹🍂🍁🌻
✳️ البته تقویم ها دو نوع هستن، یا قمری 🌕 و یا شمسی☀️.
تقویم شمسی با توجه به حرکت زمین به دور خورشید می باشد که در بالا توضیح دادیم
و تقویم قمری نیز بر اساس حرکت ماه به دور زمین است که هر ماه ۲۹ تا ۳۰ روز می باشد، که به شرح آن می پردازیم.
✍ همه می دانیم که بعضی از ستاره ها قمری دارند که به دور آن ها در حال گردش هستند و زمین نیز دارای یک قمر به نام ماه 🌕 می باشد.
قمر زمین حدود ۲۹ تا ۳۰ روز طول می کشد تا یک دور 💫 کامل به دور آن میگردد.
گفتیم که منجمین بر اساس چیدمان ستارگان در آسمان، آن ها را به شکل هایی تصور و نام گذاری کرده اند که
به نام صورت فلکی معروف هستند و حدود ۱۲ هستند که معروف به برج فلکی نیز می باشند که عقرب 🦂 نیز یکی از آن هاست. ✅💐
📌📝 کره ماه 🌕 زمانی که در حال چرخش به دور زمین 🌏 است
حدودا دو تا سه روز از میان این صورت های فلکی در هر ماه عبور می کند
که زمانی که از برج عقرب عبور می کند 👈 این روزها رو می گویند قمر 🌕 در عقرب 🦂، یعنی ماه در محدوده پرتو برج عقرب می باشد. ✅👌👏💐
#طب_اسلامی یکشنبه چهارشنبه در👇
@Mattla_eshgh
#جلسه_سی_و_هفتم_۸
🌸🌾🌼🌾🌺
💠 قمر در عقرب همیشه با چشمهای غیر مسلح قابل رؤیت نیست.
در ماههایی نظیر آبان، آذر و دی، به خاطر این که خورشید در برج عقرب قرار دارد
عبور ماه از آن در روز اتفاق میافتد که به علت روشنایی خورشید، تنها ماه دیده خواهد شد.
در مقابل، در ماههایی نظیر خرداد و تیر، ماه در شب از صورت فلکی عقرب عبور میکند
و در چنین شبهایی، از زمان غروب آفتاب تا طلوع آفتاب روز بعد میتوان هم ماه و هم صورت فلکی عقرب را رویت کرد. ✅💐
✳️ البته با توجه به حرکت زمین 🌎 به دور خورشید ☀️ نیز که باعث بوجود آمدن فصل ها و برج ها می شود
در برج آبان قمر در عقرب با گذر ماه از برابر ستاره قلبالعقرب همراه است که این اتفاق تقریباً هر سال یک بار رخ میدهد و در همهٔ جهان قابل مشاهده است
اما ناظر در هر نقطهای از زمین با اختلاف درجه و ساعت این واقعه را مشاهده میکند. ✅🌷
#طب_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
🍀اخلاق دیدنی استاد مصباح در منزل از زبان حجه الاسلام والمسلمین مجتبی مصباح (فرزند استاد)
⭐️ هرگز کارهای خودشان را به ما ارجاع نمی دادند. به محض ایکه می فهمیدند سر سفره آب یا نمک یا چیز دیگری کم است بلند می شدند و آنرا می آوردند🌹
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و نود و ششم سرم را به دیوار س
📖 رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت دویست و نود و هفتم
مانده بودم که من سال گذشته اینهمه خدا را به حق امام علی (علیهالسلام) قسم دادم، پس چرا حاجتم روا نشد و دیگر امشب جای این بهانهگیریها نبود که دلم شکسته و چشمانم بیدریغ میبارید و به عقلم فرصت نمیداد تا به کینه شب قدر سال گذشته، از قلبم انتقام بگیرد که با تمام وجود به میدان عشقبازی وارد شده و خدا را نه به نیت حاجتی از حوائج دنیا که تنها به قصد آمرزش گناهانم به حق امام علی (علیهالسلام) قسم میدادم و با صدای بلند گریه میکردم و این طوفان اشک و ناله با من چه میکرد که انگار نقش همه آلودگیها را از صفحه جانم میشست و میبُرد. حالا دل مردم همه دریایی شده و وقتش رسیده بود تا قرآنها را به سر بگیریم. قرآنی را که با خودم از خانه آورده بودم، روی سرم گذاشته و با صورتی که از ردّ پای اشک پُر شده بود، دستانم را به سوی آسمان بلند کرده و گوشم به نوای آسید احمد بود: «حالا این قرآنها رو روی سرتون بگیرید! یعنی خدایا، دیگه به من نگاه نکن! دیگه به آدم زیر قرآن نگاه نکن! یعنی خدایا به آبروی قرآن به من رحم کن! قرآن روی سرته، محبت علی (علیهالسلام) تو دلته، با دو تا یادگار پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) اومدی در خونه خدا! پس بسم الله... بِکَ یا اَلله...» و چه آشوب شیرینی به جانم افتاده و چه جانانه در و دیوار دلم را به هم میکوبید که خدا را به حق اولیایی که بهترین بندگانش بودند، عاشقانه قسم میدادم: «بِمُحَمَّدٍ... بِعَلیٍ... بِفاطِمَهَ... بِالحَسَنِ... بِالحُسَینِ...» همچون سال گذشته، چشم طمع به اجابت دعایی نداشته و دل به تحقق آرزویی نبسته و شبیه شیدایی مجید، از این مناجات عارفانه لذت میبردم که چه فلسفهاش را میفهمیدم چه نمیفهمیدم، این ریسمان نورانی از اوج آسمان به اعماق زمین افکنده شده و من دست به همین ریسمان، رسیدن به عرش الهی را باور میکردم و از میان این بندگان خوب خدا، امام علی (علیهالسلام) چه دلی از من بُرده بود که من هم دیگر پدری نداشتم و به پای پدری پُر مِهر و محبتش، یتیمانه گریه میکردم. هر چند هنوز نمیتوانستم دردهای دلم را با روح بزرگش در میان بگذارم که به حقیقت این پیوند پیچیده نرسیده و هنوز جرأت نمیکردم بیواسطه با او سخن بگویم.
ساعت از سه صبح گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه حال خوشی یافته بودم که سبک و سرحال از جا بلند شدم و نمیخواستم کسی مرا ببیند که بیسر و صدا از حیاط مسجد خارج شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و میدانستم اگر بفهمد من به مسجد آمدهام، چه حالی میشود که دلم نیامد بروم. میخواستم شیرینی این حضور شورانگیز را با مجید مهربانم هم تقسیم کنم که کنار نردههای حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا بیاید. چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از ساختمان مسجد خارج شدند و به سمت سالن وضوخانه رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد: «اگه اجازه میدید من دیگه برم خونه.» در تاریکی نیمه شب متوجه حضور من پشت نردهها نشده بود و برای بازگشت به خانه بیقراری میکرد که آسید احمد با تعجب پرسید: «مگه سحری نمیخوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمیرسی باباجون!» و مجید دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز حیا پاسخ داد: «آخه الهه تنهاس، میرم خونه سحری رو با هم میخوریم!» چشمان پیر آسید احمد به خندهای شیرین غرق چین و چروک شد، دستی سرِ شانه مجید زد و با مهربانی پاسخ داد: «برو باباجون! برو که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمودن هر چی ایمان آدم کاملتر باشه، بیشتر به همسرش اظهار محبت میکنه! برو پسرم!» و با این جملات دل مجید را گرم تر کرد و من همچنان پشت نردهها پنهان شده بودم که حالا بیشتر از آسید احمد خجالت میکشیدم. مجید با عجله از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم: «مجید!» شاید باورش نمیشد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. چشمش که به من افتاد، نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و پیش از آنکه چیزی بپرسد، خودم اعتراف کردم: «هر چی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش دلم اینجا بود!» از لحن معصومانهام، صورتش به خندهای شیرین گشوده شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمیدانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد: «قبول باشه الهه جان!» چشم از چشمم برنمیداشت و شاید گرهِ گریه را روی تار و پود مژگانم میدید که محو حال خوشم شده و پلکی هم نمیزد که خودم شهادت دادم: «مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط گریه میکردم که خدا منو به خاطر امام علی (علیهالسلام) ببخشه! فقط گریه میکردم چون از این گریه کردن لذت میبردم...»
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و نود و هشتم
هر چند لباس سیاه به تن نکرده و مثل مجید و آسید احمد و بقیه عزادار امام علی (علیهالسلام) نبودم، ولی از شب نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، یادش لحظهای از خاطرم جدا نمیشد. به خصوص از دیشب که به همراه مامان خدیجه و زینبسادات برای احیاء شب 21 ماه رمضان به مسجد رفته و حالا حسابی هواییاش شده بودم که از صبح کتاب نهجالبلاغهای را که از زینبسادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در بوستان کلمات قصار امام علی (علیهالسلام) خرامان میگشتم. البته پیش از این هم در مقام یک مسلمان اهل سنت، دوستدار خاندان پیامبرم (صلیاللهعلیهوآله) بودم، اما گریههای این دو شب قدر، به این محبت صاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونهای که از امروز برای مراسم فردا شب بیقراری میکردم و دلم میخواست هر چه زودتر سفره شب 23 پهن شده و من از جام مناجاتهایی جانانه سیراب شوم!
ساعتی تا اذان ظهر مانده بود که زنگ در به صدا در آمد. عبدالله بود که حالا مثل گذشته مرتب به خواهرش سر میزد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدم که با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. ماه رمضان بود و نمیتوانستم از برادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم و حالش را پرسیدم. چندان سرِ حال نبود که با همه بیمِهریهای پدر و ابراهیم، نگران حالشان شدم و با دلواپسی سؤال کردم: «از بابا و ابراهیم خبری شده؟» نفس عمیقی کشید و با لحنی گرفته پاسخ داد: «نه! بابا که کلاً گوشیاش خاموشه. از ابراهیم هم از وقتی رفته، هیچ خبری نداریم.» ترس از سرنوشت مبهم پدر و برادرم، بند دلم را پاره کرد که نمیدانستم دیگر قرار است چه بلایی به سرِ خانوادهام بیاید و باز دلم پیش لعیا بود که سراغش را از عبدالله گرفتم: «لعیا چی کار میکنه؟» عبدالله هم مثل من دلش برای بیکسی لعیا و ساجده میسوخت که آهی کشید و گفت: «لعیا که داره دِق میکنه! دستش هم به هیچ جا بند نیس. با این بچه مونده اینجا سرگردون! به هر دری هم که میزنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بیمعرفت یه زنگ نمیزنه یه خبری به زن و بچهاش بده!» دلم به قدری بیقرار برادرم شده بود که دیگر به حال خودم نبودم تا عبدالله سؤال کرد: «پس مجید کجاس؟» نفس بلندی کشیدم، بلکه غصه ابراهیم از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم: «هر روز از صبح تا غروب میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده.» و همین کار ساده و حقوق بسیار جزئیاش، برای من و مجید که هنوز نمیتوانست از دست راستش استفاده کند، غنیمت بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم: «خدا رو شکر! حالا دکتر گفته ان شاءالله تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و میتونه دوباره برگرده پالایشگاه.» که عبدالله لبخندی زد و به طرزی مرموزانه سؤال کرد: «حالا تو چی کار میکنی تو این خونه؟» متوجه منظورش نشدم که به چشمانم دقیق شد و بیشتر توضیح داد: «آخه یادمه پارسال که با مجید ازدواج کرده بودی، خودت رو به هر آب و آتیشی میزدی تا مجید سُنی شه. حالا تو خونه یه روحانی شیعه داری زندگی میکنی و مجید صبح تا شب تو مسجد شیعهها کار میکنه!» و کتاب نهجالبلاغه را هم دیده بود که به آرامی خندید و گفت: «خودتم که دیگه نهجالبلاغه میخونی!» و هر چند گمان نمیکرد پاسخ سؤالش مثبت باشد، اما با همان حالت رندانهاش یک دستی زد: «حتماً ازت خواستن که باهاشون مراسم احیاء هم بری، مگه نه؟» و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه شهادت دادم: «نه، اونا نخواستن. من خودم رفتم!» و نمیتوانستم برایش بگویم این مراسم چه حال خوشی دارد که شنیدن کِی بود مانند دیدن و در برابر نگاه متعجبش تنها یک جمله گفتم: «خیلی خوب بود عبدالله!»
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و نود و نهم
لبخندی لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: «خُب مراسم دعا معمولاً حال خوبی داره!» ولی هنوز هم باورش نمیشد با آنهمه شور و شوقی که به سُنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی شیرین دل به شیدایی شیعیان سپرده باشم که با لحنی لبریز تعجب ادامه داد: «من موندم! تو هر کاری میکردی که مجید سُنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه پیش رفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بیخیال شدی؟ انگار اصلاً برات مهم نیس!» و میخواست همچنان موضع منصفانهاش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: «البته من از اول هم با اون همه تلاش تو برای سُنی کردن مجید مخالف بودم! میگفتم خُب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی میخوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟» و این تغییر چندان هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که میدیدم در مسلمانیاش هیچ نقصی وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانهای بود که مرکز تبلیغ تشیع بود و میدیدم که در همه شور و شعارهای مذهبیشان، تنها نام خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از ریسمان محکم محبت آل محمد (علیهمالسلام) به عرش مغفرت الهی میرسند! که حالا میدانستم تفرقه بین مسلمانان، به دشمنان فرصت میدهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین شیعه و سُنی، حیوان درندهای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه کاسه سر کشیده و به رژیم صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا میفهمیدم همان پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید همسرم برای طلاق برداشتم، به برادر بیحیای نوریه و پدر بیغیرتم مجال عرض اندام داد تا پس از لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دلهای عاشق ما بود که زندگیام را از چنگ فتنهانگیزیهای نوریه نجات داد! پس حالا من الهه یکسال پیش نبودم که از روی آرامشی مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لبریز یقین پاسخ دادم: «عبدالله! من تو این مدت خیلی چیزها یاد گرفتم!» و ساعتی طول کشید تا همه این حقایق را برای برادرم شرح دهم و میدیدم نگاهش به پای استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمیگوید که هر آنچه میگفتم عین حقیقت بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز کودک نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم برمیداشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرِ شوق آمده و به روش شیعیان با خدا عشق بازی میکردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل اینکه از توصیف شبهای قدرم به ورطه اشتیاق افتاده باشد، سؤال کرد: «حالا فردا شب هم میری؟» و شوق شرکت در مراسم احیاء شب 23 آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمیشناختم! میدانستم شب 23 با عظمتترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات عالم معین میشود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم: «ان شاء الله!» و نمیدانم چه حکمتی در کار بود که از صبح 22 ماه مبارک رمضان، در بستر بیماری افتادم.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
💐 آیتالله بهجت: 💍قصد ازدواج داری ولی هنوز شرایطش به وجود نیومدہ؟ 💚 پس درقنوت نمازت بگو:
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
🌼صـــبح را آغاز میڪنیم
♥️با نام خــــــدایی ڪــه
🌼همین نزدیڪیهاست
♥️خـــــدایــی ڪــه در
🌼تــار و پـود مــاست
♥️خــــــدایــــی ڪــــــه
🌼عـشـق را به ما هديه داد
♥️و عـــاشقـی را در سفره
🌼دل مــا جــای داد
🌹روزتـون مـتبـرك به نـگاه خداوند
❣ @Mattla_eshgh
#حجاب
🔺مردها در مواجهه با بدحجابی و عشوه های زنان قدرت خودکنترلی بسیار کمی دارن.
✅ خانم های بزرگوار سعی کنن با حجاب خودشون به امر "مبارزه با نفس" آقایون کمک بدن.
⭕️ اگه هوای نفس "آقایون" کنترل نشه، زندگی "خانم های" جامعه ی ما به آتش کشیده خواهد شد....
🔥🔥🔥
اختیار با خودتونه....☺️
🔹استاد حسینی
#بد_حجابی
#آتش_خانمانسوز
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از جنبش مردمی حلالزادهها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #ببینید | بانویی که یک تنه، تمام نظریههای روانپزشکی و پزشکی و مدیریت و حقوق مرتبط با زنان و خانواده را ابطال کرد!
#زنان_طراز_جهان_اسلام
✌جنبش مردمی حلالزادهها
📡 @HalalZadeha