🗓 سال عجیبی بود امسال؛ عیدهاش هم رنگ دلتنگی داشت.
❤️ اما دلمون خوش است که امام رضا فرمود: «بر شما باد به صبر و بردباری، چرا که گشایش بعد از ناامیدی فرا میرسد.»
🌸 یا علی بن موسی الرضا، امسال ولادت شما هم کمی متفاوت است؛ جای همه آنهایی که هر سال این ایام در جوار شما بودند و امسال به دوری و صبوری محکوم اند، خالی است. آقایی که رضای خدا در رضایت شماست، میشود از ما راضی شوی؟ از مایی که از همه حتی خودمان هم ناامید شده ایم.
🔆 میشود عیدی امسال ما را فرج و گشایش بعد از صبر و دیدن روی ماه پسرت مهدی قرار دهی؟
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
تیتر شیطنت آمیز!
بی بی سی: شورای عالی امنیت ملی ایران میگوید علت حادثه نطنز را مشخص کرده است
نکته:
تیتر در راستای القای این نکته به مخاطب است که علت اعلامشده برای حادثه نطنز واقعیت نبوده و آنچیزی است که توسط شورای عالی امنیت ملی مشخص و اعلام رسانهای شده است.
تضادآفرینی و تردیدآفرینی از ویژگی های جنگ نرم است.
#سواد_رسانه_ای
❣ @Mattla_eshgh
⁉️ #تاحالا_به_این_فکر_کردین که گاهی میشه با رفتار خوب، یه لبخند و حتی یه «یا مهدی» گفتنِ بموقع هم، مُبلّغ مهدویت بود؟!
❣ @Mattla_eshgh
#بصیرتی
💠 آیه یأس خواندن مثل زهر مار است!
🔰 آیت الله حائری شیرازی (ره)
🔸 در جلسهای یکی از آدمهای بسیار مخلص، وقتی میخواست مشکلات را بگوید، نود و نه درصد سخنانش سخن از نارسایی ها، کمبودها و کم کاریها بود.
🔹گفتم: آقا! این #رهبر را که گذاشتهاند، امام شماست؛ لااقل، همان رفتاری که با امام جماعتتان میکنید، با او هم بکنید!
🔸 یک نفر وقتی به عنوان امام جماعت به نماز میایستد، با او چه رفتاری میکنید؟ زودتر از او به رکوع نمیروید. وقتی هم به رکوع رفت، معطل نمیشوید و خودتان را به او میرسانید. زودتر هم سر از رکوع بر نمی دارید.
⭕️ این رهبر یعنی امام؛ یعنی حداقل امام جماعت. رفتار و گفتارش را جلویت بگذار و نگاه کن.
🔹 نود و نه درصد آن، «میتوانید» است، «میشود» است، «شدنی» است، «قوت قلب» است، «روحیه دادن» است، «جرأت دادن» و «جسارت دادن» است.
🔸 گاهی هم یک اشاره میکند و اخطاری می دهد.
❗️آن وقت شما عکس این را انجام میدهید!
🔸 گفتم: در مؤسسه رازی برای اینکه بتوانند پادزهر درست کنند و سرمسازی کنند، مارها را تربیت میکنند و زهرشان را میگیرند.
🔹 ماری را جلوی من آوردند و زهرش را به من نشان دادند. شاید کمتر از یک گرم بود.
🔸 گفتند: این زهر برای کشتن هشتاد نفر کافی است!!
⭕️ آیۀ یأس خواندن، مثل زهر مار است. یک قطرهاش برای اینکه چهل نفر را از بین ببرد کافی است.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۶۹ هر جوری حساب میکردم دلم براش خیلی تنگ شده بود و منتظر بودم تا برگرده مثل قب
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۷۰
_جدی میگی؟کی رسیدی ؟ یعنی فردا میای شرکت ؟
_جدی میگم . صبح رسیدم تا الان خواب بودم . معلوم نیست کی بیام شرکت
_آهان . خسته نباشی
_الهام ؟
_بله
_دلم برات خیلی تنگ شده قشنگم . میای ببینمت ؟
داشتم فکر میکردم چرا نمیگه دلم تنگ شده که خودش گفت !شانس آورد یعنی
_من بیام ؟
_آره گلم
_کجا !؟
_بیرون ... میخوای بیام دنبالت ؟
_ نه نه ... فقط منظورت اینه که الان بیام ؟
_آره تا فردا نمیتونم صبر کنم بیا کافی شاپی که آدرسشو برات میفرستم اوکی؟
_باشه سعی میکنم بیام . حالا آدرس بفرست
_سعی نکن .. زود بیا الی منتظرم ... فعلا
_خداحافظ
ساعت 5 بود . خدا رو شکر دیرتر زنگ نزد وگرنه مامان گیر میداد برای بیرون رفتن . سریع رفتم از توی کمد
مانتوی مشکیم رو با شلوار جین آبی روشنم و شال همون رنگیم آوردم بیرون
پارسا آدرس رو فرستاد . خیلی دور نبود طرفای آرژانتین بود .
رفتم تو سالن پیش مامان نشستم و گفتم :
-مامان ؟
_جانم ؟
-مهتاب بود سلام رسوند
_سلام میرسوندی
_رسوندم . گفت بریم بیرون خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم بهش گفتم اگه مامی جونم کاری نداشته باشه میام . برم
؟
_حالا پاشو اون کنترل رو بده تا فکرامو کنم ببینم اجازه بدم یا نه
_زرشک ! تازه میخوای اجازه بدی؟
_صد بار گفتم از این کلمه ها استفاده نکن یعنی چی زرشک و هویج و این چیزا ؟
_خوب ببخشید حالا آب زرشک ! برم ؟
_برو ولی دیر نیا مواظبم باش
_چشـــــــم .
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۷۱
لپش رو بوس کردم و پریدم تو اتاق که حاضر بشم . به سرعت باد آماده شدم و با مامان خداحافظی کردم . کفشهای
اسپرتم رو پوشیدم و رفتم بیرون.
سر کوچه یه دربست گرفتم و جلوی در کافی شاپ پیاده شدم .
تازه وقتی رسیدم فکر کردم خاک تو سرم نکنن که انقدر هولم! انگار رو هوا خودمو رسوندم اینجا ... معلوم نیست
خود پارسا اومده یا نه !
فوقش منتظر میمونم دیگه . رفتم تو .... اصولا زیاد کافی شاپ نمیرفتم چون از محیط های باز مثل پارک برای قرار
گذاشتن با دوستام بیشتر خوشم میومد . این کافی شاپم که اصلا دوست داشتنی نبود از نظرم ... زیادی گرفته و
تاریک بود مخصوصا با این آهنگ غمناکی که گذاشته بودن حس بدبختی بهم دست داد .
یه نگاه به میزهای تقریبا خالی کردم ولی پارسا رو ندیدم ... رفتم روی همون میز اولی نزدیک در نشستم که حداقل
چشمم به بیرون بیفته حس خفگی نکنم . کیفم رو گذاشتم روی میز که یکی صندلی رو به روم رو کشید بیرون و
نشست .
غافلگیر شدم پارسا بود ولی انقدر قیافش تغییر کرده بود که نشناختمش !
_چرا نزدیک در نشستی؟!
_سلام
_علیک .منو نشناختی به این گنده ای ؟
_نه والا ! با اینهمه ریش و این مدل موی جدید تو این تاریکی معلومه نشناختمت
خندید و با نگاهی به در و دیوار گفت :
_ تاریکه ولی خوب و دنجه کافی شاپه دوستم بهروزه .
دستی به ریشش کشید و گفت :
_بهم میاد ؟
یکم نگاش کردم . قیافش مردونه تر و جذاب تر شده بود ولی خستگی هم از چشماش میبارید !
_آره خیلی بهت میاد
_ولی حالم از ریش بهم میخوره
تو دلم گفتم مرض ! تو که بدت میاد چرا منو ضایع میکنی آخه !
_وقت نکردم تو این یه هفته یکم به خودم برسم . تو چطوری ؟خوبی ؟خوش گذشت من نبودم ؟
_دستامو گذاشتم روی میز و گفتم :
_خوبم ولی خوش نگذشت چون همش نگران مادرت بودم که خدایی نکرده اتفاق بدی براشون نیفته .
_عزیزم . معذرت میخوام که تو رو هم ناراحت کردم . حالش بهتره غصه نخور ... چه خوب شد که اومدی الی طاقت
دوری بیشتر از این رو نداشتم .
میخواستم جوابشو بدم که با حرکتی که یهو انجام داد انگار بهم برق 2فاز وصل کردن خشکم زد ! تا حال دست هیچ
نا محرمی بهم نخورده بود نمیدونم چجوری تو یه لحظه پارسا دستام رو گرفت توی دستش .
همه توانم رو جمع کردم و دستم رو کشیدم و بردم زیر میز . اصلا حس خوبی نداشتم !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۷۲
-چی شد عزیزم؟
با صدایی که مثل دستای یخ کردم داشت میلرزید گفتم :
_دیگه ... این کار رو نکن پارسا
_ چه کاری !؟
با تعجب نگاهش کردم . یاد اون روز افتادم که ستاره به اشکان دست داد . برای پارسا بایدم عادی باشه! این من
بودم که حس میکردم دارم خفه میشم ... خوشبختانه بلند شد و گفت :
_ای بابا یادمون رفت یه چیزی سفارش بدیم . الان میام
به دستام نگاه کردم . چقدر راحت به خودش اجازه داد بهم بی احترامی کنه !میدونستم الان تو این دوره زمونه این
چیزا دیگه عادیه و هر دختر پسری به راحتی بهم دست میدن و هزار چیز دیگه . ولی تربیت خانوادگی من همچین
اجازه ای نمیداد ! فکر کردم پارسا تقصیریم نداره . شاید دختری مثل دخترای خانواده ما کم پیدا میشه !
داشت با یه سینی توی دستش میومد سر میز . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکار مزاحم تو ذهنم رو فعلا پس
بزنم .
_بفرمایید . به سلیقه خودم برات کیک و نسکافه آوردم . اگه دوست نداری بگم قهوه بیاره
_نه ممنون . نسکافه دوست دارم
_خوبه . پس بخور
خودش شروع کرد به خوردن . ولی من راه گلوم انگار بسته شده بود . کاش به جای اینجا تو شرکت خودمون بودیم
. فضای اونجا رو بیشتر دوست داشتم
_الی ؟
سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم . چند لحظه ای بهم خیره شد و آروم پرسید :
-خوبی؟
با یه لبخند تصنعی جواب دادم
_خوبم
_وقتی میخندی خیلی خوشگلتر میشی مخصوصا با شالی که امروز سرت کردی
از نگاه خیره اش معذب شدم . دستم رو دور فنجون حلقه کردم و یه مرسی آروم گفتم
_دستتو بیار
با تعجب پرسیدم :
-دستمو !؟
نیشخندی زد و گفت :
_نترس نمیذارم دستم بهت بخوره ! دستتو بیار کار دارم
پس فهمیده بود حال بدم رو ولی خودشو به اون راه زده بود . هنوز منتظر داشت نگاهم میکرد . دستم رو با تردید
بردم طرفش
یه جعبه کوچیک گذاشت کف دستم . البته متوجه شدم که از قصد با فاصله انداختش که مثال دستش بهم نخوره ! ولی
چیزی نگفتم
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۷۳
_این چیه ؟
_بازش کن ببین .
_مناسبتش چیه ؟
_ تو فکر کن سوغاتیه
_ولی من که تو این شرایط ازت توقع سوغاتی نداشتم پارسا !
_بازش کن ببین اصلا خوشت میاد یا نه چون ارزش زیادی نداره
_ارزشش به اینه که یادم بودی
خنده روی لبش جمع شد و سرش رو انداخت پایین . من که چیزی نگفتم ناراحت بشه !
_خوبی ؟ حرف بدی زدم ؟
_نه عزیزم . بازش کن
پاپییون روی جعبه رو باز کردم و درش رو برداشتم . یه انگشتر نقره بود که خیلی خوشگل و بانمک بود مدلش. از
انگشترهای درشت همیشه خوشم میومد
_وای این چقدر خوشگله
_جدی خوشت اومد ؟
-آره خیلی قشنگه مرسی
_قابل تو رو نداره . اگه وقتشو داشتم برات یه چیز بهتر میخریدم
_همین خیلیم خوبه واقعا ممنون
حس کردم دوباره رنگ نگاهش عوض شد و یه غمی توی چهرش نشست ولی سریع خودش رو جمع و جور کرد و
شروع کرد به حرف زدن .
نزدیک 3 ساعت پیش هم بودیم و پارسا خودش تا نزدیکای خونه رسوندم و رفت . بهروز رو ندیدم دلم میخواست
بدونم این دوستشم مثل اشکان و ایمانه یا نه ! ولی یه پسره دیگه پشت صندوق بود که پارسا مهران صداش زد .
اگر اون روز پارسا دستمو نگرفته بود میتونستم بگم خیلی روز خوبی بود و بهم خوش گذشته بود ولی خوب فاکتور
گرفتن اون حس بد خیلیم برام راحت نبود و در واقع سخت بود !
جوری که اون شب سر نمازم ناخودآگاه گریه ام گرفت و کلی از خدا عذرخواهی کردم . اما بازم سبک نشدم ! حتی
حس میکردم یه جورایی به مامان علاوه بر دروغ گفتن خیانت هم کردم . خیانت به اعتمادی که همیشه بهم داشت !
کاش میتونستم همه حرفای دلم رو به ساناز بزنم ولی حیف که اون از منم بی جنبه تر بود !
از دوستیه نا محسوس من و پارسا تقریبا دو ماه میگذشت . دو ماهی که هر روزش پر بود از قهر و آشتی و گاهی بی
تفاوتی و بی خبری !
ساناز قولی رو که داده بود به کلی فراموش کرده بود و همچنان نیومده بود که پارسا رو ببینه ! منم چون مطمئن بودم
با دیدن تیپ ظاهری پارسا با سانی دعوام میشه دوباره دیگه حرفی به میون نیاورده بودم .
قدم خیر همچنان در پی دلبری از پارسا بود و من رو گاهی واقعا به سطوح میاورد ! ولی خوب انقدر جایگاه خودم رو
تو قلب پارسا محکم میدیدم که شاید به نظرم حرکات بابایی یه جورایی بچه گانه و بی اهمیت میومد !
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 🌅 #عاشقانه_مهدوی 🔆 این جمعه هم گذشت و نشد موعد فرج / شنبه غروب جمعه ترین روز هفته است
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
مطلع عشق
: 💞💞💍💍💞💞 #انچه_مجردان_باید_بدانند #موضوعاتی که قبل از ازدواج باید درمورد آن صحبت کنید #قسمت_دوم
#انچه_مجردان_باید_بدانند
🌺ازدواج با مهرطلب مجاز است❓
#قسمت_سوم
🔹مهرطلب ها #نیاز به تایید دائمی دیگران دارند و اگر کار یا رفتارشان توسط دیگران تایید نشود، #احساس رضایت و آرامش نمی کنند. آنها عقاید مشخصی در مورد موضوعات ندارند
و بیشتر ترجیح می دهند با #تملق گویی دیگران را تایید کنند. افراد مهرطلب از طلب کردن #حق خودشان پرهیز می کنند چون از اینکه بخواهند حقشان را بگیرند #خجالت می کشند و شرم می کنند.
🔹مهرطلب ها از #مقاومت آشکار و مستقیم در برابر دیگران به طور جدی اجتناب می کنند. از #اظهار عقیده و نظر خود پرهیز می کنند.
#ادامه_دارد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔰نایل فرگوسن، استراتژیست ارشد آمریکایی:
✅ قدرت انقلاب ایران از حجم بالای زاد و ولد در سالهای اولیه است!
⚠️همین مسئله باعث شد تا غرب به سرعت وارد عمل شود تا این رشد جمعیت که باعث قدرت روزافزون ایران شده بود را کنترل کند.
❣ @Mattla_eshgh