eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
📝🌺📝🌺📝🌺 6️⃣2️⃣ قسمت بیست و ششم 6- وَ المحامینَ عَنهُ : و حمایت گران از آن حضرت ❇️ دفاع از اندیشه مه
📝🌺📝🌺📝🌺 7️⃣2️⃣ قسمت بیست و هفتم درخواست رجعت ❇️ رجعت به معنای بازگشت دوباره به دنیا و از اعتقادات شیعه است که در این قسمت شش فراز به آن اختصاص یافته و دعا کننده 🤲 این درخواست را از خداوند متعال طلب میکند : ✅ درخواست رجعت ، در زیارات دیگر نیز آمده است : در زیارت امام مهدی (عج) میخوانیم : اگر مرگ ، پیش ازظهور شما ، مرا دریابد ، در پیشگاه خدا به شما توسل میجویم که بر محمّد و خاندانش درود فرستد و بار دیگر ما را در عصر ظهور و حکومت عادلانه و باشکوه شما به دنیا 🌍 بازگشت دهد ... ( بحارالانوار ج 102 ص 103 ) اینک به بررسی فراز های این بخش می پردازیم : 👇 1- فَاَخرِجنی مِن قَبری : مرا از قبرم خارج کن ❇️ خارج شدن از قبر در دولت امام زمان (عج) همان رجعت است . یکی از برجسته ترین آیات دراین باره ، این آیه است : ✅ و {یاد کن} روزی را که از هر امّتی گروهی از کسانی که آیات ما را انکار میکنند ، محشور میکنیم ؛ پس آنان از پراکنده شدن ، منع میشوند . ( نمل 83 ) ✅ در قرآن برای زنده شدن در دنیا ، نمونه هایی آمده است : از جمله در سوره بقره میخوانیم : « خداوند به گروهی فرمان مردن داد ، سپس آنان را زنده کرد » . ( بقره 243 ) 🔹ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
1️⃣ یکی از نکات مهمی که باید به آن پرداخته شود ، اجازه دادن آمریکا به محمدرضا پهلوی برای اقامت در آمریکا بوده است ، البته با دو شرط مهم و در این زمینه رایزنی هایی با دولت بازرگان شروع شده بود و می خواستند با دولت جدیدی که روی کار می آید هم مذاکراتی بکنند که تصاویر مربوطه را در پست پایین مشاهده می فرمایید به همین دلیل نامه هایی از سوی سران آمریکا به صورت محرمانه بین همدیگر رد و بدل شد در تاریخ مرداد ماه 1358 شمسی ( بعد انقلاب) ⬇️⬇️⬇️
📕 ص 9 نامه محرمانه از آمریکا به سفارت خانه آمریکا در ایران و اعلام دو شرط برای پذیرش شاه در تاریخ 4 مرداد ماه 1358 شمسی 👈 قسمت بالای نامه از عبارت ( بسم الله الرحمن الرحیم ) تا عبارت ( دانشجویان مسلمان..) توضیحات خود این دانشجویان هست درباره موضوع این نامه ، متن نامه از آنجایی شروع می شود که تاریخ 26 جولای 1979 نوشته شده است، یعنی تاریخ 4 مرداد 1358 و آن تاریخی که در بالای صفحه نوشته شده یعنی 18 آبان ماه، تاریخ توضیحات دانشجویان درباره این نامه می باشد . این نامه قبل از تسخیر سفارت نوشته شده یعنی 4 مرداد ماه 1358 ‌❣ @Mattla_eshgh
2️⃣ اطلاعاتی که در سفارت خانه آمریکا ، درباره ، نگهداری می شد 1 ص 10 ‌❣ @Mattla_eshgh
2️⃣ اطلاعاتی که در سفارت خانه آمریکا ، درباره ، نگهداری می شد 2 ص 11 ‌❣ @Mattla_eshgh
حاج حسین :  🍃حاج قاسم هر چه بالاتر رفت، تواضع و ولایت‌مداری‌اش بیشتر شد و این ویژگی ناب یک انقلابی مؤمن است. ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
🌸بی راهه نیست اینکه بگویم تمام ما 🌸سلمان حیدریم و مسلمان صادقیم 🍃🌸میلاد با سعادت موسس مذهب جعفری، حضرت امام جعفر صادق علیه‌السلام مبارک باد🌸🍃 🌸🍃 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🔴افشاگری مشرق از پشت پرده افزایش تلفات کرونا در ایران آیا ایران را تبدیل به آزمایشگاه بزرگ سازمان آمریکایی صهیونیستی جهانی بهداشت کرده اند؟ چرا از مصرف داروهای ساخته شده در کشور که در درمان قطعی کرونا کمک میکند جلوگیری میکنند؟ این گزارش تکان دهنده خبرگزاری مشرق از شبکه‌های فاسد لانه کرده در حوزه دارو و درمان کشور و همکاری با بیل گیتس صهیونیستی در را در لینک زیر مطالعه کنید👇👇 mshrgh.ir/1133277
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_چهل_یکم بعد از اتمام آخرین کلاس مهدا به محمدحسین گفت :
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 چهل دوم ـ بهتره بری پی کارت ! +‌ نخوام برم ‌؟ ببین این قضیه هیچ ربطی به تو نداره ! مزاحم نشو ـ الان باید بری سر ختم عشقت باشی اومدی چش چرونی کثافت ؟ + تو چی ؟ تو که ادعای عاشقیت زمین و آسمونو گرفته بود اینجا چیکار میکنی ؟ عاشق پولش بودی نه خودش وقتی مرد فراموش شد پس ببند گاله اتو ، اصلا بهتر که سَقَط شد ، دیگی که برا من نمیجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه اون دختره .... اگه فهم داشت منو قبول میکرد نمی رفت دنبال اون ریشوی ... ـ بسه حالمو بهم زدی ، قبلا بهت گفتم دور مهدا خط بکش ! نگفتم ؟! + چیه نکنه میخوای این چندشو بگیریش ؟! با شنیدین این حرف مشت محکمی به صورتش خواباند . ـ اینو زدم تا حرف دهن نجستو بفهمی ... پسرک مزاحم دستی به بینی پر از خونش کشید و گفت : خفه شو عوضی !تو بخاطر این کلاغ زشت منو زدی ؟! ـ آره بازم زر بزنی بدتر میخوری پسر به سمتش هجوم برد که همه شروع به جیغ و داد کردند و این وسط فقط یک نفر نسبت به این اتفافات بی تفاوت بود ، ثمین ناجی . حسنا : ولش کن وحشی وای خداا ، یکی بیاد اینا رو جدا کنه مهدا هر چه میخواست با گفت و گو آنها را متقاعد کند ، نتوانست و هیچ کس نمیخواست و نمی توانست آنها را جدا کند . مهدا میدانست ساکت بماند دو پسر مقابلش همدیگر را سالم نمیگذارند . کلاه سویشرتش را گرفت و با تمام توان بسمت خودش کشید ، می توانست هر دو را بزند او یک نظامی بود اما این قضیه را هیچ کس نمیدانست پس طوری وانمود کرد که این کار برایش خیلی زحمت داشته و با او خودش هم روی زمین نشست و با خشم گفت : بسه آقای با غیرت میخواید بکشینش یا خودتونو به کشتن بدین ؟! ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_چهل_سوم قبل از اینکه حراست سر برسد پسر مزاحم با صورتی کبود از مشت های امیر فرار کرد میدانست کارش گیر است و اگر بخواهد بماند بازنده خواهد بود . مهدا همراه امیر به بهداری دانشگاه رفت ، مسئول بهداری به مرخصی زایمان رفته بود و فرد کمکیش هم سر کلاس بود ، برای همین مهدا مجبور شد کار های اولیه را انجام دهد ، سویشرت امیر که چاک چاک شده بود را به حسنا داد و گفت : حسنا جان ، ببین میتونی استاد حسینی رو پیدا کنی ، فک کنم دستشون شکسته میترسم صدمه بزنم بهشون ـ باشه الان میام سری تکان داد و روی صندلی کنار در نشست و رو به امیر گفت : آقای رسولی ؟ خیلی دلش میخواست این صدا فقط او را امیر صدا کند ولی به خودش قول داده بود دلش را از این دختر پاک کند به خودش قول داده بود بیش از این درگیر این حجم از انسانیت او نشود و او را خوشبخت بخواهد مثل خواهری که ... ـ آقای رسولی ؟ از افکارش دست کشید و سرش را پایین انداخت تا بیش از این درگیر چشم های زلال فرد رو به رویش نشود . ـ بله ـ حالتون خوبه ؟ دستتون خیلی درد داره ؟‌ اگه تحمل ندارید میخواین بریم درمانگاه تا ... ـ نه لازم نیست من خوبم ، منتظر میمونم استاد بیان ـ لازم نبود چنین بلایی سر خودتون بیارین ! میتونستم مهارش کنم ـ نقشه ثمینه ... ـ قضاوت عجو... ـ نقشه ثمینه ، مطمئنم . قضاوت نمیکنم الانم به هیچ کس حرفی نمیزنم تا زمانی که کسی پشتت... پشتتون حرف اضافه نزده ـ آقای رسولی خواهش میکنم در این مسئله دیگه ورود نکنین ، من نمیتونم اجازه بدم کسی بخاطر من آسیب ببینه ـ من بخاطر شما این کارو نکردم ... بخاطر خودم بود ... بخاطر دنیای که بهم نشون دادی..ید .... بخاطر غیرتی که احیا شده ..... بخاطر دِینی که بهتون دارم خواست بگوید حسی که بهتون دارم اما مهدا داروی لحظه های تبدارش را برای خودش قدغن کرده بود اصلا خودش را لایق او نمی دانست ... از طرفی داغ هیوا چنان قلبش را سوزانده بود که نمیخواست درگیر کسی شود که بی نهایت شبیه محبوب از دست رفته اش بود ... در های قلبش را چنان محکم بسته بود که مهدا هیچ گاه نتواند به قلبش وارد شود ... ـ الانم نیازی به عذاب وجدان نیست ، بقول خودتون هر کس اختیار داره و تصمیمی که میگیره به خودش ربط داره ـ اما نه زمانی که محرکی وجود داشته باشه و علتی برای ایجاد ... ـ نه اگه این مسئله اینجا هم پیش نیومده بود جای دیگه امکان رخ دادش بود از تقدیر نمیشه فرار کرد ـ منـ... در اتاق نیمه باز کامل باز شد و مهراد به همراه حسنا وارد شدند . مهراد بعد از سوالات و معاینه گفت دست امیر از شکسته و باید گچ بگیرد . ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_چهل_چهارم مهراد کلاس داشت اما سوئیچ ماشینش را به سمت حسنا گرفتو گفت : زود برسونینش بیمارستان ، من کلاس دارم نمیتونم بیام باهاتون مهدا : نه استاد لازم نیست ، با تاکسی میریم ضمنا حسنا باید بره جایی ـ خب بیا تو بگیر ، مهدا فقط ترمزش بگیر نگیر داره خیلی تند نرو مراقب باش ـ نه استاد مزاحم شما نمیشم امیر با درد گفت : حق با خانم فاتح هست با تاکسی میریم ـ حرف اضافه نباشه مهدا این حالش خوبــ... + من میرسونمشون با صدای محمدحسین همه نگاه ها به طرفش برگشت ، از وقتی مهدا با امیر صحبت میکرد حرفشان را شنیده بود اما با خودش فکر کرد شاید بهتر باشد دخالت نکند . اصلا نفهمید چرا از شنیدن ماجرا از زبان ثمین ناجی اینقدر غیرتی شده آن هم برای کسی که هیچ شناختی جز زبان دراز ، ادب و متانتش ندارد !.. ثمین فکر میکرد بروز این اتفاق مهدا را از چشم ها می اندازد اما ظاهرا این اتفاق برعکس رخ داده بود . محمدحسین خودش را با این حرف که دختر حاج مصطفی ست و او فقط میخواهد حقِ ... حق ِ... حتی نمی دانست بهانه اش را چگونه تکمیل کند و نمی دانست حق چه چیزی را میخواهد بجا بیاورد ...! افکاری که سرش یا بهتر است بگوییم قلبش را به باد میداد را کنار زد و گفت : بفرمایید عجله کنید ، حال ایشون خوب نیست ... مهدا :‌ ممنونم آقای حسینی ، استاد اگه اجازه بدید با آقای حسینی بریم ! ؟ مهراد : بفرمایید ، خواهش میکنم ، محمد جان مراقب باش ـ باشه حواسم هست مهدا رو به حسنا گفت : ببخشید حسنا گلی من باید برم ، زنگ بزن با فاطمه هماهنگ کن ، از طرف من هم باز به خانواده جاوید تسلیت بگو و رو به جمع ادامه داد : استاد ممنونم ، لطف کردین . خداحافظ همگی . بسمت ماشین محمدحسین رفتند مهدا در صندلی جلو را باز کرد و آن را کمی خواباند و با سری افتاده رو به امیر گفت : بفرمایید آقای رسولی ... امیر با سر تشکر کرد و نشست . مهدا در را بست و پشت سر محمدحسین نشست . همگی به اورژانس رفتند ، دکتر بعد از معاینه گفت : کاملا مشخصه عمدی بوده اگه میخوای میتونی شکایت کنی و دیـ.... ـ نه آقای دکتر من شکایتی از کسی ندارم دکتر زیر چشمی به محمدحسین نگاه کرد و گفت : تو زدیش ؟ امیر لبخندی زد و بجای محمدحسینِ بهت زده گفت : نه آقای دکتر ایشون لطف کردن منو رسوندن بعد نگاهی به مهدا انداخت و گفت : قضیه ناموسیه ؟ مهدا از این همه تجسس دکتر کلافه شد و گفت : مشکل حل شده آقای دکتر ! مشکل فعلی بیمار شماست که دستشون درد داره و شما باید به ایشون توجه کنید . دکتر ابرو هاشو بالا داد و رو به امیر گفت : عجب نامزدی ، خدا نجاتت بده ! محمدحسین باز احساسی غریب را در وجودش پذیرا بود که اول از همه خودش را متعحب کرد . خواست جواب دکتر را بدهد که امیر پیش دستی کرد و گفت : ایشون هم کلاسی من هستن دکتر . دکتر که قانع نشده بود اما از تجسس دست کشید . نسخه را داد و گفت آن را تهیه کنند محمدحسین خواست نسخه را بگیرد که مهدا سریعتر عمل کرد و رو به محمدحسین گفت : شما لطفا مراقب آقای رسولی شاید با شما راحت تر باشن ،قراره دستشونو گچ بگیرن . من میگیرم دارو ها رو . امیر : مهدا خانوم ؟ ـ از داخل سویشرتتون پول بر میدارم ، بعدشم ما یه خرده حسابی با هم داریم . نگران نباشین امیر میدانست ته جیب سویشرتش به اندازه ی چند تا از دارو ها پول هست اما چیزی نگفت و از این که این دختر اینقدر فهمیده بود و به غرور مرد مقابلش اهمیت میداد در دلش هزاران بار پدر و مادرش را تحسین کرد . ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_چهل_پنجم مهدا دارو ها ، سرم و ... را خرید و به محمدحسین داد . خودش پشت در منتظر نشست . امیر روی تخت دراز کشیده و به سرم در دستش خیره شده بود که با حرف محمدحسین متعجب به او زل زد . ـ خوشت میاد ازش ؟ ـ از کی ؟ ـ خانم فاتح امیر پوزخندی زد و گفت : کسی هست که بتونه از این خانوم بدش بیاد ؟! ـ جدی پرسیدم امیر رسولی ـ بازجویی میکنید آقای حسینی ؟ ـ نه فقط سوال پرسیدم ولی به جوابم رسید... ـ شما چیزی نمی دونین ـ بخوای بگی گوش میکنم . ـ من ... من خیلی بهش مدیونم ، به اندازه آخرتم به اندازه ی یه عمر جهنمی شدن ، به اندازه ی نجات از جهالت بنظرتون همچین آدمی ... ـ پس ... ـ برا نتیجه گیری زوده دکتر کِی سنگ خارا لایق دُر و جواهر بوده که من لایق اون باشم ؟! ـ از دلت پرسیدم ! ـ به دلم فهموندم که برای من نمیشه ، به دلم اجاره نمیدم بر عقلی که با سختی بدستش آوردم پیروز بشه برای من فقط یه دختر استثنایی و یه انسان واقعی باقی میمونه محمدحسین از این همه معرفت و درکی که فرد مقابلش داشت حسرت خورد ، حسرت خورد که نمی تواند مثل او باشد و بگذرد .... امیر راز دلش گفت : ـ پدر و مادرم ۲۳ سال پیش صاحب دو فرزند دو قلو شدن یه دختر به شکل مهتاب و یه پسر شیطون . اسم دختر رو ارام و اسم پسر رو امیر گذاشتن ، زندگی اونا روتین بود تا اینکه پدر امیر در یه سرمایه گذاری بشدت ضرر کرد بچه ها فقط ۴ سالشون بود که به این وضع دچار شدن روز ها سخت میگذشت تا اینکه یه روز یه نفر که خودشو دوست پدر امیر معرفی کرده بود وقتی امیر و آرام مهد کودک بودن آرامو دزدید برای اینکه امیر رو راضی کنه براش بستنی و شکلات خرید یه چک داد بهشو گفت بده به پدرش و بگه معامله خوبی بوده و جای آرام خوبه ، لازم نیست نگرانش باشن . امیر همان طور که اشک میریخت ادامه داد : امیر خواهرشو به بستنی و شکلات فروخت و پدر دخترشو به یه چک... اما اون چک به امیر و پدر و مادرش وفا نکرد نه تنها جای آرامو نگرفت بلکه همون پول بدبختشون کرد ، پدرش از غصه و ... به قمار روی آورد و مرتب باخت اینقدر باخت که جز یه خونه هیچی براشون باقی نموند میخواست همونم بفروشه مثل دخترش ، اما مادر امیر نذاشت ... به قدر در منجلاب فرو رفته بود که هیچی براش مهم نبود و مادر امیر رو اینقدر زد که از حال رفت امیر وقتی از مدرسه برگشت با مادری غرق در خون مواجه شد وقتی مادر توی بیمارستان بهش گفت چه اتفاقی افتاده امیر نوجوان افتاد دنبال پدرش اونو پیدا کرد سند خونه رو پس گرفت و برای جبران کتک هایی که مادرش خورده بود اونو زد و انتقام یک عمر بدبختی رو ازش گرفت و تو همون حال ولش کرد دو سال از این پدر بی خبر بودن که آخرش فهمیدن همون طلبکار اونو کشته ... مادر امیر افسرده شده بود و هر روز بدتر از دیروز از پدر امیر هم جز قرض و بدهی هیچی نمونده بود امیر خونه رو فروخت و با مادرش فرار کردن و اومدن اصفحان .... مادرش اصلا حال خوبی نداشت امیر همه جا هر جا و هر کاری رو کرد اما مادرش بی تاب دخترش بود ، امیرم هم افتاد دنبال خواهرش ... تنها بود خیلی تنها خیلی بی کس با خدا قهر بود بخاطر هر چی بدبختی کشیده بود ... از عالم و آدم شاکی بود حتی خودش تو بد مخمصه ای گیر افتاده بود مادرش هر روز حالش بد تر و هزینه های درمانش بیشتر میشد ، امیر بیچاره تر از اونی بود که تصورش رو بکنی ... ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh