مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 21 .... مثلا فرمودند که انسان مومن روزی حداقل 51 آیه قران بخونه. و حتی فرمودن ب
#افزایش_ظرفیت_روحی 22
🔶 یاداوری و تذکر مبارزه با راحت طلبی یکی از مهم ترین کارهای ما باید باشه.
⭕️ اینکه میبینید برخی افراد اول انقلاب آدم های خوبی بودند ولی کم کم تغییر موضع دادند و خراب شدند، علتش قبل از اشرافیگری، اینه که دچار "راحت طلبی" شدند.
💢 خیلی وقت ها طرف قبل از اینکه وزیر و وکیل و مسئول بشه ظاهرا آدم خوب و پر تلاشی هست ولی همین که به یه پست و مقامی میرسه بعد یه مدت رفتاراش عوض میشه.
⭕️ کم کم اشرافی زندگی میکنه و خیلی وقتا خودش هم اصلا نمیفهمه چرا انقدر عوض شده.
دقت کنید:
👈🏼 اون چیزی که آدم رو خراب میکنه ثروت و قدرت نیست در ابتدا
بلکه راحت طلبی هست.
❇️ یعنی اگه یه یه نفر صبح تا شب مراقب راحت طلبی خودش باشه اگه غرق در ثروت و قدرت هم باشه هیچ وقت خراب و فاسد نخواهد شد.
🔶 بله تک تک ماها هم ممکنه وقتی از دور به بزرگانی که فاسد شدند نگاه کنیم اون ها رو سرزنش کنیم
ولی باید قبول کنیم که اگه ماها هم با راحت طلبی خودمون مبارزه نکنیم و به جایگاه های اونها برسیم بعید نیست فاسد بشیم...
🔆 شادی زننده بهائیت از کتک خوردن خانم مسلمان
🔶 بهائیت مدعی صلح(!) از ضرب و شتم زنی بیپناه، خرسندانه لذت برده و تنها دلیل این لذت پلید، #مسلمان و علیالظاهر معتقد بودن مضروب است. حوادث متعددی از حمله سگهای بدون قلادهای که صاحبانشان آنها را به مجامع عمومی بردهاند، در اخبار جهان منتشر میشود. سگهایی که صاحبانشان بدون در نظر گرفتن عابرینی که به هر علت از نزدیک شدن به حیوان پرهیز میکنند،–مخصوصاً در ایران- ژست روشنفکری گرفته و هیچ انتقادی را نمی پذیرند.
🔹 همین افراد برای نگهداری از حیوانات بلاهای بسیاری بر سرشان میآورند، در حالی که در ادیان الهی مثل اسلام به نیکی و محبت به حیوانات تأکید بسیار و برای آن پاداش زیادی در نظر گرفته شدهاست.
♦️حال، رسانههای بهائی که بازداشت مجرمین و متخلفین را غیرانسانی و حتی ظلم به آنان میدانستند، ضرب و شتم یک انسان بی گناه را دستمایه شادمانی کریه خود قرار دادهاند! این دقیقاً چهره واقعی #فرقه_بهائیت در دشمنی با مسلمانان و معتقدین است.
◼️ در حالی که واقعیت ماجرا چیز دیگری بوده و این خانم، حتی مانع کاری نشده بلکه به دلیل رها بودن سگ و مزاحمت چندباره برای راه رفتنش، به صاحب آن تذکر دادهبود.
↩️ این #بهائیت بینقابی است که همچون سران و گذشتگان خود، هر مخالفی را به بدترین شکل آزار میدهد، تا به قول خودشان درس عبرت بقیه مخالفین بهائیت باشد.
/فرق و ادیان
❣ @Mattla_eshgh
#نامحرمان_محرم_نما
#محرمان همیشه محرمند گرچه رفت و آمد نداشته باشند و #نامحرمان همیشه نامحرمند اگرچه همواره رفت و آمد داشته باشند. در این رابطه بسیار می شود که محرمان با نامحرمان در عمل جابجا می شوند، به چند نمونه اشاره می شود:
⛔️محرم دانستن داماد برای عروس(قبل از عقد)
⛔️محرم دانستن شوهر خواهر، خواهر زن، زن برادر، برادر شوهر، عمو و دایی شوهر.
⛔️محرم دانستن ناپدری شوهر برای عروس ، برادر و پدرِ نامادری و ناپدری، شوهر خاله و شوهر عمه ، پسر عمه، پسر خاله، پسر دایی و پسر عمو.
#حرام_خدا_را_حلال_ندانیم📛
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
#شکوه_عفاف
#نه_به_هنجارشکنی
🔷ریحانه پارسا تنها یک مهره بازی است. او ابتدا با بازی در نقش یک #دختر_چادری در یک فیلم به شهرت رسید. میتوانست مانند بعضی دیگر از بازیگران نوظهور، در همین حد باقی بماند و یا با بازی در فیلمهای بهتر، بر شهرتش افزوده شود؛ اما ناگهان بهواسطه #اینستاگرام و به نمایش گذاشتن چند عکس با ژست و پوشش نامتعارف از زندگی شخصی و یا حضور در حاشیه جشنوارههایی که حتی فیلمی در آن نداشت، به یک عنصر #هنجارشکن تبدیل شد!
🔷سپس با اعلام ازدواجش با مردی که قبلاً دو بار #ازدواج کرده و جدا شده بود و ۱۷ سال از او بزرگتر بود، دوباره توجهها را به خود جلب کرد. رسانههایی که تا قبل از این، مخالف سرسخت کودک همسری بودند، از او #حمایت کردند و خبرها و عکسهای مشترکشان را بیشتر #منتشر کردند.
🔷نهایتاً با مهاجرت، کشف حجاب و مصاحبهاش با علینژاد و بیان غیررسمی و غیرشرعی بودن ازدواجش، این دختر به ظاهر چادری و معصوم را، بهتدریج به یک دختر هنجارشکن و #عصیانگر تبدیل کردند که البته در اینستاگرام، دنبالکنندههای بسیاری، خصوصاً در بین دختران جوان و نوجوان ایرانی دارد.
🔷قطعاً ریحانه پارسا هم مانند کیمیا علیزاده و بسیاری دیگر از دختران و پسران این سرزمین، به عنوان #عروسک خیمه شب بازی و سوژهای مناسب برای مصاحبهها و بیانیههای جنجالی انتخاب شده است تا از زبان او جو فرهنگی و اجتماعی حاکم بر کشور را #سیاه نشان دهند و برای او اشک تمساح بریزند. او هم در آینده به #فراموشی سپرده خواهد شد و یا مانند علیزاده از مهاجرت ابراز #پشیمانی خواهند کرد.
✍️ فاطمه احمدی نیک
❣ @Mattla_eshgh
سلامم صبحتون بخیر😊
در طول روز چون نمیتونستم پست بذارم ، واسه همین الان پستارو فرستادم
فعلا❤️
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_نود_ششم خیره به چشمان خاکستری مهدا گذشته را می کاوید که
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت نود هفتم
حرف های مائده و مرصاد ذهنش را درگیر کرده بود اما وقت پرداختن به چنین مسائلی نبود و باید روی کارش تمرکز میکرد .
نیمه شب عاشقانه با خدای خودش خلوت کرده بود و دلش را آرام کرد تا بتواند به بهترین نحو ماموریتش را به پایان برساند .
با اهالی خانه خداحافظی کرد و بسمت اداره راه افتاد ، هر قدمی که در پیشبرد هدفش بر میداشت محکم تر میشد و مصمم تر ...
بعد از هماهنگی و برداشتن وسایل لازم از همکارانش حلالیت طلبید و همراه امیر که بوسیله سرهنگ کاملا توجیه شده بود راهی شدند و با نام مستعارش مینا رضوانی و امیر با نام مهرداد خدادوست .
هر دو به کمک گریمور اداره تغییر چهره داشتند و توصیه هایی برای حفظ گریم .
تیم سه نفره ای برای ساپورت آن دو فرستاده شدند . مهدا و امیر با اتوبوس دانشگاه راهی شیراز شدند .
مهدا همه حواسش به محمدحسین بود نباید هیچ گونه خطایی پیش می آمد .
وقتی برای نماز توقف کردند مهدا از امیر خواست برای وضو و نماز محمدحسین را همراهی کند تا او بتواند در وسایل محمدحسین GPS کار بگذارد .
وسایل محمدحسین را بررسی کرد و اتوبوس را برای دومین بار چک کرد تا از کارکرد دوربین ها ، شنود و حسگر ها مطمئن شود .
بعد از نماز و ناهار اتوبوس بسمت شیراز راه افتاد . محمدحسین و سجاد هر از گاهی به عقبشان نگاهی میکردند که مهدا سعی میکرد دیده نشود .
امیر همان طور که با تلفن همراهش درگیر بود گفت : نزدیک بود منو ببینن
ـ چطور ؟
ـ داشتم پشت سرشون نماز میخوندم که نماز آقاسجاد تمام شد و برگشتن سمت من منم قنوتو بیخیال شدم و تا سریع تر به سجده برسم ، خدا کمک کرد
ـ باید خیلی مراقب باشیم ما رو نبینن
ـ آره واقعا
ـ شب که بریم هتل حتما وسایل گروهی که باهاشون هم اتاق میشین رو بگردین منم حواسم هست ... هر چند هتل از قبل پاکسازی شده اما بهتره قبلش اتاق ها چک بشه برای همین ما از گروه که اول میرن دانشگاه جدا میشیم و میریم هتل اتاق ها رو چک میکنیم
ـ باشه
ـ ممنون که قبول کردین خطر کنین
ـ من میخوام بفهمم کیا هیوا رو کشتن ، شما به من خیلی کمک کردین منم باید جبران کنم .
ـ ما وظیفمونو انجام میدیم .
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_نود_هشتم
امیر همچنان مشتاق یافتن قاتل هیوا بود و برای همین به گروه تراب پیوست .
به محض رسیدن به شیراز مهدا و امیر از گروه جدا شدند و بسمت هتلی که دانشگاه برای آنها در نظر گرفته بود رفتند .
محمدحسین و رقبای هم رشته اش بوسیله گروهی از بچه های اطلاعات شیراز تحت حفاظت بود و این باعث شده بود مهدا بتواند راحت تر به موقعیت هتل ، کارکنان و ... توجه کند هر چند همکاران شیرازیش از قبل این کار را انجام داده بودند ، اما او باید به فرمانده خودش گزارش میداد .
شناسنامه و نامه دانشگاه را به مسئول پذیرش نشان دادند ، مهدا کارت شناساییش را مخفیانه بیرون آورد که با شنیدن صدایی آشنا منصرف شد .
ـ سلام روز بخیر ، اتاقی که آقای ناجی رزرو کردنو میخواستم تحویل بگیرم
سلام .
مدارک را تحویل گرفت و گفت :
بفرمایید بشینید
ـ متشکرم
مهدا میتوانست حدس بزند ثمین چرا آنجاست ، بدون آنکه به او نگاه کند به آرامی رو به امیر گفت :
نباید متوجه ما بشه ، محتاط باشین . باید قبل از رسیدن بچه ها اتاق ها رو بگردیم ... شاید مجبور بشیم شما را بهش نشون بدیم فکر نمیکنم به این راحتی بیخیال بشه
ـ باشه ، چرا اینجاست ؟
ـ فعلا بهتره ندونین ... به وقتش بهتون میگم ...
مهدا نیم نگاهی به ثمین که روی مبل مقابل پذیرش نشسته بود کرد و گفت :
من میرم اطراف هتل رو بررسی کنم شما هم کلید ها رو بگیرین ...
ـ باشه ولی فکر نکنم کلید اتاق شما رو بهم بده
ـ بهتره امتحانش کنیم
مهدا رو به مسئول پذیرش گفت : ببخشید میشه لطفا کلید اتاق منو بدین به همکلاسیم
ـ نه خانم نمیشه ، باید خودتون تحویل بگیرید ...
مهدا سعی کرد طرف مقابلش را ارزیابی کند برای همین صدایش را نازک کرد و با لحن دخترانه تری گفت :
خب من الان باید برم دانشگاه دیرم میشه لطفا بدینش به دوستم ... این طور من تا میرسم وسایلم داخل اتاقمه وقتمو نمیگیره ... میگفتن اینجا در اختیار دانشجوهای نخبه ست و بهشون اهمیت میدن !
تراول پنجایی را از کیفش بیرون آورد روی دسک گذاشت و گفت : لطفا
پسر مقابلش که مردد شده بود پول را برداشت و گفت : فقط کسی نباید متوجه بشه ... بهتره رفت و آمد زیادی به اتاق نداشته باشین
ـ حتما
اولین عضو مشکوک را پیدا کرده بود ، دفترچه اش را بیرون آورد و با رمز چیزی نوشت . رو به امیر کرد و گفت : برمیگردم . وقتی رسیدم میز شش پشت ستون سوم پشت سرتون منتظرتون میمونم ، موفق باشید .
امیر متحیر از این دقت نظر سری تکان داد و گفت : باشه ، ممنون همچنین
فکرش را نمیکرد مهدا بتواند کمتر از ۱۰ دقیقه این طور اطرافش را تحلیل کند .
مهدا همان طور که کلاه نقابدارش را جلو میکشید بسمت خروجی هتل رفت .
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_نود_نهم
از هتل خارج شد و بسمت دکه ی مقابلش رفت روزنامه ای برداشت و رو به پیرمرد گفت :
چه خبر از اوضاع کشور ؟ بنظرتون احمدی نژاد این دوره هم میتونه رای بیاره ؟
ـ اوضاع کشور آروم نیست ، خیلیا منتظرن ... آموزش دیده تا این روزا کشورو اداره کنن
ـ من که به موسوی رای میدم ...!
ـ تایید صلاحیت شده ... اونایی که باید طرفدارشن ... راهش مشخصه
ـ رئیس جمهور خوبی میشه ! منو به یاد آقای منتظری می اندازه ، قبولش دارم
ـ منتظری عقب نشینی کرد و شکست خورد چون خمینی از قدرتش ترسید و کمیته ایا طرفش بودن ، خامنه ای هم یاور داره ؟
ـ معلومه که نمیذاریم گذشته تکرار بشه ... !
ـ امیدوارم ... !
به روزنامه اشاره کرد و گفت : چقدر میشه ؟
ـ ۵۰۰ تومن
ـ بفرمایید
همان طور که به پیرمرد نزدیک میشد آرام گفت : کجا آموزش دیدن ؟
ـ شبیه همونجایی که شاگردای منتظری آموزش میدیدن ... زیر زمین همیشه اخبار جالبی داره ... !
از پیرمرد فاصله گرفت که گفت : آبمیوه نمیخوای ؟
من آبمیوه هایی که میارمو میذارم تو یخچال سر پله جای خنک . آبمیوه ، میوه نیست آب هم نیست .... !
ـ ممنون .
ـ خواهش میکنم ، نقشه شیراز گردی نمیخوای ؟
ـ چرا بده ، چپیس از کدوما داری ؟
ـ مزمز . آدم وقتی تو این شهر میگرده باید هله هوله داشته باشه تا به تماشا بشینه ، به شیراز خوش اومدین ، حتما باغ ارم برین ........ !
مهدا نگاه عمیقی به پیرمرد انداخت و همان طور که از او دور میشد گفت :
مگه میشه نرم ؟! زیباترین باغ شیرازه ... !
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صدم
اطلاعاتی که همکارش در اختیارش گذاشته بود کمک شایانی به پیشبرد ماموریتش میکرد ، پیرمردی با ریش بلند ، مو های جوگندمی که چهره اش را فقیر نشان میداد ، کسی که یکسال در این پست بود و موقعیت حساس هتل و کوچه پشتش را در نظر داشت .
بعد از اینکه اطراف هتل را بررسی کرد به محل قرارش با امیر رفت و با خط جدیدیش پیامی به امیر داد :
منتظرم .
امیر تمام اتاق را گشت اما آنچه که سیدهادی و سرهنگ گفته بودند را پیدا نکرد . اتاقی که با دانشجویان شیمی مشترک بود را ترک کرد .
با دیدن مهدا بسمتش رفت ، صندلی را عقب کشید و همان طور که می نشست گفت :
سلام ، طول کشید . نگرانتون شدم .
ـ مغازه های این دور و بر خیلی تماشایی بود ، تو چیکار کردی ؟ تونستی مقاله هایی که می گفتیو پیدا کنی ؟
امیر متوجه شد مهدا قصد ندارد واضح صحبت کند به اطرافش نگاهی انداخت تا شاید مورد مشکوکی بیابد که مهدا ضربه ی آرامی به کفشش زد و همان طور که منو را بررسی میکرد گفت :
وقتی هوا گرمه که آدم چای نمیخوره ، به جز چایی که همیشه سفارش میدی ، چی میخوری سفارش بدم ؟
امیر سعی کرد به خودش مسلط باشد با لحن خونسردی گفت : هر چی برای خودت سفارش دادی برا منم سفارش بده !
ـ اوکی ، مهرداد ؟
ـ جانم ؟
همان طور که سرش را کمی به پشتش متمایل میکرد تا به امیر فرد مورد نظرش را بشناساند گفت :
بنظرت پروژه ما میتونه برنده بشه ؟
ـ چرا نتونه ما تمام تلاشمونو کردیم مینا ، لازم نیست اینقدر نگران باشی !
ـ خب این سری رقبای قدری داریم ، خیلی استرس دارم میشه شب بریم بگردیم ؟
ـ حتما ، کجا بریم ؟
ـ بریم حافظیه
ـ باشه ، هر چی تو بگی .
ـ مرسی
با دیدن گروهی از دانشجویان که محمدحسین هم در میانشان بود همان طور که روی کاغذ چیزی مینوشت رو به امیر گفت :
مهرداد من برم دانشگاه ، این آدرس بوتیکیه که از لباسای ستش خوشم اومده ، بهت زنگ میزنم بیا همون جا یه ست تابستونه بخریم ...
فعلا
ـ منتظر تماستم .
همان طور که از کنار امیر میگذشت آرام گفت : پشتشو بخونید ، یا علی .
ادامه دارد ...
مطلع عشق
💠دختری که به برکت وجود مزار شهید محجبه شد. ☑️روایتی از همسر شهید مدافع حرم "جواد جهانی " 🕊هنگام تش
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه #امام_زمان (عج) و ظهور👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۸
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
✍ و افتاده ايم در سراشیبی ظهور!
آنقدر که،
شاید ازنزدیک بودنش،غافلگیر شویم!
💓برای بازی های کودکانه، فرصت نیست،
باید زودتر آشتی کنیم...👇
@ostad_shojae
مطلع عشق
⃣ قسمت سی ام دعا برای ظهور در این دعا 🤲 درخواست ظهور با 9 فراز و جمله لطیف و دقیق بیان شده است که
1️⃣3️⃣ قسمت سی و یکم
3- وَ اکحُل ناظِرِی بِنَظزةٍ مِنِّی إِلَیهِِ ؛ با نگاهی از من به او چشمم را سرمه بکش
❇️ همانطور که میدانید اسلام با منیت موافق نیست . یکی از برکات نماز این است که انسان را از منیت بیرون می آورد . بنابراین من هایی که در این عبارت مطرح میشود بوی منیت نمیدهد .
❇️ این « من » ، من مضطر است ، « من عاجز » و مسکینی است که می خواهد نهایت فقر و نیازش را به محضر امام زمان (عج) اظهار کند .
❇️ تعبیر به سرمه نیز لطیف است ؛ زیرا سرمه دیده و چشم 👁 را تقویت میکند و آنچه علاوه بر تقویت بصر ، بصیرت زاست ، مهدویت و چشم انتظاری از حجّت خداست .
🌹====================🌹
4- وَ عجل فرجهُ ؛ فرج او را نزدیک بفرما
🌹====================🌹
5- وَ سَهِل مَخرَجهُ ؛ و خروجش را آسان ساز
🌹====================🌹
6- وَ اَوسِع مَنهَجَهُ ؛ و طریق وی را وسعت بخش
❇️ اول ظهورش را برسان ، بعد آسانش کن و بعد فرهنگ و راه و روش آن را گسترش بده .
❇️ شیوه چینش دعا 🤲 یک چینش شرافتی است ؛ یعنی به احترام امام عصر (عج) اول درخواست ظهور می نماییم و بعد گسترش سیره را طلب میکنیم .
👌 از این سه فراز ، یاد میگیریم از شاخص های زندگی در این دوران این است که منتظر باید دغدغه های امام عصر (عج) توجه داشته باشد.
🔹ادامه دارد ...
#زندگی_مهدوی_در_سایه_دعای_عهد
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ باور صهیونیست ها برای بازگشت مسیح: ایران باید از بین برود
🔴 شرایط مهمی در منطقه است خیلی از کشورها آرایش آخرالزمانی گرفته اند خبرهایی در راه است
❣ @Mattla_eshgh
🔻 تکنیک جایگذاری تیتر (تداعی معانی)
🔺 #تیترهای_مرتبط
🔴 در این تکنیک تیترها را که هرکدام مربوط به خبری جداگانه است و گاها به یک دیگر مربوط نمیشوند را به شکلی جایگذاری و هدف گذاری میکنند که معانی آنها در ارتباط با هم تداعی شود
💢 #سیاست_در_بن_بست_اقتصاد باچاشنی لبخند اوباما به( #سرزمین_موعود) گره خورده است که چون ببینده در نگاه اول تیترهارا مطالعه میکند، هدف تداعی معانی کردن این سرتیترها با هم است
👈 سیاستی که اقتصاد ، آن را به بن بست رسانیده با سرزمین موعود به رهایی و لبخند رضایت نمی رسد
📌جالب است بدانید #سرزمین_موعود همان اعتقاد صهیونیست هاست که به خاطر آن قدس را اشغال کرده اند و در حال کشتن مردم مظلوم فلسطین و مردم دنیا هستند تا به سرزمین موعود برسند
❣ @Mattla_eshgh
کمے تفکر 🌿
🔹 شاگرد...؛ استاد ، چکار کنم که خواب امام زمان(عج) رو ببینم؟
🔸 استاد: شب یک غذای شور 🧂 بخور،آب نخور و بخواب
شاگرد دستور استاد رو اجرا کرد و برگشت.
🔹 شاگرد: استاد دیشب دائم خواب آب 💧 میدیدم!
خواب دیدم بر لب چاهی دارم آب مینوشم
کنار نهر آبی در حال خوردن آب هستم!
در ساحل رودخانه ای مشغول...
🔸 استاد فرمود: تشنه آب بودی خواب آب دیدی؛
👈 تشنه امام زمان(عج) بشو تا خواب امام زمان(عج) ببینی... 👉
🦋 ألـلَّـھُــــــمَــ عجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج!🦋
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صدم اطلاعاتی که همکارش در اختیارش گذاشته بود کمک شایان
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت صد یکم
امیر به مرد سیاه پوشی که میز پشت سرش نشسته بود و مهدا سعی داشت در حضور او محتاط رفتار کند نگاهی انداخت .
سرگرم خواندن روزنامه بود و هیچ توجهی به نگاه خیره امیر نکرد این نشان میداد کار کشته است و امیر باید حواسش را جمع کند .
کمترین خطا از جانب او میتوانست جان خودش و مهدا را به خطر بیاندازد و شاید جان هم وطنانش را ....
بسمت سرویس بهداشتی هتل رفت و پشت کاغذ را نگاه کرد اما هیچ نوشته ای وجود نداشت هر چه کاغذ را چرخاند متوجه نشد در برزخ بسر میبرد که پیامی از طرف مهدا برایش آمد :
برای یافتن راه گاهی چشم رد پای رهگذران را نمی بیند اما میتوان رد بجا مانده ی راهروان را لمس کرد .... !
برای چندمین بار از هوشمندی همکلاسیش متعجب شد و طبق پیام با وجود اینکه خنده دار بنظر میرسید انگشتش را روی کاغذ کشید .
متوجه اثر نوشته هایی شد که در صفحه های قبل دفترچه نوشته شده و اثرش بجا مانده بود ....
کمی دقت کرد و توانست رد نوشته ها را بخواند :
" دانشجوی داروسازی به لباس ست علاقه داره ، چشم باید مغازه رو ببینه "
این جمله به امیر فهماند که ثمین با بوتیکی که مهدا از آن گفته بود در ارتباط است ، بوتیک یک مکان قرمز بحساب می آید و او باید دوربینی که در اختیار دارد را در پنجره ای که از هتل به بوتیک دید دارد کار بگذارد .
خواست کاری که مهدا خواسته بود را انجام دهد که از گوشی در گوشش که خانم مظفری ترتیب داده بود صدای سید هادی را شنید .
سید هادی : کارت عالیه امیر جان خدا قوت پسر .
حواست به سیاه پوش باشه توی سرویس شماره یکه ، روی نوشته های اصلی کاغذ خط بکش و به کوچکترین قسمت ممکن تقسیم کن بدون اینکه صدای پاره کردن کاغذ رو حتی خودت بشنوی . بعدش ازش خلاص شو و خیلی عادی بیا بیرون اگه حرفی بهت زد هیچ منظوری برداشت نکن و خیلی معمولی جواب بده .
برای نصب دوربین عجله نکن وقتش که بشه بهت اطلاع میدم . برو پسر یا علی .
امیر کاغذ را از بین برد و بسمت خروجی راه افتاد در حال شستن دستش بود که مرد سیاه پوش از سرویس خارج شد و همان طور که میخواست دستش را بشوید گفت :
از این هتل راضی هستی ؟
ـ همین دو ساعت پیش اومدم
ـ از پذیرشیه خوشم نیومد ، خیلی گیر میداد ...
ـ منم از آدمایی که ادای قانونمندا رو درمیارن خوشم نمیاد ، این کشور ۳۰ ساله رو هواست دیگه حالا اینا شورشو در آوردن
ـ اما خیلی از مشکلات مملکتو حل کردن !!!
سید هادی : امیر وارد این بحث نشو تا همین جا کافیه
امیر : خوش بگذره بهت . روز خوش
ـ تو هم همین طور ، روز خوش
امیر از سرویس بیرون زد و بسمت اتاق محمدحسین و سجاد رفت .
اما به صورت غیر متتظره دید اتاق دیگری به آنها داده شده ، سید هادی شماره اتاق ها را برای امیر فرستاده بود اما اتاقی که مقابلش ایستاده بود را در اختیار دختران دانشگاه تبریز گذاشته بودند .
به اتاق خودش رفت و با مهدا تماس گرفت . بعد از ۲۰ ثانیه مهدا تماس را وصل کرد .
ـ سلام بفرمایید
ـ سلام ، یه مشکل پیش اومده !
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صد_دوم
مهدا به دانشگاه رفت و از آنجایی که به کارمندان مشکوک بود کاملا طبیعی رفتار کرد . موقعیت دانشگاه و کارمندان آن را تا حدودی بررسی کرد و بسمت ستاد راه افتاد تا بتواند با آنها هماهنگ شود .
میدانست ممکن است تحت تعقیب باشد برای همین در چند ثانیه تصمیمی گرفت و با اصفهان تماس هماهنگ کرد .
ـ سلام دخترم
ـ سلام سرهنگ ، انگار منتظر بودن یه مورد از بین دانشجو ها پیدا کنن ، فک کنم تونستیم نظرشونو جلب کنیم
ـ وقتی توی اداره این پیشنهادو دادی گفتم نگرانم اگه ...
ـ نه قربان ، ما موفق میشیم . میخواستم بگم منو به سامانه گروه شیراز اضافه کنید نمی تونم همین طوری برم ستاد
ـ باشه تا چند دقیقه دیگه باهات تماس میگیرن
ـ ممنون قربان ، یا علی
ـ یا علی
از تاکسی پیاده شد و چرخی در پاساژ زد . یک دست لباس خرید تا کسی که دنبالش میکند را قانع کند .
به محض شنیدن صدای زنگ تلفنش تماس را وصل کرد .
ـ سلام ، خانم رضوانی ؟
ـ سلام ، بفرمایید
ـ ترابی ها هنوز خاکسارن ؟
ـ بله ، معلومه ...
ـ من سرگرد .... هستم . مدیر تیم ...
ـ سرگرد من باید یکی از همکاران شما رو در پاساڗ .... ببینم به صورت کاملا اتفاقی تا ....
ـ باشه ترتیبشو میدم ۱۰ دقیقه دیگه کنار کفاشی .... .
ـ خوبه ، متشکرم .
ـ وظیفه است ، یا علی
کمی بی هدف در پاساڗ چرخید تا بتواند نمایش را به خوبی اجرا کند ، همان طور که کفش ها را از نظر می گذراند دختری جوان حدودا ۲۵ ساله قد بلند با مانتوی کرم ، شال یاسی و ته آرایشی ملایم با مو های طلایی که کمی از شالش بیرون زده بود . مقابلش ایستاد و با تحیر گفت :
مینااااااا ؟ خودتی ؟
دست مهدا را گرفت و همان طور در دستش کاغذی می گذاشت گفت :
چقدر دلم برات تنگ شده چه خبر دختر ؟ کجا بودی این مدت ؟
نوشته بود :
" یاسم ، مینا خانم! "
مهدا با او همکاری کرد و با شوق گفت :
یااااس ؟!!!!
همدیگر را در آغوش کشیدند که حنا گفت :
اون روز مامان میگفت ، چه خبر از مینا ؟ گفتم هیچی اینقدر بی معرفت بود که سراغی از من نگرفته...
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صد_سوم
ـ نه اینکه خودت هر روز به من زنگ میزدی ، هر دو مون کم گذاشتیم یاسی ، خیلی خوشحالم که دیدمت
ـ بیا بریم خونه ما تو راه برام تعریف کن ببینم این مدت چیکارا کردی
ـ مزاحمت نمیشم ....
ـ لوس نشو ، راه بیافت .
با هم از پاساژ خارج شدند و بسمت سانتفه سفید رنگی رفتند و به خانه ای که به ظاهر خانه یاس بود رفتند .
یاس : من سروان یاس احمدی هستم ، به من خبر دادن بیام دنبال شما ببخشید کمی دیر شد ، گریم زمان برد
ـ فقط ۵ دقیقه دیر کردید مهم نیست
ـ چرا خانم رضوانی همین پنج دقیقه میتونه جون چند هم وطن ما رو بگیره
ـ حق با شماست ...
ـ خب چقدر پیش رفتید ؟
ـ زیاد نبوده ، بررسی هتل و اطرافش ،خونه های مشکوک و دانشگاه
ـ خیلی عالیه ، ان شاء الله موفق باشید . روی کمک منم حساب کنید
ـ ممنونم .
یاس جلوی خانه ای شیک و بزرگ پارک کرد و با هم به خانه رفتند .
حیاط بزرگ و سنگ فرش شده را پشت سر گذاشتند و بسمت در سفید بزرگ ورودی عمارت رفتند .
یاس رمز در را وارد کرد ، دوربین جلوی در فعال شد و بعد از ۱ دقیقه در باز شد .
مهدا حس میکرد وارد سرزمین عجایب شده است .
یاس : بفرمایید از این طرف
بسمت راه پله ها رفتند که در یکی از اتاق ها باز شد و با دیدن شخص رو به رویش با تعجب به او زل زد ، خواست چیزی بگوید که یاس گفت :
مینا خانم ، بذارید براتون توضیح میدیم ...
صدای یکی از پسر ها که پشت سیستم در حال چک کردن چیزی بود ، هر سه را متوجه خودش کرد .
+ مشکل داریم ...
سرگردی که با مهدا تلفنی صحبت کرده بود گفت : چیشده ؟
+ میم . ح رو از اتاقی که بهشون داده بودند به یه اتاق دیگه منتقل کردن
ـ چرا ؟
+ ظاهرا دانشجو های تبریز خواستن اتاقشون عوض بشه ...
مهدا : فیلمه
یاس : موافقم
+ مهرداد داره میاد سمت اتاق اونا
مهدا : نه !
سرگرد : همینو میخوان
رو به مهدا گفت : تماس بگیر بهش بگ...
+ نه جلو نرفت ... دخترا رو دید ... داره ازشون سوال میکنه ... الحمدالله رفت به اتاقش ...
سرگرد : ببین هم اتاقی هاش رسیدن ؟
+ نه عصر میرسن شیراز
ـ خوبه
موبایل مهدا به صدا در آمد و خبر از تماس امیر میداد .
ـ سلام بفرمایید
ـ مشکلی پیش اومده
ـ میدونم ، نگران نباشید .
سرگرد : بهش بگید کاری نکنه و الان میاین اونجا
مهدا سری به نشانه تایید تکان داد و ادامه داد ؛
هیچ اقدامی نکنید ، دارم میام .
ـ باشه ، خودتونو برسونید . شاید خطرناک باشه !
ـ توکل بخدا . برید داخل رستوران سراغ همونی که پشت سرمون نشسته بود ، سعی کنید با هر بهانه ای شده از اتاق بچه ها دورش کنید ، ۲۰ دقیقه برام وقت بخرید .
ـ باشه ، منتظرتونم .
ـ ان شاء الله که دیر نمی رسم ، بچه های شیراز هم هستن، نگران نباشید ، یا علی .
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_صد_چهارم
همراه یاس به سرعت پله های هتل را بالا رفتند یاس دنبال ثمین و مهدا بسمت رخت کن .
لباسی که توانست پیدا کند و بپوشد آنقدر در تنش گشاد بود که هر کس او را با آن وضع می دید میخندید .
چاره ای نبود و باید به مسائل مهمتری اهمیت میداد . ماسکی زد و وسایل نظافت را برداشت و بسمت اتاق رفت .
+ هی تو ؟ کجا ؟
با صدایی آشنا بسمتش برگشت که با دیدن مسئول رشوه گیر پذیرش ، گفت :
دارم میرم یکی از اتاقا کارش تموم نشده بوده تحویل دادن به ...
+ لازم نیست ، حتما چک شده که دادنش به مسافر جدید
ـ خودشون معترض میشن من شنیدم دانشجو نخبه هستن این برای هتل خوب نیست و ممکنه این دانشگاهو از دست بدیم ، ضمنا آقای رئیس گفتن من سریعا خطای نظافت چی طبقه ۴ رو جبران کنم ، اگر مشکلی هست به ایشون بگین !من از ایشون حقوق میگیرم ، با اجازه
فرصتی به مرد نداد و بسمت اتاق مشکوک راه افتاد .
محمدحسین روی تخت دراز کشیده بود و به مسابقه فکر میکرد که صدای سجاد او را از افکارش بیرون کشید :
ـ محمـــــــــــد ؟ حوله بیار لطفا
ـ چشم ارباب !
خب خودت ببر
ـ عادت ندارم
محمدحسین بچه پرویی گفت و همان طور که حوله را به سجاد میداد صدای در زدن را شنید .
سجاد : محمد داداش برو ببین کیه !
ـ چشم منتظر فرمان شما بودم
ـ وظیفته
محمدحسین در چشمی نگاهی کرد و با دیدن خانمی پشت در ، خطاب به سجاد گفت :
لباس درست بپوشیا ، نظافتچی پشت دره
ـ اوک گرفتم
ـ الحمدالله
مهدا بار دیگر در زد که محمدحسین در را باز کرد و گفت :
سلام بفرمایید
همان طور که به وسایل خیره بود گفت : ببخشید این اتاق تمیز نشده ، متاسفانه همکاران ما اشتباه کردن ، لطفا اجازه بدید کار نظافتو انجام بدم
ـ خواهش میکنم ، از نظر من که مشکلی نیست اتاق هم تمیز بود ما ...
ـ من باید وظیفمو انجام بدم آقا
ـ بسیار خب ، اجازه بدید .
بسمت سجاد که در حال خشک کردن مو هایش بود رفت و گفت : بدو تمومش کن این خانومه میخواد اتاقو تمیز کنه
ـ اتاق که تمیزه
ـ منم گفتم ولی اصرار کرد
ـ خب من میمونم
ـ دیگه چی ؟! بجنب حرف نباشه
ـ محم...
ـ منتظرتم بیرون
محمدحسین تلفن همراهش را برداشت وسایل شخصی خودش و سجاد را در کمد گذاشت درش را قفل کرد و با کلید از اتاق خارج شد .
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۸ 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ✍ و افتاده ايم در سراشیبی ظهور! آنقدر که، شاید ازنزد
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۱۷
💡به یاد داشته باشیم که:
هر مشکل و مسئله ای میتواند چندین راه حل داشته باشد!
💡افراد خلاق کسانی هستند که:
🔸از زوایای مختلف به مسائل مینگرند.
🔸به جای رفتارهای هیجانی با اعتماد به نفس و توکل به خدا مشکلات خود را حل میکنند.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_سوم ✅ ازدواجتان را مانند آب خوردن #آسان کنید 🌹 اگر از #ازدواج در
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_چهارم
✅ ازدواجتان را مانند آب خوردن #آسان کنید
🌹 اگر از #ازدواج در ذهنتان یك غول نسازید و موانع ذهنیتان را كنار بگذارید، ازدواج هم میتواند آسان باشد:
💖 كمی به ظاهرتان اهمیت دهید
منظور از آراسته بودن، جلف بودن یا داشتن آرایش تند و زننده نیست. درست است كه آرایش زیاد آدمهای زیادی را جذب شما میكند اما نه هر #مرد محترم و #خانواده دوستی را. برای اینكه جذاب به نظر برسید باید كیفیتهای زنانه را در خودتان تقویت كنید. لطیف باشید. لبخند بزنید، اجتماعی باشید. البته قرار نیست هر فردی كه برونگرا و اجتماعی است نسبت به یك فرد درون گرا ازدواج بهتری داشته باشد. درونگراها میتوانند ازدواجهای بسیار خوبی داشته باشند، در عین حال خیلی هم بگو و بخندی نباشند. از قالب ناامیدی بیرون بیایید.
ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
❤️🍃❤️
#همسرانه
بانو...
اگر همسر شما در اثر فشار کار،سخنان دلسرد کنندهای می گوید معنیاش آن نیست که به آخر خط رسیدهاید!
معنیاش آن است که همسرتان به محبت و حمایت بیشتری نیاز دارد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلسه_چهل_و_نهم_۴ 🌳🍎🌴🍋🌲 7⃣ خارش دموی هم داریم که از کهیر شروع می شود. معمولا کهیری را که با خور
#آموزش_مبانی_طب_اسلامی
#استاد_جمالپور( استاد بزرگوار جمالپور چند ماهه به رحمت خدا رفتند ،صلوات هدیه بفرمایید برایشان🙏)
#جلسه_۵۰
🌷📝 موضوع : بیماری های غلبه خلط بلغم و درمان آن ها
🔮 افزایش خلط بلغم در بدن :
1⃣ اولین نشانه افزایش بلغم، اضافه وزن و چاقی است از نوع چربی و بدن پف می کند.
2⃣ عرق سرد زیاد می شود که نشانه آن عرق کف دست است که خیس و سرد است و همینطور پا.
3⃣ خواب بسیار زیاد می شود و بلند شدن از خواب با سختی صورت می گیرد.
بلغم بیش از حد در گوشت موجب خستگی زودرس می شود.
4⃣ دردهای مهاجر : گاهی درد دست دارند، گاهی کمر و ... ، کلا دردهای مهاجر، دردهای سرد هستند.
✅ بلغم زیاد در مفاصل باعث ایجاد 👈 ورم زانو، آرتروز، آب آوردن مفاصل می شود.
اگر بلغم در مفاصل خیلی زیاد شود منجر به 👈 آرتریت روماتوئید می شود که این اتفاق ها بیشتر در زنان در سن سردی ۳۵ سال به بالا اتفاق می افتد. ✅🌷
بلغم زیاد در ستون فقرات می شود ⬅️ روماتیسم
بلغم زیاد در دیسک می شود ⬅️ بیرون زدگی دیسک
بلغم زیاد در مغز و روان باعث ایجاد ⬅️ افسردگی می شود
بلغم زیاد در مو باعث ⬅️ سفیدی مو می شود
بلغم زیاد در استخوان ⬅️ زائده استخوانی
🌸💟 درمان به ضد است. بلغم سردی و تری است؛ پس ضد آن می شود گرمی و خشکی. باید غذاها و داروهای گرم و خشک بخورد.
⚠️ البته نسخه درمانی باید با توجه به در نظر گرفتن مزاج ذاتی و غلبه اخلاط دیگر نیز باشد، شاید کسی در حالی که غلبه بلغم دارد، غلبه سودا (سردی و خشکی) هم داشته باشد، که برای این افراد خوردن به تنهایی گرمی و خشکی ها باعث بدتر شدن خشکی بدنشان می شود و باید با تدبیری درست هر دو خلط غالب را برطرف کرد. ✅👌💐
#طب_اسلامی یکشنبه ، چهارشنبه در کانال #مطلع_عشق👇
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc