eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج قاسم و تعدادی از فرماندهان سپاه سال ۷۸ به طور جدی به رییس جمهور وقت یعنی خاتمی بابت فتنه تذکر دادن! نگذارید اصلاح‌طلبان چهره‌ی واقعی حاج قاسم رو زیر برچسب‌های خودشون پنهان کنن؛ همیشه در فتنه‌ها پشتیبان ولی فقیه بوده... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_پنجاه_دوم ✍و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد! دقیقا ارشیای جوان تر شده با ریش... _وای ار
✍کنار درخت تنومند کوچه ایستاده بود و هنوز هم نفهمیده بود که چه خبر شده... ارشیا با همان چهره ی مشوش در زد، چند دقیقه ای طول کشید و بعد بی بی با آن چادر رنگی و مقنعه ی سفید در را باز کرد و با دیدنشان لبخندی زیبا زد. انگار منتظر مهمان ناخوانده بود باز، درست مثل دیروز! ریحانه که سکوت ارشیا را دید خودش دهان باز کرد: _سلام بی بی _علیک سلام مادر _ببخشید که بی موقع مزاحم شدیم _قدمتون رو چشم من. خیر باشه _والا چه عرض کنم... اگه اجازه بدین چند دقیقه ای وقتتون رو بگیریم _خیلی خوش اومدین عزیزم؛ بفرمایید و کنارتر رفت و با دست به داخل اشاره کرد. حالا به همان پشتی های مخمل قرمز رنگ تکیه داده بودند و عطر هل چای تازه دم توی استکان های کمر باریک، مشامشان را پر کرده بود. چقدر بی بی صبور بود، برعکس ریحانه! _خواب دیدم دیشب بی بی سرش را تکان داد، به قاب عکس ها خیره شد و با نفسی عمیق گفت: _خیره ان شاالله پسرم... چه خوابی؟ _خواب پسر شما رو... شبیه من بود، خیلی زیاد! _خب؟ آب دهانش را قورت داد و چنگی به موهایش زد، ادامه داد: _توی حیاط همین خونه بودیم من و بابا و شما؛ مثل سی سال پیش که خبر شهادتش رو آورده بودن خونه شلوغ بود و شما بی تاب. بابا یه گوشه چمباتمه زده بود و من بچه شده بودم و چسبیده بودم بهش... می ترسیدم از صدای جیغای پشت سرهم عمه بتول و گریه ی بقیه. چشمم به عمو بود که کنار حوض نشسته و تو نگاهش که میخ شما بود غم موج می زد... لباسش خاکی بود و پوتینش گلی، به این فکر می کردم که چقدر مهربونه و چرا زودتر از این ندیده بودمش؟ یهو صورتش رو برگردوند سمت من، بهم لبخند زد و گفت:"بیا عمو، منو بی بی رو بیشتر از این منتظر نذار" نفهمیدم حرفشو، پاش می لنگید وقتی رفت سمت در... چفیه ی دور گردنش رو درآورد و انداخت روی شاخه ی درخت انجیر؛ بعدم رفت! ریحانه به شانه های لرزان بی بی نگاه کرد، گوشه ی چادر را کشیده بود روی صورت خیس از اشکش و زیرلب چیزهایی نامفهوم می گفت. اما چند ثانیه که گذشت چادر را پس زد و انگار برای کسی آغوش گشود. ریحانه هنوز در فکر تعبیر خواب بود و ربط دادن واژه عمو به علیرضا، که در کمال ناباوری همسرش را دید که بین گل های ریز و درشت چادر نماز بی بی گم شد... نفهمید چه شده و فقط شوکه تر از پیش شد! بی بی که با مهر سر ارشیا را نوازش می کرد گفت: _گفتم که مرده ماییم نه شهدا! از پریشب بهم پیغام داده بود که یکی از عزیزام میاد به دیدنم... همین که درو باز کردم و چشمم به قد و قامتت افتاد وسط کوچه دلم هری ریخت پایین، مگه داریم غریبه ای که گذرش بیفته به این محل و انقدر شبیه علیرضای من باشه؟ مگه میشه مادربزرگی اسم نوه ی ارشد پسریش رو فراموش کنه؟ هرچی بابات بی معرفت بود و با دوتا چشم و ابرو اومدن مه لقا دل و دینشو داد و نگاه به پشت سرشم نکرد، اما تو از همون اولم سرشتت خوب بود مادر... آخ الهی پیش مرگت بشم که بعد سی سال دلمو شاد کردی ریحانه با بهت گفت: _ش... شما مه لقا رو چجوری می شناسین؟ نوه ی ارشد؟ اینجا چه خبره حاج خانوم؟ _خبرای خوش گل به سر عروس _عروس؟ ارشیا که انگار بالاخره دل کنده بود از نوازش بی بی با چشم هایی سرخ از گریه گفت: _یعنی هنوز نفهمیدی که بی بی، مادربزرگ منه؟ ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ ....
قسمت_پنجاه_چهارم ✍ارشیا با چشم هایی سرخ از گریه گفت: _یعنی هنوز نفهمیدی که بی بی، مادربزرگ منه؟ ریحانه با بهت پرسید: _یعنی... تو نوه ی... باورم نمیشه! اصلا امکان نداره آخه _حق داری که باور نکنی چون خودمم غافلگیر شدم از دیدن بی بی بعد این همه سال! _بگو سی سال مادر _مه لقا هیچ وقت نذاشت که راه بابا این طرفا بیفته، آخرین بارم که اومد برای مراسم عمو بود و در واقع اولین بار بود که من اینجا رو می دیدم _نمی تونم نفرینش کنم یا پیش خدا بدش رو بخوام اما از دار دنیا دوتا پسر داشتم. علیرضا که شهید شد، نمی دونم چه صیغه ای بود که محمدرضا هم رفتو دیگه پیداش نشد! لابد زنش کسر شان براش داشت که بگه شوهرم خانواده شهیده و ال و بل... حتی شنفتم که می خواد اسمش رو هم عوض کنه و بشه همرنگ جماعتی که خونواده زنش می پسندید! این بچه رو سر جمع ده بار نذاشت که ما ببینیم... فقط قیافه و جوونی و جنم شوهرش رو می خواست نه اصالت و خانواده و این چیزا رو. آقا علی، بابابزرگ ارشیا رو میگم تا وقتی که سرشو گذاشت زمین و مرد داغ بچه هاش به دلش بود. خدا بیامرز اگه دوماداش نبودن که بیکس بود و هیشکی نبود جمعش کنه! دستش از قبر بیرونه واسه خاطر اولادش... _خدا رحمت کنه باباعلی رو، یادمه روزی که خبر فوتش رو دادن من و مامان و اردلان ایران بودیم و بابا لندن. رفته بود برای تجارت، مامان نذاشت که باخبرش کنیم، گفت از کارش میفته! بی بی اشک صورتش را با دست های چروک خوردش پاک کرد، انگشتر فیروزه ی آبی رنگی که توی انگشت وسطش بود را دیروز ریحانه ندیده بود. قشنگ بود و احتمالا قدیمی... _خدا از سر تقصیراتش بگذره! حالا محمدرضای بی وفام چطوره مادر؟ _خوبه... می گذرونه _چهار ستون بدنش سلامته؟ خدا رو شاهد می گیرم همیشه دعا کردم هرجا هست دلش خوش باشه _سالمه، جز اینم از شما انتظار نمی رفت _خودت چطور شدی مادر با این دست و پای بسته؟ ریحانه نشسته بود و ماجراهای عجیبی که می شنید را بهم وصله و پینه می کرد. عمق نامردی مه لقا درک نمی کرد! در واقع با این اوصافی که می شنید برای او باز هم مادرشوهر منصفی بود! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ ....
قسمت_پنجاه_پنجم ✍سینی حلوایی که نیمه خالی شده بود را روی سنگ مزار گذاشت، قاشق کوچک را در دل حلواهای تزئین شده ی با پودر نارگیل فرو برد و گفت: _دستتون درد نکنه بی بی عالی شده _نوش جونت، تو نمی خوری ارشیا جان؟ _نه ممنون، ریحانه خانوم شما موقع تزئینم کم ناخنک نزدی! ریحانه با دستمال کاغذی چربی کف دستش را پاک کرد و خجول گفت: _اشکالی داره؟ _نه اما از این اخلاقا نداشتی _خب آخه خیلی خوشمزه بود! _اذیتش نکن مادر، هوس کرده بچم با اینکه می دانست بی بی از چیزی خبر ندارد اما از نگاه تیزش فراری بود، هول شد، کش چادرش را تنظیم کرد بلند شد و گفت: _با اجازه من برم یه دوری بزنمو برگردم! چند قدم دور نشده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد، همانطور که سنگ نوشته ها را می خواند، تماس را برقرار کرد: _الو _سلام _سلام ترانه خوبی؟ _خوبیو... لا اله الا الله! کجایی دقیقا شما؟ دو روزه دلم اومده تو دهنم هرچی به اون خونت زنگ می زنمم هیشکی نیست که گوشی رو برداره! _نگران نباش قربونت برم من خوبم _وای خدا تو آخر منو دق میدی! کجایی که موبایلت آنتن نمیده؟ _الان که امامزاده... اما قبلش نه، ببین مفصله ترانه حیفه از پشت گوشی بگم _حیف منم که دارم از نگرانی می میرم _ای بابا! عجولیا آبجی کوچیکه _بگو ببینم چی شده؟ _هیچی! خونه ی مامان بزرگ ارشیا اومدیم از دیروز تا حالا _کی؟ مامان بزرگ ارشیا؟! اون مه لقا مگه چندتا مامان داره؟ مرده بود که... _میگم که داستان داره _یعنی زنده شده؟ از تصور ترانه خندید و جواب داد: _نه! ول کن این حرفا رو، فقط بدون داره خوش می گذره بهم _خوبه والا، زن و شوهر دعوا کنن ما بیکارا باور کنیم! _خواهری یعنی دوست نداری ما خوب و خوش باشیم؟ _والا بخیل نیستیم منتها... _بله بله؛ نگرانی. اما ببین، ارشیا یجوری شده _چجوری؟ _عجیب! حالا صبر کن میام دیدنت و یه دل سیر صحبت می کنیم و همه اتفاقات این چند روز رو برات تعریف می کنم. خوبه؟ _بی صبرانه منتظرم. به اون خدا بیامرز سلام برسون _کدومشون؟ _وا _آخه الان وسط یه عالمه قبرم! _بسم الله... رفتی زیارت اهل قبور؟ دو روزه سر خاک مامان بزرگش نشستین؟ _ارشیا یه مامان بزرگ دیگم داره یعنی داشته از قبل، بی بی. مادر شهیده! عموی شوهرم شهید شده؛ باورت میشه؟ ترانه بلند زد زیر خنده و بعد از چند ثانیه گفت: _جوک سال بودا! فکر کن... مه لقا عروس یه خانواده شهیده _دقیقا _باشه... تو خوبی! حالا برو یه فاتحه از طرف من بخون تا بعد ببینم چی میگی _البته حقم داری؛ خیلی خب بگذریم، فعلا _مواظب خودت و بچه باش. خدافظ برگشت و به بی بی و ارشیا نگاه کرد که سر مزار عمو علیرضا نشسته بودند. از دیروز تابحال بهترین ثانیه های عمرش را سپری می کرد... باهم آلبوم های قدیمی بی بی را زیر و رو کرده و کلی داستان های جدید شنیده بودند، حلوا پخته بودند و ارشیا از خاطرات کودکی اش گفته بود، و حالا هم به پیشنهاد خود او آمده بودند ملاقات علیرضا... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ ....
قسمت_پنجاه_ششم ✍بی بی چفیه ی علیرضا را به ارشیا بخشیده بود و همینطور پلاکش را... ریحانه می فهمید که شوهرش تمام دو روز گذشته با همیشه فرق داشته. حتی چشمانش برقی از خوشی داشته انگار. گچ پایش را باز کرده بودند و دکتر برایش چند جلسه فیزیوتراپی نوشته بود. ترانه دوبار دیگر تماس گرفته و گفته بود که از دکتر برایش وقت گرفته... بالاخره باید هوای بچه اش را هم می داشت حتی پنهانی! _میشه برگردیم خونه ی بی بی؟ راهنما زد و متعجب گفت: _ما که فقط چند ساعته اومدیم _تنهاست _تنهایی اون بنده ی خدا مال دیروز و امروز نیست... _یعنی مخالفی که بریم؟ نگاهش کرد، شبیه پسر بچه هایی شده بود که منتظر تایید مادرشان نشسته اند. پشت چراغ قرمز که ایستادند گفت: _شاید اذیت بشه _بیشتر از اونی که فکر می کنی خوشحال میشه! _چی بگم... پس تو رو می رسونم بعد خودمم میام _جایی می خوای بری؟ _اوهوم میرم دیدن ترانه منتظر برخورد ارشیا بود اما بجز تکان دادن سر، هیچ واکنشی نشان نداد. انگار کم کم ارشیا شبیه به کسی غیر از خودش می شد... مرد مغرور دیروز حالا دل نگران مادربزرگش بود! به برگه های دفترچه نگاه می کرد که دکتر پشت سرهم سیاهشان کرده بود، آزمایش خون و سونوگرافی و هزار و یک چیز دیگر... تازه اول دردسرش بود! ترانه ظرف میوه را روی میز گذاشت و طبق عادت چهارزانو نشست روی مبل. _خب با این حساب باید فردا صبح بریم آزمایشگاه و وقت سونو هم بگیریم از دکتر پازوکی. بعدم... _نمیشه _وا چرا؟ نکنه از خون دادن می ترسی؟ _نه عزیزم! نمیشه چون الان باید برم خونه ی بی بی ترانه با دهانی که پر بود از خیار گفت: _خب نرو همینجا بمون امشب تا صبح دوتایی بریم _ارشیا چی؟ _بذار پیش مامان بزرگش خوش بگذرونه، ریحانه به جان خودم پا قدم بچه ت خوبه ها... الهی خاله فداش بشه عسیسم... هنوز نیومده داره باباشو کلا متحول می کنه! _داغونم ترانه، مثل چی می ترسم از ارشیا... اگه بفهمه _از خداشم باشه! حالا زبونم لال اگه نازا بودی خوب بود؟ _ارشیا و من رو حساب همین بچه دار نشدن باهم ازدواج کردیم! _چون جفتتون در نهایت احترام خل تشریف دارید... خدا رو تو حساب کتاباتون جا ندادین و اینجوری غافلگیر شدین که البته باید کلاهتونم بندازید هوا... همین نوید اگه بفهمه ما قراره بچه دار بشیم منو میذاره رو سرش حلوا حلوا می کنه! _حالا میگی چیکار کنم؟ _شوهرته! بشین پیشش همه چیز رو رک بگو و یجوری بگو که ذوقم بکنه اتفاقا! _من می ترسم _وای دق کردیم از دست تو، شماره آقای نامجوی رو بگیر بده من بگم اصلا _جوگیر نشو، منم پاشم که دیر شد _صبح میای دنبالم؟ _نه شاید نتونم برم باید ببینم چی میشه _به بی بی بگو _چی رو؟ _قضیه ی باردار بودنت رو تعریف کن و ازش بخواه که به نوه جانش بگه... نظرت؟! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌❣ @Mattla_eshgh
۳۰ ♨️ بدگمانی و سوءظن نسبت به دیگران نوعی اختلال شخصیت است! این بیماری، حاصل ارزیابی غیرواقعی از رفتارهای دیگران است. ❌مراقب باشیم به این بیماری دچار نشویم! ‌❣ @Mattla_eshgh
💞کفویت اعتقادی از لحاظ دینی( مسلمان با مسلمان ) و مذهبی( شیعه با شیعه )باید در یک سطح باشید. پسر و دختر مذهبی باید به این نکات توجه کنند: حجاب پیش نامحرم رفتن به عروسی مختلط دست دادن با نامحرم نماز و مسجد با توجه به الویت خود، اهم و مهم کنید. بپرسید که جلوی پسرعمه/عموت حجاب داری؟ دخترخاله ات پیش شما حجاب دارد؟ با پسرخاله ات دست می هی؟ با دخترخاله ات دست می‌دهی؟ نماز می‌خوانی؟ همیشه یا نه؟ مسجد میری؟ 📿دین یکی باشد و در مذهب تا ٧٠ درصد تناسب وجود داشته باشد. 🖋دکتر
💞کفویت اعتقادی از لحاظ دینی( مسلمان با مسلمان ) و مذهبی( شیعه با شیعه )باید در یک سطح باشید. پسر و دختر مذهبی باید به این نکات توجه کنند: حجاب پیش نامحرم رفتن به عروسی مختلط دست دادن با نامحرم نماز و مسجد با توجه به الویت خود، اهم و مهم کنید. بپرسید که جلوی پسرعمه/عموت حجاب داری؟ دخترخاله ات پیش شما حجاب دارد؟ با پسرخاله ات دست می هی؟ با دخترخاله ات دست می‌دهی؟ نماز می‌خوانی؟ همیشه یا نه؟ مسجد میری؟ 📿دین یکی باشد و در مذهب تا ٧٠ درصد تناسب وجود داشته باشد. 🖋دکتر
فعلا مادر سه فرزند ۸ ساله و ۵ ساله و ۳ ساله هستم. ان شاالله خدا زیادشون کنه اما این بار من با یک تجربه متفاوت آمدم پیش شما، نمیخوام از شیرینی و سختی فرزندآوری خودم بگم. بلکه میخوام یک ایده ای رو مطرح کنم که برای همه ما تا حدی امکان پذیر هست. بهار امسال بود که حضرت آقا فرمان مواسات را صادر کردن. ما هم مثل خیلی از خانواده های دیگر، به فکر افتادیم که چطور تو این جبهه به توصیه ولی امر مسلمین گوش بدیم. از ۲۰ بسته کمک مومنانه شروع کردیم و حالا رسیدیم به ۱۵۰ بسته در ماه... کمک به اشتغال فراهم کردن اسباب تحصیل دانش آموزان نیازمند و خیلی کارهای دیگر در حین این کمک ها متوجه شدیم که بعضی از خانواده از ترس فقر میرن سراغ سقط جنین برای همین تصمیم گرفتیم واسطه لطف الهی به بندگانش باشیم و رزاقیت خداوند را عینی به بندگانش نشان بدیم. و یک کار متفاوتی را شروع کردیم. به خانواده های نیازمند اعلام کردیم که هر کسی باردار شد، در طی دوران بارداری، خورد و خوراک مقوی و کامل براش فراهم ‌می کنیم. ماهانه اصلا غم به دل راه نده و چقدر این کار برکت داشته چه خانواده هایی داشتیم که تا مرز سقط جنین رفته بودند و منصرف‌ شدن الحمدلله هر ماه گوشت و مرغ و برنج و روغن و خرما و .... حتی ویارونه هم براشون جور میکنیم. سعی میکنیم یک دست لباس نوزادی هم بذاریم تا مادر را دلگرم کنیم و صد البته همه این کارها بانی داره همیشه که نباید فقط خودمون بچه بیاریم، با این کار چندین سود بردیم. از قتل طفل معصوم جلوگیری کردیم بقیه اعضای خانواده از وجود این کوچولوی جدید بهره مند میشن به رازق بودن خدا بیش از پیش ایمان میارن و از همه مهم تر در گسترش نسل شیعه اثرگذار بودیم. پیشنهاد میکنم هر چند تا خانواده مسئولیت یک مادر باردار که به لحاظ مالی در تنگنا هست را برعهده بگیرند قطعا برکات بیشماری خواهد داشت فقط کافیه یکم دور و بر خودتون رو بگردید.
ثابت قدم.mp3
3.42M
💢خواستگارهایی پولدار و شهرت دار و بانفوذ داشت؛ اما... ♦️همه چیز داره ولی نماز نمیخونه! حجت الاسلام ‌❣ @Mattla_eshgh
🎀 🎀 افراد ریزنقش نباید لباس های بسیار گشاد بپوشند، زیرا آنها را کوچکتر نشان می دهد. آستین های شان ساده و یقه لباس شان کوچک باشد، بهتر است. همچنین از طرح هایی که لباس را چند قسمت می کند، دوری کنند. هرگونه طرح تزیینی روی لباس شان باید بسیار ساده و کوچک باشد. طرح هایی که دارای خطوط افقی مشخص است مانند کت کوتاه و صاف با شانه های پهن مناسب آنهاست. ‌❣ @Mattla_eshgh