eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر آداب دیدوبازدیدهای عید را به درستی رعایت و اجرا کنیم، علاوه بر آموزش غیرمستقیم این آداب به فرزندان و سایر اطرافیان، نوروز را برای خود، فرزندان، اقوام و آشنایان به خاطره خوبی تبدیل می‌کنیم. 🎉تلویزیون را خاموش کنید هنگامی که مهمان دارید، تلویزیون را خاموش کنید و همه توجه‌تان به مهمان باشد. این نکته به خصوص برای دید و بازدید عید که معمولا کوتاه‌تر از سایر مهمانی‌هاست، بهتر است رعایت شود. 🎉با تلفن همراه خود مشغول نشوید برای چند دقیقه از تلفن همراه خود استفاده نکنید. اینکه مهمان در خانه‌تان نشسته باشد و شما مدام مشغول تلفن همراه‌تان باشید، کمی دور از ادب و احترام است. 🎉رمز مودم اینترنت خانه از وسایل پذیرایی محسوب نمی‌شود نیازی نیست به همه مهمانان عید، به محض ورود به خانه‌تان، رمز مودم اینترنت را تقدیم کنید. این کار شما به هیچ وجه نشانه احترام گذاشتن شما به مهمان نیست. 🎉فیلم، عکس و اخبار فضای مجازی را به مهمانان نشان ندهید در دید و بازدید کوتاه عید، از نشان دادن تصاویر و فیلم‌های جنجالی در فضای مجازی به یکدیگر خودداری کنید. همچنین نیازی نیست از اخبار داغ و جنجالی فضای مجازی با مهمان‌تان صحبت کنید. مهمان شما برای اینکه جویای حال و احوال شما و خانواده‌تان شود، اکنون در منزل شما حضور دارد.
🌀 مراقب باورهایمان باشیم! 🔹امروز جنگ، جنگ رسانه‌هاست. جنگ فقط خوردن خمپاره رویِ خانه‌هایمان نیست. از خانه‌هایمان مهم‌تر باورهایمان است که باید مراقب باشیم بمباران نشوند. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
خدا بهم آیه ای رو داد که چادرش قید و بند داره! آیه ای که نمازش تماشا داره، آیه ای که لبخندش محجوبا
نهم 🍃تو و زینب آرزوی من بودید و هستید؛ اینجوری بغض نکن، منو شرمنده ی سیدمهدی نکن! دستش را روی موهای زینب کشید و گفت: _گریه نکن عزیز بابا... گریه نکن دردونه؛ بیا بغل بابا! زینب بیشتر به آیه چسبید. صدای ارمیا را بغض گرفت: _آیه ببخش؛ آیه بغض نکن... زینب دخترمه! از روزی که به دنیا اومد همه ی دنیام شده... آیه... بانو! این گریه های زینب منو میکشه؛ من بغض یتیمی رو خوب میشناسم! من هق هق های بی پناهی رو خوب میشناسم؛ آیه... تقصیر من چیه که اینجوری نگاه ازم میگیری و لب میگزی؟ نگاه آیه که بالا آمد... اشک چشمانش که جوشید، دستهای ارمیا مشت شد. درد دارد مرد باشی و بغض و اشک بی پناهی را در چشما ببینی و دلت مرگ نخواهد... آیه غریب مانده بود! آیه هوای سیدمهدی را کرده بود؛ گاه آیه بودن سخت است و گاه آیه ماندن سختتر. بغضش را فروخورد... آیه بود دیگر؛ دوست داشت که کوه باشد برای دخترکش! حاج علی محکم بودن را یادش داده بود. سیدمهدی م را یادش داده بود. آیه بلد بود که پشت دخترکش باشد. لبخند زد و گفت: _غذا سرد شد، چرا همه منو نگاه میکنید! حاج آقا یه حرف حقی زده؛ هرکس دیگه هم بفهمه همینو میگه، چرا تعجب کردید؟ و دست برد و قاشقش را برداشت و کمی غذا در دهان زینبش گذاشت و صورتش را بوسید و گفت: _تو چرا گریه میکنی مامان جان؟ با تو نبودن که! زینب چشمان آیه وارش را به ارمیا دوخت و معصومانه با بغض سوال کرد: _بابا؟! ارمیا با بغضش لبخند زد: _آره عزیزم... آره قربون چشمات بشم، گریه نکن نفس بابا! زینب به آغوشش رفت و خود را به آغوش پدر انداخت. حاج یوسفی گفت: _شرمنده دخترم، نمیخواستم ناراحتت کنم؛ فقط برام عجیب بود و ناگهانی! آیه با سری پایین گفت: _شما حرف بدی نزدید، چرا شرمنده باشید؟ سکوت بدی بود. آیه غذایش را با بغض میخورد. نگاه از همه گرفته بود... ارمیا به زینب غذا میداد و راه گلوی خودش بسته بود. محمد کلافه بود، صدرا عصبانی بود، مسیح چیزی ته دلش میسوخت، یوسف از درد ارمیا درد داشت، رها با بغض آیه بغض کرده بود، سایه اشک چشمانش را پس میزد، مریم معذب شده بود... مهدی از آغوش پدرش بیرون آمد و به سمت زینب رفت و آبنبات چوبیاش را به سمت زینب گرفت، همان آبنباتی که صبح خریده بودند و زینب سهم خودش را خورده بود و با زور میخواست مال مهدی را بگیرد؛ همان که از صبح چندبار سرش با هم دعوا کرده بودند. به سمت زینب گرفت و گفت: _گریه نکن؛ مال تو... من نمیخوام! زینب دستش را دراز کرد که آن را بگیرد، مهدی آن را عقب کشید و گفت: _دیگه گریه نمیکنی؟ زینب گفت: _نه! و اشکهایش را پاک کرد؛ مهدی آبنبات چوبی را به دست زینب داد و دوید و خود را در آغوش رها انداخت. رها صورت پسرک مهربانش را بوسید... پسری که طاقت گریه های همبازیاش را نداشت؛ شاید مهدی هم درد زینب را حس کرده بود.
غذا در سکوت سردی به پایان رسید. سفره را جمع کرده، ظرفها را شسته و جابه جایی ها انجام شد. محترم خانم، زن حاج یوسفی، در تدارک میوه و چای بود که آیهای که از آنموقع به کسی نگاه نکرده بود به سایه گفت: _به محمد میگی بریم حرم؟ سایه سری تکان داد و به سمت محمد رفت... محمد نگاه نگرانی به زن برادرش انداخت و به همسرش گفت: _باشه، آماده بشید بریم. بعد رو به صدرا کرد و گفت: _ما داریم میریم حرم! صدرا گفت: _ما یعنی کیا؟ محمد: من و همسرم و زنداداشم! زنداداشم را که میگفت نگاهش را به ارمیا دوخت. درد بدی در سینه ی ارمیا پیچید. هرچه سعی میکرد به آیه نزدیکتر شود، بدتر میشد. حالا حتی نگاهش را از همه دریغ میکرد؛ حتی با او سخن نمیگفت. درد داشت اما گفت: _بدون من زنمو کجا میخوای ببری؟ بدون رضایت شوهر؟ تا جایی که من میدونم اسلام روی رضایت شوهر خیلی تاکید داره برادر شوهر! برادر شوهر را در جواب زنداداش گفتن محمد گفته بود. محمد هنوز هم عموی زینبش بود... محمد هنوز هم به آیه وصل بود... محمد هنوز هم همان کسی بود که باید با آیه ازدواج میکرد و جای برادرش را میگرفت و اینها هنوزهایی بود که روح ارمیا را میخورد. آیه چادر سیاهش را سرش کرد و چادر گلدارش را تا کرد و روی چمدانش گذاشت. لباسهای زینب را عوض کرد و چادر عربی کوچکش را روی سرش گذاشت. وقتی از اتاق خارج میشدند ارمیا مقابلشان بود: _کجا میرید؟ آیه خودش را با درست کردن مقنعه ی زینب مشغول کرد: _حرم! ارمیا: تنها؟ آیه: با محمد و سایه! ارمیا: نباید به من بگی؟ آیه: شنیدی دیگه! ارمیا: چرا با من قهری؟ گناه من چیه؟ آیه: گناه من چی بود که سیدمهدی رفت؟ گناه من چی بود که دختر یتیم دارم؟ ارمیا: من نباشم مشکلات تموم میشه؟ آیه: با اومدنت تموم شد؟ ارمیا: میخوای برم؟ آیه: مگه خواسته ی من فرقی ام داره؟ ِ ارمیا: بی انصاف نبودی زن سید مهدی ، بی انصاف شدی... سه سال منتظرت نموندم؟ آیه: به خواست دلت موندی! ارمیا: به خواست قلب و عقلم موندم، پی هوس نرفتم که سهمم از تو این شده! آیه: سهم من از سیدمهدی دو متر خاکه! ارمیا: مگه تقصیر منه؟ آیه: بیوه شدن منم تقصیر خودم نیست! ارمیا: چرا از هر طرف که میری به اینجا میرسی؟ آیه چی میخوای؟ آیه: آرامش! ارمیا: منم میخوام! آیه: پس منو ببر حرم! ارمیا: بریم!
همه آماده شدند که به حرم بروند. همه شوق حرم داشتند ولی حس معذب بودن در وجود همه شان بود؛ با بحثی که سر شام شده بود فضا سنگین بود. محترم خانم هنوز هم معذرت خواهی میکرد. گاهی حاج یوسفی که نگران دل شکسته ی مریم بود هم میتوانست دل بشکند؛ مگر آدمهایی که دل میشکنند شاخ و دم دارند؟ همه شان نگران ناموسشان هستند، همه شان نگران دوستداشتنی هایشان هستند، همه شان پشت هستند و پناه اما گاهی زیر پای کسانی را خالی میکنند که کسی را ندارند تا دستهایشان را بگیرد. آیه که مقابل حرم ایستاد، زینب را در بغل داشت. هرچه ارمیا خواست زینب را از آغوشش بگیرد، آیه سرسختانه مخالفت میکرد. زینب همهی پناهش بود؛ زینب همه ی داشته اش بود؛ ارمیا حس غربت داشت؛ شبیه روزهای کودکی در پرورشگاه... شبیه روزهای تنهایی اش! نگاهش را به گنبد زرد رنگ دوخت "نگاهم میکنی؟ چرا سرنوشتم تنهاییاست؟ نگاهت با من است؟ در این شلوغیها مرا هم میبینی؟ میبینی که چقدر درد دارم؟ مگر چه از دنیا خواستم؟ همه ی خواسته ی من این زن و کودک است. گناهم این میان چه بود که محکوم شدم؟ من هنوز توجهش را به دست نیاورده، از دست دادمش... نگاهم میکنی؟ بس نیست اینهمه سال تنهایی؟ بس نیست اینکه نمیدانم از کجا آمده ام؟ بس نیست یتیمی ام؟ خواستم همسر باشم، پدر باشم... محروم ماندم... نگاهم میکنی؟" همان لحظه زینب صدایش زد: _بابا... بغل! ارمیا به پهنای صورت خندید. دستش را به سمت زینب برد و او را از آیه گرفت و بوسید و نگاهش را به گنبد دوخت: "نگاهم میکنی!" آیه آه کشید: _ببخشید! ارمیا به سمت آیه که کنارش نشسته بود سر چرخاند: _با منی؟ آیه سری به تایید تکان داد: _آره؛ تقصیر شما که نبود، اما دلم شکسته بود و کسی جز شما نبود که تقاص ازش بگیرم. کارم اشتباه بود، میبخشید؟ ارمیا: باید محکمتر از خانوادهم دفاع میکردم؛ اما حاج یوسفی رو سالهاست میشناسم! آیه: احترام موی سفیدش واجبه. ارمیا: منو میبخشی آیه؟ آیه: من چرا باید ببخشم؟ شما که کاری نکردید! ارمیا: میشه اینقدر جمع و مفرد نکنیم؟ گاهی گیج می.شم که چطور خطابت کنم؛ الان بیشتر از دو ماه و نیمه که ازدواج کردیم! آیه: بیشترشو که سوریه بودی. ارمیا: خب تو نخواستی باشم. آیه: بمون! ارمیا: میمونم! آیه: تنهایی سخته ارمیا: میدونم، خیلی خیلی سخته! آیه: حالا ما یه خانواده ایم! ارمیا: چیزی که همیشه آرزوش رو داشتم. تا نماز صبح به گنبد خیره ماندند و گاهی در دل با امام صحبت میکردند و گاهی با هم... زینب در آغوش پدر به خواب رفته بود، سایه و محمد کمی آنطرفتر و صدرا و رها آنطرفتر و کمی دورتر مسیح و صدرا نشسته بودند. چقدر آرزوهایشان شبیه هم بود. کمی آرامش برای آیه و ارمیا خواسته ی زیادی بود؟
قبل از نماز صبح زیارت کردند و نماز خواندند. وقتی خورشید طلوع کرد هلیم خریدند و به خانه ی حاج یوسفی رفتند. اشکال دارد که آیه دلش نخواهد دیگر اینجا بماند؟ اشکال دارد دلش گرفته باشد؟ اشکال دارد نخواهد ببخشد؟ مگر همیشه باید خوب بود؟ همیشه باید بخشنده بود؟ میخواست یکبار خودخواه باشد! میخواست یکبار قهر کند؛ میخواست یکبار امتحان کند! آیه: ارمیا! ارمیا به همسرش نگاه کرد: _جانم؟ آیه: دوست ندارم اینجا باشم، از اینجا بریم! ارمیا: قهری؟ آیه: دلم ازشون گرفته، نمیتونم اینجا بمونم؛ بعد از صبحانه بریم! ارمیا: میخواستم ماه عسل خوبی ببرمت، میخواستم بهتر منو بشناسی و بیشتر به هم نزدیک بشیم، ببین چقدر همه چیز به هم ریخته شد... باشه بانو! صبحانه بخوریم میریم. دوست ندارم جایی باشی که دلت نیست. آیه لبخند پر دردی زد و سری به تشکر تکان داد: _ممنون! ارمیا رو به همسفران کرد: _بعد از صبحانه وسایل رو بردارید بریم یک جایی اتاق بگیریم. همه موافقت کردند. دلیلی نداشت که دلیل بپرسد. همه میدانستند جایی میان قلب آیه درد میکند! صبحانه را که خوردند، مریم که با زهرا و محمدصادقش رفت، ارمیا خطاب به حاجی یوسفی گفت: _بهتون زحمت دادیم سید، با اجازه دیگه رفع زحمت کنیم! حاج یوسفی ابرو در هم کشید: _به خاطر حرفای دیشب منه؟ ارمیا سرش را به زیر انداخت: _اجازه بدید ما بریم دیگه؛ هم زحمت شما رو زیاد کردیم هم... خب... ببخشید حاجی اما من باید مواظب زن و بچه م هم باشم. محترم خانم دست آیه را در دست گرفت: _نرید! اینجوری با دلخوری که میرید خوب نیست، بمونید بذارید از دلتون در بیاریم! آیه: لطفًا اصرار نکنید، بودن ما شما رو بیشتر از همه اذیت میکنه! حاج یوسفی: من سالهاست که این سه تا پسر رو میشناسم. حدودا ده سال پیش بود که توی حرم باهاشون آشنا شدم؛ از راه نرسیده میخوای از ما بگیریشون؟ اگه ارمیا خانواده داشت هم اونا رو...ارمیا میان حرف حاج یوسفی پرید: _حاجی، این حرفا چیه میزنی؟ حاج یوسفی: حقیقته، چرا از شنیدن حقیقت میترسه و فرار میکنه؟ گاهی وقتها بعضیها کاری میکنند که جای بخششی باقی نمیماند، جایی مانده؟ آیه از روی سفره بلند شد و گفت: _سفره تون پر برکت؛ شرمنده بهتون زحمت دادیم. من و دخترم رفع زحمت میکنیم! آیه که این را گفت، محمد و صدرا بلند شدند. محمد: ما هم میایم دیگه! صدرا: با اجازه، رها جان وسایل رو بردار بریم. رها و سایه با مهدی رفتند و آیه دست زینب را که بابا بابا میگفت گرفت و به همراه خود کشید: _بریم مامان، بابا کار داره نمیتونه بیاد. وسایلش را برداشته بود و پشت سر رها و سایه خواست از اتاق خارج شود که ارمیا مقابلش قرار گرفت و راه خروجش را بست: _میخوای تنها بری؟ آیه گردن کشید:
_خیلی وقته تنهام! ارمیا: اهل رفتن نبودی! آیه: اهل رفتنم کردن، باید برم؛ تو هم باید بمونی! یه معادله ی ساده، رفتنی باید بره و موندنی باید بمونه! ارمیا: شما خانواده ی منید آیه! درسته ازم رو میگیری، درسته که هنوز سفت و سخت حجاب داری؛ درسته نگاهت بیشتر اوقات به قاب عکس سیدمهدیه، اما شما خانواده ی منید! آیه: از چی ناراحتی؟ از رو گرفتنم یا از رفتنم؟ ارمیا: از هر دو! آیه: داری مسائل رو با هم قاتی میکنی! ارمیا: شما بدون من هیچ کجا نمیرید! ما اومدیم ماه عسل، اومدیم بهتر هم رو بشناسیم، اومدیم تو منو ببینی و باهام غریبگی نکنی. آیه دست زینب را رها کرد و چادرش را از سرش کشید. تا چادر از سرش افتاد، ارمیا در را بست؛ مرد بود دیگر ، در ناراحتی و اضطراب و هر حس بدی که بود ، حواسش پی ناموسش و مردهای درون خانه هم بود مرد که باشی گرگ میشوی برای حفظ ناموست آیه روسری را از سرش کشید و مقابل ارمیا ایستاد: _مشکل اینه؟ ببین... این دلیل اینه که همیشه روسری سرم میکنم؛ همین رو میخواستی؟ ببین... یه شبه پیر شدم! یه شبه موهام سفید شد... یه شبه دنیام رفت زیر خاک و خاکسترنشین شدم! ارمیا نگاهش به موهای سپید شده ی آیه دوخته شد. جایی در دلش درد گرفت... تک وتوک موهای خرمایی اش هم در آن میان پیدا بود: _چرا اینجوری شد؟ آیه به پهنای صورت اشک میریخت: _فردای روزی که عشقمو خاک کردم اینجوری شد. یه شبه پیر شدن م نشنیدی؟ یه شبه پیر شدم! قلبم سرد شد... من اون شب مردم، من با سیدمهدی مردم حالا چی میخوای ؟ دنبال چی هستی؟ سه سال تمام رفتی و اومدی و رسیدی به اینجا... چرا همون اول نرفتی... چرا نرفتی؟ چنگ زد و روسری اش را از زمین برداشت و دوباره روی سرش کشید. چادرش را سر کرد و دست زینب را کشید و با خود از اتاق برد. دوباره گریه ی زینب از سر گرفته شد. از پشت دستش را به سمت ارمیا کشیده بود و میخواست دست دیگرش را به دست او بسپارد. صدا زد: _بابا! آیه برگشت و مقابل زینب نشست و دستانش را روی شانه های زینب گذاشت و فریاد زد: بابات مرده... تو بابا نداری! اون بابای تو نیست... اون دیگه نمیاد! اون آیه ای که میخواست من نیستم! اون بابای تو نیست! جمله ی آخر را فریاد زد. هق هق آیه هم بلند شده بود. صحنه ی نمایشی شده بود، هیچکس نمیدانست باید چه کار کند. ارمیا به سمتشان قدم برمیداشت که آیه با صدای آرامی گفت: _جلو نیا! ارمیا نگاهش بین زینب و آیه در گردش بود: _اینا چی بود به بچه گفتی؟ زینب دیگر گریه نمیکرد و با چشمهای گرد شده به آیه نگاه میکرد... ناگهان بر زمین افتاد و تنش شروع به لرزش کرد. آیه مات شد... محمد دوید و خود را به زینب رساند. محمد: شوک عصبی؛ داروخونه کجاست؟ حاج یوسفی: سر همین کوچه محمد: یه چیز بدید بذارم لای دندونش الان فکش قفل میشه! ارمیا دوید و دستش را لای دندان زینب گذاشت و او را در آغوش گرفت و دوید... محمد پشت سرش میدوید. به داروخانه که رسیدند شلوغ بود.
محمد داد زد و دارو خواست. مرد دارو نمیداد و محمد هنوز داد میزد و زینب میلرزید. ارمیا فریاد زد: _بچه م از دست رفت محمد! دکتر داروخانه که تازه رسیده بود رو به مردی کرد و گفت: _داروها رو بدید دیگه، بچه داره میمیره! مرد باز مقاومت کرد: _اما بدون نسخه این داروها رو نمیشه داد! محمد داد زد: _تو دارو رو بده من نسخه شو مینویسم میدم بهت؛ خدا... محمد که آمپولها را تزریق میکرد، ارمیا سعی داشت لرزش تن دخترکش را کنترل کند. تن زینب که آرام شد، محمد و ارمیا روی زمین رها شدند. ارمیا صورت بوسید که آیه با کمک رها و سایه وارد شد. مقابل پای زینب روی زمین نشست؛ مردم تماشا میکردند. نگاهش به صورت رنگ پریده ی دخترکش بود: مرد؟! ارمیا از لای دندان غرید: _خدا نکنه؛ نمیبینی نفس میکشه؟ نه... آیه نمیدید! آیه هیچ چیز جز صورت رنگ پریده ی سیدمهدی را نمیدید. آیه جان در بدن نداشت ولی ارمیا ادامه داد: _همین رو میخواستی؟ زینب سه سالشه! اون حرفا چی بود به بچه زدی؟ میخوای منو بسوزونی با این چیکار داری؟ اگه تو رو خواستم، قبل از تو زینب رو خواستم! اگه تو رو دوست داشتم، قبل از تو زینب رو دوست داشتم! فکر کردی چرا با تو ازدواج کردم؟! منی که تا روز عقد درست و حسابی صورتت رو دیده بودم با دیدن موهای سفید شده ت میرم پی کارم؟ فکر کردی سه سال پی هوس بودم؟ ارمیا میخواست ادامه دهد که آیه با سر به زمین افتاد و صدای بلندی آمد. از حال رفت و چشمان بسته اش نگاه ارمیا را به دنبالش کشید. آن همه فشار برای زنی که عشقش را زیر خاک گذاشته بود، کافی نبود؟ کافی نبود که قلبش بایستد؟ ارمیا خود را روی زانو به سمت آیه کشاند: _آیه؛ ببخشید، لوس نشو دیگه! محمد دستی به صورتش کشید و گفت یکی زنگ بزنه اورژانس! به سمت آیه رفت و نبضش را گرفت: _از حال رفته، سرم میخواد. نگاهش را به دکتر داروخانه دوخت و گفت: _یه سرم هم بدید که نسخه رو با هم بنویسم. َ دکتر سری تکان داد و به مرد پشت پیشخان اشاره کرد که بیاورد. مردم هم هنوز هم تماشا میکردند و بعضی با گوشی های موبایل خود فیلم میگرفتند... بعضی پچ پچ میکردند. ارمیا به محمد نگاه کرد: _اگه فقط از حال رفته برای چی آمبولانس خواستی؟ محمد به رنگ پریده ی ارمیا نگاه کرد: _زینب باید بستری بشه، ممنکه دوباره تشنج کنه؛ آیه هم باید چکاب ُ بشه، فشار زیادی بهش وارد شد. دیدی که فکر کرد زینب مرده ،این برای ایه یعنی مرگ خودش؛ باید قلبش رو بررسی کنن! َ رو به سایه گفت: _دفترچه بیمه ی ایه و زینب رو با مهر من بیار که نسخه ی داروهایی که گرفتم رو بنویسم. برای بیمارستانم نیازه، دفترچه هاشون توی کیف ایه ست مهر منم که میدونی ، تو کیفمه ادامه دارد ....
مطلع عشق
پستهای روز دوشنبه( سواد رسانه )👆 پستهای سه شنبه ( (عج) و ظهور)👇
📌 ؛ 🔹 حرف‌های زیادی روی دلم مانده است می‌شود با بهار بیایی؟ 🌸 السَّلاَمُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ فِطْرَةِ الْأَيَّامِ‏ 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
در_چنگال_عقاب 14 ✳️✳️ آنان نیز تلاش کردند همه زمینه‌های لازم را برای شکار آن شب فراهم کنند. اولین
15 هواپیما با سرعت زیاد روی باند به حرکت درآمد و در یک لحظه در‌آغوش آسمان جای گرفت. چراغ‌های هشدار «سیگار نکشید و کمربندها را ببندید» هنوز روشن بود. هواپیما بر فراز حریم فرودگاه به شکل نیم‌دایره چرخی زد و طرح خروج از ترافیک دبی را برای ورود به کریدور پروازی، همراه با صعودی آرام، اجرا کرد. مهمانداران، با اونیفورم‌های مخصوص، در رفت و آمد بودند تا به تدریج مقدمات پذیرایی از مسافران هواپیما را فراهم کنند. صدایی از بلندگوی هواپیما به گوش رسید: «ضمن سلام و شب‌ به خیر، من به نمایندگی از سوی کاپیتان… به اتفاق همکارانم در پرواز شرکت هواپیمایی Altyn Air به شما خوشامد می‌گویم. مقصد ما بیشکک و ارتفاع ما ۳۶ هزار پا از سطح دریا خواهد بود و در طول پرواز از آسمان ایران و ترکمنستان خواهیم گذشت. مدت پرواز ما سه ساعت و سی دقیقه خواهد بود. در صورت وضعیت اضطراری و یا تغییر فشار هوای داخل هواپیما، می‌‌توانید از ماسک‌های اکسیژن، که در بالای سر شما تعبیه شده است، استفاده کنید. ماسک را به صورتی که همکارانم برای شما نمایش می‌دهند روی بینی و دهان خود بگذارید و به طور طبیعی تنفس کنید.» راه‌های خروجی هواپیما … دو در در جلو، دو در در عقب هواپیما همانگونه که همکارم نمایش می‌دهد، قرار دارد … . مالک آرام نبود. مگر این توهمات کِشدار و پراضطراب‌ رهایش می‌کرد؟ به مهماندار جوانی که با حرکات سمبلیک طریقه استفاده از جلیقه نجات و ماسک اکسیژن را توضیح می‌داد، توجهی نداشت. چه اهمیتی داشت که میهماندار هواپیما اوقات خوبی را در این پرواز برایش آرزو کند؟ از همان لحظه که نام آسمان ایران را شنید، غمی جانکاه به جانش سایه انداخت: در این پرواز ما از فراز آسمان ایران، ترکمنستان خواهیم گذشت … ایران … سرزمین او … که اکنون با آن و مردمش بیگانه بود … با مردم خون‌گرم جنوب و شرق … صورت‌های آفتاب‌سوخته از آفتاب تند جنوب … زنان بُرقع به صورت و کودکان سبزه شیرین … از همه آنچه او را به یاد مردم این سرزمین می‌انداخت احساس ناخوشایندی داشت. قلب او چگونه می‌توانست با مردم ایران ارتباط متقابل انسانی برقرار کند و سرشار از احساسات باشد. جایی که او در پیش چشمان همه دنیا، هموطنانش را به بهانه‌های واهی به گوشه و کناری در حاشیه مرز در داخل یا خارج از کشور می‌کشاند و آن‌ها را سبعانه به رگبار مرگ
در_چنگال_عقاب 16 ✳️✳️ راه‌های خروجی هواپیما … دو در در جلو، دو در در عقب هواپیما همانگونه که همکارم نمایش می‌دهد، قرار دارد … . مالک آرام نبود. مگر این توهمات کِشدار و پراضطراب‌ رهایش می‌کرد؟ به مهماندار جوانی که با حرکات سمبلیک طریقه استفاده از جلیقه نجات و ماسک اکسیژن را توضیح می‌داد، توجهی نداشت. چه اهمیتی داشت که میهماندار هواپیما اوقات خوبی را در این پرواز برایش آرزو کند؟ از همان لحظه که نام آسمان ایران را شنید، غمی جانکاه به جانش سایه انداخت: در این پرواز ما از فراز آسمان ایران، ترکمنستان خواهیم گذشت … ایران … سرزمین او … که اکنون با آن و مردمش بیگانه بود … با مردم خون‌گرم جنوب و شرق … صورت‌های آفتاب‌سوخته از آفتاب تند جنوب … زنان بُرقع به صورت و کودکان سبزه شیرین … از همه آنچه او را به یاد مردم این سرزمین می‌انداخت احساس ناخوشایندی داشت. قلب او چگونه می‌توانست با مردم ایران ارتباط متقابل انسانی برقرار کند و سرشار از احساسات باشد. جایی که او در پیش چشمان همه دنیا، هموطنانش را به بهانه‌های واهی به گوشه و کناری در حاشیه مرز در داخل یا خارج از کشور می‌کشاند و آن‌ها را سبعانه به رگبار مرگ می‌بست یا با بی‌رحمی سر آن‌ها را از تن جدا می‌کرد. حالا او این بار ـ برای کمینی دیگر و قتل عامی دیگر نه از راه زمین که از راه آسمان برای ملاقات با ریچارد هالبروک، نماینده ویژه رئیس جمهوری آمریکا در منطقه افغانستان و پاکستان، پا به درون ایران می‌گذاشت. او توانسته بود با ترور و شرارت‌هایش توجه آمریکایی‌ها را به خود جلب کند. عبدالمالک ریگی اینک برای ایجاد اختلال و آشوب و بی‌نظمی در ایران اسلامی به مرد آرزوهای دشمنان این مرز و بوم تبدیل شده بود. باند پرواز پایگاه نهم شکاری ـ ساعت ۱ و ۳۴ دقیقه بامداد در تمامی پایگاه‌های درگیر جنب و جوش خاصی برپا بود. هنوز کسی از هدف نهایی مأموریت اطلاع چندانی نداشت. در همین لحظات پایانی، برخی مسائل پیش‌بینی نشده در پایگاه در حال انجام بود: * تعیین محل استقرار هواپیمای رهگیری شده پس از فرود اجباری در پایگاه؛ * تمرکز عوامل گارد انتظامی و تأمین حفاظتی آنان؛ * پیش‌بینی چند دستگاه اتوبوس برای انتقال مسافران از هواپیمای هدف به سالن ترانزیت فرودگاه بندرعباس؛ * فراهم کردن امکانات پذیرایی از مسافران؛ * پیش‌بینی فوریت‌های پزشکی و اورژانس (بهداری، آمبولانس و آتش‌نشانی، باریر و…) در صورت بروز حوادث غیرمترقبه در پایگاه بندرعباس و دیگر یگان‌های ذی‌ربط. در اندک زمانی سایر هواپیماهای خواسته شده، براساس طرح‌ریزی مأموریت نیز توسط کارکنان تعمیر و نگهداری به موشک‌های هوا به هوا و مسلسل‌های خودکار مجهز گردیدند. خلبان دنا آلفا درون کابین هواپیمای شکاری با نگاهی دقیق به صفحة علائم و نشان‌دهنده‌ها، آخرین چک‌های پروازی را هم انجام داد. با اعلام آمادگی خلبان و ارسال علامات پروازی، متخصصان خط پرواز، پین‌های ایمنی مهمات هوایی را خارج کردند، و پس از برداشتن چوب چرخ‌ها، آمادگی جنگنده دنا آلفا را برای اجرای مأموریت اعلام کردند. آنان نیز می‌دانستند اتفاق مهمی در شرف وقوع است و حضورشان در این دقایق بامداد و اعلام وضعیت فوق‌العاده برای پروازی بسیار حساس بی‌دلیل نیست. *** اینک بار دیگر یک پرواز و دو خلبان، همانند پرواز جاودان و به یادماندنی عباس دوران، آماده بود تا تأثیر یک تدبیر راهبردی در معادلات نیروی هوایی را برای حفظ اقتدار و امنیت میهن اسلامی و دفاع از فضای ایران، با یک هماهنگی زیبا، به نمایش بگذارد. در این هنگام، از نیمه شب، خلبان هواپیمای آلفا به همراه کابین عقب خود در ابتدای باند ۲۱ چپ‌پروازی با چشمانی بیدار و عزمی راسخ برای برخاستن از باند پروازی پایگاه دهم شکاری لحظه‌شماری می‌کرد.
در_چنگال_عقاب 17 ✳️✳️ اولین بار نبود که با زنگ اخطار آلرت از باند پروازی برمی‌خاست، او بارها و بارها برای شناسایی و یا تأمین پوشش هوایی منطقه، به محض نواخته شدن زنگ و درخواست پرواز اسکرامبل، باند پرواز را به قصد اجرای مأموریت ترک کرده بود. با این حال، او، با وجود درک حساسیت موضوع، هرگز تصور نمی‌کرد که این پرواز ممکن است چه افتخار بزرگ و نتایج ارزشمندی را در تداوم امنیت و اقتدار یک ملت قهرمان به همراه داشته باشد. حلقه‌های همدلی دست به دست هم دادند و سرانجام شمارش معکوس برای آغاز و اجرای عملیات هوایی آغاز شد. سایت ۸ ایستگاه رادار بندرعباس سایت شماره هشت ایستگاه رادار بندرعباس حال و هوای خاصی داشت. کارشناسان سرگرم بررسی اوضاع منطقه و کنترل ترافیک شدید هوایی بودند. آنان همواره وقت خود را صرف ایجاد آسایش و آرامش ساکنان این سرزمین می‌کردند و لحظه‌ای چشم از اسکوپ راداری برنمی‌داشتند، از این رو، به خود می‌بالیدند. برای آن‌ها هم بامداد چهارم اسفند ۱۳۸۸ با همه روزهای دیگر تفاوت داشت. این افراد، به عنوان پیش‌قراولان عملیات رهگیری، با چشمانی منتظر، تمامی مسیرهای تردد ورودی به آسمان ایران را رصد می‌کردند. بی‌شک، هواپیمایی با معرف شناسایی «Lyn 454» برای آن‌ها دیگر نه یک پرنده وقت ورودی در مسیر شرق ایران، بلکه هدفی بود که می‌بایست پس از کشف و شناسایی در یکی از پایگاه‌های نیروی هوایی به زمین می‌نشست. بنابراین، برای اجرای مأموریت ابلاغی در فرود اجباری هواپیمای مسافربری هیجان خاصی داشتند و نسبت به این پرواز، به دلیل تأکیدات امنیتی، حساسیت ویژه‌ای داشتند. براساس طرح ابلاغی، قرار بود با ظهور اولین نشانه‌های راداری از مسیر مورد انتظار (A-419) به ایران و تأیید رادیویی هواپیمای مذکور به مقصد بیشکک، با فشردن زنگ اسکرامبل، هواپیمای فانتوم مستقر در آلرت پایگاه هوایی بندرعباس را به پرواز سریع در منطقه فراخواند. نقطه ورودی به منطقه اطلاعات پروازی جمهوری اسلامی ایران از دبی به بندرعباس، نقطه تماس اجباری «داراکس» است که در جنوب بندرعباس کمی به سمت غرب روی رادیال ۲۱۰ درجه مسیر هوایی A-419 به فاصله تقریبی ۷۰ مایل از فرودگاه بندرعباس قرار دارد. این مسیر در ادامه به ایستگاه ناوبری کرمان، طبس از ایران با نقطه خروجی تماس اجباری «ریکدپ» واقع در ۴۰ مایلی شمال شرق بجنورد و از آنجا به عشق‌آباد ترکمنستان و سپس به بیشکک قرقیزستان منتهی می‌شود. مسئول کنترل ترافیک هوایی هواپیمایی کشوری، در اسرع وقت، اطلاعات سه فروند هواپیمای عبوری و در حقیقت سه پرواز جداگانه به مناطق کابل، کیف و بیشکک را به سمت نقطه تماس اجباری «داراکس» اعلام کرد و یادآور شد که این سه فروند به فواصل زمانی دو تا پنج دقیقه (در ساعات ۱ و ۳۴ دقیقه۱ و ۳۶ دقیقه و ۱ و ۳۸ دقیقه بامداد) از فرودگاه بین‌المللی دبی برخواهند خاست و دقایقی بعد از نقطه تماس ورودی در منطقه ترمینال هوایی بندرعباس ظاهر شده و سپس به سمت مقاصد خود تغییر مسیر خواهند داد. مطابق برنامه و طرح پروازی، قرار بر این بود که هواپیمای مسافربری، بعد از تماس با بخش کنترل ترافیک هوایی جنوب ایران (واقع در مرکز کنترل هوایی تهران)، برنامه تغییر ارتفاع از ۳۶ هزار پا به ۲۵ هزار پا را دریافت کند. پس از این تغییر، مجوز تماس با رادار نظامی از طرف این بخش از کنترل هوایی برای او صادر می‌شد. و همچنین قرار بود افسر کنترل رادار نیز، پس از تماس خلبان هواپیمای مسافربری، ادامه مسیر او را با حفظ ارتباط با فرکانس رادار مجاز اعلام کند. اکنون اقدامات اولیه عملیاتی برای شکل‌گیری رهگیری هوایی با متمایز کردن ترافیک مورد نظر از دیگر ترافیک‌های ورودی به فضای کشور جمهوری اسلامی به آرامی در شرف برنامه‌ریزی و اجرا بود. به موازات مدیریت راداری ترافیک هوایی مورد نظر از سوی قرارگاه پدافند هوایی خاتم‌الانبیا(ص)، مستقر در پایگاه هوایی بندرعباس، براساس دستور صادر فرمانده پایگاه، کارکنان فنّی و تعمیر و نگهداری، در کوتاه‌ترین زمان ممکن، دو فروند هواپیمای شکاری دیگر را نیز برای پرواز احتمالی در وضع آماده و به کد آلرت شب آماده پرواز کردند.
در_چنگال_عقاب 18 ✳️✳️ فرمانده پایگاه هوایی بندرعباس برای این‌که اوضاع را از نزدیک کنترل کند به واحد نظارت باند پروازی یا کاروان مستقر در مجاورت باند پروازی مراجعه کرد تا ضمن هدایت عملیات هوایی، لحظه به لحظه گزارش عملیات رهگیری را از طریق شبکه ارتباطات هوایی به پست فرماندهی ستاد نهاجا ارسال کند تا بدین‌طریق فرماندهیِ نیرویِ هوایی به طور مستقیم از سیر عملیات مطلع شود. آغاز اجرای عملیات رهگیری هوایی اگر چه قبل از آغاز رسمی عملیات رهگیری با صدای زنگ اسکرامبل، تیم هماهنگ‌کننده مرکز فرماندهی نیروی هوایی و فرماندهی پایگاه هوایی بندرعباس خلبانان را برای اجرای امر در جریان مأموریت رهگیری و آمادگی برای شروع یک پرواز حساس قرار داده بودند؛ معهذا با صدای زنگ اسکرامبلِ سایت هشت پدافند هوایی در منطقه بندرعباس، به نشانه ورود یک میهمان هوایی به فضای ایران، عملیات رهگیری هوایی آغاز شد. میهمانی نه ناخوانده که این بار خوانده شده و منتظر استقبال میزبانان خود است. ساعت یک و پنجاه و سه دقیقه بامداد، خلبان هواپیمای شکاری رهگیری با معرف شناسایی(دِنای آلفا)، که در مدخل ورودی به باند، آماده برخاستن از زمین بود، با هماهنگی فرماندهی پایگاه مستقر در کاروان باند فرودگاه، دکمه رادیوی UHF خود را فشرد: از دنای آلفا به برج مراقبت، از دنای آلفا به برج مراقبت، درخواست صدور مجوز جهت بلند شدن. دنای آلفا… اینجا برج مراقبت … صدای شما را شنیدم، باند مورد استفاده ۲۱ چپ، می‌توانید وارد باند شده و برخیزید. خلبان شکاری به کمک خلبان اطلاع داد تا آماده برخاستن باشد. چشم‌هایش را لحظه‌ای به آسمان صاف و پُرستاره جنوب دوخت و با یاد و نام خدا و طلب یاری و مساعدت از قادر متعال پاهایش را از روی ترمز هواپیما، که می‌بایست آخرین چک‌های وضعیت موتور را در حداکثر قدرت آن ارزیابی کند، برداشت، هواپیما غرّش کنان، با آخرین سرعت و در وضعیت حداکثر پس‌سوز، روی باند به حرکت درآمد. آرام‌آرام دسته فرامین را به سمت عقب کشید و جنگنده فانتوم از زمین کنده شد. لحظاتی بعد پرنده آهنین‌بال آلفا همچون ابری سبک و آرام در آغوش آسمان جای گرفت. هواپیمای اف۴ آلفا به قصد گشت هوایی و احراز آمادگی برای عملیات رهگیری در منطقه پروازی ک ـ ۳۴ در ابتدا به سوی شمال غربِ بندرعباس رهسپار شد و پس از پشت سرگذاشتن شعاع هفت مایلی محدوده پروازی برج مراقبت، وارد محدوده شعاع پروازی کنترل ترافیک تقرّب شد. بلافاصله، پس از تماس با کنترل ترافیک تقرّب، تقاضا کرد که آن‌‌ها فرکانس را ترک کنند تا او با رادار بندرعباس تماس بگیرد. وی در اوّلین تماس و اطمینان از منبع تماس با کدهای ارتباطی ویژه آن شب، موقعیت ترافیک را از رادار درخواست کرد. لحظات کوتاهی پس از پرواز، شکاری رهگیرِ دنا آلفا با کمک رادار، در مسیر شصت مایلی هواپیمای مسافربری قرار گرفت که تا دقایقی دیگر وارد حریم‌ هوایی کشور می‌شد. داخل هواپیمای مسافربری ۴۵۴ هواپیمای حامل سوژه، در گردشی آرام، برای استقرار در مسیر پروازی آسمان ایران قرار گرفت. عبدالمالک برای خوابی سه ساعته آماده می‌شد. ولی دلشوره ورود به آسمان ایران هنوز هم رهایش نکرده بود. او از قوانین بین‌المللی رهگیری هوایی اطلاعی نداشت، بنابراین، حس دلنشین در آسمان بودن را آن هم درون یک هواپیمای مدرن، نوعی امنیت توأم با فراغت خیال تلقّی می‌کرد. با این حال، به رغم این آگاهی، به دلیل پرواز برفراز آسمان ایران، احساس مبهمی از تردید بردلش سایه افکنده بود. تلاش کرد تا بخوابد، ولی اضطراب او را محتاج کمی نوشیدن آب کرد. درخواست آب از میهماندار برای او نه فقط فرو نشاندن احساس تشنگی، بلکه کاستنِ دلشوره و اضطراب درونی نیز به شمار می‌رفت. ادامه دارد... 📚منبع : کتاب در چنگال عقاب / گزارش مستند دستگیری ریگی
مطلع عشق
محمد داد زد و دارو خواست. مرد دارو نمیداد و محمد هنوز داد میزد و زینب میلرزید. ارمیا فریاد زد: _
دهم 🍃سایه خواست برود که مرد با سرم آمد. محمد گفت: _تو صبرکن، رها خانم! شما میشه برید؟ رها سرم رو وصل کنه، ببین چرا آمبولانس نیومده؟ کی زنگ زده؟ و به جمعیت نگاه کرد. همه نگاهشان میکردند: _یعنی کسی زنگ نزده؟ نگاهش به تلفنهای همراه دست مردم بود: _یه گوشی به اون بزرگی توی دستاتون هست و به جای کمک به آدما، وامیایستید و فیلم میگیرید؟ خنده داره به خدا! دست در جیبش کرد و تلفن همراهش را درآورد و گفت: _اگه مزاحم فیلم برداریتون نمیشم، یکی آدرس دقیق اینجا رو بگه بهم. دکتر داروخانه از جایی آن پشتها و گفت: _من دارم زنگ میزنم محمد تشکر کرد. ارمیا یک دستش به دستان کوچک دخترکش بود و یک دستش به دستان یخ زده ی آیه ی شکسته اش! "چه بر سرت آمده بانوی من؟ چه بر سرت آمده که اینگونه کم آوردهای؟ خدایا... نگاهمان میکنی؟! حواست هست؟ یک نفر اینجا دارد جان میدهد... یک نفر انگار نفس کم دارد... یک نفر خسته شده و دلش شکسته!" آمبولانس رسید. محمد صحبت کرد، میخواستند آیه را روی برانکار بگذارند که ارمیا گفت: _نه! خودم میذارمش! "آخر ارمیا میدانست که آیه محرم و نامحرم سرش میشود. آخر ارمیا میدانست آیه کسی است که حریم میداند، حرمت دارد این بانو! حریمت را دوست دارم! حرمت حریمت را بر من واجب کرده این خط سیاهی که دورت کشیدهای بانو!" پشت در منتظر بودند دکتر بیاید. ارمیا، جان در تن نداشت. دستش از فشار زیادی که بر آن آورده بود درد میکرد. ارمیا امروز خانواده اش را در بدترین شرایط دیده بود ، تن لرزان زینب تنش را می لرزاند. صورت سفید ِشده و دستان سرِد آیه نفسش را جایی برده بود که خیال آمدن نداشت. دکتر که آمد، نگاه ارمیا لرزید. نگاِه لرزانش را به نگاه دکتر داد تا جواب این سوال نپرسیده را بشنود. دکتر عینکش را روی صورتش جابه جا کرد: _یه سکته خفیف رد کردن؛ امشب اینجا هستن تا وضعیتشون ثابت بشه، افت شدید فشارشون یه کم خطرناکه! اشکال دارد اگر ارمیا هم یخ کند؟ اگر ارمیا هم ضربان قلبش نامنظم شود؟ اشکال دارد لال شود؟ اشکال دارد دنیا را سیاه ببیند؟ اشکال دارد سرش روی تنش سنگینی کند؟ اشکال دارد واژه ها را گم کند؟ اشکال دارد روز و سر بخورد؟ سال و ماه را نداند؟ اشکال دارد قطرهای اشک از چشمانش ُ سر بخورد ؟ تمام ذهنش را جمع کرد و دنبال واژه ها گشت. صدایش شبیه صدایش نبود؛ انگار کسی در گلویش به جای او حرف میزد: _ببینمش؟! دکتر سری به تایید تکان داد: _فقط کوتاه باشه! آیه میان آنهمه دستگاه چشمانش بسته و صورتش کمی رنگ گرفته بود. این لباسها و این دستگاهها به آیه نمیآمد. آیه ای که سر قبر سید مهدی ایستاده بود. کسی که حتی صدای گریه هایش را کسی نشنید. چه بر سرش آمده بود که قلبش تاب نداشت؟ امانت سیدمهدی روی دستانش بال بال زده بود... امانت سیدمهدی! آرام و نزدیک گوش آیه گفت: _اگه تو یه امانت از سیدمهدی داری، من دوتا امانت دارم آیه، با من این کار رو نکن! منو شرمنده نکن! تو باید آیه ی سیدمهدی باشی! من غلط کردم زیادی خواستم، پدری زینب برام بسه! با من این کار رو نکن! جوا حاج علی و سیدمهدی رو چی بدم؟ امانت داری نکردم آیه، آیه شرمنده
شدم؛ چشماتو باز کن آیه، من میرم! مثل تمام روزایی که نخواستی باشم و رفتم! آیه من تو عمرم هیچ چیزی نداشتم، من به نداشتن عادت دارم؛ زینب بهت احتیاج داره! من نباشم تو خوب میشی، آیه میشی، ستون میشی، سقف میشی... من باشم میشکنی آیه! سرش را روی تخت کنار آیه گذاشت و قطره ی دیگری اشک از چشمانش فروریخت. دستی روی شانه اش نشست. سرش را که بلند کرد محمد را دید: _آیه بیشتر از هر وقتی بهت نیاز داره! اینکه میبینی دیگه اون آیه ای نیست که روز اول دیدی، برای اینه که تکیه گاه داره! برای اینه که وقت کرده ضعیف باشه، برای اینه که تازه داره درداش رو بروز میده... بذار داد بزنه، بذار گریه کنه، بذار ضعیف باشه، بذار زخماش سر باز کنن؛ اگه این زخما درمان نشه روزای بدی در انتظارشه! آیه بهت نیازداره... زن برادرم بهت نیاز داره که داد میزنه میگه برو! بهت نیاز داره و میخواد باشی! اینو منی بهت میگم که دوازده ساله میشناسمش؛ اینو رها میگه که دکتره، سایه میگه که دکتره؛ ارمیا شونه خالی نکن. شونه خالی کنی آیه میشکنه! مطمئنش کن که هستی! مطمئنش کن که میمونی... که دوستشون داری! ارمیا: دوستشون دارم، مگه میشه آیه رو دوست نداشت؟ مگه میشه زینب رو دوست نداشت؟ فردای آن روز ارمیا، آیه و زینبش را مرخص کرد و همراه محمد به خانه ی حاج یوسفی رفتند. آیه گفت: _بازم اینجا؟ چرا از اینجا نمیریم؟ ارمیا با تمام محبتی که در دل داشت به همسرش نگاه کرد: _دیروز تا دیروقت همه بیمارستان بودن و از بس نگران شماها بودن که به ذهنشونم نرسید کار دیگه ای هم دارن! آخر شب به زور فرستادمشون که استراحت کنن و تازه یادشون اومد. الان میریم ساک و چمدونا رو برمیداریم و میریم یه مهمانسرا نزدیک حرم اتاق میگیریم! خوبه بانو؟ ِ دخترکش که در خواب بود کشید و گفت: آیه دستی به سر دخترکش که در خواب بود ، کشید _به خاطر دیروز ببخشید! ارمیا لبخند زد... محمد لبخند زد... آیه هنوز نگاهش به دخترکش بود: _نمیدونم چرا داد زدم؛ نمیدونم چرا اونجوری کردم ، یاد حال زینب که میافتم دوست دارم بمیرم! ارمیا ابرو در هم کشید: _اینجوری نگو؛ خدا نکنه! دیروزم تقصیر تو نبود. فشارای زیادی رو تحمل میکردی؛ طبیعیه یه جایی کم بیاری، من هستم... همیشه هستم! داد بزنی هستم... گریه کنی هستم، بغض کنی هستم، بترسی هستم، بخندی هستم... همیشه هستم بانو! لبخند کمرنگی روی لبهای آیه نشست. تو که ناراحت نمیشوی سیدمهدی؟ تو که تنهایی آیه را نمیخواهی؟ تو که لبخند آیه را دوست داری! ارمیا که زینب را غرق در خواب به درون خانه حاج یوسفی برد، آیه و محمد پشت سرش قصد داخل شدن داشتند که صدای داد و فریادی را از کوچه ی کناری شنیدند. نگران به هم نگاهی انداخته و به سمت کوچه دویدند... چند قدم بیشتر نبود اما آیه با دردی که صورتش را جمع کرده بود دست روی قلبش گذاشت. دختری چادری در میان زنانی که او را میزدند ناله میکرد. محمد داد زد: _اینجا چه خبره؟ زنها مکث کرده و نگاهی به محمد و آیه انداختند. یکی از زنان چیزی از ِ دیوار برداشت و بقیه کنار رفتند. یکی از زنان صورت دختر را گرفت
محمد دوید. قبل از آنکه محمد به دختر بینوا برسد، صدای جیغ دختر و افتادن دبه ی خالی و دویدن زنها و محمدی که فریاد میزد: _آب بیارید... آب! آیه به همراه ارمیا و محمد و سایه روی نیمکتهای بیمارستان نشسته بودند که مرد سبزپوشی از مردان نیروی انتظامی به آنها نزدیک شد. محمد بلند شده و به مرد نزدیک شد و مدتی صحبت کردند. سایه گفت: _مطمئنی مریم بود؟ آیه: آره مطمئنم! ارمیا: باید به حاج یوسفی زنگ بزنم! بلند شد و کمی آنطرفتر مشغول صحبت با تلفن شد. محمد که برگشت گفت: _عجب سفری شد این سفر! سایه: وضعش چطور بود محمد؟ ِ مقابلش دوخت محمد آهی کشید و نگاهش را به دیوار : _خیلی بد... اسیدی که پاشیدن روش خیلی قوی نیست اما پوستش رو داغون کرده! امیدوارم آسیبها به حداقل رسیده باشه! آیه: آخه چرا باهاش اینکارو کردن؟ محمد: نمیدونم. ارمیا کنار آیه نشست: _حاجی و زنش دارن میان؛ مسیحم همراهشونه، تازه داشت چشماش رنگ عشق میگرفت، این چه مصیبتی بود؟ آیه با تعجب به ارمیا نگاه کرد: _آقا مسیح؟ مریم؟ اونکه تازه دیدتش! ارمیا لبخند تلخی زد: _مگه مهمه که چقدر کسی رو میشناسی؟ آدم درست که مقابلت قرار بگیره، دلت از سر به زیری در میاد. مسیح هم عین من تو نگاه اول فهمید میخواد... نگاهش رنگ گرفت، اما فرصت نکرد، فرصت نکرد عاشقی کنه! سایه: مریم هنوز زنده ستا! چرا فرصت نکرد؟ محمد: حواست هست سایه؟ تو صورت اون دختر اسید پاشیدن! سایه اخم کرد: _بله! حواسم هست؛ اگه عاشق باشه بهش کمک میکنه و میتونن با هم زندگی کنن! محمد: مسیح تازه اون دختر رو دیده، عشقش عمق نداره، اون تازه ازش خوشش اومده؛ زن زندگی دیده و دلش خواسته! سایه: اما اگه بخواد من کمکشون میکنم! ارمیا: مسیح حقشه که یه زندگی خوب داشته باشه! آیه: مگه مریم نمیتونه یک زندگی خوب بهش بده! ارمیا: اگه مسیح بخواد تا ته دنیا کنارشم که به هم برسن؛ اگه مسیح بخواد همه کاری میکنم! آیه: باید صبر کنیم دکترش بیاد؛ آقا مسیح هم توی این چند روز مشخص میشه. ارمیا: اگه خدایی نکرده این اتفاق برای تو میافتاد من بازم تو ازدواج باهات شک نمیکردم آیه! مسیح هم برادر منه، نیمه ی گم شده ش رو پیدا کرده، ولش نمیکنه؛ باید به فکر بهترین دکترا باشیم، محمد پرسوجو کن و ببین اگه لازمه ببریمش تهران! محمد :به خاطر مسیح؟ ارمیا: این به خاطر خود دخترهست. یکی نیاز به کمک داره و من قصد ندارم تنهاش بذارم، شما رو نمیدونم!
آیه لبخند زد... مردش مرد بود غیرت داشت؛ فقط به فکر خودش و خانواده اش نبود، نگرانیهای مشترکی داشتند. ( مردم کشوری که دوستش داشتند ) حاج یوسف که در راهروی بیماستان ظاهر شد، دوشادوشش مسیح با قدمهای استوار و ابروهای در هم کشیده پیش میآمد. ارمیا و محمد پیش رفتند و مشغول صحبت شدند. آیه نگاهش را به زمین دوخت و سایه رفت تا به محترم خانم کمک کند تا کنارشان بنشیند. ارمیا ادامه داد: _هنوز که دکترا بیرون نیومدن، منتظریم ببینم چی میشه؛ پلیسا هم اومدن، باید به صدرا بگم بیاد و پیگیر کارای شکایت بشه! محمد: معلوم بود که برنامه ریزی کرده بودن؛ کاملا با هم هماهنگ بودن. حاج یوسفی: خدای من... آخه چرا؟! مسیح: محمد! بهتر نیست ببریمشون تهران؟ گرهی ابروهای مسیح باز که نشده بود هیچ، بیشتر هم شده بود. محمد: منتظرم دکترش رو ببینم اگه لازم بود حتما انتقالش میدیم! مسیح: میرم به صدرا زنگ بزنم! چند قدمی دور شد و تلفنش را برداشت و شماره ی صدرا را گرفت. صدرا: چیشد مسیح؟ حالش چطوره! مسیح: سلامتو خوردی؟ صدرا: سلام؛ حالا چیشد؟ مسیح: علیک سلام، به یه وکیل نیاز دارم! صدرا: برای چی؟ چیشده؟ مسیح: چندتا زن بهش حمله کردن و بعد از ضرب و جرح اسید پاشیدن رو صورتش! صدرا: خدای من... چی میگی مسیح! مسیح: به کمکت نیاز دارم، میای؟ باید یکی پیگیر کارای کلانتری و شکایت بشه! صدرا: باشه میام، آدرس بده! مسیح: جبران میکنم! صدرا: تو چرا؟ مسیح سکوت کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: _آدرس رو برات میفرستم، خداحافظ. و تماس را قطع کرد. صدای باز و بسته شدن در آمد و محمد که پرسید: _چیشد دکتر؟ مسیح برگشت و قدمهایش شتابان شد و تمام وجودش گوش که دکتر گفت: _خدا رو شکر از اسیدی استفاده کردن که زیاد قوی نبوده! آسیب جدی نیست، اما شدیده. اینکه سریع صورتش رو با آب شستوشو دادین باعث شد که کمتر آسیب ببینه. پلکهاش آسیب دیده و به هم چسبیده و پوست صورتش سوخته. نیاز به جراحی پلاستیک داره. محمد: همینجا انجام میشه یا باید ببریمش تهران؟ دکتر: اگه توانایی انتقالش رو دارید ببرید تهران بهتره! محمد: آسیب دیدگی جدی دیگه ای نداره؟ بدجوری کتک خورده بود. دکتر: یکی از دنده هاش شکسته و خونریزی داخلی داره که الان دارن آماده عملش میکن؛ ما به این مشکلات رسیدگی میکنیم تا کارای انتقالش رو انجام بدید. بهتره هرچه زودتر عمل بشه! محمد تشکر کرد و تلفن همراهش را برداشت تا با چند نفر از همکارانش تماس بگیرد، باید سریعتر اقدام میکرد. مسیح کلافه بود؛ خدایا... این چه بازیای است که آغاز شده؟ مگر گناهش چه بود؟ ارمیا خطاب به مسیح گفت:
_باید سریعتر جمعوجور کنیم که بریم. زودتر برسیم تهران بهتره؛ با هلیکوپتر انتقالش میدیم که زود و راحت برسه، این کارا برای محمده؛ صدرا هم بمونه بعد از انجام کارا با هواپیمایی، قطاری، چیزی بیاد... تا با زن و بچه راه بیفتیم طول میکشه، بهتره بریم، زودتر حرکت کنیم! مسیح گفت: _باشه! بریم؛ اما به محمد بگو هرچی شد بهمون زنگ بزنه، هنوز تو اتاق عمله. ارمیا دست روی شانه ی برادرش گذاشت: _توکلت به خدا باشه! مسیح نگاه گنگش را به ارمیا دوخت و لبخند روی صورت ارمیا که اطمینان میداد که انتخاب خوبی کردهای برادر! مسیح کلافه دست روی صورتش کشید و گفت: _خدا بخیر بگذرونه! وقتی وارد بزرگراه گرمسار شدند، همه خسته بودند. محمد اطلاع داده بود که عمل تمام شده و کارهای انتقال و گرفتن هلیکوپتر انجام شده و حرکت کرده اند. صدرا به شکایت رسیدگی کرده و با یکی از دوستانش که در مشهد وکالت میکند صحبت کرده بود که پیگیر کارها باشند؛ آنها هم تا ساعتی دیگر برای تهران پرواز داشتند. عجب ماه عسلی شده بود این ماه عسل... عجب زیارتی شده بود این زیارت... خدایا دیگر چه قصه ای را شروع کرده ای؟! چقدر شبیه آن سفر شمال شده بود که سیدمهدی رفت و ارمیا آمد... مریم که هوشیار شد، درد داشت؛ چشمانش باز نمیشد و صورتش میسوخت؛ قفسه ی سینه اش درد داشت و شکمش میسوخت... درد داشت و یاد مادر و بچه ها بود. محمدصادقش چه می کرد؟ زهرای کوچکش کجا بود؟ چقدر خوابیده بود؟ غذا چه میخوردند؟ باید برایشان غذا میپخت؛ باید به حاجی یوسفی کمک میکرد! چرا اینقدر درد داشت؟ چه شد آن روز در کوچه؟ ناله ای از دهانش بیرون آمد که صدای زنی را شنید: _مریم جون، به هوش اومدی عزیزم؟ درد داری؟ مریم به سختی گفت: _آب... خودش هم نفهمید که صدایش را شنیده و فهمیده بود چه میگوید یا نه اما چند قطره آب در دهانش ریخته شد. هوشیاری اش بالاتر میآمد و دهنش به کار افتاده بود. سعی میکرد با بیحالی کنار بیاید و زودتر هوشیار شود. به سختی مغزش را بیدار نگه داشته و سعی میکرد موتور آن را روشن کند. مریم: تو کی هستی؟ -من سایه ام! منو یادت میاد؟ مریم: سایه؟ ُ _آره! خونه ی حاج آقا یوسفی؛ اون شب تب کرده بودی، برات ِسرم وصل کردم، یادت میاد؟ مریم: یادمه، چیشده؟ چرا چشمام بسته ست؟ _الان دکتر میاد باهات صحبت میکنه! مریم: درد دارم! _الان بهشون میگم! صدای پا آمد و بعد دری که باز و بسته شد. خدایا چه شد؟ ذهنش بهتر فعالیت میکرد و خاطرات به ذهنش میآمد. زنانی که به او حمله کردند، حرفهایشان، کتکهایی که خورده بود و در آخر دستی که موهایش را کشید و چیزی که بر صورتش ریخته شد و سوزش عجیب صورتش... خدایا... چه بر سرش آمده بود؟
۱۷ 🤗 آغوش درمانی، فقط مختص انسانهای غمگین و رنج دیده نیست. آغوش درمانی موجب افزایش سلامت ، شادمانی و امنیت همه انسانها میگردد😃 و 🧓🏼برای عموم افراد، مفید و سودمند است. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_هفدهم 📍المراء مع خلیله.. 🔸در روایت داریم که انسان ه
👥یکی دیگه از راه‌ها، راه‌های شناخت گفتگو هستش، گفتگوی هستش. ✴️ در مورد گفت‌وگوی مستقیم صحبت خیلی زیاد هستش، وقتی گفته میشه گفت‌وگوی مستقیم معمولاً این هستش که ⬅️خب آن‌چه که الان تو جامعه اتفاق می‌افته این هستش که خوب اون چیزی که الان تو جامعه اتفاق میفته 🔵این هستش که دختر و پسر 👱‍♀👨میرن، و مثلاً پسر را میبینه، خانواده دختر را میبینه خواستگاری میکنه بعد از جریان خواستگاری صحبت می‌کنند. 🔹 یا دوران نامزدی فرصتی هست برای آشنایی که در اون مورد هم جلسات بعد صحبت خواهیم کرد در مورد مسائل ولی یک سری گفت‌وگو هست، گفت‌وگوهایی هست که خارج از به‌اصطلاح خانه انجام میگیره🗣 💢❗️خارج از خانه انجام میگیره، تو محیط مثلاً دانشگاه، در محیط کار، ⭕️در بیرون به هر حال یک صحبت‌هایی میشه، یک گفتگو‌هایی میشه، که ببینید اصلاً صلاح هست، صلاح نیست. 🚫بعضی وقت‌ها جلساتی را که خانواده‌ها اجازه میدن این‌ها با هم صحبت بکنند جلسات کمی هست. ❇️مثلاً انتظار دارن این دوتا یک ربع بشینند این‌ها تمام برنامه‌های یک عمر زندگیشون را با هم ردیف بکنند نمیشه. 👈🏻 خب بعد احتیاج هستش که خب مثلاً پسر بیشتر صحبت کنه، صحبت‌های بیشتری داره. دختر مثلاً صحبت‌های بیشتری داره. ⏪بعضی از خانواده‌ها اجازه میدن. خیلی زیاد هستش اجازه میدن که بشینند با همدیگه صحبت بکنند، ☑️بیشتر صحبت بکنند یک جلسه دو جلسه صحبت کنند با هم صحبت کنند حالا به نتیجه رسیدند. نرسیدند که هیچی. 🔶ولی واقعا نیاز هست به گفتگوی به‌اصطلاح مناسب بخصوص اگر که انسان از راه‌های دیگه‌ای نتونسته بکنه، ✔️شناخت‌هایی را نتونسته حاصل بکنه نیاز هست که بشه. در گفتگو هم خب باید رو دروایسی را کنار گذاشت و حالا قواعد مربوط به گفت‌وگو را من میگم خدمتتون، تو گفت‌وگو چه چیزهایی و به چه نحوی باید گفته بشه⁉️ ادامه دارد...