eitaa logo
مطلع عشق
272 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
کنایه زینب سادات باعث شد فلاح با خشم از دفتر بیرون برود: از چنین خانواده ای چنین بچه هایی دور از انتظار نیست. نیم ساعت آینده به پا در هوایی پسرها و خستگی و خواب آلودگی زینب سادات و احسان گذشت. فلاح با خانمی وارد شد: خانم احمدی رسیدن. فرستادم تا احمدی رو هم صدا کنن. خانم احمدی: روز بخیر جناب توکل! اتفاقی افتاده؟ توکل: سلام خانم. بفرمایید بشینید. در حقیقت دعوایی دیروز اتفاق افتاده و به همین علت اینجا جمع شدیم. خانم احمدی نشست. پسری در را زد و اجازه ورود گرفت. فلاح: بهتره شروع کنیم. دیروز این دو تا پسر به این بچه حمله کردن. زینب سادات: چرا زدنت؟ احمدی: الکی! زینب سادات: تا جایی که میدونم برادرم دیوانه نیست و به مردم حمله نمیکنه! فلاح پوزخندی زد: نکنه شما روان شناس هستی؟ زینب سادات با بی توجهی جواب داد: من پرستارم، مادرم روان شناس بودن. بعد رو به ایلیا پرسید: چرا زدینش؟ ایلیا: بخاطر حرفی که زد. زینب سادات: چی گفت؟ ایلیا سکوت کرد و محسن با تردید گفت: به ایلیا گفت بی بته! گفت بی پدر و مادره! زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت: به چه حقی هر چی به فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بی بته؟ میدونی اگه امثال پدر ما نبودن، تو الان اینقدر راحت تو کلاس نبودی؟ میدونی فرزند شهید چیه؟ میدونی چند بار ترور یعنی چی؟ میدونی... زینب سادات سکوت کرد. نفس گرفت و این بار آرام تر گفت: ایلیا اگه میخواست دعوا کنه و این پسر رو بزنه، این پسر الان اینقدر راحت نایستاده بود. خانم احمدی: منظورتون چیه خانم؟ زینب سادات نگاهی به زن کرد: ایلیا اگه میخواست پسرتون رو بزنه، الان نه تنها بدنش پر از کبودی بود، دست و پای شکسته هم داشت! دکتر زند! ایشون مشکلی دارن؟ چه ظاهری چه حرکتی؟ احسان: نه! کاملا سالمه. فلاح : شما از حرکت برادرتون دفاع میکنید؟ زینب سادات: بله! دفاع میکنم چون پدرمون بهش یاد داده چطور مبارزه کنه، چطور آسیب بزنه و آسیب نبینه. اما بهش این هم یاد داده که خودی ها هر چقدر اذیت کنن، دشمن نیستن. اینه که برادر من لبش پاره شده و پسر شما سالمه! ما بی پدر و مادر هستیم بخاطر آرامش خاطر شما! ما درد یتیمی میکشیم بخاطر آسودگی خاطر شما! حق ما نیست که طعنه کنایه هم بشنویم! ما چیزی ازتون نخواستیم. فقط بذارید ما هم زندگی کنیم. زینب سادات دست ایلیا را گرفت: بهت افتخار میکنم. ایلیا عمیق لبخند زد: مثل مامان شدی! کاش مادر اینجا بود. کجایی آیه؟ کجایی نگاه کنی لبخند پسرت را؟ کجایی که یتیمی درد دارد! بیشتر از تمام عمر زینب، درد دارد! این درد فقط درد یتیمی اش نیست! درد یتیمی برادری است از خون مردی که برایش پدری کرد و جاهای خالی زندگی زینب را بدون پرسش، پر کرد ، درد یتیمی برادرش، درد نبود آیه ای که زندگی را بلد بود. مادر! اسطوره زندگی ام! چگونه مثل تو کوه باشم؟ چگونه شبیه تو باشم ای کوه ناپیدای زندگی ام؟ ادامه دارد ...
🌺 مجموعه ی جدیدی، براتون آماده کردیم؛ به اسمِ 👈 در مجموعه ی ، با ترفندها و فرمول های مهربانیِ مؤثر، آشنا میشیم... یاد میگیریم، جوری محبت کنیم، که به دل بشینه، و چجوری محبت کنیم که ازمون سوءاستفاده نشه.
4_5974335049590375801.mp3
8.17M
💞 ۱ حرفِ اول؛ تو نمی تونی به کمالِ انسانی برسی؛ مگر اینکه اهلِ باشی! اولین تکنیکِ مهربانی و احسان؛ بخشیدنِ بدیهایِ دیگــرانه! تکنیک هایِ بعدی وقتی به کارت میاد؛ که در تکنیک اول، موفق بشی! @ostad_shojae
مطلع عشق
کنایه زینب سادات باعث شد فلاح با خشم از دفتر بیرون برود: از چنین خانواده ای چنین بچه هایی دور از ا
چهارم ششم 🍃 زینب سادات: کاش مامان بود به ایلیا پشت کرد که صدای نجوایش را شنید: تا تو هستی، دلم قرصه! دلت قرص باشه جاِن خواهر! خواهرت که نمرده است! خودم مواظب تو هستم! زینب سادات: هیچ کدومتون نمیخواید کامل بگیر چرا دعوا کردید؟ محسن گفت: به ایلیا که اون حرف رو زد، ایلیا گفت حرف دهنتو ببند. اومد ایلیا رو هل داد. ایلیا سعی کرد از دستش خلاص بشه و دعوا نشه. خیلی جا خالی داد اما ول کن نبود. یکی از مشتهاش هم ناغافل و نامردی زد که لب ایلیا پاره شد. من رفتن کمک ایلیا که خودش زودتر دستشو گرفت و پیچوند به پشت که تکون نخوره. همون لحظه آقای فلاح رسید و... محسن سکوت کرد. زینب سادات به فلاح گفت: قضاوت ناعادلانه کردید! ایلیا حق داشت بهم گفت چون بی پدر و مادر هست، پدر مادرش رو خواستید! کار ما تمومه. مجازات این پسر هم با شما و آقای مدیر. ما یتیم ها از حق خودمون گذشتیم. مثل همیشه! زینب رفت. احسان رو به پسرک گفت: با ناجوانمردی به هیچ جا نمیرسی! یادت نره! احمدی رو به فالح گفت: دایی حالا چی میشه؟ احسان از دم در برگشت و با پوزخند نگاهی به فلاح کرد و لب زد: دایی! احسان رفت و خود را به زینب سادات رساند! احسان: زینب خانم. بفرمایید بشینید، خیلی خسته هستید. زینب سادات: ممنون آقای دکتر! ترجیه میدم پیاده برم. میخوام کمی فکر کنم. زینب سادات رفت و احسان رفتنش را نگاه کرد و بعد از دقایقی به آرامی پشت سرش قدم برداشت. دل نگران زینب سادات بود در این وقت از صبح.... محسن و ایلیا کنار هم روی مبل دو نفره نشسته بودند. سر به زیر و ساکت. رها، صدرا، زینب سادات، زهرا خانم، احسان و مهدی مقابلشان بودند. احسان و مهدی ایستاده بودند و بقیه روی مبل ها نشسته بودند. رها سکوت را شکست: بد ترین کاری که میتونستید انجام بدین رو انجام دادین! اعتماد ما رو به خودتون از دست دادید. محسن اعتراض کرد: اما مامان... صدرا حرفش را قطع کرد: چیزی رو که از دست دادید، با اما و ولی به دست نمیاد. ایلیا: کار ما اشتباه بود، میدونیم. شما هم ما رو درک کنید. ترسیده بودیم شما هم اشتباه درباره ما قضاوت کنید! زینب سادات جواب برادرش را داد: چند بار اینجوری شد؟ چند بار کارهاتون رو قضاوت کردیم؟ چند بار تنهاتون گذاشتیم؟ ایلیا سرش را پایین انداخت: هیچ وقت. زینب سادات: پس این بار شما دوتا ما رو قضاوت کردید! احسان گفت: زیاد بهشون سخت نگیرید. صدرا: سخت؟ محسن من رو ناامید کرد! یعنی اینقدر پدر بدی بودم که پسرم روی حمایتم حساب نکنه! صدرا بلند شد و به اتاقش رفت. رها سری به افسوس تکان داد: ما یک خانواده هستیم! پای درست و غلط کارهای هم هستیم. تنبیه شما هم باشه وقتی آروم شدیم تصمیم میگیریم. نمیخوام در ناراحتی تصمیم بگیرم. ایلیا: ببخشید خاله رها: از خواهرت معذرت خواهی کن!
بیمارستان روز شلوغی داشت. احسان خسته مقابل سرپرستاری ایستاد. همین چند ساعت پیش زینب سادات را دیده بود، اما الان هیچ کجای بخش نبود. از یکی از پرستارها پرسید: خانم علوی رو ندیدین؟ پرستار به احسان نگاه کرد: کاری دارید من انجام میدم احسان: نه. کاری ندارم. ندیدمشون تو بخش پرستار: یک آقایی اومده بودن دیدنشون، رفت حیاط احسان متعجب گفت: آقا؟ پرستار: بله. انگار از شهرستان اومده بودن. احسان مردد ایستاده بود که پرستار پرسید: شما خانم علوی رو میشناسید؟ احسان از فکر بیرون آمد. اندکی درنگ کرد و گفت: دختر خاله ام هستن. پرستار را متعجب بجای گذاشت و به سمت حیاط رفت. نیاز به گشتن نبود. زینب سادات با یک نامحرم در جای دور و خلوت نمیرفت. مرد را شناخت. آنقدر آشنا بود که چیزی مثل غیرت در درونش بجوشد. صدای محمدصادق بلند و محکم بود: این آخرین باره که این رو میگم! بهتر از من برای تو نیست زینب. اشتباه نکن. زینب سادات آرام حرف میزد: من حرف هامو زدم. نظرم عوض نشده. محمدصادق: اگه مثل مامانت داری ناز میکنی، من بیشتر از ارمیا برات صبر کردم! ناز و ادا هم حدی داره. زینب سادات اخم کرد: بحث این چیزها نیست. ما هیچ تفاهمی با هم نداریم و جواب من منفیه. محمدصادق: من میخوامت و به دستت میارم. تفاهم هم خودش به وجود میاد. احسان جلو آمد: اتفاقی افتاده خانم علوی؟ محمدصادق به احسان نگاه کرد. فورا او را شناخت: سلام آقای دکتر! شما هم اینجا هستید؟ احسان: سلام. بله من هم اینجا مشغول کار هستم. محمدصادق رو به زینب سادات کرد: دلت رو به دکترهای اینجا خوش نکن! بچه سوسول هایی که از اسم خدمت سربازی هم میترسن و پشت کتابهاشون قایم میشن! احسان اخم کرد: ببخشید من اینجا ایستادم و میشنوم ها! محمدصادق سینه به سینه احسان ایستاد: گفتم که تو هم بشنوی، خیالاتی نشی. هر چند که گروه خونی تو به دختر چادری ها نمیخوره! تو کل خاندان شما جز رها خانم، کسی چادری هست؟ احسان: خیالات من به خودم مربوطه! تو هم زیاد به ایمانت دل نبند! مگه نشنیدی که هفتاد سال عبادت، یک شب به باد میره!؟ محمدصادق رو به زینب سادات کرد: تا فردا منتظر جوابت هستم. خداحافظ زینب سادات سری به افسوس تکان داد و گفت: این همه اعتماد به نفس رو از کجا آورده؟ به سمت احسان برگشت، نگاهش جایی حوالی یقه لباسش بود: ببخشید آقای دکتر، حرفهاش از سر عصبانیت بود. احسان هم به زمین نگاه کرد: شما چرا معذرت خواهی میکنید؟ بفرمایید بریم داخل. هنوز چند تا ویزیت دارم. احسان کنار زینب سادات گام بر میداشت. نجابت و متانت رفتار و منش زینب سادات احسان را جذب میکرد. به محمدصادق بابت این همه اصرار و پافشاری حق میداد اما این که زینب سادات را حق خود میدانست را هم نمیتوانست انکار کند. متانتت را دوست دارم بانو. همان نجابت چشمان پر از شرم و حیاییت را. نجابت خنده بی صدایت را. نجابت لبخند های از ته دلت به کودکان دردمند را. صبوری ات را دوست دارم بانو. مهربانی ات را دوست دارم بانوـ اصلا هر چیزی که تو داری را دوست دارم بانو... تو مهتابی. تو پاک
درخشانی. کسوف چادرت هم نمیتواند درخشش تو را حتی اندکی کم رنگ کند. میدانی بانو؟ کسوف را هم دوست دارم. 🍃از سرو صدای زیاد از خواب بیدار شد. سرش درد می کرد و این سر و صدا سِر دردناکش را دردناک تر میکرد. دستی به موهای آشفته اش کشید و بعد صورتش را ماساژی داد و روی تخت نشست. صداها از حیاط می آمد. چیزی در آنها بود که دلش را به شور انداخت. پنجره را باز کرد و شنید. صدرا: شاید بعد بیمارستان رفته خرید. زهرا خانم: نه پسرم. بدون اینکه به من بگه جایی نمیره! ایلیا: تازه همیشه منو با خودش میبره برای خرید. رها: شاید با دوستاش باشه. ایلیا: زینب دوستی نداره. اون هم اینجا! باز هم باید اطلاع میداد. مهدی: گوشیش هنوز خاموشه. رها: تو هی زنگ بزن شاید روشن کرد. زهرا خانم: به سیدمحمد گفتید؟ صدرا: آره الان میرسه. صدای گریه زهرا خانم همراه با ناله هایش به گوش رسید و بند دل احسان پاره شد: خدا چکار کنم؟ جواب حاج علی رو چی بدم؟ جواب سیدمهدی رو چی بدم؟ آخ آیه! چی به سر امانتیت اومده! خدایا! احسان به سمت حیاط دوید. خود را درون حیاط انداخت: چی شده؟ صدرا به احسان نگاه کرد و چیزی در ذهنش جرقه زد. به سمتش گام برداشت و دستشانش را روی بازوان احسان گذاشت: امروز تو بیمارستان زینب رو دیدی؟ احسان سر تکان داد: آره. صدرا: بعد از اتمام شیفت کاری چی؟ دیدیش؟ احسان: آره. سوار ماشین شدن و رفتن. زهرا خانم گفت: شاید تصادف کرده؟ دوباره زیر گریه زد و محسن هم که کنارش روی زمین نشسته و مادربزرگش را در آغوش داشت، اشک از چشمانش ریخت. صدرا دوباره از احسان پرسید: تو راه تصادفی ندیدی؟ احسان گفت: نه. مگه چی شده؟ صدرا: نیومده خونه. احسان به ساعتش نگاه کرد: پنج ساعته که نیست؟ دلش به شور افتاد. ناگهان ذهنش به محمدصادق رفت. احسان: امروز... همه به احسان نگاه کردند. سکوتش باعث شد رها بپرسد: امروز چی؟ نمیدانست گفتنش درست است یا نه. تردید داشت. شاید زینب ناراحت شود! اما نگرانی امان دلش را بریده بود. احسان: امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. با زینب خانم صحبت کرد و درباره ازدواج و اینکه تا فردا بهشون وقت میده تا فکر کنن. زینب خانم خیلی ناراحت و پریشون بودن بعد از رفتنش. ایلیا داد زد: لعنت به تو محمدصادق؟ چرا دست از سر ما برنمیداری؟ زنگ در به صدا در آمد. مهدی دوید و در را باز کرد. سید محمد و سایه پریشان وارد شدند. سیدمحمد: اومد؟ ایلیا: نه عمو! سیدمحمد دستش را دور ایلیا انداخت و گفت: پیداش میشه عمو جون! پیداش میشه! سایه: بهتر نیست به بیمارستانها زنگ بزنید؟ احسان: به نظر من چند گروه بشیم؟ بیمارستانها و مسیر رو چک کنیم؟ یک گروه هم خونه باشن که اگه اومدن، خبر بدن؟ رها که مدتی در فکر بود آرام گفت: رفته قم!
سیدمحمد حواسش به زمزمه رها جمع شد: چرا قم؟ اونم بی خبر؟ رها آهی کشید: احسان میگه امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. زینب دلش که بگیره میره پیش باباش! سیدمحمد تلفنش را از جیب لباسش در آورد و تماس گرفت: سلام حامی جان! خوبی؟ حامی:سلام سیدجان! الحمدالله سیدمحمد: خانومت، بچه ها خوبن؟ حامی:خوبن! الحمدالله . شما خوبی؟ خانم، بچه ها، خوبن؟ یادی از ما کردی؟ سیدمحمد: همه خوبیم. راستش یک زحمت داشتم برات. حامی: شما رحمتی سید! در خدمتم! سیدمحمد: میتونی بری گلزار سر خاک مهدی؟ حامی: نگرانم کردی سید. چی شده؟ سیدمحمد: حالا بعدا برات تعریف میکنم. فقط فوری هستش. ببین زینب سادات اونجاست! حامی: دارم آماده میشم. الان میرم. سیدمحمد: حامی، فوری هستش ها! منتظر تماست هستم. حامی:نگران نباش. یا علی تماس را قطع کرد و دوباره شماره گرفت. سید محمد: یک تار مو از سر زینب سادات کم بشه، به خاک برادرم قسم کاری میکنم پشیمون بشی! محمدصادق: متوجه منظورتون نمیشم سید! سیدمحمد: متوجه نمیشی؟ به چه حقی مزاحم زینب شدی؟ محمدصادق: من مزاحم زینب نشدم! سیدمحمد: زینب نه! زینب خانم! مواظب حرف زدنت باش. محمدصادق: نامزدمه و هر جور بخوام صداش میکنم! سیدمحمد: کدوم نامزد؟ نامزدی که چند سال پیش بهم خورد؟ محمدصادق: ببین سید، زینب زن من میشه، اینقدر داد و بیداد نکنید! این موضع گیری های اشتباهتون فقط باعث میشه بعد ازدواج دیگه نذارم ببینیدش! سیدمحمد: تو ببین دستت بهش میرسه یا نه، بعد منو تهدید کن. محمدصادق: ببخشید اما شما هیچ کاره هستید. نه پدرش هستید نه مادرش! حتی اونقدر عمو نبودی که برادرزاده خودت رو ببری پیش خودت زندگی کنه، چه برسه به ایلیای بیچاره که هیچ کسی رو نداره! سیدمحمد غرید: بزرگتر از دهنت حرف میزنی بچه! خیلی بزرگتر از دهنت! من قیم زینب هستم! برو دعا کن زینب سادات پیدا بشه! محمدصادق نگران شد: مگه گم شده؟ سیدمحمد پوزخند زد: بعد از مزاحمت تو! محمدصادق: اون پسره به شما گفت؟ سیدمحمد: به تو ربطی نداره کی به ما گفته. دور و بر زینب سادات ببینمت دیگه اینقدر آروم نمیمونم! تماس را قطع کرد و گفت: این پسره ادب و احترام سرش نمیشه. احسان دلش شور میزد. آنقدر که طاقت نیاورد و پرسید: این آقا حامی که بهش زنگ زدید، مورد اعتماد هست؟ صدرا دستش را گرفت و لبخند آرامش بخشی زد و زمزمه کرد: داری خودتو لو میدی ها! آروم باش. سیدمحمد گفت: آره. دوست سیدمهدی بود. خونه اش نزدیک گلزاره. تلفنش زنگ زد و بعد از وصل تماس سیدمحمد نفس راحتی کشید و نشست. تماس را قطع کرد و لبخند زد و به جمع نگاه کرد: سرخاک باباش بود! دلها آرام شد.
بعد از بحث های فراوان قرار شد احسان و مهدی و با اصرار فراوان ایلیا به قم و به دنبال زینب سادات بروند. سیدمحمد که از بیمارستان آمده بود خسته بود و چشم هایش دو کاسه خون شده بود، رها و صدرا هم که بعد از آمدن به خانه درگیر گم شدن زینب سادات بودند، زهرا خانم هم که پا درد به او اجازه سفر نمیداد. شبانه به راه افتادند. 🍃 زینب سادات خود را مقابل قبر پدر رساند. نگاهش به نوشته روی قبر خیره ماند. "سرهنگ شهید سیدمهدی علوی " کنار قبر نشست و اشک از چشمانش جاری شد. زینب سادات: سلام بابا جون. خوش میگذره؟ چرا بد بگذره؟ مامان و بابات پیشت هستن، مامان آیه و بابا حاجی! رفیقات، عمو یوسف و بابا ارمیا! اونجا برای خودت همه رو جمع کردی. کمی صدایش بالا رفت و هق هقش بیشتر شد: من رو چرا نبردی؟ نگفتی دخترم تنها چکار کنه؟ غیرتت این بود بابا؟ که مزاحم ناموس خودت بشن؟ رفتی تا ناموس این مملکت آروم باشه؟ پس من چی؟ حق من چیه؟ من نباید آروم باشم؟ حق بی پدر من کجاست؟ چرا من تنهام؟ چرا رهام کردید؟ مگه خودت بابا ارمیا رو نفرستادی برام؟ مگه خودت مهرشو به دل بچگی های من ننداختی؟ چرا بابا؟ چرا ازم گرفتیدش؟ به کی بگم دردمو؟ به کی بگم مزاحم ناموست میشن؟ بابا من با ایلیا چکار کنم؟ من مادر بودن بلد نیستم! من نمیدونم با دلتنگیهای خودم چکار کنم. نمیدونم با غریبی ایلیا چکار کنم. بابا غیرتت کجاست؟ بیا پشت و پناه دخترت باش! منو به امید کی گذاشتی و رفتی؟ بابا برگرد! برگرد پشتم باش! بزن تو گوشش و بگو دور دخترمو خط بکش! بابا ازت شاکی ام! خدا! خدا شکایت تو رو به کی ببرم؟ به کی بگم یک دختر حقش بی پدری و بی مادری نیست؟ حقش طعنه و کنایه نیست! خدا! دنیا به من بد کرد خدا! تنهام خدا! من بابامو میخوام! بابام. سرش را روی خاک گذاشت و اشک ریخت. هق هق کرد. درد کشید. قلب صبور و مهربانش درد داشت. درد بی کسی! چشمانش بسته شد و لحظه ای همانجا روی خاک به خواب رفت. در جنگلی سبز خود را یافت. همراه کاروانی به سمت کربلا میرفت. نماز میخواند و راه میرفت. به چشمه ای زلال رسید. دست در آب کرد و نوشید. صدای پدرش را شنید: زیارتت قبول بابا جان. رسیدی کربلا زینب سادات به چشمه نگاه کرد و بعد بلند شد و طواف کرد. بعد از طواف توجه اش به سمتی جلب شد. قدم به سمتش برداشت. از جنگل خارج شده بود و میان بیابان خشک و سوزانی ایستاده بود. مردی را دید که جنین وار خود را در آغوش دارد و کودکی در آغوشش گریه میکند. مرد شیشه شیری پر از روغن در دهان کودک گذاشت و کودک خورد. محمدصادق را شناخت. میخواست به سمتش برود و بگوید با این کار بچه را میکشد. اما نمیتوانست. مردی با لباسهای خاکی کنار خود دید. مرد گفت: شرمنده ام دخترم. از پسرم بگذر! من جلوی پدرت رو سیاهم! من و ببخش دخترم. زینب سادات از خواب پرید. گریه اش گرفت. میدانست مرد در خواب، پدر شهید محمدصادق است. از شرمندگی شهید، خودش هم شرمنده شد. زیر لب گفت: بخاطر شما حلالش کردم. بابا! بهش بگو حلال کردم پسرش رو. بگو شرمنده نباشه! بگو فقط کمکم کنه! ساعت ها نشست و با پدر درد و دل کرد. در امامزاده نماز خواند و اشک ریخت. از خدا طلب یاری کرد و خود را به مهربانی های پدر سپرد. آنقدر مشغول راز و نیاز بود که متوجه مردی که مقابلش نشست و فاتحه خواند هم نشد. حامی: دلتنگ بابات شدی؟
زینب سادات به حامی نگاه کرد: سلام عمو حامی: سلام یادگار سیدمهدی! چی شده که بغض صدات تمام گلزار شهدا رو تو غم فرو برده؟ نمیگی اینجوری میای اینجا، دل شهدا میگیره؟ زینب سادات: دل دختر شهید گرفته! دل بی کسی هاش گرفته. حامی: یک ملتی رو شرمنده شهدا کردی با این حرفت. دستی بر مزار رفیقش کشید: شرمنده ام سید. شرمنده ام کاری کردیم دل یادگارت بگیره. شرمنده ام که امانتی تو چشمهاش خیس اشک شده. زینب سادات: عمو! شما اینجا چکار میکنید؟ حامی: سیدمحمد زنگ زد. دل نگران امانت برادرش بود. کسی میدونه اینجایی؟ زینب سادات شرمنده شد: یادم رفت. حامی: من به عموت زنگ زدم. دارن میان دنبالت. زینب خانم که فراموشکار نبود. زینب سادات: امروز خیلی حس بی کسی کردم عمو! خیلی! یکهو خودم رو دیدم که اینجام. دلم پر بود. حامی: اشکال نداره. یک کمی نگرانی برای ما لازمه! لازمه تا بیشتر حواسمون رو به امانتی های شهدا جمع کنیم. پاشو بریم خونه. بچه ها منتظرتن. زینب سادات: ممنون. میخوام بازم پیش بابا باشم و باهاش حرف بزنم. حامی بلند شد: همین اطراف هستم تا سید برسه. حواسم بهت هست. راحت باش. 🍃 سه مرد مقابل زینب سادات، کنار قبر سید مهدی نشستند. چشمان از گریه سرخ و پف کرده زینب به برادرانش افتاد. ایلیا گفت: خیلی بدی! چطور دلت اومد نگرانمون کنی؟ زینب سادات با صدای گرفته اش گفت: ببخشید. حالم خوب نبود. مهدی گفت: اینبار دیگه نمیذاریم اذیتت کنه. زینب سادات لبخند زد. نگاهش بین برادرانش چرخید: بی پدری سخته و ما خوب اینو میدونیم. حالا چرا لشکر کشی کردین؟ مهدی گفت: چون یکی باید ماشین تو رو بیاره، یکی مثل من هم تو رو. این داداشتم که دل تو دلش نبود و اومد. زینب سادات اخمی کرد: تو مگه فردا مدرسه نداری؟ ایلیا خندید: فردا تعطیله خواهر خانمی! مهدی بلند شد و گفت: بریم که تو خونه منتظرمون هستن. زودتر بریم تا دلشون آروم بشه. زینب سادات دستی به قبر پدر کشید و در دل گفت: ببخشید بابا! من به تو افتخار میکنم! مهدی و ایلیا در دو طرف زینب سادات قرار گرفتند و به سمت خروجی گلزار شهدا به راه افتادند. احسان هنوز نشسته بود. نگاهش به سنگ دوخته شد. سلام سید! میدونم خیلی پر رو هستم. میدونم رسمش نیست. اما سید! دستمو بگیر! دل دخترت رو باهام نرم کن! میدونم لایقش نیستم! اما رفیقت، ارمیا، میگفت دستت باز و دست مثل مارو میگیری ، سید منو لایق دخترت کن! کمکم کن سید! تو رو به جدت قسم کمکم کن! احسان با ماشین خودش و مهدی پشت فرمان خودروی زینب سادات نشست. ایلیا به بهانه تنهایی احسان، همراه او شد و زینب سادات تمام راه از محمدصادق و حرف هایی که دلش را میسوزاند گفت و مهدی برادرانه پای درد و دلهای خواهرانه زینبش نشست. خواهری که عجیب این روزها دل نازک شده بود. خواهری که به پاکی برگ گل بود، به زلالی آب روان! خواهری که همان آیه رحمت خدا بود. ادامه دارد ..... ‌❣ @Mattla_eshgh
💠 اعمال شب قدر ١٩ ماه مبارک رمضـان 🌙 اين شب با عظمت آغاز شب هاى قدر است، و شب قدر آن شبى است كه در طول سال، شبى به خوبی و فضليت آن يافت نمى‌شود، و عمل در اين شب از عمل در طول هزار ماه بهتر است، و تقدير امور سال در اين شب صورت می‌گيرد، و فرشتگان و روح كه اعظم فرشتگان الهى است، در اين شب به اذن پروردگار به زمين فرود می‌آيند، و به محضر امام زمان عجل‌ الله تعالی فرجه الشریف مى‌رسند و آنچه را كه براى هر فرد مقدّر شده بر آن حضرت عرضه می‌دارند. 🕌 اعمـال شب قـدر بر دو نوع است: ✅ اول : اعمالى است كه در هر سه شب بايد انجام داد، و آن چند عمل است: 1⃣ غسل (مقارن با غروب آفتاب) 2⃣ دو ركعت نماز كه در هر ركعت پس از سوره «حمد» ، هفت مرتبه «توحيد» خوانده، و پس از فراغت از نماز هفتاد مرتبه بگويد:«أَسْتَغْفِرُ اللّه وَ أَتوبُ الَيْهِ». در روايت نبوى است كه از جاى برنخيزد تا خدا او و پدر و مادرش را بيامرزد. 3⃣ قرآن بر سر گرفتن 4⃣ ده مرتبه چهارده معصوم را صدازدن 5⃣ زیارت امام حسین علیه السلام 6⃣ احیا و شب زنده داری 7⃣ صد ركعت نماز كه فضليت بسيار دارد و بهتر آن است كه در هر ركعت پس از سوره «حمد» ، ده مرتبه «توحيد» خوانده شود. 8⃣ قرائت دعای جوشن كبير 9⃣ خواندن دعای " اَللّهُمَّ اِنّي اَمْسَيْتُ لَكَ عَبْداً داخِراً ... " ✅ دوم: اعمال مخصوص هر یک از اين شبها است. 🔻اعمال شب نوزدهم ماه مبارک رمضان 1⃣ گفتن صد مرتبه «أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ رَبِّي وَ أَتُوبُ إِلَيْهِ» 2⃣ گفتن صد مرتبه «اللَّهُمَّ الْعَنْ قَتَلَةَ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ» 3⃣ خواندن دعاى "یا ذَالَّذی کانَ..." 4⃣ خواندن دعای "اللَّهُمَّ اجْعَلْ فِيمَا تَقْضِي وَ تُقَدِّرُ ..." 📚 برای خواندن ادعیه‌ی ذکر شده به کتاب مفاتیح الجنان مراجعه شود 🆔 @afterlife_ir 🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج