📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
🔅 به امید روزی که تو را ببینم صبر میکنم...
🖼 #پروفایل
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ساخت پهپادهای سبک مهندسی تولید جدید شرکتهای دانشبنیان
🔹 پهپادهای مهندسی و نقشه برداری با باتری کار میکنند و بدنهی سبکی دارند و مهندسان هوا فضا آن را بومی سازی کردند با نصب برنامههای سنجش از دور برای موارد کشاورزی میتوان از آن استفاده کرد.
🔹از مسائلی که میتوان از آن استفاده کرد در شرایط بحران است که میتوان تصویر و الگوی اولیه را ارائه داد.
❣ @Mattla_eshgh
✍🏻 خواستم بگم انگلیس ۲۰ تا هم گل بزنه تحرک ناشی از خوشحالیش شاید برای دو سه ساعت مردمشون رو گرم کنه، به فکر باقیش باشن😁
32.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 انیمیشن فوتبالی و جذاب از بازی نفسگیر تیم ملی با مربیگری حاج قاسم در برابر تیم منتخب قاتلان جهان
حتماً ببینید. 👌
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از پویش بدون فرزندم هرگز
حضور من و پاسخم در مقابل منافقین و شعارهایشان ،گویا به مزاجشان خوش نیامد و وقتی رهبری در هفته نامه خط حزب الله و پیج شخصیشان به این مساله اشاره کردند ،اتش منافقین سوزان تر شد
ادامه 👇👇👇👇
سر بریدید
سنگ زدید
آتش زدید
کودک کشتید
قتلگاه راه انداختید
هنوزم میگید عاشورا یک افسانه بوده؟
❣ @Mattla_eshgh
جنگ ترکیبی.mp3
6M
🔰 با کمتر از یک ربع وقت گذاشتن، میتونید جلوی یه بیتقوایی بزرگ رو بگیرید.
حتماً گوش کنید و نشر بدید:
✅کسانی که نمیدانید جنگ ترکیبی چیست، ساکت!
✅ بدون فهم دقیق از جنگ ترکیبی و توجه به آن، تحلیل کردن ممنوع!
✅ جنگ ترکیبی از طرف دشمن، یعنی درگیر کردن همزمان ما در میدانهای مختلف: مجازی، خیابانی، مرزی، بین المللی، فرهنگی، نظامی، اقتصادی، شناختی، سیاسی و ...
✅ قضاوت دربارۀ نهادهای مختلف؛ بدون توجه به واقعیت جنگ ترکیبی، بیتقوایی است.
✅ با بیتقوایی، بدبینی و ناامیدی را ترویج نکنیم.
✅ رزمندۀ جنگ ترکیبی باید حواسش به همۀ میدانهایی که جنگ در آنها اتفاق افتاده باشد.
✅ ممکن است بدون در نظر گرفتن میدانهای دیگر، کار یا تصمیمی در یک میدان درست باشد، اما نتیجهاش در میدانهای دیگر و در کل جنگ به ضرر ما تمام شود.
✅ شک نکنید که سیر کنونی جامعۀ ما به سمتی است که به خیر جامعه منتهی میشود.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت #شش این را که گفت، کمی دلم آرام شد. راست میگفت؛ مهم این است که تکلیفت را انجام بدهی. ن
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #هفت
الان بیشتر از یک هفته است ،
که سوریه هستم؛ و چندروزی ست با چند جرعه آب و یکی دو دانه خرما، افطار و سحرم را میگذرانم. نماز عید فردا را هم...آه میکشم.
خوش به حال آنها که ایرانند ،
و پشت سر آقا نماز عید میخوانند.
روی نقشه زوم میکنم.
از اینجا تا ٫٫الجلا٫٫، بیست کیلومتر راه است که باید پیاده بروم.
آنجا میرسم به رابطمان،
و ماشین و مدارک تردد را تحویل میگیرم تا بتوانم خودم را به دیرالزور، السخنه و بعد هم، نزدیکیهای تدمر برسانم.
مشکل اینجاست که نمیتوانم مستقیم بروم تدمر؛ چون تمام مسیر کوه و بیابان است.
بوی گند سطل زباله دارد خفهام میکند.
معلوم نیست چقدر وقت است که تخلیهاش نکردهاند؟!
این دولت اسلامیشان ،
عرضه جمع کردن سطلهای زبالهاش را هم ندارد؛ فقط بلد است هربار مخالفانش را بیاورد وسط میدان ساعت بوکمال و گردن بزند تا مردم حساب ببرند.
بوکمال اولین شهری بود ،
که دست داعش افتاد و هنوز آزاد نشده است؛ و مردمش هم داعش را پذیرفتند. معروف است به شهر سه طبقه؛ بس که داعش زیر زمین تونل حفر کرده و تاسیساتش را در تونلها جا داده است. زیر پای من، آن پایین، خودش یک شهر است.
وسایلم را جمع میکنم ،
و از جا بلند میشوم. این چند روز انقدر در شهر چرخیدهام که تمام خیابانها و کوچههایش را حفظ شدهام.
از میانبری میروم که میدانم خلوتتر است. باید قبل از این که خبر مرگ سمیر به گوش داعش برسد، از بوکمال بزنم بیرون و به الجلا برسم تا بتوانم بقیه مسیر را با قیافه و شمایل جدید بروم؛ چون بعد از آن، نیروهای امنیتیشان حساستر خواهند شد.
از کوچههای خلوت،
خودم را میرسانم به خیابان اصلی شهر. چارهای ندارم جز این که از این خیابان بگذرم تا برسم به مناطق کشاورزی حاشیه فرات؛ آنجا امنتر است. برای رد شدن از زیر نگاه ماموران داعش که در خیابان کشیک میدهند،
باید شبح بشوم؛ نامرئیِ نامرئی.
قبلا هم این کار را کردهام. بوکمال انقدر سایه دارد که بتوان در آنها پنهان شد؛ فقط باید راهش را بلد باشی.
اینجا، شب از جاهای دیگر هم تاریکتر است؛ انگار قیر روی سر شهر ریخته اند.
حتی ماه هم به این شهر نفرینشده نمیتابد. روی بسیاری از خیابانها برزنت زدهاند تا شهر از دید پهپادها هم مخفی بماند.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت هشت
هرچه به شرق نزدیکتر میشوم،
بوی فرات را بیشتر حس میکنم؛ بوی آب. کمکم از بافت شهری فاصله میگیرم. و مزارع بیشتر به چشم میآیند.
انگار در این شهر خاک مرده پاشیده اند.
هیچ چیزش زیبا و دلانگیز نیست. داعش از هر دروازهای وارد شهر شده، روح زندگی از همان دروازه رفته.
بوی فرات میآید؛ بوی آب.
حتی اگر گوش تیز کنم، میتوانم صدای جریان آبش را بشنوم.
آخ...صدای شرشر آب... لبم را میگزم.
من الان وسط ماموریتم؛ اما دست خودم نیست.
مگر میشود بچه شیعه باشی و بوی فرات به مشامت بخورد و دلت هوایی نشود؟
دست خودم نیست؛
اصلا اسم فرات که میآید دلم زیر و رو میشود.
هرچه روضه تا الان شنیدهام میآید جلوی چشمم:
فرات از تماشای ساقی/
همه اشکِ بیاختیار است/
چه خواهد شد اینجا خدایا؟/
که زینب همه بیقرار است...
آخ...کاش کمیل و بچههای هیئت اینجا بودند. اگر بودند، مینشستیم کنار فرات و چه دمی میگرفتیم با مداحیهای میثم مطیعی.
-نمیخواد داداش. اینجا خودش روضه ست. روضه توی آبش پخش شده، توی هوای اطرافش.
به کمیل که دارد کنارم راه میرود نگاه میکنم.
کمیل لبخند میزند و چشم میدوزد به فرات:
-ما اینجاییم عباس. هر شب کنار فرات میشینیم و سینه میزنیم. جای تو خالیه. روضهخون هم نمیخواد.
راست میگوید.
کمیل را که نگاه میکنم، میتوانم حرفهایش را از چشمانش بخوانم:
خودِ فرات روضه مکشوف است.
همین که نگاهش کنی و به این فکر کنی که دارد میرود به سمت کربلا،
همین که بدانی یک روزی،
یک پهلوانی از کنار این رود تشنه برگشته است و کنار همین رود دستانش را جا گذاشته است، همین که بدانی یک مشت حرامی کناره این رود ایستاده بودند و فرات داشت بالبال میزد و موج میخورد که خودش را به اهل حرم برساند و نمیتوانست، برای زار زدن کافیست.
من اگر جای فرات بودم،
از خجالت آب که نه، خشک میشدم و در زمین فرو میرفتم.
دلم میخواهد به کمیل بگویم ،
الان هم یک مشت حرامی، دو سوی فرات را اشغال کردهاند.
دو طرف فرات در اشغال داعش است.
لازم نیست بگویم؛
کمیل خودش همه اینها را میبیند. دندانهایم ناخودآگاه روی هم چفت میشوند. نفس عمیق میکشم و به خودم دلداری میدهم که انشاءالله به همین زودیها فرات را از چنگشان درمیآوریم و کنار فرات مینشینیم برای سینه زدن؛ اصلا مینشینیم که فرات خودش برایمان روضه بخواند.
فرات خیلی چیزها دیده است ،
در این شش هفت سال سوریه؛ الان آب فرات پر از روضه است؛
پر از روضههای مکشوف.
از همان وقتی که بچه بودم،
با پدرم میرفتم هیئت رزمندگان. بابا میان همرزمهایش عشق میکرد؛ یاد سینهزنیهایش در جبهه برایش زنده میشد.
بعدها، با کمیل که آشنا شدم ،
هم با هم میرفتیم آنجا. کمیل عشقش بود آخر مراسم، زبالهها را جمع کند.
اصلا انگار میآمد برای این کار؛
انگار بهترین قسمت روضه برایش همین جمع کردن زباله بود. هیچکس بهش نمیگفت این کار را بکند،
خودش دوست داشت.
دائم خم و راست میشد؛ برای هر تکه دستمال یا پوسته بیسکوییت. راستی امروز چندم است؟
پنجم تیر...سالگرد کمیل!
دقیقا هشت سال پیش،
حاج حسین و کمیل در چنین شبی زندهزنده در آتش سوختند و خاکستر شدند؛ بجای همه ایران.
شاید اگر آنها نبودند،
کل ایران در آتش فتنه میسوخت و خاکستر میشد،
مثل سوریه. آه میکشم.
هیچوقت لحظهای که رسیدم بالای سرشان را یادم نمیرود.
آتشنشانی بخاطر ترافیک خیلی دیر رسید؛ وقتی که بوی دود و گوشت سوخته تمام خیابان را گرفته بود.
چندبار عق زدم.
بوی گوشتِ سوخته فرمانده و برادرم بود؛ اما من نمیخواستم باور کنم.
دلم میخواست فکر کنم ،
حتما قبل از منفجر شدن ماشین، از آن بیرون پریده اند، یا اصلا این ماشین مال آنها نیست. با تردید جلو میرفتم.
پاهایم میلرزید.
آتشنشانی تازه آتش را خاموش کرده بود. از ماشین یک اسکلت فلزی مانده بود که هنوز از آن دود بلند میشد.
خودم را آوار کردم روی دیوار.
دهانم باز مانده بود. ماموران اورژانس داشتند با کمک آتشنشانی، حاج حسین و کمیل را از ماشین بیرون میکشیدند.
دلم میخواست داد بزنم؛
اما صدا از حلقم درنمیآمد. دهانم باز و بست میشد؛ بدون صدا.
-خب، حالا نمیخواد پیازداغش رو زیاد کنی. من چیزیم نشد. باور کن عباس.
کمیل است که با همان آرامش و طمأنینه خاص خودش حرف میزند. با تعجب نگاهش میکنم و میگویم:
-چی میگی؟ حالت خوبه؟ تو زندهزنده توی آتیش سوختی!
بلند میخندد؛
انقدر که میترسم کسی صدایش را بشنود. میگویم:
-زهر مار! الان لو میرم! آروم بخند!
خندهاش را جمع میکند:
-من هیچی از آتیش و این چیزا نفهمیدم. یعنی تا به خودم اومدم دیدم یه نور عجیبی من رو بغل کرده؛ تو نمیفهمی چی میگم؛ ولی اصلاً درد نکشیدم. بدنم سوخت؛ ولی خودم نه.
راست میگوید، من نمیفهمم.
میگویم:
-خب دعا کن منم تجربهش کنم که بفهمم. الانم زبون به دهن بگیر تا کار دست من ندادی!
میان درختها دولادولا راه میروم،
تا دیده نشوم؛ هرچند اینجا تقریبا خالی از سکنه است؛ مردمی که قبلا اینجا زندگی میکردند، یا مُردهاند، یا فرار کردهاند.
تک و توک هنوز اینجا هستند ،
و از ترس داعش، جرات خروج از خانه را ندارند.
انقدر دولادولا راه رفتهام که کمرم درد گرفته است؛ اما نباید قد راست کنم.
در دیدرس قرار میگیرم.
باید حدود بیست کیلومتر را با همین وضع راه بروم. هربار نگاهی به قطبنما میاندازم تا مطمئن شوم راه را درست میروم.
دست خودم نیست که زیر لب،
برای خودم مداحی میخوانم و پیش میروم؛ مانند پیادهرویهای شبانه در زیارت اربعین. با این تفاوت که آنجا راست راه میرفتم و اینجا خم؛ آنجا بلند با چندنفر دیگر روضه میخواندیم و اینجا زمزمهوار.
جای کمیل خالی؛
نتوانست پیادهروی اربعین را ببیند.
فقط دو بار کربلا رفته بود؛
یک بار قبل از استخدامش و در همان سالهایی که راه کربلا تازه باز شده بود. صدام تازه سرنگون شده بود و در عراق کسی به کسی نبود؛ برای همین میشد حتی بدون گذرنامه و روادید هم به کربلا رفت.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است