eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
سر بریدید سنگ زدید آتش زدید کودک کشتید قتلگاه راه انداختید هنوزم میگید عاشورا یک افسانه بوده؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
جنگ ترکیبی.mp3
6M
🔰 با کمتر از یک ربع وقت گذاشتن، می‌تونید جلوی یه بی‌تقوایی بزرگ رو بگیرید. حتماً گوش کنید و نشر بدید: ✅کسانی که نمی‌دانید جنگ ترکیبی چیست، ساکت! ✅ بدون فهم دقیق از جنگ ترکیبی و توجه به آن، تحلیل کردن ممنوع! ✅ جنگ ترکیبی از طرف دشمن، یعنی درگیر کردن همزمان ما در میدان‌های مختلف: مجازی، خیابانی، مرزی،‌ بین المللی، فرهنگی، نظامی، اقتصادی، شناختی، سیاسی و ... ✅ قضاوت‌ دربارۀ نهادهای مختلف؛ بدون توجه به واقعیت جنگ ترکیبی، بی‌تقوایی است. ✅ با بی‌تقوایی، بدبینی و ناامیدی را ترویج نکنیم. ✅ رزمندۀ جنگ ترکیبی باید حواسش به همۀ میدان‌هایی که جنگ در آنها اتفاق افتاده باشد. ✅ ممکن است بدون در نظر گرفتن میدان‌های دیگر، کار یا تصمیمی در یک میدان درست باشد، اما نتیجه‌اش در میدان‌های دیگر و در کل جنگ به ضرر ما تمام شود. ✅ شک نکنید که سیر کنونی جامعۀ ما به سمتی است که به خیر جامعه منتهی می‌شود. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت #شش این را که گفت، کمی دلم آرام شد. راست می‌گفت؛ مهم این است که تکلیفت را انجام بدهی. ن
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 الان بیشتر از یک هفته است ، که سوریه هستم؛ و چندروزی ست با چند جرعه آب و یکی دو دانه خرما، افطار و سحرم را می‌گذرانم. نماز عید فردا را هم...آه می‌کشم. خوش به حال آن‌ها که ایرانند ، و پشت سر آقا نماز عید می‌خوانند. روی نقشه زوم می‌کنم. از این‌جا تا ٫٫الجلا٫٫، بیست کیلومتر راه است که باید پیاده بروم. آن‌جا می‌رسم به رابطمان، و ماشین و مدارک تردد را تحویل می‌گیرم تا بتوانم خودم را به دیر‌الزور، السخنه و بعد هم، نزدیکی‌های تدمر برسانم. مشکل این‌جاست که نمی‌توانم مستقیم بروم تدمر؛ چون تمام مسیر کوه و بیابان است. بوی گند سطل زباله دارد خفه‌ام می‌کند. معلوم نیست چقدر وقت است که تخلیه‌اش نکرده‌اند؟! این دولت اسلامی‌شان ، عرضه جمع کردن سطل‌های زباله‌اش را هم ندارد؛ فقط بلد است هربار مخالفانش را بیاورد وسط میدان ساعت بوکمال و گردن بزند تا مردم حساب ببرند. بوکمال اولین شهری بود ، که دست داعش افتاد و هنوز آزاد نشده است؛ و مردمش هم داعش را پذیرفتند. معروف است به شهر سه طبقه؛ بس که داعش زیر زمین تونل حفر کرده و تاسیساتش را در تونل‌ها جا داده است. زیر پای من، آن پایین، خودش یک شهر است. وسایلم را جمع می‌کنم ، و از جا بلند می‌شوم. این چند روز انقدر در شهر چرخیده‌ام که تمام خیابان‌ها و کوچه‌هایش را حفظ شده‌ام. از میانبری می‌روم که می‌دانم خلوت‌تر است. باید قبل از این که خبر مرگ سمیر به گوش داعش برسد، از بوکمال بزنم بیرون و به الجلا برسم تا بتوانم بقیه مسیر را با قیافه و شمایل جدید بروم؛ چون بعد از آن، نیروهای امنیتی‌شان حساس‌تر خواهند شد. از کوچه‌های خلوت، خودم را می‌رسانم به خیابان اصلی شهر. چاره‌ای ندارم جز این که از این خیابان بگذرم تا برسم به مناطق کشاورزی حاشیه فرات؛ آنجا امن‌تر است. برای رد شدن از زیر نگاه ماموران داعش که در خیابان کشیک می‌دهند، باید شبح بشوم؛ نامرئیِ نامرئی. قبلا هم این کار را کرده‌ام. بوکمال انقدر سایه دارد که بتوان در آن‌ها پنهان شد؛ فقط باید راهش را بلد باشی. اینجا، شب از جاهای دیگر هم تاریک‌تر است؛ انگار قیر روی سر شهر ریخته اند. حتی ماه هم به این شهر نفرین‌شده نمی‌تابد. روی بسیاری از خیابان‌ها برزنت زده‌اند تا شهر از دید پهپادها هم مخفی بماند. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🕊 قسمت هشت هرچه به شرق نزدیک‌تر می‌شوم، بوی فرات را بیشتر حس می‌کنم؛ بوی آب. کم‌کم از بافت شهری فاصله می‌گیرم. و مزارع بیشتر به چشم می‌آیند. انگار در این شهر خاک مرده پاشیده اند. هیچ چیزش زیبا و دل‌انگیز نیست. داعش از هر دروازه‌ای وارد شهر شده، روح زندگی از همان دروازه رفته. بوی فرات می‌آید؛ بوی آب. حتی اگر گوش تیز کنم، می‌توانم صدای جریان آبش را بشنوم. آخ...صدای شرشر آب... لبم را می‌گزم. من الان وسط ماموریتم؛ اما دست خودم نیست. مگر می‌شود بچه شیعه باشی و بوی فرات به مشامت بخورد و دلت هوایی نشود؟ دست خودم نیست؛ اصلا اسم فرات که می‌آید دلم زیر و رو می‌شود. هرچه روضه تا الان شنیده‌ام می‌آید جلوی چشمم: فرات از تماشای ساقی/ همه اشکِ بی‌اختیار است/ چه خواهد شد این‌جا خدایا؟/ که زینب همه بی‌قرار است... آخ...کاش کمیل و بچه‌های هیئت این‌جا بودند. اگر بودند، می‌نشستیم کنار فرات و چه دمی می‌گرفتیم با مداحی‌های میثم مطیعی. -نمی‌خواد داداش. این‌جا خودش روضه ست. روضه توی آبش پخش شده، توی هوای اطرافش. به کمیل که دارد کنارم راه می‌رود نگاه می‌کنم. کمیل لبخند می‌زند و چشم می‌دوزد به فرات: -ما این‌جاییم عباس. هر شب کنار فرات می‌شینیم و سینه می‌زنیم. جای تو خالیه. روضه‌خون هم نمی‌خواد. راست می‌گوید. کمیل را که نگاه می‌کنم، می‌توانم حرف‌هایش را از چشمانش بخوانم: خودِ فرات روضه مکشوف است. همین که نگاهش کنی و به این فکر کنی که دارد می‌رود به سمت کربلا، همین که بدانی یک روزی، یک پهلوانی از کنار این رود تشنه برگشته است و کنار همین رود دستانش را جا گذاشته است، همین که بدانی یک مشت حرامی کناره این رود ایستاده بودند و فرات داشت بال‌بال می‌زد و موج می‌خورد که خودش را به اهل حرم برساند و نمی‌توانست، برای زار زدن کافی‌ست. من اگر جای فرات بودم، از خجالت آب که نه، خشک می‌شدم و در زمین فرو می‌رفتم. دلم می‌خواهد به کمیل بگویم ، الان هم یک مشت حرامی، دو سوی فرات را اشغال کرده‌اند. دو طرف فرات در اشغال داعش است. لازم نیست بگویم؛ کمیل خودش همه این‌ها را می‌بیند. دندان‌هایم ناخودآگاه روی هم چفت می‌شوند. نفس عمیق می‌کشم و به خودم دلداری می‌دهم که ان‌شاءالله به همین زودی‌ها فرات را از چنگشان درمی‌آوریم و کنار فرات می‌نشینیم برای سینه زدن؛ اصلا می‌نشینیم که فرات خودش برایمان روضه بخواند. فرات خیلی چیزها دیده است ، در این شش هفت سال سوریه؛ الان آب فرات پر از روضه است؛ پر از روضه‌های مکشوف. از همان وقتی که بچه بودم، با پدرم می‌رفتم هیئت رزمندگان. بابا میان همرزم‌هایش عشق می‌کرد؛ یاد سینه‌زنی‌هایش در جبهه برایش زنده می‌شد. بعدها، با کمیل که آشنا شدم ، هم با هم می‌رفتیم آن‌جا. کمیل عشقش بود آخر مراسم، زباله‌ها را جمع کند. اصلا انگار می‌آمد برای این کار؛ انگار بهترین قسمت روضه برایش همین جمع کردن زباله بود. هیچکس بهش نمی‌گفت این کار را بکند، خودش دوست داشت. دائم خم و راست می‌شد؛ برای هر تکه دستمال یا پوسته بیسکوییت. راستی امروز چندم است؟ پنجم تیر...سالگرد کمیل!
دقیقا هشت سال پیش، حاج حسین و کمیل در چنین شبی زنده‌زنده در آتش سوختند و خاکستر شدند؛ بجای همه ایران. شاید اگر آن‌ها نبودند، کل ایران در آتش فتنه می‌سوخت و خاکستر می‌شد، مثل سوریه. آه می‌کشم. هیچ‌وقت لحظه‌ای که رسیدم بالای سرشان را یادم نمی‌رود. آتش‌نشانی بخاطر ترافیک خیلی دیر رسید؛ وقتی که بوی دود و گوشت سوخته تمام خیابان را گرفته بود. چندبار عق زدم. بوی گوشتِ سوخته فرمانده و برادرم بود؛ اما من نمی‌خواستم باور کنم. دلم می‌خواست فکر کنم ، حتما قبل از منفجر شدن ماشین، از آن بیرون پریده اند، یا اصلا این ماشین مال آن‌ها نیست. با تردید جلو می‌رفتم. پاهایم می‌لرزید. آتش‌نشانی تازه آتش را خاموش کرده بود. از ماشین یک اسکلت فلزی مانده بود که هنوز از آن دود بلند می‌شد. خودم را آوار کردم روی دیوار. دهانم باز مانده بود. ماموران اورژانس داشتند با کمک آتش‌نشانی، حاج حسین و کمیل را از ماشین بیرون می‌کشیدند. دلم می‌خواست داد بزنم؛ اما صدا از حلقم درنمی‌آمد. دهانم باز و بست می‌شد؛ بدون صدا. -خب، حالا نمی‌خواد پیازداغش رو زیاد کنی. من چیزیم نشد. باور کن عباس. کمیل است که با همان آرامش و طمأنینه خاص خودش حرف می‌زند. با تعجب نگاهش می‌کنم و می‌گویم: -چی می‌گی؟ حالت خوبه؟ تو زنده‌زنده توی آتیش سوختی! بلند می‌خندد؛ انقدر که می‌ترسم کسی صدایش را بشنود. می‌گویم: -زهر مار! الان لو میرم! آروم بخند! خنده‌اش را جمع می‌کند: -من هیچی از آتیش و این چیزا نفهمیدم. یعنی تا به خودم اومدم دیدم یه نور عجیبی من رو بغل کرده؛ تو نمی‌فهمی چی می‌گم؛ ولی اصلاً درد نکشیدم. بدنم سوخت؛ ولی خودم نه. راست می‌گوید، من نمی‌فهمم. می‌گویم: -خب دعا کن منم تجربه‌ش کنم که بفهمم. الانم زبون به دهن بگیر تا کار دست من ندادی! میان درخت‌ها دولادولا راه می‌روم، تا دیده نشوم؛ هرچند اینجا تقریبا خالی از سکنه است؛ مردمی که قبلا این‌جا زندگی می‌کردند، یا مُرده‌اند، یا فرار کرده‌اند. تک و توک هنوز این‌جا هستند ، و از ترس داعش، جرات خروج از خانه را ندارند. انقدر دولادولا راه رفته‌ام که کمرم درد گرفته‌ است؛ اما نباید قد راست کنم. در دیدرس قرار می‌گیرم. باید حدود بیست کیلومتر را با همین وضع راه بروم. هربار نگاهی به قطب‌نما می‌اندازم تا مطمئن شوم راه را درست می‌روم. دست خودم نیست که زیر لب، برای خودم مداحی می‌خوانم و پیش می‌روم؛ مانند پیاده‌روی‌های شبانه در زیارت اربعین. با این تفاوت که آن‌جا راست راه می‌رفتم و این‌جا خم؛ آن‌جا بلند با چندنفر دیگر روضه می‌خواندیم و این‌جا زمزمه‌وار. جای کمیل خالی؛ نتوانست پیاده‌روی اربعین را ببیند. فقط دو بار کربلا رفته بود؛ یک بار قبل از استخدامش و در همان سال‌هایی که راه کربلا تازه باز شده بود. صدام تازه سرنگون شده بود و در عراق کسی به کسی نبود؛ برای همین می‌شد حتی بدون گذرنامه و روادید هم به کربلا رفت. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
با کمیل، یک کاروان طلبه پیدا کردیم ، که با هم برویم؛ اما چند روز مانده به سفر حال پدرم بد شد و مجبور شدم بمانم. حتی نشد درست از کمیل خداحافظی کنم. چقدر سوختم از نرفتنم... کمیل لب‌هایش را کج و کوله می‌کند: -خدا بگم چکارت کنه جزغاله! انقدر دلت سوخته بود که تمام مدت سفر، قیافه تو جلوی چشمم بود. نذاشتی عین آدم زیارت کنم. ته دلم از این قضیه احساس خوشحالی می‌کنم. کجا بودیم... داشتم می‌گفتم. کربلای دومش را هم برای ماموریت رفت؛ اواخر سال هشتاد و هفت. فقط یک بار فرصت کرده بود برود حرم؛ ولی نمی‌دانم چه گفته بود و چکار کرده بود که در ماموریت بعدی‌اش ختم به شهادت شد. -چیز خاصی نگفتم به جون تو. فقط رفتم جلوی گنبد حرم حضرت عباس(علیه‌السلام) وایسادم و گفتم: «عباس باشه، ما هم خدایی داریم!». دلم می‌خواهد بگویم ، کاش این‌ها را زودتر یادم داده بودی کمیل... باید یادم باشد ، اگر توفیق شد و رفتم کربلا، همین جمله طلایی را جلوی گنبد قمر بنی‌هاشم(علیه‌السلام) بگویم. باید تا قبل از نماز صبح، خودم را به خانه ابوعزیز در الجلا برسانم. انقدر آرام قدم برمی‌دارم که صدای قدم گذاشتنم بر زمین هم بلند نشود. هر سر و صدای کوچکی، گوش‌هایم را تیز می‌کند و حرکاتم را محطاطانه‌تر. بوی دود و صدای حیوانات هم برایم نشانه هشدار است. هربار نگاهی به آسمان می‌اندازم که گاه با منوری روشن می‌شود. شب آرامی ست ، و هنوز پای درگیری به این منطقه باز نشده؛ داعش الان در رقه درگیر است. به ساعت نگاه می‌کنم؛ ساعت دو و نیمِ نیمه‌شب است. به افق بوکمال، تقریبا یک ساعتی تا اذان مانده. چشمانم از بی‌خوابی می‌سوزد. چند روز است که نه درست خوابیده‌ام و نه درست خورده‌ام. برای این که خودم را بیدار نگه دارم و طولانی بودن راه را نفهمم، در دلم نیت می‌کنم برای نماز شب. نه این که آدمِ متهجد و زاهد و عابدی باشم؛ نه؛ اما بالاخره حالا که فرصتش هست، نباید از دستش داد. قربان خدا بروم که نماز مستحبی را، همین‌طوری هم می‌پذیرد. این شبگردی‌های تک‌نفره، با حضور خدا شیرین می‌شود. کمی از اذان صبح گذشته است ، که می‌رسم به الجلا. این را از طلوع فجر در آسمان می‌فهمم. مزارع این‌جا نیمه‌سوخته است و چندان آباد نیست. نباید وارد شهر شوم. در همان حاشیه شهر، میان زمین‌های کشاورزی، چند خانه کوچک هست که یکی از آن‌ها را می‌شناسم. دفعه قبل هم او کمکم کرد. قدم تند می‌کنم ، و می‌رسم مقابل در کهنه و زنگ‌زده خانه. این خانه هم مثل خیلی از خانه‌های سوریه، اثر ترکش و بمباران و گلوله بر خودش دارد. نگاهی به دور و برم می‌اندازم؛ این وقت صبح کسی نیست. با دو انگشت، آرام در می‌زنم تا صدایی بلند نشود. در کم‌تر از بیست ثانیه، ابوعزیز کمی لای در را باز می‌کند و صدایش را کلفت: -مین؟(کیه؟) -سیدحیدر. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
یادم رفت بگویم... نام جهادی‌ام در سوریه سیدحیدر است. ابوعزیز می‌پرسد: -کم لیلۀ هل تمکث؟(چند شب می‌مونی؟) -لدرجة أن تعبي يزول.(انقدر که خستگیم دربره.) در را کامل باز می‌کند، سرش را تکان می‌دهد و زیر لب می‌گوید: -تعال. سرعۀ. وارد خانه می‌شوم. ابوعزیز گردن می‌کشد و نگاهی به بیرون می‌اندازد و در را می‌بندد. کوله‌ام را در می‌آورم. تازه یادم می‌افتد چقدر کمر و پاهایم درد می‌کند. ابوعزیز راهنمایی‌ام می‌کند داخل اتاق. جوانی ست حدودا بیست و چهار، پنج ساله؛ لاغر و ترکه‌ای و با چهره‌ای آفتاب‌سوخته. با مادرش زندگی می‌کند و کارش قاچاق انسان است؛ پول می‌گیرد و آدم‌هایی که از حکومت داعش ذله شده اند را منتقل می‌کند به مناطق دیگر سوریه که آزاد هستند. بماند که چطور ما با ابوعزیز ارتباط گرفتیم و اعتماد متقابل ایجاد کردیم تا کمکمان کند. تجدید وضو می‌کنم ، و به نماز می‌ایستم. پاهایم از درد غش می‌رود. نماز را که می‌خوانم، دیگر نمی‌توانم بیدار بمانم. اسلحه‌ام را در آغوش می‌گیرم ، و یک آرنجم را زیر سرم می‌گذارم. خوابیدن در منطقه جنگی، آن هم در خانه مردم بومی یعنی همین. باید مسلح و با چشمان باز بخوابی. *** صدای همهمه در سرم می‌پیچد ، و چشم باز می‌کنم. آفتاب کم‌کم خودش را از پنجره کوچک اتاق کشیده داخل. ساعتم، هشت صبح را نشان می‌دهد. هنوز خوابم می‌آید. کسی در اتاق نیست. می‌نشینم و گوش تیز می‌کنم. صدای جیغ و فریاد می‌آید. اسلحه را در دستم می‌فشارم و از جا بلند می‌شوم. صدا از بیرون است؛ اما چندان فاصله‌ای ندارد. از اتاق قدم به حیاط می‌گذارم. نگاهی به پرده اتاق مادر ابوعزیز می‌اندازم که مثل همیشه افتاده است و با نسیم تکان می‌خورد. در خانه نیمه‌باز است. با احتیاط، تا نزدیک در می‌روم و نگاهی به بیرون می‌اندازم. ابوعزیز را می‌بینم که با فاصله یکی دو متری، ایستاده و به صحنه درگیری نگاه می‌کند. درگیری میان یک پیرمرد عرب است ، و چند مامور داعش. پیرمرد نحیف‌تر از آن است که بتواند با داعشی‌ها دربیفتد؛ برای همین به التماس افتاده است. لباس یکی از داعشی‌ها را گرفته و سعی دارد با گریه و ناله، نگهش دارد؛ اما مامور داعش، با قنداق اسلحه به سینه‌اش می‌کوبد و عقب می‌رانَدَش. چند زن و بچه هم آن طرف‌تر ایستاده اند ، و ضجه می‌زنند. رد نگاهشان را می‌گیرم؛ می‌رسم به دختر جوانی که مچش در دست یک داعشی درشت‌هیکل مانده و دارد به سمت ماشین کشیده می‌شود. دختر گریه می‌کند و جیغ می‌کشد. خودش را روی زمین می‌اندازد و جیغ می‌کشد. به مردهای داعشی التماس می‌کند و جیغ می‌کشد؛ اما فایده ندارد؛ زورش نمی‌رسد که خودش را رها کند. شالش عقب رفته و موهایش کمی پیدا شده‌اند. مردم بقیه خانه‌ها هم ایستاده اند به تماشا. این مردم، ده سال است که به تماشا نشسته‌اند تا کشورشان به این روز بیفتد.
دندان‌هایم روی هم چفت می‌شوند ، و سرم را می‌کشم داخل خانه. احساس می‌کنم یک نفر روی سینه‌ام نشسته، دستش را گذاشته روی گلویم و فشار می‌دهد. هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. سرم را می‌کوبم به دیوار پشت سرم و پلک‌هایم را بر هم فشار می‌دهم. دست خودم نیست که یاد خانم رحیمی می‌افتم. فکر کنم دور از جان، این دختر همسن خانم رحیمی باشد. لبم را گاز می‌گیرم. سرم درد گرفته است و تنگی نفسم شدیدتر شده. صدای جیغ‌های دختر و ناله‌های پیرمرد تحلیل می‌رود و کم‌کم قطع می‌شود. دلم می‌خواهد همین الان چشم باز کنم و ببینم همه این‌ها فقط یک خواب پریشان بوده است؛ اما نیست. صدای حرکت ماشین داعشی‌ها می‌آید ، و بعد هم صدای گریه و مویه‌های آرام پیرمرد و خانواده‌اش. ابوعزیز می‌آید داخل خانه و چشمش به من می‌خورد. نگاهش را می‌دزدد؛ انگار خجالت می‌کشد که جلوی چشمش، دختر همسایه را برده‌اند و او ترسیده و فقط نگاه کرده. در را می‌بندد و می‌گوید: -كل يوم يجمعون الزكاة والضرائب منا بذريعة جديدة. إذا لم يكن لدى شخص ما مال، فعليه أن يدفع ثمن حياته أو عِرضه. (هر روز به یه بهونه جدید ازمون زکات و مالیات می‌گیرند. اگرم کسی پول نداشته باشه، باید یا جونش رو بده، یا ناموسش رو.) سینه‌ام سنگین‌تر می‌شود ، و درد بدی در آن می‌پیچد. کامم تلخِ تلخ است؛ مخصوصا که یاد خانواده خودم افتاده‌ام و یاد خانم رحیمی. ابوعزیز با صدای گرفته می‌گوید: -خلّیه. تعال للفطور.(ولش کن. بیا صبحانه بخور.) باشد...اصلاً به من چه که دختر مردم را در روز روشن با خودشان بردند؟ صبحانه مهم‌تر است! تف به این... -می‌دونم حالت خرابه داداش. فعلاً آروم باش، طاقت بیار. کمیل جلو می‌آید ، و دستش را می‌گذارد روی قلبم. انگار از میان انگشتانش آرامش در قلبم می‌ریزند. سرش را می‌آورد جلو و می‌گوید: -یکم دیگه طاقت بیار عباس جان. درست می‌شه. چشمانم را می‌بندم و وقتی بازشان می‌کنم، کمیل نیست. آرام‌تر شده‌ام. بدون هیچ حرفی وارد خانه می‌شوم. صبحانه شاهانه‌مان، کمی نان خشک است با شیر. در منطقه‌ای که داعش آن را اداره کند، همین هم غنیمت است. کم می‌خورم که ابوعزیز و مادرش گرسنه نمانند. تا همین‌جا هم خیلی لطف کرده‌اند که پذیرفته‌اند کمکم کنند. اگر داعش بفهمد دارند با ایران همکاری می‌کنند، کارشان تمام است. ابوعزیز می‌گوید: -یجب أن تغادر بعد المغرب.(باید بعد از مغرب راه بیفتی.) سرم را تکان می‌دهم. این یعنی باید تا عصر این‌جا بمانم و از خانه هم نمی‌توانم بیرون بروم. ابوعزیز یک برگه تردد و مدارک شناسایی جعلی را تحویلم می‌دهد تا بتوانم از ایست بازرسی‌های داعش رد بشوم. خودشان به این‌ها می‌گوید بطاقه. نام و مشخصاتم را حفظ می‌کنم. پاهایم هنوز از پیاده‌روی دیشب درد می‌کند؛ کمرم هم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌ انتشار رمان پورنو از واقعیات پشت‌صحنه نخست‌وزیر و نمایندگان پارلمان انگلیس! 🔹دیلی‌میل: پورن پارلمانی! کتاب دستیار سابق بوریس جانسون که به خاطر آن وستمینستر نفس خود را حبس کرد: سیاست بریتانیا در یک رمان پورنو که در آن نخست‌وزیر سابق به یکی از قهرمانان تبدیل شد، با رنگ‌های جدیدی درخشید. 🔸وستمینستر نفس خود را از عاشقانه پرشوری که کلیو واتسون نوشت، حبس کرد، دستیار پر زرق و برق سابق بوریس جانسون قرار است در ماه می آینده Whips را منتشر کند. 🔸شخصیت‌های داستان بر اساس ساکنان ساختمان شماره ۱۰ داونینگ استریت از جمله خود بوریس ساخته شده‌اند. 🔹زوج‌ها روی میزهای دفاتر مجلس عوام، اتاق مطبوعات و حتی در اقامتگاه نخست‌وزیر کشور به روابط جنسی می‌پردازند!! 🔸یک صحنه حیرت‌آور است: یک نماینده زن مجلس در مقابل یک کمیته منتخب شهادت می‌دهد، در حالی که با یک اسباب بازی جنسی کنترل از راه دور سرگرم می‌شود. 🔹خلاصه داستان حول محور سه دختر است که راه خود را در دنیای سیاسی باز می‌کنند. 🔸نویسنده خاطرنشان می‌کند: زیبایی، جوانی و ته هلو قدرت خاص خود را دارد! ‌❣ @Mattla_eshgh
🔺این نخبه در ۱۲ سالگی لیسانس گرفت 🔺 قول و قرار دانش‌آموز اردبیلی با رهبر انقلاب چه بود؟ برایتان یک خبر دسته اول داریم از اردبیل. مدرسه‌ای که معلمی دارد ۱۲ ساله. مدرسه‌ای که نوجوان‌هایش به برکت وجود نخبه‌ای به نام «امیرهادی بایرامی» پا گذاشتند در یک مسیر آسمانی.