🕊 قسمت هشت
هرچه به شرق نزدیکتر میشوم،
بوی فرات را بیشتر حس میکنم؛ بوی آب. کمکم از بافت شهری فاصله میگیرم. و مزارع بیشتر به چشم میآیند.
انگار در این شهر خاک مرده پاشیده اند.
هیچ چیزش زیبا و دلانگیز نیست. داعش از هر دروازهای وارد شهر شده، روح زندگی از همان دروازه رفته.
بوی فرات میآید؛ بوی آب.
حتی اگر گوش تیز کنم، میتوانم صدای جریان آبش را بشنوم.
آخ...صدای شرشر آب... لبم را میگزم.
من الان وسط ماموریتم؛ اما دست خودم نیست.
مگر میشود بچه شیعه باشی و بوی فرات به مشامت بخورد و دلت هوایی نشود؟
دست خودم نیست؛
اصلا اسم فرات که میآید دلم زیر و رو میشود.
هرچه روضه تا الان شنیدهام میآید جلوی چشمم:
فرات از تماشای ساقی/
همه اشکِ بیاختیار است/
چه خواهد شد اینجا خدایا؟/
که زینب همه بیقرار است...
آخ...کاش کمیل و بچههای هیئت اینجا بودند. اگر بودند، مینشستیم کنار فرات و چه دمی میگرفتیم با مداحیهای میثم مطیعی.
-نمیخواد داداش. اینجا خودش روضه ست. روضه توی آبش پخش شده، توی هوای اطرافش.
به کمیل که دارد کنارم راه میرود نگاه میکنم.
کمیل لبخند میزند و چشم میدوزد به فرات:
-ما اینجاییم عباس. هر شب کنار فرات میشینیم و سینه میزنیم. جای تو خالیه. روضهخون هم نمیخواد.
راست میگوید.
کمیل را که نگاه میکنم، میتوانم حرفهایش را از چشمانش بخوانم:
خودِ فرات روضه مکشوف است.
همین که نگاهش کنی و به این فکر کنی که دارد میرود به سمت کربلا،
همین که بدانی یک روزی،
یک پهلوانی از کنار این رود تشنه برگشته است و کنار همین رود دستانش را جا گذاشته است، همین که بدانی یک مشت حرامی کناره این رود ایستاده بودند و فرات داشت بالبال میزد و موج میخورد که خودش را به اهل حرم برساند و نمیتوانست، برای زار زدن کافیست.
من اگر جای فرات بودم،
از خجالت آب که نه، خشک میشدم و در زمین فرو میرفتم.
دلم میخواهد به کمیل بگویم ،
الان هم یک مشت حرامی، دو سوی فرات را اشغال کردهاند.
دو طرف فرات در اشغال داعش است.
لازم نیست بگویم؛
کمیل خودش همه اینها را میبیند. دندانهایم ناخودآگاه روی هم چفت میشوند. نفس عمیق میکشم و به خودم دلداری میدهم که انشاءالله به همین زودیها فرات را از چنگشان درمیآوریم و کنار فرات مینشینیم برای سینه زدن؛ اصلا مینشینیم که فرات خودش برایمان روضه بخواند.
فرات خیلی چیزها دیده است ،
در این شش هفت سال سوریه؛ الان آب فرات پر از روضه است؛
پر از روضههای مکشوف.
از همان وقتی که بچه بودم،
با پدرم میرفتم هیئت رزمندگان. بابا میان همرزمهایش عشق میکرد؛ یاد سینهزنیهایش در جبهه برایش زنده میشد.
بعدها، با کمیل که آشنا شدم ،
هم با هم میرفتیم آنجا. کمیل عشقش بود آخر مراسم، زبالهها را جمع کند.
اصلا انگار میآمد برای این کار؛
انگار بهترین قسمت روضه برایش همین جمع کردن زباله بود. هیچکس بهش نمیگفت این کار را بکند،
خودش دوست داشت.
دائم خم و راست میشد؛ برای هر تکه دستمال یا پوسته بیسکوییت. راستی امروز چندم است؟
پنجم تیر...سالگرد کمیل!
دقیقا هشت سال پیش،
حاج حسین و کمیل در چنین شبی زندهزنده در آتش سوختند و خاکستر شدند؛ بجای همه ایران.
شاید اگر آنها نبودند،
کل ایران در آتش فتنه میسوخت و خاکستر میشد،
مثل سوریه. آه میکشم.
هیچوقت لحظهای که رسیدم بالای سرشان را یادم نمیرود.
آتشنشانی بخاطر ترافیک خیلی دیر رسید؛ وقتی که بوی دود و گوشت سوخته تمام خیابان را گرفته بود.
چندبار عق زدم.
بوی گوشتِ سوخته فرمانده و برادرم بود؛ اما من نمیخواستم باور کنم.
دلم میخواست فکر کنم ،
حتما قبل از منفجر شدن ماشین، از آن بیرون پریده اند، یا اصلا این ماشین مال آنها نیست. با تردید جلو میرفتم.
پاهایم میلرزید.
آتشنشانی تازه آتش را خاموش کرده بود. از ماشین یک اسکلت فلزی مانده بود که هنوز از آن دود بلند میشد.
خودم را آوار کردم روی دیوار.
دهانم باز مانده بود. ماموران اورژانس داشتند با کمک آتشنشانی، حاج حسین و کمیل را از ماشین بیرون میکشیدند.
دلم میخواست داد بزنم؛
اما صدا از حلقم درنمیآمد. دهانم باز و بست میشد؛ بدون صدا.
-خب، حالا نمیخواد پیازداغش رو زیاد کنی. من چیزیم نشد. باور کن عباس.
کمیل است که با همان آرامش و طمأنینه خاص خودش حرف میزند. با تعجب نگاهش میکنم و میگویم:
-چی میگی؟ حالت خوبه؟ تو زندهزنده توی آتیش سوختی!
بلند میخندد؛
انقدر که میترسم کسی صدایش را بشنود. میگویم:
-زهر مار! الان لو میرم! آروم بخند!
خندهاش را جمع میکند:
-من هیچی از آتیش و این چیزا نفهمیدم. یعنی تا به خودم اومدم دیدم یه نور عجیبی من رو بغل کرده؛ تو نمیفهمی چی میگم؛ ولی اصلاً درد نکشیدم. بدنم سوخت؛ ولی خودم نه.
راست میگوید، من نمیفهمم.
میگویم:
-خب دعا کن منم تجربهش کنم که بفهمم. الانم زبون به دهن بگیر تا کار دست من ندادی!
میان درختها دولادولا راه میروم،
تا دیده نشوم؛ هرچند اینجا تقریبا خالی از سکنه است؛ مردمی که قبلا اینجا زندگی میکردند، یا مُردهاند، یا فرار کردهاند.
تک و توک هنوز اینجا هستند ،
و از ترس داعش، جرات خروج از خانه را ندارند.
انقدر دولادولا راه رفتهام که کمرم درد گرفته است؛ اما نباید قد راست کنم.
در دیدرس قرار میگیرم.
باید حدود بیست کیلومتر را با همین وضع راه بروم. هربار نگاهی به قطبنما میاندازم تا مطمئن شوم راه را درست میروم.
دست خودم نیست که زیر لب،
برای خودم مداحی میخوانم و پیش میروم؛ مانند پیادهرویهای شبانه در زیارت اربعین. با این تفاوت که آنجا راست راه میرفتم و اینجا خم؛ آنجا بلند با چندنفر دیگر روضه میخواندیم و اینجا زمزمهوار.
جای کمیل خالی؛
نتوانست پیادهروی اربعین را ببیند.
فقط دو بار کربلا رفته بود؛
یک بار قبل از استخدامش و در همان سالهایی که راه کربلا تازه باز شده بود. صدام تازه سرنگون شده بود و در عراق کسی به کسی نبود؛ برای همین میشد حتی بدون گذرنامه و روادید هم به کربلا رفت.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
با کمیل، یک کاروان طلبه پیدا کردیم ،
که با هم برویم؛ اما چند روز مانده به سفر حال پدرم بد شد و مجبور شدم بمانم.
حتی نشد درست از کمیل خداحافظی کنم. چقدر سوختم از نرفتنم...
کمیل لبهایش را کج و کوله میکند:
-خدا بگم چکارت کنه جزغاله! انقدر دلت سوخته بود که تمام مدت سفر، قیافه تو جلوی چشمم بود. نذاشتی عین آدم زیارت کنم.
ته دلم از این قضیه احساس خوشحالی میکنم.
کجا بودیم... داشتم میگفتم.
کربلای دومش را هم برای ماموریت رفت؛ اواخر سال هشتاد و هفت. فقط یک بار فرصت کرده بود برود حرم؛ ولی نمیدانم چه گفته بود و چکار کرده بود که در ماموریت بعدیاش ختم به شهادت شد.
-چیز خاصی نگفتم به جون تو. فقط رفتم جلوی گنبد حرم حضرت عباس(علیهالسلام) وایسادم و گفتم: «عباس باشه، ما هم خدایی داریم!».
دلم میخواهد بگویم ،
کاش اینها را زودتر یادم داده بودی کمیل... باید یادم باشد ،
اگر توفیق شد و رفتم کربلا، همین جمله طلایی را جلوی گنبد قمر بنیهاشم(علیهالسلام) بگویم.
باید تا قبل از نماز صبح،
خودم را به خانه ابوعزیز در الجلا برسانم. انقدر آرام قدم برمیدارم که صدای قدم گذاشتنم بر زمین هم بلند نشود.
هر سر و صدای کوچکی،
گوشهایم را تیز میکند و حرکاتم را محطاطانهتر. بوی دود و صدای حیوانات هم برایم نشانه هشدار است. هربار نگاهی به آسمان میاندازم که گاه با منوری روشن میشود.
شب آرامی ست ،
و هنوز پای درگیری به این منطقه باز نشده؛ داعش الان در رقه درگیر است.
به ساعت نگاه میکنم؛
ساعت دو و نیمِ نیمهشب است. به افق بوکمال، تقریبا یک ساعتی تا اذان مانده. چشمانم از بیخوابی میسوزد. چند روز است که نه درست خوابیدهام و نه درست خوردهام. برای این که خودم را بیدار نگه دارم و طولانی بودن راه را نفهمم،
در دلم نیت میکنم برای نماز شب.
نه این که آدمِ متهجد و زاهد و عابدی باشم؛ نه؛ اما بالاخره حالا که فرصتش هست، نباید از دستش داد.
قربان خدا بروم که نماز مستحبی را،
همینطوری هم میپذیرد. این شبگردیهای تکنفره، با حضور خدا شیرین میشود.
کمی از اذان صبح گذشته است ،
که میرسم به الجلا. این را از طلوع فجر در آسمان میفهمم. مزارع اینجا نیمهسوخته است و چندان آباد نیست.
نباید وارد شهر شوم.
در همان حاشیه شهر، میان زمینهای کشاورزی، چند خانه کوچک هست که یکی از آنها را میشناسم. دفعه قبل هم او کمکم کرد.
قدم تند میکنم ،
و میرسم مقابل در کهنه و زنگزده خانه. این خانه هم مثل خیلی از خانههای سوریه، اثر ترکش و بمباران و گلوله بر خودش دارد.
نگاهی به دور و برم میاندازم؛
این وقت صبح کسی نیست. با دو انگشت، آرام در میزنم تا صدایی بلند نشود.
در کمتر از بیست ثانیه،
ابوعزیز کمی لای در را باز میکند و صدایش را کلفت:
-مین؟(کیه؟)
-سیدحیدر.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
یادم رفت بگویم...
نام جهادیام در سوریه سیدحیدر است.
ابوعزیز میپرسد:
-کم لیلۀ هل تمکث؟(چند شب میمونی؟)
-لدرجة أن تعبي يزول.(انقدر که خستگیم دربره.)
در را کامل باز میکند، سرش را تکان میدهد و زیر لب میگوید:
-تعال. سرعۀ.
وارد خانه میشوم.
ابوعزیز گردن میکشد و نگاهی به بیرون میاندازد و در را میبندد. کولهام را در میآورم. تازه یادم میافتد چقدر کمر و پاهایم درد میکند.
ابوعزیز راهنماییام میکند داخل اتاق.
جوانی ست حدودا بیست و چهار، پنج ساله؛ لاغر و ترکهای و با چهرهای آفتابسوخته. با مادرش زندگی میکند و کارش قاچاق انسان است؛ پول میگیرد و آدمهایی که از حکومت داعش ذله شده اند را منتقل میکند به مناطق دیگر سوریه که آزاد هستند.
بماند که چطور ما با ابوعزیز ارتباط گرفتیم و اعتماد متقابل ایجاد کردیم تا کمکمان کند.
تجدید وضو میکنم ،
و به نماز میایستم. پاهایم از درد غش میرود. نماز را که میخوانم، دیگر نمیتوانم بیدار بمانم.
اسلحهام را در آغوش میگیرم ،
و یک آرنجم را زیر سرم میگذارم. خوابیدن در منطقه جنگی، آن هم در خانه مردم بومی یعنی همین. باید مسلح و با چشمان باز بخوابی.
***
صدای همهمه در سرم میپیچد ،
و چشم باز میکنم. آفتاب کمکم خودش را از پنجره کوچک اتاق کشیده داخل. ساعتم، هشت صبح را نشان میدهد.
هنوز خوابم میآید.
کسی در اتاق نیست. مینشینم و گوش تیز میکنم. صدای جیغ و فریاد میآید. اسلحه را در دستم میفشارم و از جا بلند میشوم.
صدا از بیرون است؛
اما چندان فاصلهای ندارد. از اتاق قدم به حیاط میگذارم.
نگاهی به پرده اتاق مادر ابوعزیز میاندازم که مثل همیشه افتاده است و با نسیم تکان میخورد.
در خانه نیمهباز است.
با احتیاط، تا نزدیک در میروم و نگاهی به بیرون میاندازم.
ابوعزیز را میبینم که با فاصله یکی دو متری، ایستاده و به صحنه درگیری نگاه میکند. درگیری میان یک پیرمرد عرب است ،
و چند مامور داعش. پیرمرد نحیفتر از آن است که بتواند با داعشیها دربیفتد؛ برای همین به التماس افتاده است.
لباس یکی از داعشیها را گرفته و سعی دارد با گریه و ناله، نگهش دارد؛ اما مامور داعش، با قنداق اسلحه به سینهاش میکوبد و عقب میرانَدَش.
چند زن و بچه هم آن طرفتر ایستاده اند ،
و ضجه میزنند. رد نگاهشان را میگیرم؛ میرسم به دختر جوانی که مچش در دست یک داعشی درشتهیکل مانده و دارد به سمت ماشین کشیده میشود.
دختر گریه میکند و جیغ میکشد.
خودش را روی زمین میاندازد و جیغ میکشد. به مردهای داعشی التماس میکند و جیغ میکشد؛ اما فایده ندارد؛
زورش نمیرسد که خودش را رها کند.
شالش عقب رفته و موهایش کمی پیدا شدهاند. مردم بقیه خانهها هم ایستاده اند به تماشا.
این مردم،
ده سال است که به تماشا نشستهاند تا کشورشان به این روز بیفتد.
دندانهایم روی هم چفت میشوند ،
و سرم را میکشم داخل خانه. احساس میکنم یک نفر روی سینهام نشسته، دستش را گذاشته روی گلویم و فشار میدهد.
هیچ کاری از دستم برنمیآید.
سرم را میکوبم به دیوار پشت سرم و پلکهایم را بر هم فشار میدهم. دست خودم نیست که یاد خانم رحیمی میافتم.
فکر کنم دور از جان،
این دختر همسن خانم رحیمی باشد.
لبم را گاز میگیرم.
سرم درد گرفته است و تنگی نفسم شدیدتر شده. صدای جیغهای دختر و نالههای پیرمرد تحلیل میرود و کمکم قطع میشود.
دلم میخواهد همین الان چشم باز کنم و ببینم همه اینها فقط یک خواب پریشان بوده است؛ اما نیست.
صدای حرکت ماشین داعشیها میآید ،
و بعد هم صدای گریه و مویههای آرام پیرمرد و خانوادهاش.
ابوعزیز میآید داخل خانه و چشمش به من میخورد. نگاهش را میدزدد؛ انگار خجالت میکشد که جلوی چشمش، دختر همسایه را بردهاند و او ترسیده و فقط نگاه کرده.
در را میبندد و میگوید:
-كل يوم يجمعون الزكاة والضرائب منا بذريعة جديدة. إذا لم يكن لدى شخص ما مال، فعليه أن يدفع ثمن حياته أو عِرضه.
(هر روز به یه بهونه جدید ازمون زکات و مالیات میگیرند. اگرم کسی پول نداشته باشه، باید یا جونش رو بده، یا ناموسش رو.)
سینهام سنگینتر میشود ،
و درد بدی در آن میپیچد. کامم تلخِ تلخ است؛ مخصوصا که یاد خانواده خودم افتادهام و یاد خانم رحیمی.
ابوعزیز با صدای گرفته میگوید:
-خلّیه. تعال للفطور.(ولش کن. بیا صبحانه بخور.)
باشد...اصلاً به من چه که دختر مردم را در روز روشن با خودشان بردند؟
صبحانه مهمتر است! تف به این...
-میدونم حالت خرابه داداش. فعلاً آروم باش، طاقت بیار.
کمیل جلو میآید ،
و دستش را میگذارد روی قلبم. انگار از میان انگشتانش آرامش در قلبم میریزند.
سرش را میآورد جلو و میگوید:
-یکم دیگه طاقت بیار عباس جان. درست میشه.
چشمانم را میبندم و وقتی بازشان میکنم، کمیل نیست. آرامتر شدهام.
بدون هیچ حرفی وارد خانه میشوم.
صبحانه شاهانهمان، کمی نان خشک است با شیر.
در منطقهای که داعش آن را اداره کند،
همین هم غنیمت است. کم میخورم که ابوعزیز و مادرش گرسنه نمانند. تا همینجا هم خیلی لطف کردهاند که پذیرفتهاند کمکم کنند. اگر داعش بفهمد دارند با ایران همکاری میکنند، کارشان تمام است.
ابوعزیز میگوید:
-یجب أن تغادر بعد المغرب.(باید بعد از مغرب راه بیفتی.)
سرم را تکان میدهم.
این یعنی باید تا عصر اینجا بمانم و از خانه هم نمیتوانم بیرون بروم.
ابوعزیز یک برگه تردد و مدارک شناسایی جعلی را تحویلم میدهد تا بتوانم از ایست بازرسیهای داعش رد بشوم.
خودشان به اینها میگوید بطاقه.
نام و مشخصاتم را حفظ میکنم. پاهایم هنوز از پیادهروی دیشب درد میکند؛ کمرم هم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
👌 اقدام انقلابی ایران بعد تصویب قطعنامه ضد ایرانی آژانس انرژی اتمی ✅ راه درستش هم همینه ، گذشت اون
(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
❌ انتشار رمان پورنو از واقعیات پشتصحنه نخستوزیر و نمایندگان پارلمان انگلیس!
#پورنوکراسی
🔹دیلیمیل: پورن پارلمانی! کتاب دستیار سابق بوریس جانسون که به خاطر آن وستمینستر نفس خود را حبس کرد: سیاست بریتانیا در یک رمان پورنو که در آن نخستوزیر سابق به یکی از قهرمانان تبدیل شد، با رنگهای جدیدی درخشید.
🔸وستمینستر نفس خود را از عاشقانه پرشوری که کلیو واتسون نوشت، حبس کرد، دستیار پر زرق و برق سابق بوریس جانسون قرار است در ماه می آینده Whips را منتشر کند.
🔸شخصیتهای داستان بر اساس ساکنان ساختمان شماره ۱۰ داونینگ استریت از جمله خود بوریس ساخته شدهاند.
🔹زوجها روی میزهای دفاتر مجلس عوام، اتاق مطبوعات و حتی در اقامتگاه نخستوزیر کشور به روابط جنسی میپردازند!!
🔸یک صحنه حیرتآور است: یک نماینده زن مجلس در مقابل یک کمیته منتخب شهادت میدهد، در حالی که با یک اسباب بازی جنسی کنترل از راه دور سرگرم میشود.
🔹خلاصه داستان حول محور سه دختر است که راه خود را در دنیای سیاسی باز میکنند.
🔸نویسنده خاطرنشان میکند: زیبایی، جوانی و ته هلو قدرت خاص خود را دارد!
#تمدن_نکبت
❣ @Mattla_eshgh
🍃 امیرهادی در هشت سالگی یک رکورد ملی ثبت کرد و تنها #روشندل ایرانی بود که در کودکی #حافظ کل قرآن شد. حالا او در ۱۲ سالگی لیسانس دارد، هم دانش آموز است و هم معلم. آن هم معلم درس قرآن.
این گفت و گو م مفصل است اما تا دلتان بخواهد خاطرات شنیدنی دارد. از عهد زن و شوهر جوان با امام رضا (ع) و نذر و نیازشان برای داشتن یک فرزند سالم و صالح تا قهر آنها با امام رضا و معجزه امام رئوف، از خاطره زبان باز کردن امیرهادی و اولین جملهای که به زبان آورد که نه بابا بود و نه مامان تا خاطره دیدار امیرهادی با رهبری و قول و قرار او با رهبر. حسن ختام گزارش ما هم روایتی است از معلم شدن پسر ۱۲ ساله و معجزه شفای سرباز عراقی با نوای ملکوتی قرآن.
✨قرار عاشقی
🍃زندگی خانواده بایرامی از همان ابتدا با امام رضا (ع) گره خورد؛ یک گره ناگسستنی. اگر قصه زندگیشان را بشنوید بیشتر دستتان میآید که این خانواده اردبیلی با امام رضا (ع) ماجراها داشتند و هنوز هم دارند.
«علیرضا بایرامی» اولین فصل کتاب زندگی این اعجوبه قرآنی را ورق می زند؛
«من وهمسرم سهیلا ذاکر ۸/۸/۱۳۸۸ ازدواج کردیم و ماه عسل به مشهد رفتیم. تنها دعاو خواستهمان داشتن فرزند صالح و سالم بود. با امام رضا عهد بستیم و گفتیم یا ضامن آهو تو نگاهت را از ما و زندگیمان برندار. ما هم بچههایمان را نذر خودت میکنیم. اگر بچهمان دختر بود نامش میشود معصومه و اگر پسر بود نامش میشود رضا. از وقتی هم که همسرم باردار شد وقتی از سرکار بر میگشتم وضو میگرفتیم و با هم یک صفحه قرآن میخواندیم. این هم یکی از قول و قرارهایمان در حرم امام رضا (ع) بود.»
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از پویش بدون فرزندم هرگز
⭕️پس ازچندماه اعتراض خانواده های مسلمان که ادعا دارند دولت های اروپایی از جمله سوئد فرزندانشان را میرباید،یکی از بنیانگذاران کمیته حقوق بشر نوردیک ،خدمات اجتماعی سوئد را بشدت مورد انتقاد قرار میدهد
💔"آنها کودکان مسلمان را میدزدند بله دقیقا منظورم همین است.انها هرگز نمیپذیرند راههای بهتری برای کودک و زندگی آنها وجود دارد."
کشوری که به خدمات رفاهی خود افتخار میکند از سال ۱۹۹۰قوانینی را ایجاد کرد که به شهرداریها این اختیار را میدهد با کمک پلیس بدون اطلاع قبلی شما به منزل شما بیایند و فرزندتان را ببرند این ممکن است وقتی اتفاق بیفتد که فرزند شما در مدرسه است و آنها او را از مدرسه بدون اطلاع شما میبرند
کودکان سریعا درخانه های تحقیقاتی مخفی،مراکز نگهداری،ویاخانه های مراقبتی سپرده میشوند
از آنجایی که خدمات اجتماعی از هر مجازاتی معاف است،شرایط تخلفات زیاد ونقض حقوق کودکان و والدین زیادی فراهم میشود
👈لناهلبلوم شوگرن روانشناس پزشکی قانونی سوئد طی تحقیقاتی که در مورد سواستفاده جنسی و رنج کودکان انجام داده معتقد است:کسانی که در پرونده های مراقبتهای اجتماعی قضاوت میکنند فاقدتوانایی و صلاحیت لازم هستندواینچنین است که حقوق بسیاری نقض میشود
👈اریک فیلیپسون که ریاست گروه حمایت از کودک را بر عهده دارد میگوید علت این که خدمات اجتماعی سوئد نمیتواند درست عملکرد داشته باشد این است که آنان هرگز حاضر نیستند تا آموزش لازم راببینند تا بتوانند بیطرف قضاوت کنند.
متن کامل خبر👇
https://www.middleeastmonitor.com/20220505-experts-families-say-swedens-social-system-mistreats-muslim-children/
هدایت شده از سنگرشهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فایل صوتی تلفنی حسین زرینجویی (بازیگر طنز لرستانی که از شدت فشار ضدانقلاب ها خودکشی کرد) هست که میگه سه هزار فحش ناموسی بهم دادن همش فدای سر انقلاب...
@sangarshohada 🕊🕊