eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴📷 تکنیک 💢وقتی در جامعه ای از یک شخص یا یک برند یا یک تفکر تصویری میسازند مردم همه را با ان تصویر میبینند ... 🔹دقیقا مانند شنیدن کلمه که در دو کشور مختلف اینگونه تصور می شود! ⚠️خیلی از آدمها اینگونه تخریب میشوند ...
مطلع عشق
💠قسمت #صدوسی_ودو یاسر جلوی کمیل، که بر روی صندلی نشسته بود، زانو زد، و دستش را بر روی زانویش گذاش
💞 💞 💠قسمت کمیل کلافه رو به یاسر گفت: ــ مگه خودت نگفتی، خطرناکه من با سمانه دیدار داشته باشم؟! ــ آره خودم گفتم ــ پس الان چرا میگی باید برم و خودمو نشونش بدم؟ ــ نقشه عوض شده،باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه، تیمور داره همه ی خط قرمزهارو رد میکنه، هر لحظه ممکنه خبری بدی بشنویم، ما الان بریم به خانوادت بگیم، که حواستونو جمع کنید، از خونه بیرون نیاید، یا ببریم خونه ی امن، نمیپرسن برا چی؟ اونوقت ما چی داریم بگیم. کمیل روی صندلی نشست و گنگ به یاسر خیره شد. ــ کمیل الان مادرت و همسرت فکر میکنن، چون تو زنده نیستی، پس خطری اونارو تهدید نمیکنه، برای همین باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه. مگه خودت اینو نمیخواستی؟ ــ میخواستم اما نمیخوام خطری اونارو تهدید کنه! یاسر لبخند مطمئنی زد و گفت: ــ اتفاقی نمیفته نگران نباش، ما حواسمون هست، الانم پاشو یه خورده به خودت برس، قراره بعد چهارسال خانومت ببینتت.😁 کمیل خنده ی آرامی کرد،😄 و چشمانش را بست،تصویر سمانه مقابل چشمانش شکل گرفت، و ناخوداگاه لبخندی بر لبانش نشست، باورش نمی شد، سمانه را بعد از چهارسال از نزدیک خواهد دید، نمی دانست چه باید به او بگوید؟ یا عکس العمل سمانه چه خواهد بود؟ میترسید که سمانه، حق را به او ندهد،و به خاطر این چهار سال او را بازخواست کند.! ــ به چی فکر میکنی که قیافت دوباره درهم شد؟ کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ هیچی ــ باشه من هم باور کردم😁 کمیل از جایش بلند شد و کتش را تن کرد و چفیه اش را برداشت. ــ من میرم بیرون یکم هوا بخورم ــ باشه برو،اما زود برگرد عصر باید بری دیدنش کمیل سری تکان داد، و از اتاق خارج شد.... 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠قسمت سمانه گوشی اش را در کیفش گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت. ــ میخوای بری؟ سینی را روی کابینت گذاشت، و درحالی که لیوان را از آبسردکن پر میکرد گفت: ــ آره سردار چندتا پرونده لازم داشت، گفت نمیتونه بیارتشون میبرم براش ــ پرونده چی هستن؟ ــ نمیدونم،فقط گفت که دنبال یکی هستن، که شاید این پرونده های قدیمی که دست کمیل بوده بهشون کمک کنه. سینی را جلوی سمیه خانم گذاشت،و کنارش نشست. ــ باید داروهاتونو بخورید قرص ها را در دست سمیه خانم گذاشت و لیوان را به طرفش گرفت. ــ میخوای بیام باهات دخترم؟ ــ نه قربونت برم،زود برمیگردم،دایی محمد هم گفت، خودش میاد دنبالت، تا برید خونشون، من بعدا میام. سمیه خانم دست سمانه را گرفت،سمانه سوالی به او نگاه کرد!! ــ اگه دوست نداری بیای خونه محمد، کسی از دستت ناراحت نمیشه😊 سمانه لبخند غمگینی زد، و لیوان خالی را از دستش گرفت و در سینی گذاشت. ــ نه خاله میام،غیر از من ،تو و دایی محمد کسی از قضیه آرش خبر نداره،پس نیومدن من درست نیست. ــ هر جور راحتی دخترم سمانه بوسه ای بر روی گونه ی خاله اش میگذارد و چادرش را سر می کند. ــ خاله من برم دیگه،لباساتونو اتو کشیدم آمادن. دایی اومد دنبالتون، یه پیام به من بدید،خداحافظ ــ بسلامت عزیز دلم ،حواست به رانندگیت باشه ــ چشم خاله سمانه سریع سوار ماشین شد، پرونده ها را روی صندلی کناری گذاشت و به سمت آدرسی که سردار برای او پیامک کرد، راند. بعد از ربع ساعت، به آدرسی که سردار به او داد رسید، نگاهی به آدرس و خانه انداخت، بعد از اینکه مطمئن شد، که درست است، پرونده ها را برداشت، و از ماشین پیاده شد. انتظار داشت سردار، آدرس اداره یا ستاد را به او بدهد، اما الان روبه روی خانه ای اپارتمانی ایستاده بود.🧐🏫 تا میخواست دکمه آیفون را فشار دهد، در باز شد. سمانه دستش را که در هوا خشک شده بود، را پایین آورد، و آرام وارد خانه شد. نگاهی به حیاط انداخت، غیر از ماشین مشکی با شیشه های دودی چیز دیگری نبود. آرام آرام جلو رفت، ترس و اضطرابی بر جانش افتاده بود، روبه روی اولین واحد ایستاد، برای فشردن زنگ تردید داشت، اما باید هر چه زودتر پرونده ها را تحویل سردار بدهد، و به خانه دایی محمد برود، سریع زنگ را فشرد. بعد از چند ثانیه در را باز شد، سمانه سرش را بالا اورد که....
💠قسمت سمانه با دید مرد غریبه ای، قدمی به عقب برگشت و آرام گفت: ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم مرد غریبه لبخندی زد و گفت: ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید سمانه نفس راحتی کشید، ــ بله با سردار احمدی کار داشتم. یاسر از جلوی در کنار رفت، و تعارف کرد؛ ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن سمانه وارد خانه شد، با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛ ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ ــ بله حتما،بسلامت با بسته شدن در، از راهرو گذشت، و وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار است، اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد، این خانه هم مانند خانه ی کمیل است.! نگاهی به اطراف انداخت، با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود، شکه شد. میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛ ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار صدایش را صاف کرد و گفت: ــ سلام ببخشید سردار هس... با چرخیدن قامت مردانه، و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد، سمانه با چشم های گرد شده😳 به تصویر مقابلش خیره شده. آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد: ــ کــ....کمیل دیگر نای ایستادن نداشت، پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیفتد، دستش را به دیواررفت. کمیل سریع به سمتش رفت، اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد ــ جلو نیا ــ سمانه ــ جلو نیا دارم میگم کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل سمانه که هیچ کدام از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد، با گریه جیغ زد. ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه😭 کمیل به سمتش خیز برداشت، و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه از او فاصله گرفت، و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت، و چشمانش را محکم فشرد، و باهمان چشمان اشکی بلند فریاد زد: ــ من الان خوابم،اینا همش یه کابوسه، مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور میکنم، دروغه ، دارم خواب میبینم!!!!😭 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠قسمت کمیل نگاهی به سمانه، که در گوشه ای در خود جمع شده بود، انداخت. سمانه گریه می کرد، و هر از گاهی آرام زیر لب زمزمه می کرد! "دروغـــــه"😭 کمیل با دیدن جسم لرزان، و چشمان سرخ سمانه، عصبی مشتی بر روی پایش کوبید، از اینکه نمی توانست او را آرام کند، کلافه بود. می دانست شوک بزرگی، برای سمانه بود،اما نمی دانست چطور او را آرام کند، می دانست باید قبل از این دیدار، با او حرف زده می شد، و مقدمه ای برای او میگفتند، اما سردار خیلی عجله داشت که سمانه به این خانه بیاید. سمانه که هنوز از دیدن کمیل، شوکه شده بود،دوباره ناباور به کمیل نگاه انداخت، اما با گره خوردن نگاهشان، سریع سرش را پایین انداخت! کمیل عزمش را جزم کرد؛ یک قدمی به سمانه نزدیک شد، و جلویش زانو زد، دست سمانه را گرفت، که سمانه با وحشت دستش را از دست کمیل بیرون اورد، و نالید: ــ به من دست نزن ــ سمانه،خانومی، من کمیلم،چرا با من اینهو غریبه رفتار میکنی! سمانه با گریه لب زد: ــ تو... تو کمیل نیستی، تو مرده بودی، کمیلم رفته! میم مالکیتی که سمانه، در کنار نامش چسبانده بود،لبخندی بر لبانش نشاند،آرام شد. و گفت: ــ زندم باور کن زندم، مجبور بودم برم، به خاطر این مملکت به خاطر تو ،خودم باید این چهارسال میرفتم ، سخت بود برام اما من باید میرفتم، سمانه باورم کن. نگاهی به سمانه که با چشمان سرخ، به او خیره شده بود،انداخت دستان سردش را در دست گرفت، وقتی دید سمانه واکنشی نشان نداد، دستانش را بالا آورد، و دو طرف صورت خودش گذاشت. ـــ حس میکنی،این منم کمیل،اینجوری غریبانه نگام نکن سمانه،داغونم میکنی سمانه که کم کم از شوک بیرون امد، و با گریه نالید: ــ پس چرا رفتی چرا؟😭چرا نگفتی زنده ای؟؟؟ 😭 ــ ماموریت بود،باید میرفتم،میترسیدم!نمیتونستم بهت بگم،چون نباید میدونستی سمانه که اوضاعش جوری بود، که نمیتوانست نگرانی و دلایل کمیل را درک کند، همه ی کارهای کمیل را پای خودخواه بودنش گذاشت. با عصبانیت دستانش را، از صورت کمیل جدا کرد، و کمیل را پس زد،از جایش بلند شد، و فریاد زد: ــ چرا اینقدر خودخواهی؟چرا.؟؟ به خاطر کار و هدفت منو از بین بردی؟ ضربه ای بر قلبش زد و پر درد فریاد زد؛ ــ قلبمو سوزوندی،چهارسال زندگیو برام جهنم کردی؟چرااا؟؟؟😠😭 کمیل با چشمان سرخ، به بی قراری و فریادهای سمانه خیره شده بود، با هر فریاد سمانه و بازگو کردن دردهایش، کمیل احساس می کرد، خنجری در قلبش فرو می رفت. ــ خاله شکست،گریه کرد،ضجه زد،برای چی؟ همه ی این چهارسال دروغ بود؟ عصبی و ناباور خندید!! ـــ این نمایش مسخره رو تموم کن،تو کمیل نیستی ، کمیل خودخواه نبود!!!
💠قسمت کمیل سرش را پایین انداخت، تا نگاهش به چشمان سمانه گره نخورد. سمانه کیفش را، از روی زمین برداشت، و سریع به سمت در خانه رفت، کمیل با شنیدن صدای قدم های سمانه، سریع از جا بلند شد، و با دیدن جای خالیه سمانه به طرف دوید. با دیدن سمانه، که به طرف ماشین خودش می رفت،بلند صدایش کرد: _ سمانه،سمانه صبر کن اما سمانه با شنیدن صدای کمیل، به کارش سرعت بخشید، و سریع سوار ماشین شد، وآن را روشن کرد، پایش را روی پدال گاز فشرد. کمیل دنبالش دوید، اما سریع به طرف پارکینگ برگشت، سوار ماشین شد، همزمان با روشن کردن ماشین و فشردن ریموت در پارکینگ،شماره ی یاسر را گرفت. بعد از چند بوق آزاد، صدای خسته ی یاسر در گوش کمیل پیچید؛ ــ جانم کمیل در باز شد، و کمیل سریع ماشین را از ماشین بیرون آورد، و همزمان که دنده را جابه جا می کرد گفت: ــ سمانه،سمانه از خونه زد بیرون، نتونستم آرومش کنم، الان دارم میرم دنبالش، از طریق gps بهم بگو کجاست صدای نگران و مضطرب یاسر، کمیل را برای چندلحظه شوکه کرد!! ــ چی میگی کمیل؟وای خدای من ــ چی شده یاسر؟ ــ گوش کن کمیل،الان جون زنت در خطره، هرچقدر سریعتر خودتو بهش برسون کمیل تشر زد: ــ دارم بهت میگم چی شده؟ ــ الان مهم نیست چی شده.فقط سریع خودتو به سمانه برسون کمیل مشتی به فرمون زد و زیر لب غرید: ــ لعنتی لعنتی بعد از چند دقیقه، یاسر موقعیت سمانه را با ردیابیه گوشی همراهش ،را برای کمیل فرستاد. کمیل بعد بررسی موقعیت سمانه، پایش را روی پدال گاز فشرد. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
💠قسمت با دیدن ماشین سمانه، نفس راحتی کشید. اما با پیچیدن ماشینی بین ماشین او و سمانه اخم هایش در هم جمع شدند. ــ یاسر هستی؟ یاسر که از طریق گوشی باهم در ارتباط بودند،گفت: ــ بگو میشنوم ــ یه ماشین الان پیچید جلو ماشین من و سمانه، خیلی مشکوکه ــ آره دارم میبینم ــ باید چیکار کنیم ــ باید حتما با همسرت در ارتباط باشی ــ من شماره ای ندارم ــ من وصلش میکنم به تو،اما قبلش من براش کمی توضیح بدم، اینجوری بهتره ــ خودم توضیح میدم ــ کمیل وقتی صداتو بشونه مطمئن باش قطع میکنه. ــ باشه کمیل دوباره نگاهی به ماشین انداخت، تا شاید بتواند از سرنشین های ماشین اطلاعی داشته باشد، اما شیشه های دودی ماشین مانع این قضیه می شدند. بعد از چند دقیقه ، صدای ترسان سمانه در اتاقک ماشین پیچیید: ــ کمیل😰 کمیل لعنتی بر خودش و تیمور فرستاد، که اینگونه باعث عذاب این دختر شده بودند. ــ جانِ کمیل،نگران نباش سمانه فقط به چیزی که میگم خوب گوش کن . ــ چشم لبخند کمرنگی بر لبان کمیل نشست. ــ کم کم سرعتتو ببره بالا،کم کم سمانه حواست باشه، کمی جلوتر یه بریدگی هست، نزدیکش شدی، راهنما بزن کمیل نگاهی به پیامک یاسر انداخت "یاعلی" با راهنما زدن ماشین سمانه، ماشین عقبی هم راهنما زد،صدای لرزان سمانه کمیل را از فکر ماشین جلویی بیرون کشید: ــ الان چیکار کنم ــ اروم باش سمانه،برو داخل کوچه ــ اما این کوچه بن بسته ــ سمانه دارم میگم برو تو کوچه نگران نباش با پیچیدن سمانه داخل کوچه ،ماشین مشکوک و ماشین کمیل هم وارد کوچه شدند. ــ کمیل بن بسته چیکار کنم؟ ــ آروم باش سمانه ،نترس،در ماشینو قفل کن بشین تو ماشین،هر اتفاقی افتاد از ماشین پیاده نشو ــ اما.....😰 ــ سمانه به حرفم گوش بده...😠 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 ؛ ⏰ لعنت به ساعتای بی‌تو... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼
🔰 آقای سخنرانی که در لباس روحانیت در تلویزیون به دولت کنایه می زنی و از مهار تورم به بهار تورم یاد می کنی و طوری صحبت می کنی که گویا مسئولین اصلا حرف مردم را نمی شنوند ، باشه ، اشکالی نداره ، انتقاد کن ، انتقاد کردن حق مردم هست ، اما اول یاد بگیر مهار تورم به معنای ثابت نگه داشتن قیمت نیست ، یاد بگیر رهبری فرموده رکود اقتصادی 10 ساله دهه نود جبرانش حداقل هفت هشت سال زمان می خواهد ، یاد بگیر جنابعالی در صدا و سیمای کشور وقتی دم از رهبری می زنی ، باید به تمام زاویه های حرفهای ایشان توجه کنی ، نه آنجایی که فقط دلت می خواهد 👈 ایکاش آنجایی که رهبری فرمود در کنار نقاط ضعف ، نقاط قوت را هم بگویید هم عمل می کردی جناب سخنران ! 👈 ایکاش حداقل همین چند جمله رهبری که در مهر سال قبل گفت ( عکس بالا) را برای مردم می خواندی تا بدانند دولت چطور در حال کار است و رهبری چطور تشویق کرده است. 👈 ایکاش حرفهای اول سال رهبری را هم برای مردم می گفتی تا مردم بدانند تولید در این دولت رونق گرفته . اصلا نمی خواهیم تحقیق کنی و زحمت بکشی ، همان حرفهای رهبری را می گفتی ! ✅ به حرفهایت نگاهی کن ، بدان اگر امید دادن در آن نبوده پس قطعا بر خلاف مشی رهبری عمل کردی ، از رهبری یاد بگیر که هم نقاط ضعف دولت را می گوید و هم نقاط مثبت را. سخنان رهبری در اول فروردین را ببین یا بخوان ، کلاس درس انتقاد کردن بود ، هم خوبی را گفت هم بدی . نه اینکه مدام متلک بیاندازد و کنایه بزند.
به نظرتون این کودکان معصوم برای چه چیزی آماده می‌شوند؟ چرا آموزش‌های شیطان پرستی و فرق‌ منحرف جنسی به کودکان انقدر رواج پیدا کرده؟ این نسل قراره پذیرای چه واقعه‌ای باشند؟ اعلام حکومت جهانی دجال؟ غربی‌ها اصرار دارند فطرت پاک این کودکان رو تغییر بدهند و برای پذیرش حکومت شیطان آماده کنند. چیزی که نتوانستند برای نسل‌های قبلی نهادینه کنند ولی به کمک فضای مجازی برای نصل آلفا (متولدین ۲۰۱۰ به بعد) سهل و آسان شده. احتمالا در آینده‌ای نزدیک باید منتظر وقایعی همچون ظهور رسمی و وسیع ادیان شیطان پرستی و فرق‌ مختلف و سپس اعلام حکومت جهانی شیطان به میزبانی این نسل باشیم. ظهر الفساد فی البر و البحر بما کسبت اید الناس...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰اجبار یک مسلمان به گاو پرستی❗️ 🔹فیلم ناراحت کننده‌ای که نشان میدهد هندوهای افراطی در ماهاراشترا، در یک مرد مسلمان را مجبور می کنند تا یک گاو را بپرستد.
❌ خواهشا با دقت ببینید ❌ ✅ باز هم یکی از سوالات همیشگی دوستان این است که چرا می گوئید باید از اطاعت محض کرد ، مگر او معصوم است و... 🔰آن روزی که جماعت ضدواکسن برای مثلا درست نشان دادن حرفهایشان ، به جای ایراد به خودشان ، مدام رهبری را بی اطلاع و گیرنده تصمیمات درست معرفی می کردند و مدام فریاد می زدند رهبری اشتباه کرده ، به آنها عمومی و خصوصی هشدار دادیم که این حرف غلط شما ، فقط مربوط به واکسن نیست ، بلکه در آینده هم خواهد بود و هر فردی که خودش را انقلابی می داند می تواند تصمیم رهبری را به این بهانه که ایشان اشتباه کرده است کنار بزند !!! 👈 ما قبلا در دو کلیپ صوتی و تصویری مفصل توضیح دادیم که چرا باید از رهبری تبعیت کرد. 👈 لینک کلیپ اول https://eitaa.com/ma_va_o/17186 👈 لینک کلیپ دوم https://eitaa.com/ma_va_o/17285 ❌ خواهشا با دقت ببینید تا پرونده این شبهه برای همیشه در ذهن شما بسته شود ❌
28.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸چگونه با کلمات مثبت انسان ها را هرز کنیم؟ 🔸چطور با سند ۲۰۳۰ سرباز غرب تولید کنیم؟! ➖➖➖➖ کانال سخنرانی جهاد تبیین | حمایت مالی 🆔 @Tablighgharb
مطلع عشق
💠قسمت #صدوسی_وهشت با دیدن ماشین سمانه، نفس راحتی کشید. اما با پیچیدن ماشینی بین ماشین او و سمانه
💞 💞 💠قسمت کمیل سریع اسلحه اش را چک کرد، به دو مردی که از ماشین پیاده شدند، نگاهی انداخت، متوجه ماشینش نشده بودند. آرام در را باز کرد، و از ماشین پیاده شد،باید قبل از اینکه به ماشین سمانه نزدیک میشدن،آن ها را متوقف می کرد، اسلحه را بالا آورد و شلیک هوایی کرد. آن دو هراسان به عقب برگشتند، با وحشت به کمیل و اسلحه اش نگاه کردند. یکی از آن ها با لکنت گفت: ــ تو.....،تو زنده ای؟ کمیل همزمان که آن ها را، هدف گرفته بود، با دقت به چهره شان نگاهی انداخت، اما او را به خاطر نیاورد. ــ کی هستی؟برا چی دنبال این ماشینید؟ نفر دومی آرام دستش را، به سمت اسلحه اش برد که با شلیک کمیل جلوی پایش، دستپاچه اسلحه بر روی زمین افتاد. عصبی غرید: ــ با پا بفرستش اینور وقتی از غیر مسلح بودن آن، ها مطمئن شد،دوباره سوالش را پرسید، اما یکی از ان دو بدون توجه به سوال کمیل وتیر شلیک شده دوباره پرسید: _مگه تو نمردی؟من خودم بهت شلیک کردمـ کمیل پوزخندی زد! ــ پس تو بودی که شلیک کردی؟تیمور شمارو فرستاد؟ تا میخواستن لب باز کنند، ماشین های یگان وارد کوچه شدند. آن دو که میدانستند، دیگر امیدی برای فرار نیست، دست هایشان را روی سر گذاشتند، و بر زمین زانو زدند. دو نفر از نیروه های یگان، به سمتشان آمدند، و آن ها را به سمت ماشین بردند، تا آخرین لحظه نگاه شوکه ی آن مرد بر روی کمیل بود. یاسر به سمتش آمد و با لبخند خسته از گفت: ــ تیمور دستگیر شد😊 کمیل ناباور گفت: ــ چی؟😧 ــ تیمور دستگیر شد،همین یک ساعت پیش
💠قسمت ــ باورم نمیشه! یاسر دستش را بر شانه اش گذاشت وفشرد. ــ دیدی جواب این همه سختی هایی که کشیدی،گرفتی؟ ــ برام همه چیزو بگو یاسر به ماشین سمانه اشاره کرد و گفت: ــ فک کنم قبلش کار دیگه ای بخوای انجام بدی کمیل با دیدن ماشین سمانه، بدون هیچ حرفی سریع به سمت ماشین رفت. ضربه ای به شیشه ی ماشین زد، سمانه که سرش را بر روی فرمون گذاشته بود، با وحشت سرش را بالا آورد، اما با گره خوردن چشمان خیس و سرخش در چشمان کمیل، نفس راحتی کشید. در را باز کرد، و از ماشین پیاده شد. کمیل این را درک می کرد، که سمانه الان نیاز به تنهایی دارد، تا بتواند اتفاقات سنگین امروز را هضم کند. به یکی از نیروها اشاره کرد که به طرفش بیاید. ــ بله قربان ــ خانم حسینی رو تا منزل برسونید ــ چشم قربان روبه سمانه گفت: ــ تنهات میزارم تا درست فکر کنی، میدونم برات سخت بوده، اما مطمئن باش برای من سخت تر بوده، امیدوارم درست تصمیم بگیری، و نبود من تو این چهارسالو پای خودخواهیِ من نزاری، من فردا دوباره میام، تا بهتر بتونیم حرف بزنیم سمانه که ترس دقایق پیش را فراموش کرده بود، عصبی پوزخندی زد و گفت: ــ لازم نکرده ما حرفی نداریم، در ضمن من ماشین دارم، با ماشین خودم میرم به طرف ماشین رفت، وسریع پشت فرمون نشست،خودش هم از این همه جراتی که پیدا کرده تعجب کرده بود، نمی دانست جرات الانش را باور کند یا ترس و لرز دقایق پیش را..... یاسر که متوجه اوضاع شده بود، به یکی از نیروها اشاره کرد که ماشین را از سر راه بردارد. به محض اینکه سمانه، از کوچه خارج شد، دستور داد که یک ماشین تا خانه آن را اسکورت کند، با اینکه تیمور دستگیر شده بود، اما نمی توانست ریسک کند. کمیل نگاهی قدردان، به خاطر همه چیز به یاسر انداخت، که یاسر با لبخند جوابش را داد. ــ میخوای صحبت کنیم ــ آره، یاسر چه خبره؟ تیمور چطور دستگیرشد؟ چرا من در جریان نیستم؟ ــ میگم همه ی اینارو میگم،اما الان باید برگردیم وزارت
💠قسمت ــ چرا خبرم نکردید؟ ــ سردار اینو از ما خواست کمیل ناراحت چشمانش را بست و پرسید: ــ الان حال سردار چطوره؟ یاسر آهی کشید و گفت: ــ بهتره،اوردنش بخش. ــ کی مرخصش میکنن ــ چون گلوله نزدیک قلبش بوده،یه چند روز باید بستری بشه کمیل سری تکون داد. یاسر ــ اول قرار بود، تو هم تو این عملیات باشی، اما وقتی سردار دید، با دیدن همسرت اینجوری آشفته شدی، نظرش عوض شد، از شدت خطر این عملیات خبردار بود، و نگران بود، که اتفاقی برای تو بیفته،برای همین از من خواست سرتو گرم کنم. ــ سمانه هم بهترین گزینه بود؟درسته؟تو دیگه چرا یاسر. ــ به روح مادرم قسم کمیل مجبور بودم، سردار میدونست به محض دستگیری تیمور، ادماش میان سراغ خانوادت، اونا خبردار شده بودن که تو زنده ای. ــ خانواده م؟ ــ اوه ما هم از سرهنگ کمک خواستیم کمیل با تعجب پرسید: ــ دایی محمد!! ــ آره، همه چیزو براش توضیح دادیم، و ازش خواستیم، که مادرتو به خانه اش ببره، و ازش محافظت کنه، و خانومتو پیش خودت نگه داشتیم. کمیل سرش را میان دستانش فشرد، دستان یاسر بر شانه هایش نشست. ــ الان همه از زنده بودن تو خبر دارن کمیل، از سرهنگ خواستیم، قبل از اینکه بری خونتون، سرهنگ بقیه رو آماده کنه کمیل با چشمانی پرا از تشکر به یاسر نگاهی انداخت و گفت: ــ ممنونم داداش ــ کاری نکردم ،یه روز تو هم این کارارو برام میکنی😂 و بلند خندید. کمیل لبخند تلخی زد و گفت: ــ امیدوارم هیچوقت از خانواده ات دور نشی، چون خیلی سخته خیلی یاسر از جایش بلند شد لبخندی زد و گفت: ــ من برم دیگه، سردار گفت که یک هفته با خانوادت باش، بعد باید بیای سرکار، البته دیگه به خاطر این اتفاقات و باخبر شدن همه از کارت نمیتونی تو وزارت بمونی، از هفته ی بعد همکار دایی جونت میشی هر دو خندیدن.😁😁 یاسر از اینکه توانسته بود موضوع را عوض کند خوشحال شد. ــ من دارم میرم سردارو ببینم ،میای؟ ــ اره بریم
💠قسمت سمانه روی تخت نشست، و با بغض به عکس کمیل روی دیوار خیره شد. صداهای خنده در حیاط، پیچیده بود، از صبح همه با شنیدن خبر آمدن کمیل به خانه، آمده بودند. دایی محمد و یاسین و محسن، کمیل را به نوبت در آغوش گرفتند، و مردانه اشکـ ریختند. صغری برای مدت طولانی، در آغوش کمیل مانده بود، و گریه می کرد، که با اصرارهای همسرش کمی آرام گرفت. در طول روز سمیه خانم، کنار کمیل نشسته بود، و دستانش را در دست گرفته بود. کمیل همه ی وقت، یک نگاهش به همسر خواهرش بود، و یک نگاهش به دَر خانه، در انتظار آمدن سمانه. اما سمانه همه ی اتفاقات را، از پنجره اتاق مشاهده می کرد، و از وقتی کمیل آمده بود، به اتاقش رفته بود، حتی با اصرارهای مادرش و زهره و بقیه هم، حاضر نشد، که پایین بیاید. در زده شد، و صفرا وارد اتاق شد،سمانه لبخندی زد و گفت: ــ داری میری؟ ــ اره،پایین نیومدی گفتم بیام باهات خداحافظی کنم سمانه صغرا را در آغوش گرفت و آرام گفت: ــ بسلامت عزیزم صغری غمگین به او نگاهی انداخت و گفت: ــ سمانه اینکارو نکن،کمیل داغونه داغون ترش نکن سمانه تشر زد: ــ تمومش کن صغری ــ باشه دیگه چیزی نمیگم،اما بدون کمیل بدون تو نمیتونه ــ برو شوهرت منتظرته ــ باشه صغری بوسه ای بر گونه ی سمانه نشاند و از اتاق خارج شد. همه رفته بودند، سمانه چمدانی که آماده کرده بود، را روی تخت گذاشت، به طرف چادرش رفت، که در اتاق باز شد، و سمیه خانم وارد اتاق شد. ــ دخترم سمانه،برات شام بز.. با دیدن چمدان آماده، حرفش نصفه ماند و با صدای لرزانی گفت: ــ این چمدون چیه؟ ــ خاله گ.. ــ سمانه گفتم این چمدون چیه ؟ ــ دارم میرم خونمون سمیه خانم تشر زد: ــ خونه ی تو اینجاست ،میخوای تنهام بزاری؟ سمانه با صدای لرزونی گفت: ــ پسرت برگشته، دیگه تنها نیستی ــ اون پسرمه، اما تو دخترمی، عروسمی ــ من دیگه عروست نیستم ،باید برم خاله صدای سمیه خانم بالا رفت و جدی گفت: ــ تو چهار سال اینجا زندگی کردی،تو این اتاق، کنار من. پس این خونه ی تو هستش، این خونه ی شوهرته پس جای تو اینجاست ــ خاله لطفا .. ــ سمانه با من بحث نکن ــ من اینجا نمی مونم در باز شد و کمیل وارد اتاق شد: ــ دلیل رفتنت اومدن من به این خونه است؟ ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
💠قسمت سمانه سکوت کرد، و سرش را پایین انداخت، تا کمیل حرف های دلش را مثل همیشه از چشمانش نخواند. ــ سمانه من همه چیزو برات توضیح دادم، ولی نمیدونم، چرا نمیخوای باور کنی! سمانه پوزخندی زد،که کمیل عصبی گفت: ــ به جای پوزخند زدن برای من حرف بزن، بگو چته؟ ــ من حرفمو زدم،اینجا دیگه جای من نیست، میخوام برم خونمون ــ مامان هم گفت که اینجا خونه ی تو هستش، خونه ی شوهرت یعنی خونه ی تو ــ من شوهری ندارم، شوهرم چهارسال پیش شهید شد کمیل عصبی به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت و فشرد! ــ من محرمتم ،من شوهرتم سمانه اینو بفهم سمانه بازویش را از بین دست کمیل بیرون کشید و عصبی فریاد زد: ــ نیستی ،تو شوهر من نیستی،اگه بودی چرا گذاشتی تو همین خونه بیان خواستگاری من، اگه بودی چرا باید چهار سال من زجر بکشم، چرا باید تکیه گاه نداشته باشم،؟؟ چرا چهارسال از ترس چهار ستون بدنم شب و روز بلرزه،چرا؟؟ از کمیل دور شد و به بیرون اشاره کرد و با صدای لرزان فریاد زد: ــ اگه شوهر دارم چرا باید هر شب از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم، چرا باید از مردم حرف بشنوم، چرا وقتی کمک خواستم، تکیه گاه خواستم نبودی، میتونی جواب این چراهارو بدی؟؟؟ سمانه در سکوت، به چشم های سرخ کمیل خیره شده بود، تنها صدایی که در اتاق میپیچید،صدای گریه های سمیه خانم بود. سمانه نتوانست جلوی بارانی نشدن صورتش را بگیرد،اشک هایش را پاک کردو با بغض گفت: ــ وقتی اومدم خونه و فهمیدم خاله مراسم خواستگاری برام راه انداخته،با خودم میگفتم، اگه کمیل زنده بود گردن این خواستگارو میشکوند😭 کل این خونه رو با دادهایش، روی سرش میگذاشت، که چرا اجازه دادید خواستگار پا به این خانه بگذارد. خنده ی تلخی کرد وگفت: ــ اما ای دل غافل،شوهرم بود و کاری نکرد، شوهرم بود و حرفی نزد😭 هق هق اش امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد. به دیوار تکیه داد، شانه هایش از شدت گریه میلرزیدند،و صورتش را با دو دست پوشانده بود. کمیل که با شنیدن حرف های سمانه، دیگر پاهایش او را برای ایستادن یاری نمیکردن. روی دیوار تکیه داد، و کم کم نشست،چشمانش می سوخت، دستانش مشت شده برو روی زانوانش بود. سمانه وسط گریه گفت: ــ تو این چهار سال کارم شده بود شبا که خاله و صغری میخوابیدن، بیام تو اتاقت، و تا شب با عکست حرف بزنم، و گریه کنم، قلبم میسوخت، احساس میکردم داره میترکه ، همیشه منتظره اومدنت بودم ، باور نمی شد که رفتی.!😭
💠قسمت ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود، کار من شده بود، گریه های شبانه تو اتاقت، حتی نمیتونستم راحت گریه کنم، جلوی دهنمو محکم با دست میگرفتم، تا خاله نشنوه تا دوباره حالش بد نشه. دوباره با دست اشک هایش را پاک کرد وادامه داد: ــ مریض شدم تو نبودی،!! درد داشتم تو نبودی!! خاله حالش بد شد، بستری شد، اما تو نبودی،!! صغری ازدواج کرد، بچه دار شد، اما باز هم تو نبودی!!!!😭کمیل تو، تو مهمترین لحظات زندگیمون نبودی، چرا؟کارت مهمتر بود؟نجات دادن آرش مهمتر بود، سمیه خانم که نگران سمانه شده بود، با چشمان اشکی به سمانه نزدیک شد و گفت: ــ قربونت برم مادر آروم باش الان حالت بد میشه ــ بزار بگم خاله، بزار پسرت بشنوه، تو این چند سال چی به من گذشته بزار بدونه دردم چیه نگاهش را به سمت کمیل که نگاهش را به زمین دوخته بود، سوق داد. ــ منو نگاه کن،دارم میگم منو نگاه کن کمیل چشمان سرخش را دو چشمان سمانه گره زد. ــ میدونی درد من چیه؟ کمیل آرام زمزمه کرد: ــ چیه قطره ی اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه های سردش نشست و با صدای لرزان گفت: ــ تو هیچوقت منو دوست نداشتی،از اول هم به خاطر عذاب وجدان و مواظبت از من پیش قدم شدی ،حرف های اون شبت درست بود،خاله و صغری تورو مجبور به این وصلت کردن کمیل از جایش بلند شد، و به طرف سمانه آمد ،با خشم هر دو بازویش را در مشت گرفت و غرید: ــ بفهم چی میگی؟ فهمیدی.؟؟؟ هزار بار بهت گفتم تورو من انتخاب کردم نه کسی دیگه، دوست دارم سمانه ،اون چند سال سکوتم هم بخاطر تو بود والا زودتر از اینا پیشقدم می شدم😠 ــ بسه نمیخوام بشنوم😠😭 به طرف چمدان رفت، و قبل از اینکه دستش به آن برسد، سمیه خانم با گریه جلویش ایستاد ــ کجا میری دخترم ــ اینجا دیگه جای من نیست کمیل که دیگر تحمل بحث با سمانه را نداشت،گفت: ــ من میرم تو بمون..... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈 تاثیر آغوش گیری بین اعضای خانواده به مراتب بیشتر از صحبت کردن و دردِدل است. 🤗اعضای خانواده با در آغوش کشیدن یکدیگر، عشق محبت و احساسات خالصانه خود را به هم منتقل میکنند. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_پنجم مطلب بعد 🌸گاهی دختر و پسر همو دیدن مثلاً دخ
✅خب از اون‌ور هم خانواده دختر نباید سخت بگیرن در این قضیه چون این امر شرعی هست و خدا هم اجازه داده ❗️دختر هم نباید حیا بکنه از این کار، پسر هم نباید حیا کنه از دیدن و دقت کردن در این امر 👌درسته نامحرم هستش اما چون حضرت فرموده که این‌جا حالت پسر و مرد موقع نگاه کردن، حالت خریداره 📌جنسی‌رو که می‌خوای بخری حق داری جنست رو ببینی، چشم بسته که چیزی نمی‌خری 🙈 🍀حضرت میگه حالت شخص موقع دیدن دختر حالت هست پس حق داری که نگاه کنی بررسی کنی اگر باب میلت هست انتخاب کنی 👌 😱برای نفس‌چرونی و نظربازی که مرد نرفته اون‌جا، رفته که همسر انتخاب کنه و حق هم داره این‌جا باید حیا بره کنار چه از طرف دختر و چه پسر و همچنین بی‌جا از سمت خانواده دختر نباید باشه 🙄🤔شده مثلا برادر دختر گردن‌کشی میکنه که نه نباید همو ببینن، شده که تو همین زمان خودمون، پسر رفته خواستگاری خواسته دختررو ببینه، برادره بهش برخورده که خواهر ما رو نباید ببینه ❌ بعد حالا همین آقای به اصلاح غیرت‌مند که در واقع و نفهم، میره خواستگاری دختری و خودش خیلی علاقه داره که نگاه کنه و اگر نزارن نگاه کنه خیلی بهش برمی‌خوره😐 🔰لذا این‌ها از مقوله غیرت و حیا جدا هست و این‌ها از روی جهل و نادانیست اگر کسی بخواد رعایت بکنه 👈🏻حیا و غیرت در این مورد از روی جهل و نادانی هست. باید بزارید هم‌دیگه‌رو خوب ببینن 👍 🔷خانواده پسر نقش خیلی خوبی داره این‌جا و مهمه و باید درخواست‌رو اون‌ها بکنن چون برای پسر سخته که بگه همو ببینیم، مثلاً مادرِ پسر معمولاً کسی که ادب داره و زبون داره، نه با پرخاشگری و متلک گفتن و بی‌ادبی 🗣خیلی محترمانه اجازه بگیره که این‌ها همو ببینن و صحبت بکنن 🔶خب بعد هم که می‌خوان صحبت کنن، ممکن پسر روش نشه دقت بکنه ولی خب مطمئن باشن که به اندازه کافی دختر خودش‌رو نشون داده که پسر ببینه با دختررو. 💠پسر هم که خودش اگر خواست ببینه باید بگه این مسئله‌رو که، دختر روش رو باز نگه داره چون ممکن پسر حیا کنه و بگه که روم نمیشه بگم میگن پسر پرو هست و بده من بگم این‌هارو 😠 مثلاً دختر ۹۰ درجه نشسته به پهلو و نمیتونن همو ببینن باید پسر بگه که قشنگ روبه‌روی هم بشینن به طوری که پسر ببینه و مطمئن باشه از وضعیت ظاهری دختر ⚠️ 🔆حدیثی هست از نبی‌اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم که می‌فرماید: 🍀حیا دو قسمت است، یکی حیای و حیای که جلسه اول براتون گفتم، این‌جا جور دیگری تقسیم بندی کردن فرمود: حیا دو وجه داره، یک قسمتش از روی ضعف و ناتوانیست(فرد ضعیفه و این‌رو حیا میزاره، باید انسان به این نوع حیا غلبه کنه و ضعیف نباشه، قوی برخورد کنه) و یه قسمت دیگه حیا، معلول هست، قدرت و اسلام و ایمان، که به انسان حیا میده گاهی وقت‌ها💪 ادامه دارد...