✅ پاسخ به یک شبهه قدیمی و همیشگی ‼️‼️
🔰 حتما شما هم بارها شنیده اید که حضرت خدیجه (س) در سن 40 سالگی با پیامبر(ص) ازدواج کرده اند !
❌ این شبهه دستاویزی برای دشمنان هم شده است تا از طریق آن ، سن این بانوی بزرگ را با مقایسه با سال تولد حضرت زهرا(س) کمی غیرطبیعی جلوه دهند و از طرفی پیامبر (ص) را هم تحقیر کنند که در 25 سالگی با یک زن 40 ساله ازدواج کرده است !!!
💠 اما مورخ کبیر و پرکار تاریخ اسلام ، مرحوم علامه سید جعفر مرتضی عاملی ، در کتاب شریف " الصحیح من سیره النبی " با سندهای متعدد اثبات می کنند که اکثریت مورخین ، سن 25 یا 28 را در هنگام ازدواج با پیامبر برای حضرت خدیجه (س) درست می دانند و منابع قدیمی به این دو سن اشاره کردند که در تصویر مشاهده می کنید.
📚 منبع : کتاب الصحیح من سیره النبی / ترجمه سپهری / ج 1 / ص 344-345
✍️ احسان عبادی
مطلع عشق
❌ دو نکته دیگر درباره این بانوی بزرگ اسلام را هم به خاطر داشته باشید که :
1️⃣ اولا ایشان قبل پیامبر(ص) با هیچ فرد دیگری ازدواج نکرده بودند . عده ای برای آنکه فضیلتی برای عایشه درست کنند و او را تنها دختری بدانند که با پیامبر ازدواج کرده و بقیه زنان پیامبر قبلا شوهر داشته اند ، چنین دروغی را جعل کردند که حضرت خدیجه دو بار قبلا ازدواج کرده بود !!!
2️⃣ ثانیا دو دختری به نام رقیه و ام کلثوم از پیامبر که همسر عثمان (خلیفه سوم) شدند ، دختران واقعی پیامبر(ص) نبودند ، بلکه از فرزندان خواهر حضرت خدیجه بودند که بعد وفات خواهر ایشان ، نزد پیامبر و حضرت خدیجه بزرگ شدند و در حقیقت دخترخوانده پیامبر بودند ، نه دختر واقعی پیامبر. ( این دروغ را هم عده ای پر و بال دادند تا فضیلتی برای عثمان ساخته باشند که اگر حضرت علی با یک دختر پیامبر ازدواج کرد، عثمان با دو دختر پیامبر ازدواج کرد !!!!!) یکی نیست به اینها بگوید حضرت زهرا سلام الله علیها کجا و بقیه کجا...
🌺 درود و رحمت بی کران خدا بر بانو حضرت خدیجه سلام الله علیها که هم یار خوبی برای پیامبر (ص) بودند و هم مادر مهربانی برای حضرت زهرا (س). ان شالله از شفاعت این بانوی بزرگ بهره مند شویم.
11.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تفاوت اثرگذاری نگاه در مردان و زنان
🔺 در مردان و زنان تفاوتهای بنیادینی وجود دارد؛ از ویژگیهای فیزیکی تا احساسات متفاوت نسبت به یک موضوع واحد.
🔸یکی از این تفاوتها، رابطه نگاه با برانگیختگی جنسی در زنان و مردان است.
🔸شاید برای خانمها فهم این موضوع که مردها میتوانند با هر بخشی از بدن زنان، تحریک جنسی را تجربه کنند، عجیب باشد! چون هیچگاه این اتفاق برای خودشان نیفتاده که با دیدن عکس مچ پای یک مرد تحریک شوند! در حالی که در بسیاری از تبلیغات تجاری از بدن زنانه استفاده میشود.
🔸از این رو خیلی از بانوان از اثرات مخرب پوشش نامناسب در جامعه بیاطلاع هستند و این موضوع برایشان باورپذیر نیست.
🔸در این ویدئو «دنیس پراگر» مجری و نویسنده معروف آمریکایی از حس متفاوت زنان و مردان در هنگام دیدن برهنگی میگوید.
💢 پن: حالا هی یه عده بگن «نه! این حرفا مال اینجاست! مردای ما ندید بدیدن! اونا از بس دیدن، چشمشون سیره و براشون عادی شده!» اینکه دیگه خودش آمریکاییه!
هدایت شده از سنگرشهدا
♨️عصبانیت رسانههای معاند از موشکهای نرم و سخت سپاه!
📍امروز تولد هر فرزند در خانوادهی حزباللهی موجب افزایش قدرت نرم، برکت جنود الهی و به مانند موشکی است که جنود شیطان را به چالش میکشد
✌️همه ولایتمداران، بسمالله...
مطلع عشق
✍رمان آموزنده، طنز #عشق_مجازی ✍قسمت اول سلام,من نسیم هستم، بچه سوم, حاج مرتضی، در خانواده ای ش
قسمت اول رمان عشق مجازی 👆
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #اول
🥀این ناچیز، تقدیم به سیدالشهدا علیهالسلام و شهدای گمنام و مظلوم امنیت؛ تقدیم به خونهای ریخته شده کف خیابان وطن...🥀
****
‼️یکم: آب زنید راه را، هین که نگار میرسد...
صدای تیر هوایی در گوشش پیچید ،
و باعث شد تندتر بدود. اسپری رنگ را گوشهای پرت کرد و دست وحید را کشید. صدای برخورد بدنه فلزی اسپری با دیوار، سکوت کوچه را شکست.
وقتی صدای فریاد «ایست، ایست» مامورها را شنید، برای تندتر دویدن به پاهایش التماس کرد. کوچهها را بلد نبود. همه بنبست بودند.
این بار وحید دستش را کشید ،
تا راهنماییاش کند. انقدر دویده بودند که پهلوهایشان درد گرفته بود و به سرفه افتادند. وحید از پا افتاد.
صدای مامورها نزدیکتر شد و بعد داغی گلوله را در کمرش حس کرد.
دستش را به کمر گرفت
و با ناله خفهای از جا پرید. یک دستش را به زمین تکیه داد و با دست دیگر روی کمرش دست کشید؛
اثری از زخم گلوله پیدا نکرد.
زبانش به کام چسبیده و عرق بر پیشانیاش نشسته بود.
صدای دخترانهای شنید:
- بابایی! حالتون خوبه؟
نرگس صدایش میزد.
نگاه گیجی به اطرافش انداخت. زیر چراغ کمنور اتاق، نرگس را میدید که متعجب نگاهش میکرد.
نرگس لیوان آبی از کنار تخت برداشت ،
و کنار پدر روی تخت نشست. پدر آب را تا آخر سر کشید.
نرگس پرسید:
- کابوس دیدین بابا؟
سرش را تکان داد ،
و دستش را دور گردن نرگس حلقه کرد. سر نرگس را به سینه فشرد تا آرام شود. نرگس دختر تهتغاریاش بود و عزیز دردانهاش.
نفسش که سر جایش برگشت،
نگاهی به صفحه همراهش انداخت که خاموش و روشن میشد.
صدای اذان صبح،
از گلدستههای مسجد در آسمان پخش میشد و کمکم راهش را به اتاق باز میکرد.
حسین پیشانی نرگس را بوسید و گفت:
- برو نمازتو بخون باباجون.
نرگس هنوز نگران پدر بود:
- مطمئنید حالتون خوبه؟
- خوبم.
زنگ همراهش قطع شده بود.
خواست بلند شود که دوباره زنگ خورد. همراه را برداشت. اسم امید روی صفحه نقش بسته بود. تماس را وصل کرد:
- سلام.
- سلام حاجی. شرمنده بیدارتون کردم.
- خواب نبودم. بگو!
- یه بنده خدایی همین یه ساعت پیش از لندن پروازش نشست.
- با مهمون عزیزمون مرتبطه؟
- اینطور که معلومه آره.
- خود مهمون چی؟ هنوز نیومده؟
- نه ولی کوچه رو آب و جارو کردیم براش.
- خوبه. اون که میگی تازه رسیده، اونو پذیرایی کردین ازش؟
- آره. عباس درحال میزبانیشه!
- خوبه. منم تا یه ساعت دیگه میآم ببینم چیکار کردین. فعلا یا علی.
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
قسمت #دو
سلام نماز را که داد،
حضور نرگس و عطیه را پشت سرش احساس کرد. مطمئن بود عطیه و نرگس مثل همیشه، بعد از آغاز نمازش به او اقتدا کردهاند.
دعای همیشگیاش را زیر لب خواند:
- اللهم اجعلنی من انصار المهدی و اعوانه و المستشهدین بین یدیه...
دوباره سجده شکر رفت.
وقت نداشت. در حد چندثانیه توسل کرد و سر از سجده برداشت.
برگشت به طرف عطیه:
- قبول باشه جانم!
عطیه زیرچشمی به نرگس نگاه کرد ،
که ریزریز میخندید و دانههای تسبیح میان انگشتانش میلغزیدند.
هربار حسین میگفت:
"جانم!"
انگار بار اول بود و عطیه، خجالتزده لبخند میزد.
برای عوض کردن بحث به حسین تشر زد:
- شما دیرت نشده؟ الان میآن دنبالت!
حسین خندید.
نرگس بلند شد که برود چای دم کند ،
و پشت سرش، عطیه رفت که سفره صبحانه را بچیند.
لباسش را که پوشید،
چشمش افتاد به ادکلن مارکی که نرگس برایش خریده بود.
یاد خوابش افتاد؛
یاد وحید.
وحید عادت داشت عطر بزند.
میگفت مومن باید خوشبو باشد.
حسین اما از بوی عطر سردرد میگرفت. وحید به زور به او هم عطر میزد و حسین هم به احترام رفیقش اعتراض نمیکرد.
ادکلن را برداشت و بویید.
بینیاش سوخت اما کمی به خودش زد و زیر لب گفت:
- اینم برای وحید!
صدای بوق رانندهاش را که شنید،
از خیال گذشته بیرون آمد و به سمت در قدم تند کرد.
یک لحظه دست عطیه مقابلش سبز شد ،
که برایش لقمه گرفته بود. لقمه را گرفت و با تشکر کوتاهی از خانه خارج شد.
به اداره که رسید،
امید مثل جوجه اردک پشت سرش راه افتاد:
- حاجی ما فکر میکردیم یه نفره ولی عباس میگه دونفر اومدن.
- غیر دختره دیگه کی؟
- یه دختر دیگه هم همراهشه.
رسیدند به اتاق جلسات.
صابری پشت میز نشسته بود و انبوه کاغذ و پرونده مقابلش را با چشمانش میکاوید. متوجه ورود حسین که شد، ایستاد و سلام کرد:
- سلام آقای مداحیان.
- سلام. فهمیدید اون که باهاشه کیه؟
صابری نیمنگاهی به برگههای مقابلش کرد و گفت:
- اسمش صدف سلطانیه؛ بیست و شش سالشه. سه چهار سال پیش بخاطر مسائل اخلاقی از دانشگاه اخراج شده و یه مدت بعدش هم رفته کانادا و اقامت اونجا رو گرفته. همونجا هم درس خونده و زندگی کرده. از جزئیات زندگیش توی کانادا اطلاع دقیقی نداریم؛ اما اینطور که معلومه، با یه شرکت همکاری میکرده که براساس چیزایی که تا الان فهمیدم یه شرکت اسرائیلیه.
حسین ابرو بالا انداخت و زمزمه کرد:
-صدف سلطانی... دانشجوی اخراجی.... شرکت اسرائیلی...
از کنار هم گذاشتن این دو عبارت به نتیجه خوبی نرسید و ترجیح داد بیشتر بداند.
بلندتر پرسید:
-گفتید رشتهش چی بوده؟
- زیستشناسی دانشگاه تهران.
- مثل رفیقش شیدا با پوشش خبرنگاری اومده؟
- نه.
تمام عواملی که شاخکهای یک مامور امنیتی را حساس میکرد فراهم شده بود.
گفت:
- جالب شد پس... ببینم اویس حرفی ازش نزده بود؟
- نه. اگه اویس آمارش رو میداد که زودتر میفهمیدیم کیه.
حسین رفت روی خط بیسیم عباس:
- عباس جان چه خبر؟ کجایی؟
- سلام حاجی. تاکسی گرفتن، الانم پشت سرشونم.
قسمت #سه
حسین رو کرد به امید:
- هنوز نفهمیدی هتلی رو رزرو کردن یا نه؟
امید بدون این که از مانیتور رایانهاش چشم بردارد گفت:
- یه اتاق دو تخته توی هتلِ«...» گرفتن.
- اتاقای کنارش خالیه؟
- یکی از اتاقهاش بله. چطور؟
- ببین اگه رزرو نشده برام بگیرش.
امید ابرو بالا انداخت و سر تکان داد که یعنی منظور حسین را فهمیده است:
- چشم حاجی.
حسین از همین اخلاق امید خوشش میآمد. زود میگرفت؛ حتی قبل از این که جملهاش تمام شود، امید تا ته خط رفته بود.
دوباره روی خط عباس رفت:
- کجایین الان؟
مشخص بود عباس روی موتور نشسته که صدایش سخت به گوش حسین میرسید:
- چهارراه تختیام. دارن میرن توی چهارباغ. حتما هتلشون اونجاست.
- عباس جان، وقتی رفتن توی هتل، شما هم برو داخل لابی تا بهت بگم.
- چشم آقا.
- چشمت بیبلا.
حسین دوباره امید را مخاطب قرار داد:
- میلاد رو بفرست برن با عباس اتاق کناریو بگیرن و تجهیز کنن و حواسشون به دوتا دخترا باشه.
و خودش را رها کرد روی صندلی.
صدای عباس را از بیسیمش شنید که:
- رفتن توی هتلِ «...». منم تو لابیام. برم آمارشو دربیارم که کدوم اتاق رو گرفتن؟
- نه. لازم نیست. برو اتاق صد و یک رو برای سه شب بگیر. میلادم میآد بهت دست میده.
عباس خندید:
-پس شما جلوتر درجریان بودین؟ بابا دمتون گرم.
- برو مزه نریز بچه.
- باشه. ما که رفتیم.
هنوز خنده حسین تمام نشده بود ،
که صدای هشدار ایمیل از لپتاپ امید بلند شد. حسین که داشت روی وایتبرد نام شیدا و صدف را مینوشت،
برگشت و پرسید:
- از طرف کیه؟
امید بعد از چند لحظه، هیجان زده و بلند گفت:
- اویس!
حسین تشر زد:
- باشه! آروم! چی گفته حالا؟
- صبر کنین بازش کنم... الان میگم.
صابری هم که مشغول پرینت یک برگه بود، کنجکاوانه به امید نگاه میکرد. این روزها پیغامهای اویس برایشان حیاتی بود.
پرینت برگه تمام شد اما هنوز پیام اویس باز نشده بود.
صابری برگه را به حسین داد:
- بفرمایید. اینم تصویر صدف سلطانی که همین الان عباس آقا از فرودگاه فرستاد.
حسین عکس را گرفت ،
و نگاهی گذرا به آن انداخت. بعد عکس را با گیره آهنربایی کنار تصویر شیدا قرار داد و زیر آن نوشت:
صدف سلطانی. ماموریت: نامعلوم.
همان لحظه، صدای امید درآمد:
- بازش کردم!
- چی فرستاده؟
- فقط یه بیت شعر. نوشته: آب زنید راه را، هین که نگار میرسد/مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد.