مطلع عشق
⭕️ گروه هکری تحت عنوان حنظله (Handala) پاسخ گنجشک_درنده را داد. به گزارش intezer (معتبرترین موسسه
میدونید حمله فیشینگ یعنی چی؟
یعنی زدیم اطلاعتشون رو برداشتیم و آوردیم و سرور و تمام اطلاعتشون رو هم تخریب کردیم
و این یعنی خودشون هم دیگه ندارنش 😁
والا اونقدری که ما از حمل و نقل و مخابرات اسرائیل اطلاعات داریم خودشون ندارن 😁
6.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷🔶 خاطرهای که شهید مطهری را ۲۰ دقیقه خنداند!
✖️ علامه جعفری میگوید: فردی تعریف میکرد تو یکی از زیارتام که مشهد رفته بودم به امام رضا (ع) گفتم یا امام رضا(ع) دلم میخواد تو این زیارت خودمو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو میبینی.
نشونهشم این باشه که تا وارد صحنت شدم از اولین حرف اولین کسی که با من حرف میزنه، من پیامتو بگیرم...
علامه میگوید این داستان را برای شهید مطهری تعریف کردم تا ۲۰ دقیقه میخندید.
هدایت شده از سید احمد رضوی | صراط
🔻 متاسفانه، ما نتها پشت برادر و رفیقمان نیستیم بلکه پشت رهبرمون هم نیستیم!!!!!!
🔹 چرا میگم ما حتی پشت رهبری هم نیستیم و مدام پا روی حرف و خواسته ایشون میزاریم؟!
👈 به عنوان یک مثال بسیار ساده اما مهم و اثرگذار
👇👇👇
🔹 امامین انقلاب در خصوص شورای نگهبان میفرمایند:
▪️شوراي نگهبان مطمئنترين دستگاه و ارگاني است كه انقلاب به نظام كشور بخشيده است.
▪️دشمنان نظام اسلامي هم در تبليغاتِ خودشان يكي از نقاطي كه متصل ـ شايد در هيچ برههاي نباشد كه اين نقطه را فراموش كنند ـ مورد بمباران تبليغاتي قرار ميدهند، شوراي نگهبان است. آنها از وجود اين دستگاه مهم و اثرگذار ناراحتند.
▪️حضرات فقهاي محترم مذكور [فقهاي شوراي نگهبان] در متن، لياقت و تعهدشان محرز است و در مدت طولاني اين خدمت آشنايي وافر به مسائل جاريه دارند.
▪️من شخصاً به آقايان در حد اعلاي اعتماد، اعتماد دارم.
▪️بايد همه توجه داشته باشند، به مجرد اين كه يك مطلبي بر خلاف رأي يك نفر است، نبايد بگويد شوراي نگهبان درست نيست. اين خودش درست نيست، بايد خودش را اصلاح بكند و اين گرفتاري هست براي ملت ما و من اميدوارم كه مجلس يك مجلس اسلامي باشد.
▪️ تضعيف و توهين به فقهاي شوراي نگهبان امري خطرناك براي كشور و اسلام است.
▪️ اگر خداي ناكرده روزي شوراي نگهبان تضعيف بشود ـ چه تضعيف حيثيتي، و چه تضعيف هويتي و دروني ـ مطمئناً ضربهاي جبران ناپذير به انقلاب خواهد خورد.
🔹 حالا، در طول چند روز گذشته #فقط به واسطه یک گمانه و حدس در تایید صلاحیت یک فرد، تمام توصیه ها و اوامر امامین انقلاب در خصوص شورای نگهبان را زیر پا گذاشته ایم و در حال تخریب این نهادِ بسیار مهم و حساس هستیم که اتفاقا در انتخاباتِ پیش رو نقش او کلیدی و اثرگذار است.
✅ فلانی را قبول نداریم؟، باشه، ایرادی نداره اما فقها و حقوقدانان شورای نگهبان باید بر اساس مرّه قانون و مستندات پرونده تصمیم گیری کنند و به هر نتیجه و رایی رسیدند ما نص صریح اوامر امامین انقلاب #موظفیم هم تمکین کنیم هم حمایت، خواه مقابل نظر ما بود خواه مخالف
مطلع عشق
#قسمت_سی_ام گفت: سلام خانم و در حالی که برگه کاغذ رو به سمتم گرفته بود ادامه داد: ببخشید شما حالت
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_ویکم
در حدی که مهسا شروع کرد باهم حرف زدن...
حرف زدن از همون واقعیتی که برای من شنیدنش سخت بود !
و امان از چشم و دلی که واقعیت رو نمیخواد ببینه! و حاضر نیست بشنوه!
شنیده بودم از آقامون امام علی عليه السلام که : عَينُ المُحِبِّ عَمِيَّةٌ عَن مَعايِبِ المَحبُوبِ ، وَ أُذُنُهُ صَمّاءُ عَن قُبحِ مَساويهِ ؛
چشم عاشق از ديدن عيب هاى معشوق ، كور است و گوش او از [شنيدن ]زشتىِ بدى هايش كر .
ولی حالا دقیقا توی موقعیتش قرار گرفته بودم!
موقعیتی خطرناک که ذر ذره با یه سم مهلک بهم تزریق شده بود!
می دیدم اون آقا خیلی راحت با خانم های اطرافش که اکثرا جووون هم بودن گرم میگیره و حسابی مشغوله!
ولی همین که فهمیدم متاهل نیست برای من کافی بود!
مهسا که دیگه تقریبا از رفتار من ماجرا رو فهمیده بود اولش با من من، خجالت شروع کرد باهام صحبت کردن...
که چنین توقعی از من نداشته و این آقا طبق گفته های قبلی خودم مطمئنا نمی تونه یه فرد نرمال مذهبی باشه و فقط پشت یه ظاهر خوب
خودش رو پنهان کرده و از این دست حرفهایی که هیچ وقت فکر نمیکردم کسی به خودِ من بزنه...
حرفهایی که توی اون موقعیت متاسفانه عملا هیچ تاثیری روی من نداشت!
بیچاره مهسا هر جوری که تلاش کرد به من بفهمونه که دارم اشتباه میرم کاری نتونست بکنه!
در نهایت ایستاد جلوم و در حالی که حالتی بین التماس و تحییر نسبت به من داشت گفت: هدی باورم نمیشه این تویی، همای من داری اشتباه میری!
من این راه رو تا آخر رفتم تا آخر آخر ...!
آخرش هم همونجایی که فریده رفت....!
از حرفهای مهسا خیلی ناراحت شدم و گفتم: این چه قیاس مسخره ای می کنی! این کجا و اون کجا!
و برای اینکه دیگه ادامه نده سعی کردم مثلا آرامش خودم رو حفظ کنم و بحث رو عوض کنم و گفتم: این حرفها رو ولش کن من حواسم به خودم هست(ولی نبود) نگران نباش!
و بعد ادامه دادم: ببینم تو اصلا به من نگفتی اون روز یکدفعه چی شد حالت بد شد؟! دکتر رفتی ببینی خدای نکرده چیزیت نباشه؟!
مهسا خیره شد به چشمهام و گفت: حال بدِمن نیازی به دکتر نداشت!
خیلی جدی گفتم: خوب پس علتش چی بود دختر، که من رو تا مرحله ی سکته بردی؟!
نفس عمیقی کشید و گفت: علتش اون شعری بود که خوندی!
متعجب گفتم: شعری که من خوندم!!!!
سری تکون داد و با یه حسرتی ادامه داد: آره اون شعر برای من طعم تلخی داشت خیلی تلخ...
بعد با یه حالت خاصی گفت: آخه شعری بود که ورد زبون من و فریده بود و قبل از اون کار احمقانه با هم می خوندیم، من کشته ی عشقم، خبرم هیچ مپرسید...
یکدفعه بد عصبانی شد!
و به شکل غیر منتظره ای با شدت زد توی سر خودش و گفت: هدی همش تقصیر منه!
من باعث شدم تو نگاه کنی!
منه نفهم، فریده رو بخاطر نگاه از دست دادم! خودم، زندگیم متلاشی شد!
بعد نمیدونم چرا اینقدر اصرار کردم و این پیشنهاد ابلهانه رو به تو دادم!
من فکر میکردم توی این مسیر جدید همه ی نگاهها پاکه!
من باورم نمیشد این ماجرا ادامه دار بشه!
هدی! توی اون موقعیت وحشتناک تنها کسی که کمکم کرد برگردم تو بودی!
من از نگاه نابه جا بد خوردم!
بد زجر کشیدم!
نمیخوام تو رو هم از دست بدم می فهمی!
بدون توجه به اصل حرفهای مهسا با اینهمه هجمه حرفهای تند و تیزش، طاقتم طاق شد و...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#قسمت سی ودوم
اخم هام رو کشیدم توی هم و با خشم گفتم: ببین مهسا امروزِ من، هیچ ربطی نه به تو داره!
نه شخص دیگه!
این یه واقعیته که هر کسی مسئول رفتار خودش!
بعد با حرص ادامه دادم: پس نیاز نیست اینقدر محکم بکوبی توی سر خودت!
مهساجاااان همینجوریش یه مدته عصبی و ناراحت هستم تو دیگه بهش اضافه نکن!
وقتی این حرف رو زدم، نگذشت جمله ی بعدی رو بگم و گفت: ببین اینم اینم نتیجشه، خودت بهم گفتی آقامون على(ع) گفتن: «من اطلق طرفه کثر اسفه 》هر کسی چشم خودش رو آزاد بذاره، همیشه اعصابش ناراحته!
یه لحظه جا خوردم!
نه از حدیثی که برام خوند، نه!
از اینکه واقعا متحیر موندم مهسا چطوری این حدیث رو حفظ کرده، اون هم به شکل عربی!
دیدم هر چی بگم، یه چیزی بهم میگه!
انگار جاهامون جا به جا شده بود!
آخرشم بدون اینکه ازش خداحافظی کنم بلند شدم و رفتم...
رفتنی که چند ماه تا دیدن دوباره اش طول کشید و چه دیدنی!
عملا یه جورایی این ناراحتی من از دست حرفهای مهسا ، که در واقعیت ناراحتی از دست خودم بود، باعث شد مدت طولانی از هم فاصله بگیریم و توی همین فاصله اتفاقات زیادی، هم برای من و هم برای مهسا افتاد.
تکرار دیدارها های من، حتی بدون هیچ گونه ارتباطی، کار دستم داده بوده و عملا من وابستگی بی منطقی پیدا کرده بودم ولی هنوز نمیخواستم بپذیرم که تمام اشتباه از خود من بوده!
طوری که خیلی وقتها در جواب وجدانم می گفتم بالاخره اون آقا هم مقصره چرا طوری رفتار می کنه که من احساس کنم مورد توجهشم!
البته که اون شخص هم شاید اشتباه میکرد، شاید هم رفتارش معمولی بود!
ولی من که می تونستم جلوی خودم رو بگیرم اما متاسفانه فقط توی چنین موقعیت هایی همراهی می کردم نه دنبال راه نجاتی بودم و نه راه مقابله ای!
دوستام می گفتن عاشق شدی!!!!
شاید راست می گفتن!
و من فکر میکردم آیا واقعا عشق این شکلیه؟!
توی همین حال و هوا و سوالهای بی جواب برای رفتارهام، کم کم خودم رو به خانم هایی که باهاش مرتبط بودن نزدیک کردم با این وجود نمیدونم چرا نمی دیدم چیزهای واضحی که هر انسان عاقلی با دیدنشون متوجه میشد این فرد اون فردی که من فکر میکردم نیست!
اما تکرار نگاه و استمرارش دیگه من رو واقعا از پا و از زندگی انداخته بود، چرا باید توی بیست و چهارساعت شبانه روز مدام تصویرش توی ذهن من رژه می رفت!
من یادم رفته بود... یادم رفته بود که .... دنبال چیم ؟ اصلا چی میخوام؟
و یه اتفاق ناخواسته من رو به تمام این جوابها رسوند هر چند ضربه ی سختی بود!
و یهوووو نمیدونم چی شد؟
نمیدونم بخاطر چی یا کی؟
نمیدونم بخاطر کدوم کارم؟
ولی یکدفعه....
#قسمت سی وسوم
یکدفعه ورق برگشت!
توی خونه بودم و مثلا مشغول فعالیت های دانشگاهم که تلفن خونه زنگخورد!
معمولا اقوام و فامیل که با خانواده کار داشتن به خونه زنگ میزدن به همین خاطر من خیلی توجهی نکردم. مادرم که چند دقیقه ای بیشتر نبود گوشی رو جواب داد، خیلی زود خداحافظی کرد و با بابام تماس گرفت و با حالت استرس و اضطراب بهش گفت: که سریع بیا خونه باید بریم روستا!
بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد من رو صدا زد و در حالی که کاملا رنگش پریده بود گفت: زود آماده شو باید بریم روستا!
متعجب و سوالی پرسیدم: چرا مامان؟ چی شده مگه؟!
تنها جمله ای که کاملا واضح هم بود و گفت: ریحانه تصادف کرده!
نیاز نبود بیشتر بپرسم، نگفته پیدا بود که چه اتفاقی افتاده!
ریحانه دختر عموی من بود...
ما با هم، هم سن و سال بودیم...
باورش برام سخت بود!
به سرعت آماده شدم و وقتی بابام رسید بدون لحظه ای صبر کردن راهیه روستامون شدیم...
حال مامان و بابام توی مسیر اصلا خوب نبود و حق داشتن!
اونها هم باورشون نمیشد درست مثل من!
انگار توی یه شوک بودیم!
به روستا که رسیدیم چون جمعیت اونجا زیاد نبود و همه همدیگه رو خوب میشناختیم انگار همه یه جورایی عزادار بودن....
دختر جوانی بود با کلی آرزو...
ولی حالا همه چی تموم شده بود!
همه ی اون آرزوها ، وعده ها و خیال ها...
حالا برای ریحانه نوبت پاسخ دادن بود!
لحظه به لحظه همراهش بودم از غسالخونه گرفته تا کنار لحد !
لحظه ی آخر که سنگ آخر رو گذاشتن دیگه حالم دست خودم نبود!
توی تمام اون لحظات احساس میکردم خودم جای ریحانه ام !
و همین حالم رو فاجعه بار تر می کرد !
برای تمام لحظاتی که بیهوده گذشت !
برای تمام لحظاتی که کاش بیهوده میگذشت حداقل نه با این همه گناه و اشتباه!
اگر واقعا من جای ریحانه بودم با اون همه گناه و اشتباهی که کردم چکار می تونستم بکنم ؟!
توی همین گیر و دار تصویر اون آقا یه لحظه از توی ذهنم رد شد و من از قبل این حدیث رو میدونستم آدم با کسی محشور میشه که دوستش داره و همین کافی بود که مثل یه گلوله آتیش بسوزم...
به خودم میگفتم: خدایا نه!نه! واقعا دوست داشتنی های من این نیست!
اینقدر گریه کردم و ضجه زدم که کار به جایی رسیده بود خواهر ریحانه من رو دلداری میداد حالا شما فرض کن چه اوضاعی بود!
بعد از مراسم من برای پذیرایی نموندم و به مامانم گفتم میرم کمی استراحت کنم بخاطر همین تنها اومدم سمت خونه...
ولی واقعا نیومده بودم استراحت کنم!
می خواستم تکلیف خودم رو مشخص کنم بالاخره یه روزی منم میرم و باید تا کاری از دستم بر میومد یه کاری واسه حال و روز خودم میکردم...!
نزدیک خونمون که شدم نرفتم داخل ،مسیرم رو کج کردم به سمت باغ کنار خونه...
همونجایی که چندین ماه پیش نشسته بودم!
نشستم همونجا....
تصاویر ریحانه از کودکی تا بزرگسالی توی ذهنم مرور میشد و روحم رو تحت فشار گذاشته بود....
با تردید، فکرهایی ترسناک و سختی در کنار این تصاویر درگیرم کرده بود....
یعنی می تونستم برای نجات خودم کاری کنم...
یعنی زورم به خودم می رسید...
یعنی این وضع خراب روحی من درست میشد...
یعنی به قول دوستام اگه واقعا عاشق شده باشم می تونستم فراموشش کنم و ازش دست بکشم....
با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم کسی کمکم کنه!
آخه من چجوری می تونستم بی خیالش بشم....
#قسمت سی وچهارم
بلند شدم و شروع کردم قدم زدن بین درخت های باغ...
با خودم حرف میزدم...
که اشتباه کردم ...
اشتباه کردم نگاه کردم...
اشتباه کردم نگاهم رو تکرار کردم...
بخاطر همین تکرار، به اشتباه افتادم و از سیر اصلی زندگیم خارج شدم...
هدی...! هدی....! هدی....!
چه کردی با خودت با عمرت با روحت دختر...
از شدت فشار عصبی با دستم ضربه ی محکمی به یکی از تنه های درخت زدم، درخت کهنسال و قطوری بود که چیزیش نشد، ولی فکر کنم استخونهای دستم شکست!!!
دستم رو محکم گرفتم و همینطور که از شدت ضربه به خودم می پیچیدم به سمت خونه راه افتادم و همینجور با خودم غر میزدم که:
اگه عاقل بودی که اینکار رو نمیکردی هدی خانم!
کی با دست خودش به خودش ضربه میزنه!
با حرص خودم به خودم جواب دادم:
من! منه دیوانه!
من که با یه نگاه کل وجودم رو ریختم بهم!
از فکرم گرفته تا قلبم درگیره!
همینجور که سر خودم داد میزدم و اشک میریختم و دستم رو گرفته بودم، چند تا از بچه های کوچیک روستا از کنارم رد میشدن، صدای حرفهاشون رو میشنیدم که میگفتن: این چرا اینجوری میکنه آدم می ترسه؟!
اون یکی در جوابش گفت: امروز دختر عموش مرده حتما بخاطر اونه ناراحته!
سرعتم رو بیشتر کردم که زودتر ازشون بگذرم...
رسیدم در خونه ...
داخل اتاق که رفتم اولین چیزی که نگاهم متوجهش شد شیشه ی پنجره بود...
همون پنجره ای که شیشه ی شکسته اش باعث شد مار به داخل خونه بیاد ونیشم بزنه و شروع ماجرای من با مهسا و فریده....
یه لحظه چقدر دلم برای مهسا تنگ شد...
بیچاره فریده خدا رحمتش کنه!
چه #سم دردناکی بود!
خوب که فکر میکنم پادزهرش درد بیشتری داشت....!
آره قاعده همینه از بین بردن یه سم، دردش بیشتر از خود سمه!
ولی ارزشش رو داره...
چون باعث میشه زنده بمونی و به زندگی برگردی!
نفس عمیقی می کشم و مستاصل به خودم میگم:
چه #سم_مهلکی نگاه!!!
درد عشقی کشیده ام که مپرس...
زهر هجری چشیده ام که مپرس...
سری به حال خراب خودم تکون میدم واشکم جاری میشه و میگم: هدی عشق کی؟! هجر چی؟!
چرا اینجوری شدم!
انگار روز به روز دارم ضعیف تر میشم...
این سم داره ذره ذره نابودم میکنه...
جدی جدی داره من رو میکشه...
اما پادزهرش چیه؟!
من بیچاره چطور می تونم این سم رو از ذهن و قلبم پاک کنم؟!
با همین حال دوباره نگاهی به پنجره میندازم، یاد آوری اون ماجرا هنوز برام استرس آوره، و برای اینکه خیالم راحت بشه بسته است، دستم رو به سختی بهش میرسونم تا مطمئن بشم خطری تهدیدم نمی کنه. بابام وقتی مار نیشم زد، همون روز سپرد درستش کنن!
و از اون روز من دیگه روستا نیومده بودم ...
و حالا شیشه درست شده بود و پنجره هم کامل بسته بود، یعنی راه نفوذ هر موجود خطرناکی مسدود شده!
با آرامش که نه! ولی با کلی فکر دراز کشیدم روی تخت....
#قسمت سی وپنجم
ذهنم مثل یه ویدیو ضبط شده شروع کرد خاطرات این چند وقت رو با تمام اتفاقات و بالا و پایین های عجیب و غریبش مرور کردن!
حرفهایی که به فریده و مهسا زده بودم با صدای بلند توی مغزم پخش میشد!
تصویر آخرِ فریده، با تصمیمی که گرفت و آخرش توی همون مسیر رفت و چه بد رفت!
اما مهسا از اون مسیر برگشت ...
گوشه ی ذهنم تصویر این رفت و برگشت، لحظه به لحظه پر رنگتر میشد!
توی همین مرور کردن ها یاد اولین باری که من، این آقا رو دیدم افتادم، اینکه دقیقا قبلش با مهسا راجع به چی داشتیم حرف میزدیم!
حمله های شیطان موضوع صحبتمون بود!
ناخوداگاه دستم رو محکم می کوبم روی پیشونیم...
اخه من می خواستم اون روز به مهسا ازحمله ی چپ و راست شیطان بگم!
حمله از سمت چپش که دعوتت می کنه به انجام گناه های متفاوت!
مثل کارهایی که اولش فکرشم نمی کنی به گناه بکشوننت! شاید بخاطر همین همون اول کار، باید آخر کار رو دید که از مسیر درست منحرف نشد!
ولی من منحرف که هیچ! توی این جاده چپ کردم!
حمله از سمت راستم که یعنی با صورت ها مقدس وارد عمل میشه! من گل کاشتم! چه صورتی مقدس تر از، صورتِ شهدا برای من!
باورش برام سخت بود چه راحت بازی خوردم!
چه ساده افتادم توی دام و حمله ی شیطان!
زمین خوردم و بد هم خوردم...!
وسط این آشوب ذهنی آخرین باری که مهسا رو دیدم انگارجلوی چشمم تداعی شد!
چی بین ما رد و بدل شد؟!
اون که از این مسیر برگشته بود به من چی گفت؟!
چرا حرفهاش رو نشنیدم با اینکه شنیدم!
واقعا چرا من اینقدر گیج میزدم توی این مدت!
چرا نتونستم حربه ی شیطان رو بفهمم؟!!
یادآوری این خاطرات برام سخت بود!
ولی یه نکته ی عجیب توی همشون موج میزد!
عاقبت نگاه..! عاقبت نگاه...! عاقبت نگاه...!
سه شکل متفاوت نگاه اشتباه!
باورم نمیشه!
نمی خواستم بپذیرم من ضربه ی سختی خورده بودم!
از این پهلو به اون پهلو شدم ولی از این پهلو به اون پهلو شدنم هم نمی تونست در مقابل این هجمه ی سخت مقاومت کنه....
یعنی من با این روح آشفته و فکر داغون و جسم ضعیف شده می تونستم برگردم...
من از ایستگاه آخر این راه می ترسیدم...
چون واقعا ترسناک بود!
یعنی راه نجاتی بود...
تا این سوال میاد توی ذهنم، به خودم نهیب میزنم: هدی! تو که، توی تله ی چپ و راست شیطان افتادی، دیگه با حمله ازجلو و خنجر از پشت سر به دامش نیفت!
فقط کافیه یه یاعلی بگی دختر...
باید یه کاری میکردم...
تصمیم گرفتم پا بذارم روی دلم...
یعنی میشد!
فکرشم دلهره اور بود...
#قسمت سی وششم
هنوز تصمیمم رو قطعی نگرفته بودم و در حد فکر بود که اشکهام جاری شد ...
بی اراده و بی اختیار!
امان از دلی که عنانش دست خود آدم نباشه....!
اما نه ! نباید اینقدر ضعیف باشم!
به خودم با تاکید بیشتری گفتم: من می تونم...
من با کمک خدا می تونم...
من با کمک شهید مرتضی می تونم
و تا اسم شهید مرتضی رو بردم دوباره اشک...
نفس عمیقی می کشم و از روی تخت بلند میشم و میشینم نگاهی به پنجره میندازم و محکم به خودم میگم: شده شیشه ی شکسته ی احساسم رو عوض کنم، می کنم! اما من این راه نفوذ خطرناک رو می بندم!
من نمیذارم یک عمر حسرت، فقط به خاطر یه لحظه نگاه زندگیم رو نابود کنه هر چند تا الان ...
مهم نیست... مهم نیست تا الان چقدر فشار رو تحمل کردم!
مهم اینه اولین قدم رو برای نجات زندگیم بر دارم ، این پادزهر هر چقدر هم درد داشته باشه من رو نجات میده و من دردش رو تحمل می کنم!
و چقدر تحمل اولین قدم سخته و چه درد زجر آوری داره ...
ایندفعه مرور گر ذهنم باهام همراهی کرد و یاد حدیثی افتادم که روزهای اول آشنایی به مهسا گفتم از آقامون امام علی (ع ): که هر وقت از سختی کاری ترسیدی
در برابر آن سرسختی نشون بده،
رامت میشه!
و حالا نوبت سرسختی من بود با برداشتن اولین قدم...
اولین قدم این بود نبینمش!
نباید توی موقعیتش قرار می گرفتم!
اینطوری یادم می رفت البته شاید!
با اینکه مطمئن نبودم ولی یه امیدی توی دلم بود...
به خودم میگم اصلا این شاید، هم حرف شیطانه! من مطمئنم نبینمش یادم میره...
دوباره اشکهام میریزه...
بی توجه به سردی که صورتم رو خیس می کنه، سرم رو تکون میدم و میگم :
من می تونم فراموشش کنم.....!
بعد با خودم آروم زمزمه می کنم:
ز دست دیده و دل هر دو فریاد...
که هر چه دیده بیند دل کند یاد...
بسازم خنجری نیشش ز فولاد...
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد...
اشکهام می ریخت ولی دیگه اونقدر حالم بد نبود! با دستم اشکهای صورتم رو پاک کردم ولی چشمم امان نمیداد و دوباره...
تصمیمم رو گرفته بودم
اشک که هیچ! از آسمون سنگ هم بباره
دیگه فعلا بهشت زهرا نمیرم!
دیگه نباید ببینمش!
من اینقدر ها هم ضعیف نیستم
فقط کافی یه یاعلی بگم و بلند شم!
من می توانم...
احساس کردم پر از انرژی ام
پر از نور
پر از سبکی
اما .... اما....
مگه شیطان قسم خورده به این راحتی میگذاره من راحت از نفسم بگذرم!
ادامه دارد.....
نویسنده : #سیده_زهرا_بهادر