مطلع عشق
#عبور_از_لذتهای_پست 19 🔶 " ترکِ لذّت(لذت پست) "🔶 🔰رنجِ ترکِ لذت،اگر چه سخت هست اما وقتی واردش می
#عبور_از_لذتهای_پست 20
📜در روایتی امام صادق(علیه السلام )
از قول پیامبر اکرم «صلی الله علیه و آله و سلم»فرموده اند:
🔰هر کسی که هر چه دلش میخواهد می خورد و هر چه دوست دارد می پوشد،خدا به او نگاه نمی کند....!!
تا از این وضعیت جدا شود یا این شرایط را ترک کند✔️
*{ مَن اَکَلَ ما یَشتَهی وَ لَبِسَ ما یَشتَهی لَم یَنظُرِ اللهُ اِلَیهِ حَتّی یَنزِعَ اَو یَترُک}*
📚 ( التمحیص/ ص ۳۴ )
🌹📜🌹
💢خیلی سخته که خدا به یه نفر نگاه نکنه...😞
🔹میدونید که روز قیامت سخت ترین و دردآورترین عذاب اینه که خداوند به یه نفر نگاه نکنه؟😢
⚠️اونوقت یه نفر که هر چی دلش بخواد بپوشه و هر چی دلش بخواد بخوره
خدا به این نگاه نمیکنه!
🔺🔵🔺
🌷خیلی خوبه که انسان " نه گفتن " رو برای خودش تمرین کنه
باید این کارِ هر روزت باشه✔️
➖مثلاً امروز چی دوست داشتی و نخوردی؟
🔸چی میخواستی بپوشی اما نپوشیدی؟
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیا میدانید در برزیل ۸۶% زنان آزار جنسی میبینند؟
برای همین یک شرکت لباسی نسبتا پوشیده رو طراحی کرده که همه جاش سنسور لمسی داره و میتونید بفهمید که دقیقا چه جایی از بدن شما لمس میشه، بعد این لباس رو به سه زن پوشوندن و فرستادنشون توی یک کلوب شبانه
نتیجه جالب بود ، این ۳ خانم در ۳ ساعت و ۴۰ دقیقه ۱۵۷ بار لمس شدن و مورد آزار قرار گرفتن
من فقط موندم کدوم احمقی برای اولین بار گفت غربیها چشم و دل سیرن 😐
@BisimchiMedia
استاد پناهیان:
--🔹--🔸--🔹--
⚽️ الان فوتبالیست ها هنوز که جوونن بازنشسته میشن ↓
بهش میگن برو بیرون دیگه به درد بازی نمیخوری⭕️
⚠️ حالا( زن ) هم تو( غرب ) چنین حالتی داره
🔴 خانم ها رو از یه سنی کنار میذارن میگن دیگه به درد نمیخورید⚠️
⁉️ اونوقت با چه عشقی، با چه عاطفه ای، با چه امیدی⁉️
⚠️این فیلم ها رو به ما نشون نمیدن
✔️ولی آخرش اونه💯
🔹خانواده رو ول میکنیم، هی طرف رو نصیحت میکنیم 😒
⚠️بابا ریشة فساد رو، اگه آب ندیم،
فساد خودش خشک میشه👌✅
🔻 دخترای جوان همه روح و باطن پاکی دارن💯
🔴 چی شده که اینجوری شدن⁉️
⚠️دختر خانمی ،اگه شروع بکنه به جامعه بی رحمی کردن،
خیلی آثار منفی میتونه در دل جامعه ما بذاره ♨️✅
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت صد و چهل و هفتم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸 تیله های رنگی جا خوردم ... نیم خیز چرخیدم پش
#قسمت صد و چهل و هشتم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸 الهام نیامد؟!
انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، بالاخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ...
- مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ...
از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود...
مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟ ...
به هر کسی که می شناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ...
زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ...
- الان الهام هم اینجاست ...
هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم ... خیلی پای تلفن گریه کرد ... مدام التماس می کرد ...
- بیاید، من رو با خودتون ببرید ... من می خوام پیش شما باشم ...
مادرم پای تلفن می سوخت ... و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید ... هر چند، دردی رو دوا نمی کرد ... نه از الهام، نه از مادرم ... نه از من ...
حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم... و من حتی صداش رو نشنیده بودم ...
دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت ... صدام، انرژی گرفت ...
- جدی؟ ... می تونم باهاش صحبت کنم؟ ...
دایی رفت صداش کنه ... اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ...
- مادرت و الهام ... فردا دارن با پرواز میان مشهد ... ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش ...
جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم ...
تلفن رو که قطع کردم ... تمام مدت ذهنم پیش الهام بود ... چرا الهام نیومد پای تلفن؟! ...
.
.
.
.
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و چهل و نهم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸 دسته گل
از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ... پرواز هم با تاخیر به زمین نشست ... روی صندلی ب
ند نبودم ... دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود ... انرژی و شیطنت های کودکانه اش ... هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود ...
توی سالن بالا و پایین می رفتم ... با یه دسته گل و تسبیح به دست ... برای اولین بار ... تازه اونجا بود که فهمیدم ... چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت ... حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی ...
پرواز نشست ... و مسافرها با ساک می اومدن ... از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد ... همراه مادر، داشت می اومد ... قد کشیده بود ... نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد ... شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید ...
مادر، من رو دید ... و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام ... یخ کرد ...
آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد ... الهامی که عاشق گل بود ...
برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم ... کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم ... اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ ... روبوسی کنم؟ ... بغلش کنم؟ ... یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش ... کفایت می کرد؟ ...
کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش ...
- الهام خانم داداش ... خوش اومدی ...
چند لحظه بهم نگاه کرد ... خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ...
سرم رو بالا آوردم ... و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد ...
حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود ... تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم ... نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ...
- دیگه جلوتر از این نرو ... تا همین حد کافیه ...
.
.
.
.
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و پنجاه
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸 آدم برفی
اون دختر پر از شور و نشاط ... بی صدا و گوشه گیر شده بود... با کسی حرف نمی زد ... این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه ...
الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمی شد ... هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم ... مغزم دیگه کار نمی کرد ... نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود ... نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم ... دیگه مغزم کار نمی کرد ...
- خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده ... هیچ ایده و راهکاری ندارم ...
بعد از نماز صبح، خوابیدم ... دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم ...
از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد ... حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو ... از برف، سفید شده بود ... اولین برف اون سال ... یهو ایده ای توی سرم جرقه زد ...
سریع از اتاق اومدم بیرون ... مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد ...
- هنوز خوابه؟ ...
- هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه ...
رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ...
رفتم تو ... پتو رو کشیده بود روی سرش ... با عصبانیت صداش رو بلند کرد ...
- من نمی خوام برم مدرسه ...
با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم ...
- کی گفت بری مدرسه؟ ... پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم ...
زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش ...
- برو بیرون حوصله ات رو ندارم ...
اما من، اهل بیخیال شدن نبودم ... محکم گرفتمش و با خنده گفتم ...
- پا میشی یا با همین پتو ... گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها ...
پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ...
- گفتم برو بیرون ... نری بیرون جیغ می کشم ...
این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود ... شاید فکر کرد شوخی می کنم و جدی نیست ... لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد ...
- الهی به امید تو ...
همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود ... منم، گوله شده با پتو بلندش کردم ...
.
.
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و پنجاه و یکم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸 اعلان جنگ
صدای جیغش بلند شده بود ... که من رو بزار زمین ...
اما فایده نداشت ... از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب به ما زل زد ... منم بلند و با خنده گفتم ...
- امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد ... از مادرهای گرامی تقاضا می شود ... درب منزل به حیاط را باز نمایند ... اونم سریع ... تا بچه از دستم نیوفتاده...
یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد ...
سوز برف که به الهام خورد ... تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم ... سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد ...
- من رو نزاری زمین ... نندازی تو برف ها ...
حالتش عوض شده بود ... یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن ...
آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن ... منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها ... جیغ می زد و بالا و پایین می پرید ...
خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم ... و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش ... با عصبانیت داد زد ...
- مهران ...
و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش ...
سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید ... جاخالی داد ...
سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد ...
- دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن ...
گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید ... هر چند، حیف ... خورد توی پنجره ...
- مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی ... مغزت پوسید پای کتاب ...
الهام تا دید هواسم به سعید پرته ... دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش ... و دوباره انداختمش لای برف ها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ...
بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم ...
تیرم درست خورده بود وسط هدف ... الهام وارد بازی و برنامه من شده بود ...
جنگ در دو جبهه شروع شد ... تو اون حیاط کوچیک ... گوله های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد ... تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد ... برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دست و کلاه ... و حتی کفش ... وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم ... سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود ...
از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد ... من و الهام، یه طرف... سعید طرف دیگه ...
ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمه هاش ...
.
.
.
.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
من در سبد صبح ، سلامی دارم با تابش خورشید ، پیامی دارم از هستی عشـق ، هستم پا برجا با عشق خداوند ،
ابتدای پستهای روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
شروع پستهای امروز (امام زمان (عج) وظهور👇
✨ زیر آسمان تـــو
می توان کمی باران ذخیره کرد...
برای تشنگیِ روزی که
حسرتش بند نمی آید!
▪️آخر شنیده ام؛
شفاعتت،همه یِ اهل محشر را بس است!
که تو دختر آسمان و زاده ی بارانی...
▪️ @Ostad_Shojae ▪️
❣ @Mattla_eshgh
#ولایت
نقطه نهایی پاکی انسان
✅🔷 اگه قرار شده حرف خدا رو بشنویم، این پیامبر (ص) هست که حرف خدا رو میرسونه.
💢 اگه کسی بگه: خدایا من میخوام مستقیماً از خودت دستور بگیرم نه از پیامبرت؛ همچین آدمی خیلی متکبر هست! 😒
*خداوند میفرماید: «تو زمانی واقعا پا روی هوای نفست گذاشتی که علاوه بر دستورات من، دستورات هر کسی رو که من بهش ولایت میدم رو گوش بدی...»
حالا معلوم میشه که واقعا ولایت پذیر هستی یا نه!
🌺 پذیرش ولایت، نقطۀ نهایی مشخص شدن پاکی انسان هست.
🚸 ولایت همون چیزیه که ابلیس نتونست بپذیره و بعد از 6000 سال معلوم شد که دروغ میگفته و هنوز هواپرستی داره...
💚 @Mattla_eshgh