مطلع عشق
#قسمت صد و سیزده 🍃هنوز مبهوت بودم که ماشین راه افتاد ... نمی تونستم چشم از اون خانواده بردارم ...
#قسمت صد و چهارده
🍃مشخص بود فهمیده، جمله ام یه جمله عادی نیست ... با چهره ای جدی، نگاهش با نگاهم گره خورد ... کم کم داشت حدس می زد این حال خوش و متفاوت، فقط به خاطر پیدا کردن اون نیست ... دنیایی از سوال های مختلف از میان افکارش می جوشید و تا پرده چشمانش موج برمی داشت ...
شاید مفهوم عمیق جمله ام رو درک می کرد ... اما باور اینکه بی خدایی مثل من، ظرف یک شب ... به خدای محمد ایمان آورده باشه براش سخت بود ... ایمان و تغییری که هنوز سرعت باورش، برای خودم هم سخت بود ...
بهش اشاره کردم بریم بالا ... کلید رو از پذیرش گرفتم و راه افتادم سمت آسانسور ... شک نداشتم می خواد باهام حرف بزنه ... اونجا هم جای مناسبی برای صحبت نبود ...
وارد اتاق که شدیم یه لحظه رو هم مکث نکرد ...
ـ متوجه منظورت نشدم که گفتی ... نه ... اون من رو پیدا کرد ...
از توی مینی یخچال، یه بطری آب معدنی در آوردم و نشستم روی صندلی ... اون، مقابلم روی مبل ... تشنه بودم اما نه به اون اندازه ... بیشتر، زمان می خریدم تا ذهنم مناسبت ترین حرف ها رو پیدا کنه ...
ـ یعنی ... غیر از اینکه عملا اول اون من رو بین جمعیت پیدا کرد ... به تمام سوال هام جواب داد طوری که دیگه نه تنها هیچ سوالی توی ذهنم باقی نمونده ... که حالا می تونیم حقیقت رو به وضوح ببینم ...
چهره اش جدی تر از قبل شد ...
ـ اون همه سوال، توی همین مدت کوتاه؟ ...
در جواب تاییدش سرم رو تکان دادم و یه جرعه دیگه آب خوردم ...
ـ توی همین مدت کوتاه ...
چند لحظه سکوت کرد ... و نگاه متحیر و محکمش توی اتاق به حرکت در اومد ...
ـ میشه بیشتر توضیح بدی منظورت چیه از اینکه می تونی حقیقت رو به وضوح ببینی؟ ...
حالا این بار چهره من بود که لبخندی آرام رو در معرض نمایش قرار می داد ...
ـ یعنی ... زمانی که من وارد ایران شدم باور داشتم خدایی وجود نداره ... و دین ابزاریه برای ایجاد سلطه روی مردم و افراد ضعیف برای فرار از ضعف شون سراغش میرن ... الان نظرم عوض شده ...
الان نه تنها به نظرم باور غیر شرطی به دین متعلق به افکار روشنه ... که اعتقاد دارم تنها راه نجات از انحطاط و نابودی ... و ابزار بشر در جهت رشد و تعالی ذهن و ماده است ...
هر جمله ای رو که می گفتم ... به مرتضی شوک جدیدی وارد می شد ... تا جایی که مطمئن بودم مغزش کاملا هنگ کرده و حتی نمی تونست سوال جدیدی بپرسه ... بهش حق می دادم ... ظرف یک شب، من روی دیگه ای از سکه باور بودم ...
ـ من الان نه تنها ایمان دارم خدایی هست ... که ایمان دارم محمد، پیامبر و فرستاده خداست ... و اون و فرزندانش، اولی الامر هستند ...
مرتضی دیگه نمی تونست آرام بشینه ... از شدت تعجب، چشم هاش گرد شده بود ... گاهی انگشت هاش می لرزید و گاهی اونها رو جمع می کرد تا شاید بتونه لرزششون رو کنترل کنه ...
ـ یعنی ... در کمتر از 12 ساعت ... اسلام آوردی؟ ...
بی اختیار و با صدای بلند خندیدم ...
ـ نه مرتضی ... من تازه، پیکسل پیکسل تصویر و باورم از دنیا رو پاک کردم ...
تمام حجت من بر وجود خدا و حقانیت محمد ... اون جوان دیشب بود ... من از اسلام هیچی نمی دونم که خودم رو مسلمان بدونم ...
تنها چیزی که می دونم اینه ... قلب و باور اون انسان یاغی و سرکش دیروز ... امروز در برابر خدای کعبه به خاک افتاده ...
اگه این حال من، یعنی اسلام ... بله ... من در کمتر از 12 ساعت یه من مسلمانم ...
چشم ها و تک تک عضلات صورتش آرامش نداشت ... در اوج حیرت، چند لحظه سکوت کرد ... و ناگهان در حالی که حالتش به کلی دگرگون شده بود، از جاش پرید ...
ـ اسم اون جوانی که گفتی ... چی بود؟ ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و پانزده
🍃هر لحظه که می گذشت حالتش منقلب تر از قبل می شد ... آرام به چشم های سرخی که به لرزه افتاده بود خیره شدم ...
ـ نپرسیدم ...
دیگه صورتش کاملا می لرزید ... و در برابر چشم هاش پرده اشک حلقه زد ...
ـ چرا؟ ...
لرزش صدا و چشم و صورتش ... داشت از بعد مکان می گذشت و وارد قلب من می شد ... خم شدم و آرنجم رو پام حائل کردم ... سرم رو پایین انداختم و دستی به صورتم کشیدم ...
ـ چون دقیقا توی مسجد ... همین فکری که از میان ذهن تو می گذره ... از بین قلب و افکارم گذشت ...
سرم رو که بالا آوردم ... دیگه پرده اشک مقابل چشمانش نبود ... داشت با چهره ای خیس و ملتهب به من نگاه می کرد ...
ـ پس چرا چیزی نپرسیدی کیه؟ ...
ـ اون چیزهایی رو درباره من می دونست که احدی در جریان نبود ... و با زبانی حرف زد که زبان عقل و اندیشه من بود ... با کلماتی که شاید برای مخاطب دیگه ای مبهم به نظر می رسید اما ... اون می دونست برای من قابل درک و فهمه ...
هر بار که به من نگاه می کرد تا آخرین سلول های مغز و افکارم رو می دیدید ... این یه حس پوچ نبود ...
من یه پلیسم ... کسی که هر روز برای پیدا کردن حقیقت باید دنبال مدرک و سند غیرقابل رد باشم ... کسی که حق نداره براساس حدس و گمان پیش بره ...
اون جوان، یه انسان عادی نبود ... نه علمش ... نه کلماتش ... نه منش و حرکاتش ...
یا دقیقا کسی بود که برای پیدا کردنش اومده بودم ... یا انسانی که از حیث درجه و مقام، جایگاه بلندی در درک حقایق و علوم داشت ... و شاید حتی فرستاده شخص امام بود ...
مفاهیمی که شاید قرن ها از درک امروز بشر خارج بود که حتی قدرتش رو داشته باشه بدون هدایت فکری بهش دست پیدا کنه ... و شک نداشتم چیزهایی رو که اون شب آموخته بودم ... گوشه بسیار کوچکی از معارف بود ... گوشه ای که فقط برای پر کردن ظرف خالی روح و فکر من، بزرگ به نظر می رسید ...
اشک های بی وقفه، جای خالی روی چهره مرتضی باقی نگذاشته بود ... حتی ریش بلندش هم داشت کم کم خیس می شد ... دوباره سوالش رو تکرار کرد ... این بار با حالی متفاوت از قبل ... درد و غم ... ملتمسانه ...
ـ چرا سوال نکردی؟ ...
این بار چشمان من هم، پشت پرده اشک مخفی شد ... برای لحظاتی دلم شدید گرفت ... انگار فاصله سقف و زمین داشت کوتاه تر می شد و دیوارها به قصد جانم بهم نزدیک می شدن ... بلند شدم و رفتم سمت پنجره ...
ـ چون برای بار دوم ازم سوال کرد ... چرا می خوای آخرین امام رو پیدا کنی؟ ...
همون اول کار یه بار این سوال رو پرسیده بود ... منم جواب دادم ... و زمانی دوباره مطرحش کرد که پاسخ همه نقاط گنگ ذهنم رو داده بود ... و بار دوم دیگه به معنای علت اومدنم به ایران نبود ...
شک ندارم ذهن و فکرم رو می دید ... می دونست چه فکری در موردش توی سرم شکل گرفته ... و دقیقا همون موقع بود که دوباره سوال کرد ...
برای پیدا کردن یه نفر، اول باید مسیری رو که طی کرده پیدا کنی ... تا بتونی بهش برسی ... رسما داشت من رو به اسلام دعوت می کرد اما همه اش این نبود ...
با طرح اون سوال بهم گفت اگه بخوای آخرین امام رو پیدا کنم ... باید از همون مسیری برم که رفته ... باید وارد صراط مستقیمی بشم که دنیل می گفت ...
اما چیز دیگه ای هم توی این سوال بود ... چیزی که به خاطر اون سکوت کردم ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و شانزده
🍃برگشتم سمت مرتضی ... که حالا دقیق تر از همیشه داشت به حرف هام گوش می کرد ...
ـ دقیقا زمانی که داشتم فکر می کردم که آیا این مرد، آخرین امام هست یا نه؟ ... این سوال رو از من پرسید ... درست وسط بحث ... جایی که هنوز صحبت ما کامل به آخر نرسیده بود ... جز این بود که توی همون لحظه متوجه شده بود دارم به چی فکر می کنم؟ ...
دقیقا توی همون نقطه دوباره ازم سوال کرد چرا می خوای آخرین امام رو پیدا کنی؟ ...
و این سوال رو با ضمیر غائب سوال کرد ... نگفت چرا دنبال من می گردی ... در حالی که اون من رو به خوبی می شناخت ... و می دونست محاله با چنین جمله ای فکرم نسبت به هویت احتمالی عوض بشه ...
می دونی چرا این سوال رو ازم پرسید؟ ...
با همون اندوه و حسرت قبل، سرش رو در جواب نه، تکان داد ...
ـ من برای پیدا کردن حقیقت دنبالش می گشتم ... و بهترین نحو، توسط خودش یا یکی از پیروان نزدیکش ... همه چیز برای من روشن شده بود ...
اگر اون جوان، حقیقتا خود امام بود ... اون سوال با اون شرایط، دو مفهوم دیگه هم به همراه داشت ...
اول اینکه به من گفت ... زمانی که انسان ها برای شکستن شرط های مغزی آماده بشن، ظهور اتفاق می افته ... و یعنی ... اگر چه این دیدار، اجازه اش برای تو داده شده ... اما تو هنوز برای اینکه با اسم خودم ... و نسب و جایگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسی آماده نیستی ...
از دنیل قبلا شنیده بودم افرادی هستند که هدایت بی واسطه ایشون شامل حالشون شده ... اما زمانی که هویت رسما براشون آشکار میشه دیگه اذن دیدار بهشون داده نمیشه ...
پس هر سوالی می تونست نقطه صد در صد اتمام این ارتباط بشه ... چون من آماده نبودم ...
و دومین مفهوم، که شاید از قبلی مهمتر بود این بود که ... من حقیقت رو پیدا کرده بودم ... به چیزی که لازمه حرکت من بود رسیده بودم ... و در اون لحظات می خواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرین امام تعلق داره یا نه ... و دقیقا اون سوال نقطه هشدار بود ... مطرح شدنش درست زمانی که داشتم به چهره اش فکرش می کردم ... یعنی چرا می خوای مطمئن بشی این چهره منه؟ ... یعنی این فهمیدن و اطمینان برای تو چه سودی داره توماس؟ ... این سوال نبود ... ایجاد نقطه فکری بود ...
شناختن چهره چه اهمیتی داره ... وقتی من هنوز اجازه این رو نداشته باشم که رسما با اسم امام، نسب امام و به عنوان پیرو امام باهاش صحبت کنم؟ ...
پس چیزی که اهمیت داره و من باید دنبالش باشم شناخت چهره امام نیست ... ماهیت وجودی امام هست ... چیزی که بهش اشاره کرده بود ... تبعیت ...
و این چیزی بود که تمام مسیر برگشت رو پیاده بهش فکر می کردم ... دقیقا علت اینکه بعد از هزار سال هنوز ظهور اتفاق نیوفتاده ...
انسان ها به صورت شرطی دنبال می گردن ... و این شرط فقط در چهره خلاصه شده ... کاری که شیطان داشت در اون لحظه با من هم می کرد ... ذهنم رو از ماهیت تبعیت و مسئولیت ... داشت به سمتی سوق می داد که اهمیت نداشت ... چهره اون جوان حاشیه وجود و حرکت ... و علت غیبت هزارساله اش بود ...
ظهور اون، ظهور چهره اش نیست ... ظهور ماهیت تفکرش در میان انسان هاست ... نه اینکه براساس یک میل باطنی که منشا نامشخصی داره ... به دنبالش باشن ...
یعنی این باور و فکر در من ایجاد بشه که بتونم به هر قیمتی اعتماد خدا رو به دست بیارم ... یعنی بدونم شیطان، هزار سال برای کشتن اون مرد برنامه ریخته تا روزی سربازانش این هدف رو عملی کنن ...
پس منم ایمان داشته باشم جان اون از جان من مهمتره ... خواست اون از خواست من مهمتره ... تا خدا به من اعتماد کنه و حفظ جان جانشینش رو در دستان من قرار بده ... آیا من این قدرت رو دارم که عامل بر خواست و امر خدای پسر پیامبر باشم؟ ...
اون سوال، سر منشا تمام این افکار بود ... و من، در اون لحظه هیچ جوابی نداشتم ...
سوالی که هر سه این مباحث رو در مقابل من قرار داد ... و غیر مستقیم به من گفت ... تا زمانی که این شایستگی در وجودم ایجاد نشه و از اینها عبور نکنم ... حق ندارم بیشتر از حیطه و اجازه ام وارد بشم ...
و من هنوز حتی قدرت پاسخ دادن بهش رو هم ندارم ...
چند قدم رفتم سمتش ... حالا دیگه فاصله ای بین ما نبود ...
ـ و مرتضی ... از اینجا به بعد، گوش من به تو تعلق داره ... شاید زمان چندانی از آشنایی ما نمی گذره اما شک ندارم انسان شایسته ای هستی ...
می خوام بهت اعتماد کنم ... و قلب و باورم رو برای پذیرش اسلام در اختیارت بذارم ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و هفده
🍃نفس عمیقی از میان سینه اش کنده شد ... برای لحظاتی نگاهش رو از من گرفت و دستی به محاسن نمناکش کشید ... و صورتش رو با دستمال خشک کرد ...
ـ تو اولین کسی هستی که قبل از شناخت اسلام، ایمان آورده ... حداقل تا جایی که الان ذهن من یاری می کنه ... مخصوصا الان توی این شرایط ...
حرف ها و باوری رو که تو توی این چند ساعت با عقل و معرفت خودت بهش رسیدی ... خیلی ها بعد از سال ها بهش نمیرسن ...
من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ...
قد علم و معرفت کوچیک خودم، شاید بتونم چیزی بگم ... اونم تا اینکه چقدر درست بگم یا نه ...
مشخص بود داره خودش رو می سنجه و حالا که پای چنین شخصی وسط اومده، در قابلیت های خودش دچار تردید شده ... بهش حق می دادم ... اون انسان متکبر و خودبزرگ بینی نبود ... برای همین هم انتخابش کردم ... انسانی که بیش از حد به قدرت فکر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و فکرش رو معیار سنجش حقیقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابودیش میشه ...
اما جای این سنجش نبود ... اگر اون جوان، واقعا آخرین امام بود ... سنجش صحیحی نبود ... و اگر نبود، من انتظار این رو نداشتم مرتضی در اون حد باشه ... همین که به صداقت و درستیش در این مدت اعتماد پیدا کرده بودم، برای من کفایت می کرد ...
نشستم کنارش ... قبل از اینکه دستم رو برای هدایت بگیره ... اول من باید بهش کمک می کردم ...
ـ آقا مرتضی ... انسان ها براساس کدهای ذهنی خودشون از حقیقت برداشت و پردازش می کنن ...
نگران نباشید ... دیگه الان با اعتمادی که به پیامبر پیدا کردم ... می دونم اگه نقصی به چشم برسه ... اون نقص از اشتباه کدها و پردازش مغز و ذهن ماست ...
اگه چشمان ناقص من، نقصی رو ببینه ... یا در چیزی که می شنوم واقعا نقصی وجود داشته باشه ... اون رو دیگه به حساب اسلام نمی گذارم ... فقط بیشتر در موردش تحقیق می کنم تا به حقیقتش برسم ...
لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم های سرخ، لبخندش حس عجیبی داشت ... بیش از اینکه برخواسته از رضایت و شادی باشه ... مملو و آکنده از درد بود ...
ـ شما تا حالا قرآن رو کامل خوندی؟ ...
ـ نه ...
دستش رو گذاشت روی زانو و تکیه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روی شونه اش مرتب کرد ...
ـ به امید خدا ... تا صبحانه بخوری و استراحت کنی برگشتم ...
و رفت سمت در ...
مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ... اما با این حال و روز داره به خاطر من از اونجا میره ...
نمی دونستم درونش چه تلاطمی برپاست که چنین حال و روزی داره ... شاید برای درک این حالت باید مثل اون شیعه زاده می بودم ... کسی که از کودکی، با نام و محبت پیامبر و فرزندانش به دنیا اومده ...
اون که از در خارج شد، بدون اینکه از جام تکان بخورم، روی تخت دراز کشیدم ... شرم از حال و روز مرتضی، اشتها رو ازم گرفت ...
تسبیح رو از جیبم در آوردم ... دونه هاش بدون اینکه ذکر بگم بین انگشت هام بازی بازی می کرد ... می رفت و برگشت ... و بالا و پایین می شد ... کودکی شادی نداشتم اما می تونستم حس شادی کودکانه رو درونم حس کنم ...
تسبیح رو در مچم بستم و دست هام رو روی بالشت، زیر سرم حائل کردم ...
کدهای اندیشه ... بعد سوم ... اسلام ... ایمان ... مسئولیت ... تبعیت ... مسیر ...
به حدی در میان افکارم غرق شده بودم که اصلا نفهمیدم ... کی خستگی روز و شب گذشته بر من غلبه کرد ... و کشتی افکارم در ساحل آرامش پهلو گرفت ...
تنها چیزی که تا آخرین لحظات در میان روحم جریان داشت ... یک حقیقت و خصلت ساده وجود من بود ... چیزی به اسم سخت برام معنا نداشت ... وقتی تصمیم من در جهت انجام چیزی قرار می گرفت ... هیچ وقت آدم ترسویی نبودم ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
هربار که فرودگاه #آمستردام می رویم اسلامی تر شده است☺️☺️ این بار برای اولین بار شاهد #فروشندگان
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
و تو تنهــا خورشیـ🌞ـدِ عالَمی!
وای بر من،
آنقدر به ستاره های دور و برم خو گرفته ام، که انگار اصلاً نمی بینمت!
✨تا دیـر نشـده...
چشمانم را برای دیدنت بینا کن👇
@ostad_shojae
❣ @Mattla_eshgh
🔴 استعفا برای فشار
🔻اصرار به استعفا خیانت است
🔹محمدجواد ظریف از وزارت خارجه استعفا کرده، نقشه واضح و روشن است استعفا برای فشار !
🔹درست یک ماه پیش بود که چندین وزیر به رهبری نامه نوشتند که یا FATF تصویب می شود یا استعفا خواهند داد. این استعفا هم برای افزایش فشار بر نظامی است که امروز تحت شدیدترین فشارهای ارزی و اقتصادی غول های اقتصادی جهان است. ارزش پول ملی اش 70 درصد سقوط کرده و قیمت تمام کالاهای اساسی بصورت تصاعد هندسی افزایش پیدا کرده اند.
🔹واقعیت این است که #استعفا یک امر معمولی و عادی و قانونی است. اما استعفای ظریف در این شرایط و با توجه به فشارهای بیرونی و مشکلات درونی و همچنین عدم عذرخواهی از برجام و 6 سال مذاکره بی حاصل و خسارت محض، استعفایی نیست که در راستای رضای خداوند متعال و حل کردن مشکلات مردم باشد. ظریف باید می ماند تا با دست خود از برجام خارج می شد و با دست خود قراردادهای تحمیلی با کارگروه های FAFT و غیره را پاره کند.
🔹بیاد بیاورید استعفای عجیب #میرحسین_موسوی در سال 67 و درست در سخت ترین شرایط و ایام آن مقطع که جنگ و فشارهای بیرونی و تحریم ها به مردم فشار می آورد. روز 15 شهريور سال 1367 در شرايطي كه ايران به تازگي قطعنامه آتش بس يا به تعبير امام خميني(ره) جام زهر را پذيرفته بود، روزنامه جمهوري اسلامي که در اختيار مسيح مهاجري - يكي از نزديك ترين چهره ها به ميرحسين- قرار داشت، در حالي منتشر شد که خبر استعفاي ميرحسين موسوي از نخست وزيري را به عنوان تيتر يك انتخاب كرده بود، استعفايي که بدون هماهنگي رئيس جمهور و رهبر كبير انقلاب اسلامي نگاشته شده بود.
🔹آیت الله خامنه ای بعنوان رئیس جمهور خطاب به میرحسین نوشت: «در شرايط حساس كنوني و در حالي كه مذاكرات ژنو در جريان است و لازم است همه در برابر ترفندهاي دشمنان آماده و از مسائل داخلي فارغ البال باشيم، استعفاي دولت بر خلاف مصلحت كشور و انقلاب است و ضربه اي بر مصالح نظام جمهوري اسلامي است. استعفاي شما را به مصلحت ندانسته و اصرار بر آن را ضربه به نظام و حتي با كمال معذرت خيانت – البته خيانت غير عمدي- مي دانم و معتقدم خوب است جنابعالي امروز نظرات حضرت امام در امور اقتصادي را به طور دربست بپذيريد.
استعفا را نمي پذيرم و خواهش مي كنم اصرار نكنيد. »
🔹 و امام خمینی(ره) در پاسخ به استعفای وی نوشت: «نامه استعفاي شما باعث تعجب شد.
حق اين بود که اگر تصميم بدين کار داشتيد، لااقل من و يا مسئولين رده بالاي نظام را در جريان مي گذاشتيد. در زماني که مردم حزب الله براي ياري اسلام، فرزندان خود را به قربانگاه مي برند چه وقت گله و استعفا است. شما در سنگر نخست وزيري در چارچوب اسلام و قانون اساسي به خدمت خود ادامه دهيد، در صورتي که نسبت به بعضي از وزرا به توافق نمي رسيد چون گذشته عمل شود. اين حق قانوني مجلس است که به هر وزيري که مايل بود، راي دهد. تعزيرات از اين پس در اختيار مجمع تشخيص مصلحت است که اگر صلاح بداند به هر ميزان که مايل باشد، در اختيار دولت قرار خواهد داد.
همه بايد به خدا پناه ببريم و در مواقع عصبانيت دست به کارهايي نزنيم که دشمنان اسلام از آن سوء استفاده کنند. مردم ما از اين گونه مسائل در طول انقلاب زياد ديده اند. اين حرکات هيچ تاثيري در خطوط اصيل و اساسي انقلاب اسلامي ايران نخواهد داشت. از آنجا که من به شما علاقه مندم، ان شاءالله عندالملاقات مسائلي است که گوشزد مي نمايم».
روح الله الموسوي الخميني - 15/6/67
🔹در پایان باید عرض کنم، نه تنها دشمنان این نظام که حتی فرزندان این انقلاب هنوز مردم و رهبر این مردم یعنی امام خامنه ای را نشناختند؛ سیدعلی تا حالا به هیچ کس باج نداد و نمی دهد و نخواهد داد!
🔹بی تردید این استعفا چه پذیرفته شود چه پذیرفته نشود و برای کسب محبوبیت کاذبی بعد از ایام منفوریت صورت گرفته باشد هیچ تزلزلی در اراده این ملت نخواهد داشت. چنانچه پذیرفته شود امیدواریم شخصی داعیه دار وزارت امور خارجه این کشور شود که تمام جهان را در آمریکا و دوسه کشور اروپایی خلاصه نکند و ارتباطات ویژه ای با همسایه های مرزی، همسایه های منطقه ای، همسایه های قاره آسیا، کشورهای مسلمان، آمریکای لاتین و آفریقا برقرار نماید.
#داود_مدرسی_یان
❣ @Mattla_eshgh
4_5962990511953282054.mp3
13.05M
💢 اسلام همه اش سیاست است یعنی چی دقیقا؟
آیا ما باید آدم های سیاسی باشیم؟🤔
💥 این سخنرانی رو حتما گوش بدید و برای همه بفرستید
❣ @Mattla_eshgh
سلام به دوستان گلم
اول عذرخواهی کنم بابت داستان که دیر دارم میفرستم
شرایطی بود که نمیتونستم گوشی دست بگیرم
ببخشید منتظرتون گذاشتم ،الان میفرستم داستانو
روز مادر و روز زن و ولادت حضرت فاطمه (س) رو به همه ی شما بزرگواران تبریک میگم
❤️❤️❤️❤️❤️
#قسمت صد و هجده
🍃با چند ضربه بعدی به در، کمی هشیارتر، پهلو به پهلو شدم ... تا چشمم به ساعت دیواری افتاد یهو حواسم جمع شد و از جا پریدم ... ساعت 2 بود و قطعا مرتضی پشت در ...
با عجله بلند شدم و در رو باز کردم ... چند قدمی دور شده بود، داشت می رفت سمت آسانسور که دویدم توی راهرو و صداش کردم ... چشمش که بهم افتاد خنده اش گرفت ... موی ژولیده و بی کفش ...
خودمم که حواسم جمع شد، نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... دستی لای موهام کشیدم و رفتیم توی اتاق ...
ـ نهار خوردی؟ ...
مشخص بود صبحانه هم نخورده ... خندید و هیچی نگفت ... کیفش رو گذاشت روی میز و درش رو باز کرد ... یه کادو بود ...
ـ هدیه من به شما ...
با لبخند گرفت سمتم ... بازش که کردم قرآن بود ...
همونطور قرآن به دست نشستم روی تخت و صفحه اول رو باز کردم ... چشمم که به آیات سوره حمد افتاد بی اختیار خنده ام گرفت ... خنده ای به کوتاهی یک لبخند ... اون روز توی اداره، این آیات داشت قلبم رو از سینه ام به پرواز در می آورد و امروز من با اختیار داشتم بهشون نگاه می کردم ...
توی همون حال، دوباره صدای در بلند شد ... این بار دنیل بود ... چشمش به من افتاد که قرآن به دست روی تخت نشستم، جا خورد ... اما سریع خودش رو کنترل کرد ...
ـ کی برگشتی؟ ... خیلی نگرانت شده بودیم ...
ـ صبح ...
دوباره نگاهی به من و قرآنِ دستم انداخت ...
ـ پس چرا برای صبحانه نیومدی؟ ...
نگاهم برگشت روی مرتضی که حالا داشت متعجب بهم نگاه می کرد ... هنوز اندوه و دل گرفتگی از پشت پرده چشم هاش فریاد می کشید ... نگاهم برگشت روی دنیل و به کل موضوع رو عوض کردم ...
ـ بریم رستوران ... شما رو که نمی دونم ولی من الان دیگه از گرسنگی میمیرم ... دیشب هم درست و حسابی چیزی نخوردم ...
دنیل از اتاق خارج شد ... و من و مرتضی تقریبا همزمان به در رسیدیم ... با احترام خاصی دستش رو سمت در بالا آورد ...
ـ بفرمایید ...
از بزرگواری این مرد خجالت کشیدم ... طوری با من برخورد می کرد که شایسته این احترام نبودم ... رفتارش از اول محترم و با عزت بود اما حالا ...
چشم در چشم مرتضی یه قدم رفتم عقب و مصمم سری تکان دادم ...
ـ بعد از شما ...
چند لحظه ایستاد و از در خارج شد ...
موقع نهار، دنیل سر حرف رو باز کرد و موضوع دیشب رو وسط کشید ...
ـ تونستی دوستی رو که می گفتی پیدا کنی؟ ... نگران بودم اگه پیداش نکنی شب سختی بهت بگذره ...
نگاه مرتضی با حالت خاصی اومد روی من ... لبخندی زدم و آبرو بالا انداختم ...
ـ اتفاقا راحت همدیگه رو پیدا کردیم ... و موفق شدیم حرف هامون رو تمام کنیم ...
می دونستم غیر از نگرانی دیشب، حال متفاوت امروز من هم براش جای سوال داشت ... برای دنیل احترام زیادی قائل بودم اما ماجرای دیشب، رازی بود در قلب من ... و اگر به کمک عمیق مرتضی نیاز نداشتم و چاره ای غیر از گفتنش پیش روی خودم می دیدم ... شاید تا ابد سر به مهر باقی می موند ...
ـ صحبت با اون آقا این انگیزه رو در من ایجاد کرد از یه نگاه دیگه ... دوباره درباره اسلام تحقیق کنم ...
لبخند و رضایت خاصی توی چهره دنیل شکل گرفت ... اونقدر عمیق که حس کردم تمام ناراحتی هایی که در اون مدت مسببش بودم از وجودش پاک شد ... با محبت خاصی برای لحظات کوتاهی به من نگاه کرد و دیگه هیچی نگفت ...
مرتضی هم که فهمید قصد گفتنش رو به دنیل ندارم دوباره سرش رو پایین انداخت و مشغول شد ... حالا اون، مثل حال دیشب من داشت به سختی لقمه های غذا رو فرو می داد ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و نوزده
🍃خانواده ساندرز و مرتضی برنامه دیگه ای داشتن اما من می خواستم دوباره برم حرم ... حرم رفتن دیشبم با امروز فرق زیادی داشت ... دیروز انسان دیگه ای بودم و امروز دیگه اون آدم وجود نداشت ... می خواستم برای احترام به یک اولی الامر به حرم قدم بزارم ...
مرتضی بین ما مونده بود ... با دنیل بره یا با من بیاد ...
کشیدمش کنار ...
ـ شما با اونها برو ... من مسیر حرم رو یاد گرفتم ... و جای نگرانی نیست ... می خوام قرآنم رو بردارم و برم اونجا ... نیاز به حمایت اونها دارم برای اینکه بتونم حرکت با بینش روح رو یاد بگیرم ...
دو بعد اول رو می شناختم اما با بعد سوم وجودم بیگانه بودم ... حتی اگر لحظاتی از زندگی، بی اختیار من رو نجات داده بود یا به سراغم اومده بود ... من هیچ علم و آگاهی ای از وجودش نداشتم ...
و از جهت دیگه، حرکت من باید با آگاهی و بصیرت اون پیش می رفت ... و می دونستم این نقطه وحشت شیطان بود ... همون طور که حالا وقتی به زمان قبل از سفر نگاه می کردم به وضوح رد پای شیطان رو می دیدم ... زمانی که با تمام قدرت داشت من رو به جهت مخالف جریان می کشید ... و مدام در برابر دنیل قرار می داد ...
من اراده محکم و غیر قابل شکستی داشتم اما شرط های من در جهات دیگه ای شکل گرفته بود ... و باید به زودی آجر آجر وجود و روانم رو از اول می چیدم ... خراب کردن این بنیان چند ده ساله کار راحتی نبود ... به خصوص که می دونستم به زودی باید با لشگر دشمن قدیمی بشر هم رو به رو بشم ... این نبرد همه جانبه، جنگی نبود که به تنهایی قدرت مقابله با اون رو داشته باشم ...
مقابل ورودی صحنه آینه ایستادم ... چشم هام رو بستم و دستم رو گذاشتم روی قلبم ...
ـ می دونم صدای من رو می شنوید ... همون طور که تا امروز صدای دنیل و بئاتریس رو شنیدید ... و همون طور که اون مرد خدا رو برای نجات من فرستادید ...
من امروز اینجا اومدم نه به رسم دیشب ... که اینجام تا بنیان وجودم رو از ابتدا بچینم ... و می دونم که اگه تا این لحظه هنوز مورد حمله شیطان قرار نگرفته باشم ... بدون هیچ شکی تا لحظات دیگه به من حمله می کنن تا داده های مغزم رو به چالش بکشن ... و مبنایی رو که در پی آغاز کردنش اینجام آلوده کنن ...
چشم هام رو باز کردم و به ایوان آینه خیره شدم ...
ـ پس قلب و ذهنم رو به شما می سپارم ... اونها رو حفظ کنید و من رو در مسیر بعد سوم یاری کنید ... و به من یاد بدید هر چیزی رو که به عنوان بنده خدا ... و تبعه شما باید بدونم ... و باید بهش عمل کنم ...
قرآن رو گرفتم دستم و گوشه صحن، جایی برای خودم پیدا کردم ... صفحات یکی پس از دیگری پیش می رفت و تمام ذهنم معطوف آیات بود ... سوال های زیادی برابرم شکل می گرفت اما این بار هیچ کدوم از باب شک و تردید نبود ... شوق به دانستن، علم به حقیقت و مفهوم اونها در وجود من قرار داشت ...
با بلند شدن صدای اذان، برای اولین بار نگاهم رو از میان آیات بلند کردم ... هوا رنگ غروب به خودش گرفته بود ... کمی شانه ها و گردنم رو تکان دادم و دوباره سرم رو پایین انداختم ...
بیشتر از دو سوم صفحات قرآن رو پیش رفته بودم که حس کردم یه نفر کنارم ایستاده و داره بهم نگاه می کنه ... سریع نگاهم رفت بالا ... مرتضی بود که با لبخند خاصی چشم ازم برنمی داشت ... سلام کرد و نشست کنارم ...
ـ دیدم هتل نیستی حدس زدم باید اینجا پیدات کنم ...
ـ به این زودی برگشتید؟ ...
خنده اش گرفت ...
ـ زود کجاست؟ ... ساعت از 9 شب گذشته ... تازه تو این نور کم نشستی که چشم هات آسیب می بینه ... حداقل می رفتی جلوتر که نور بیشتری روی صفحه باشه ...
بدجور جا خوردم ... سریع به ساعت مچیم نگاه کردم ... باورم نمی شد اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم ...
ـ چه همه پیش رفتی ...
نگاهم برگشت روی شماره صفحه و از جا بلند شدم ...
ـ روی بعضی از آیات خیلی فکر کردم ... دفعه بعدی که بخوام قرآن رو بخونم باید یه دفترچه بردارم و سوال هام رو لیست کنم ...
چند لحظه مکث کردم ...
ـ برنامه ات برای امشب چیه؟ ...
ـ می خوای جایی ببرمت؟ ..
با شرمندگی دستی پشت گردنم کشیدم و نگاه ملتمسانه ای بهش انداختم ...
ـ نه می خوام تو بیای اونجا ...
با صدای نسبتا آرامی خندید و محکم زد روی شونه ام ...
ـ آدمی به سرسختی تو توی عمرم ندیدم ... زنگ میزنم به خانوم میگم امشب منتظر نباشن ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و بیست
🍃یه لحظه پام سست شد و بدجور چهره ام توی هم فرو رفت ... به حدی که چیزی برای مخفی کردن وجود نداشت ... مرتضی چند لحظه با حالتی متعجب بهم خیره شد ...
ـ حرف بدی زدم؟ ...
ـ نه ...
و به راه خودم ادامه دادم ... بی اختیار دندان هام رو با تمام قدرت رو هم فشار می دادم ... شاید سفت شدن عضلات صورتم از بیرون، به راحتی با چشم دیده می شد ... حس کردم قدم های مرتضی به صلابت قبل نیست ... نیم قدمی جلوتر حرکت می کردم، مکث کردم و برگشتم سمتش ... حدسم درست بود ... می شد حال گرفته من رو با تخفیف چند درصدی توی چهره مرتضی دید ... ذهنش به شدت درگیر شده بود ...
نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم ...
ـ به خاطر من ناراحت نباش ... دست خودم نیست ... با وجود اینکه این یه جمله تعریفیه اما هر بار که کسی اون رو بهم میگه حالم زیر و رو میشه ... شاید به خاطر اینکه همه پدرم رو به این خصلت می شناختن ... و اون هم همیشه سرم فریاد می زد ... سرسخت باش پسره ی بی عرضه ... تو مثل یخ با یه حرارت آب میشی، به هیچ دردی نمی خوری ...
مرتضی هنوز نیم قدمی، پشت سر من حرکت می کرد ... توی حرکت نمی تونستم صورتش رو ببینم ... ایستادم تا چهره به چهره شدیم ...
ـ شاید مثل پدرم نشدم و از این بابت خوشحالم ... اما خصلت سرسختی من به اون رفته ... وقتی بین خودمون صفت مشترک پیدا می کنم، حس تنفری رو که از اون دارم برمی گرده روی خودم ...
و ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
ـ هر چند، این یه بار رو باید اقرار کنم، از اینکه این صفت رو به ارث بردم خوشحالم ... اگه به خاطر این صفت نبود، شاید الان اینجا نبودم ...
از چشم هاش مشخص بود حالا قدرت درک علت ناراحتی من رو داشت ... توی تمام دنیا، افرادی که از زندگی من خبر داشتن به تعداد انگشت های یه دست هم نمی رسیدن ... و حالا مرتضی هم یکی از اونها بود ...
ـ مادرت چطور؟ ...
خنده تلخی رو که سعی می کردم برای تمرین هم که شده یه بار انجامش بدم ... روی لبم نیومده خشک شد ... راه افتادم تا کمتر نگاه مون در هم گره بخوره ...
ـ از مادرم بیشتر متنفرم ... به خاطر نجات خودش یه بچه 5، 6 ساله رو ول کرد و رفت ... زندگی با پدرم وحشتناکه ... و طلاق گرفتن از کسی با نفوذ و وجهه اجتماعی پدرم از اون هم سخت تر ... اما وقتی یه آدم سی و چند ساله نمی تونه یه شرایطی رو تحمل کنه، چطور یه بچه بی دفاع و تنها می تونه؟ ... اون حتی یه لحظه ام به من فکر نکرد ... به من که بچه اش بودم ... از پوست و گوشت و استخوانش ...
با وجود گریه و التماس من، یه روز وسائلش رو جمع کرد و رفت ... بهش التماس می کردم من رو هم با خودش ببره ... ولی اون با یه ضرب، دسته ساکش رو توی دست من بیرون کشید و رفت ...
تمام روز رو توی خونه از تنهایی و ترس گریه کردم تا نزدیک غروب که پدرم اومد ... وقتی هم که اومد تمام شب رو به خاطر فریادهای اون از ترس گریه کردم ... تقریبا کل وسائل دکور رو از خشم توی در و دیوار شکست ...
می دونی چی برام دردناک تر بود؟ ... اینکه با وجود تمام اون سال های وحشتناک، من توی قلبم بخشیدمش ... بزرگ تر که شدم با خودم گفتم حتما هیچ راه دیگه ای نداشته جز اینکه تنهایی فرار کنه ... اما حتی وقتی من به سن قانونی رسیدم نیومد سراغم ... می دونست خونه پدرم کجاست اما حتی برنگشت ببینه چه بلایی سر من اومده ...
بچه نابغه ای که مجبور میشه 16 سالگی از خونه فرار کنه ... برعکس نابغه های هم سن و سالش که برای ورود به بهترین کالج ها و گرفتن بورسیه شبانه روز تلاش می کنن ... میشه یه بچه خیابون خواب ...
بغض سنگینی راه گلوم رو بست ...
ـ بعد از خوندن آیات قرآن ... حالا که دارم به گذشته فکر می کنم ... در تمام این سال ها من جز خدا هیچ کسی رو نداشتم ... و با بی انصافی تمام ... مثل یه احمق، چشم هام رو روی وجود داشتنش بستم ... "و ما از رگ گردن به شما نزدیک تریم" ...
❣ @Mattla_eshgh