مطلع عشق
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #داستان_مذهبی ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_۳۸ زخم دستش ترمیم شده بود و تا حدودی به مو
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#داستان_مذهبی
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_۳۹
مسئول قرارگاه محل کار صالح قرار بود به منزل ما بیاید. صالح از صبح آرام و قرار نداشت.
ــ مگه چیه صالح جان؟!😳 بد می کنه میخواد بیاد سربزنه بنده خدا...؟
ــ نمی دونم... یه جوری دلم شور می زنه. یه چیزایی شنیدم می ترسم صحت داشته باشه. هرچند... مطمئنم همینطور هم هست😔
ــ آخه چی شنیدی مگه؟😳
زنگ به صدا درآمد و صالح نتوانست جواب سوالم را بدهد. چند آقای مسن و جاافتاده و دونفر از دوستان صمیمی صالح آمده بودند. پدر جون و بابا هم کنار صالح نشسته بودند. من و سلما توی آشپزخانه بودیم و زهرا بانو هم روی دورترین مبل به جمع رسمی مردانه نشسته بود و چادرش را محکم تر از همیشه دور خودش پیچانده بود. انگار معذب بود چون هر چند دقیقه یکبار به آشپزخانه می آمد و موارد پذیرایی ساده مان را به من و سلما گوشزد می کرد. دوستان صالح کار پذیرایی را به عهده گرفتند و من و سلما وسایل را در اختیارشان می گذاشتیم. بعد از پذیرایی، لحظه ای سکوت مطلق برقرار شد. من و سلما هم نفسمان بالا نمی آمد. صدای یکی از مردان سکوت را شکست و گفت:
ــ امروز اومدیم هم حالی ازت بپرسیم و هم هدیه ی ناقابلی برات بیاریم و یه لوح سپاس برای قدر دانی از ایثار و شجاعتت. ان شاء الله با تلاش و دلاوری های رزمنده های اسلام ریشه ی کفار خشکیده میشه و از حریم عمه ی سادات دورشون می کنیم. صالح جان... شما اونقدری شجاعت به خرج دادی که با ایثارگری خودت راه آقامون ابالفضل العباس رو پیش گرفتی. ان شاء الله که بی اجر هم نمی مونی.
لوح قاب شده را به صالح دادند و پاکت نامه ای اداری را جلوی دست صالح گذاشتند.
ــ این حکم ... یعنی... تو نباید با این حکم فکر کنی ذره ای از ارزشت کم شده... اصلا... فقط خودت می دونی که قانون کارمون و محیط کارمون اینه. ان شاء الله که ما رو فراموش نکنی و زندگیت رو به بهترین شکل اداره کنی.😔🙏
صالح سکوت کرده بود و انگار بغض داشت. حتی نتوانست جواب مافوقش را بدهد. چشم دوخته بود به حکم بازنشستگی اش و حالی داشت وصف ناشدنی. دوست داشتم هر چه زودتر با صالح تنها شوم و مرهمی باشم برای دل رنجورش. 😔 چه می شد کرد؟ قانون بود و قطعا صالح هم تابع این قوانین.
"خدایا هر چی خیره برای شوهرم مقدر کن😭
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#طاهــره_ترابـی👉
#کپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعی_دارد.
💠 #رمان_مذهبی_عاشقانه👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #داستان_مذهبی ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_۳۹ مسئول قرارگاه محل کار صالح قرار بود به
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#داستان_مذهبی
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_۴۰
صالح کلافه بود و بی تاب...😔 مثل گذشته که به محل کار می رفت، رأس ساعت بیدار می شد و توی تخت می نشست. آرام و قرار نداشت. تحمل این وضعیت برایش خیلی سخت بود. مدام می گفت "الان فلانی محل کار رو گذاشته روی سرش... الان سرویس میاد سر خیابون... و... " از خاطراتش می گفت.😔 از همکارانش و من مدام گوش شنوایی بودم برای دلتنگی هایش. به درخواست پایگاه محله، مسئول بسیج برادران شده بود و تا حدودی سرگرم امورات آنجا بود اما هنوز روحش خلاء داشت. دلش برای محل کارش تنگ شده بود و مدام بی قرار بود و سردرگم. نمی دانست وقتش را چگونه پر کند. صالح همیشه فعال بود و عادت داشت به فعالیت های مختلف. هیچگاه وقتش را به بطالت نمی گذراند و همیشه کاری برای انجام دادن داشت. محل کار هم همیشه روی فعالیتش حساب باز می کردند و مسئولیت کارهای بیشتری را به او می دادند. حالا...😔 با این وضعیت...😭 دچار سردرگمی سختی شده بود و نمی دانست وقتش را چگونه پر کند. دلم برایش می سوخت و از این وضعیت و بی قراری اش دلتنگ و ناراحت بودم. نمی دانستم چه کاری می توانم برایش انجام دهم. صالح به زمان احتیاج داشت که بتواند خودش را میان موقعیت جدیدش پیدا کند. به تازگی پشت رُل می نشست و رانندگی را با یک دستش تمرین می کرد. بهتر و مسلط تر از قبل شده بود. برای اینکه کاری برای انجام دادن داشته باشد به مرکز تاکسی تلفنی دوستش رفته بود و یکی از راننده های آن مرکز شده بود😔 از رضایت ظاهری اش راضی بودم اما می دیدم که روحیه اش را باخته است و صالح من، غمی نهفته توی دلش داشت.
به تازگی یکی از دوستان صالح هم به خاستگاری سلما آمده بود و در پیشنهادش اصرار داشت. از همین حالا دلتنگ بودم برای سلما و جای خالی اش... پدر جون می خندید و می گفت:
ــ هنوز که شوهرش ندادیم. درضمن دختری که شوهر کنه با یه نفر دیگه برمیگرده... یه نگاه به خودت بندازی منظورمو می فهمی بابا جان😏 دیوار بین خونه ی خودمونو بابات رو برداریم سنگین تریم😂
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#طاهــره_ترابـی👉
#کپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعی_دارد.
💠 #رمان_مذهبی_عاشقانه👇
❣ @Mattla_eshgh
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#داســتــانــ_مــذهبــے
❣ #رمــانــ_از_ســوریــه_تــا_مــنــا
💠 #قــســمــتــ_۴۱
ســلــمــا نــامــزد ڪــرده بــود و در تــدارڪ خــریــد جــهیــزیــه اش بــود.زیــاد او را نــمــے دیــدیــمــ😁...درگــیــر خــریــد و غــرق در دوران شــیــریــن نــامــزدے اش بــود.😍نــاهار درســت ڪــرده بــودم و مــنــتــظــر صــالــح بــودم ڪــه از آژانــس بــرگــردد.پــدر جــون هم بــه مــســجــد رفــتــه بــود بــراے نــمــاز ظــهر.زنــگ در بــه صــدا درآمــد.دڪــمــه ے آیــفــون را فــشــردم.مــے دانــســتــم یــا صــالــح بــرگــشــتــه یــا پــدرجــون اســت.صــداے پــســر جــوانــے بــه گــوشــم رســیــد ڪــه "یــاالــلــه" مــے گــفــت.روســرے را ســرم انــداخــتــم و چــادرم را پــوشــیــدم.درب ورودے را بــاز ڪــردم.پــســر جــوان،زیــر بــازوے پــدر جــون را گــرفــتــه بــود.پــیــشــانــے پــدر جــون خــونــے شــده بــود.😱هول ڪــردم و دویــدم تــوے حــیــاطــ...
ــپــدر جــونــ...الــهے بــمــیــرم چــے شــده؟😳😔
ــچــیــزے نــیــســت عــروســمــ...نــگــران نــبــاشــ
بــے حــال حــرف مــے زد و دلــم را بــه درد آورده بــود.بــه پــســر نــگــاه ڪــردم.ســرش پــایــیــن بــود،انــگــار مــے دانــســت مــنــتــظــر تــوضــیــح هســتــمــ.
ــچــیــزے نــیــســت خــواهر.نــگــران نــبــاشــیــد.از در مــســجــد ڪــه بــیــرون اومــدن تــعــادلــشــونــو از دســت دادن افــتــادن و ســرشــون ضــرب دیــد.آقــا صــالــح پــایــگــاه نــبــودن ایــشــون هم اصــرار داشــتــن ڪــه مــے خــوان بــیــان مــنــزل.وگــرنــه مــے خــواســتــم بــبــرمــشــون دڪــتــر.😔
بهڪــمــڪ آن پــســر،پــدر جــون را روے مــبــل نــشــانــدیــم.پــســر مــے خــواســت مــنــتــظــر بــمــانــد ڪــه صــالــح بــیــایــد.او را راهے ڪــردم و گــفــتــم ڪــه صــالــح زود بــرمــے گــردد و از مــحــبــتــش تــشــڪــر ڪــردم.تــا صــالــح بــرگــشــت خــون روے پــیــشــانــے پــدر جــون را پــاڪ ڪــردم و بــرایــش شــربــت بــیــدمــشــڪ آوردم.ڪــمــے بــے حــال بــود و رنــگــش پــریــده بــود.بــا صــالــح تــمــاس گــرفــتــم بــبــیــنــم ڪــے مــے رســد.
ــالــو صــالــح جــانــ...
ــســلــام خــوشــگــلــم خــوبــیــ؟
ــمــمــنــون عــزیــزم.ڪــجــایــیــ؟
ــنــزدیــڪــم.چــیــزے لــازم نــدارے بــیــارمــ؟
ــنــه...فــقــط زود بــرگــرد.
ــچــطــور مــگــه؟🤔
ــهیــچــیــ...دلــم ضــعــف مــیــره.گــرســنــمــه
صــداے خــنــده اش تــوے گــوشــے پــیــچــیــد و گــفــتــ:
ــچــشــم شــڪــمــو جــانــ...ســر خــیــابــونــمــ.
نــگــرانــبــودم.مــے دانــســتــم هول مــے ڪــنــد امــا حــال پــدرجــون هم تــعــریــفــے نــداشــت.صــالــح ڪــه آمــد،مــتــوجــه پــدر جــون نــشــد.او را بــه اتــاق ســلــمــا بــرده بــودم ڪــه اســتــراحــت ڪــنــد.صــالــح خــواســت بــه اتــاق بــرود ڪــه لــبــاســش را عــوض ڪــنــد.
ــصــالــحــ!
ــجــانــم خــانــومــم؟
ــ آااامــ...پــدر جــون ڪــمــے حــالــش خــوب نــیــســتــ.
ــپــدر جــون؟ڪــجــاســتــ؟
ــتــوے اتــاق ســلــمــا دراز ڪــشــیــده.جــلــوے مــســجــد افــتــاده بــود و ڪــمــے پــیــشــونــیــش زخــم شــده.🤕
دســتــپــاچهو نــگــران بــه اتــاق ســلــمــا رفــت.پــدرجــون بــے حــال بــود امــا بــا او طــورے حــرف مــے زد ڪــه انــگــار هیــچ اتــفــافــے نــیــفــتــاده.بــه اصــرارِ صــالــح،او را بــه بــیــمــارســتــان بــردیــم و بــا ســلــمــا تــمــاس گــرفــتــم ڪــه نــگــران نــشــود.
ــســلــام عــروس خــانــوم.ڪــجــایــیــ؟😕
ــســلــام مــهدیــه جــان.بــا عــلــیــرضــا اومــدیــم خــونــه شــون نــاهار بــخــوریــمــ.😊
ــبــاشــه...پــس مــا نــاهار مــے خــوریــم.خــوش بــگــذره.😐
دلمــنــیــامــد خــوشــے اش را از او بــگــیــرم.هر چــنــد بــعــداً حــســابــے از دســتــم شــاڪــے مــے شــد.
#ادامــہ_دارد...
نــویــســنــده ایــن مــتــنــ👆:
#طــاهــره_تــرابـــیــ👉
#ڪــپــیــ_بــدونــ_ذڪر_نــامــ_نــویــســنــده_اشــڪالــ_شــرعــیــ_دارد.
💠 #رمــانــ_مــذهبــیــ_عــاشــقــانــه👇
❣ @Mattla_eshgh
🍃ماها، درجه هامون فرق داره، ماهام امامارو دوست داریم ماهام کشش داریم سمتش، به ... قسم گناه میکنیم ناراحت میشیم اراده ی ترک گناه نداریم.
عزیزم ، در جوانی پاک بودن شیوه ی پیغمبر ... ، ورنه هر گبری به پیری میشود پرهیزکار
الان اگه تو بخاطر امام زمانت از یک گناه بگذری، بهت میدن.
من با هیچ کسِ دیگه کاری ندارم، من میشناسم کسی رو که تو یک شرایط گناه با یک دختر خانومی قرار گرفت، می شناسم، کسی نیست ... و ازین داستانای دیگه بخوام بگم. رجبعلی خیاط و...
می شناسم کسی رو که با یک دختر خانومی تو شرایط گناه قرار گرفت فاصله جسمیشون با اون دختر خانوم یک سانتی متر، گفت یا امام زمان بخاطر تو میگذرم، وسط غلیان شهوت، گذشت از اون در اومد بیرون مثل یکی دیگه، شد یکی دیگه، اصلا حرف زدنش عوض شد، همه چیش عوض شد، رفت بالا...
استاد #رائفی_پور
🌸 @Mattla_eshgh
هدایت شده از سدرة المنتهى
4_6026355968357433543.mp3
6.33M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۲۶)
📅 جلسه ۲۶| دعوت
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
هدایت شده از سدرة المنتهى
4_6026355968357433544.mp3
6.95M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۲۷)
📅 جلسه ۲۷ | دعوت
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
🔴🔎
🔸سوال مرموز ...
❌از بی شرفی #آمد_نیوز حرفی نمیزنیم که به یک خانم مرده نسبت فاحشه میدهد.
❌از توهم اطلاعاتی آمد نیوز حرفی نمیزنیم که بدون کوچکترین منبع، ادعای بزرگترین اطلاعات را دارد.
❓سوال اینجاست چرا آمد نیوز سعی در تبرئه و تطهیر سیاسیون #اصلاح_طلب دارد، مگر چه چیزی نباید دیده شود که اینگونه شلوغش میکنند که مطلب گم شود؟!؟!
#عملیات_روانی
#جنگ_رسانه_ای
🌸 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #داســتــانــ_مــذهبــے ❣ #رمــانــ_از_ســوریــه_تــا_مــنــا 💠 #قــســمــتــ_۴۱ ســلــ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#داستان_مذهبی
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_۴۲
صالح آرام و قرار نداشت. آنقدر طول و عرض حیاط را قدم زده بود که کلافه شده بودم.😩 سلما و علیرضا بازگشته بودند و حال سلما هم تعریف چندانی نداشت. علیرضا مدام دلداری اش می داد و سعی می کرد مانع از این شود که پدر جون اشک ها و ناراحتی سلما را ببیند. دکتر گفته بود قلب پدر جون ضعیف و کم توان شده بود و افتادنش بابت حمله ی قلبی بوده که به خیر گذشته اما امکان این را دارد که دوباره این حملات ادامه داشته باشد چه بسا در ابعاد بزرگتر😔 زهرا بانو و بابا هم آمده بودند و کنار رختخواب پدر جون نشسته بودند. پدر جون اصرار داشت روی مبل بنشیند اما پزشک، استراحت تجویز کرده بود.☝️🏻 قرار بود صالح فردا در اولین فرصت، پدر جون را به پزشک متخصص ببرد که تحت نظر باشد.
ــ صالح جان... عزیزم بیا بشین یه چیزی بخور. ناهارمون که هنوز دست نخورده. بیا که پدرجون هم اذیت نشه.😘
ــ نمی تونم. چیزی از گلوم پایین نمیره.
ــ بچه شدی؟ پس توکلت چی شده؟ من همیشه به ایمان محکم تو غبطه می خوردم. حالا باید اینجوری رفتار کنی؟ خودتو نباز. خدا رو شکر که هنوز اتفاقی نیفتاده.😒
ــ بهم حق بده مهدیه. نمی خوام ناشکری کنم. اول که دستم... ای خدا منتی نیست... من خودم خواستم و به نیت شهادت رفتم ولی جانباز شدن خیلی سخت تره😔 بعدش که بچه😭 اگه بود یه ماه دیگه دنیا می اومد. حالا هم پدر جون😔 بخدا مهدیه بعد از فوت مامان دلم به پدر جون خوش بود. اگه بلایی سرش بیاد من دق می کنم.😢 سلمای بیچاره رو بگو که تو این شرایط سردرگمه. می دونی به من چی می گفت؟
اشکش سرازیر شد و ادامه داد:
ــ می گفت نامزدیشو بهم بزنم که بتونه از بابا مراقبت کنه. می گفت چطور می تونم برم سر خونه زندگیم؟ اصلا پاک قاطی کرده. خودت می دونی که چقدر علیرضا رو دوست داره😔
ــ نگران نباش. اونم الان مثل تو ناراحته و سردرگم. تازه، سلما دختره و عاطفی تر از تو... قبول داشته باش خیلی تحملش براش سخته. پدر جون هم که چیزیش نیست... شما از همین حالا خودتونو باختید😒 تو اگه محکم باشی مثل همیشه، دل سلما هم گرم و امیدوار میشه. ان شاء الله این بحران هم رفع میشه. حالا بیا یه لقمه شام بخور پدر جون همش میگه صالح کجاست. بیا قربونت برم.😘
دستم را دور کمرش حلقه کردم و باهم به بقیه پیوستیم. چشمان سلما همچنان خیس و متورم بود و خودش را در کنار علیرضا پنهان کرده بود.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#طاهــره_ترابـی👉
#کپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعی_دارد.
💠 #رمان_مذهبی_عاشقانه👇
❣ @Mattla_eshgh
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#داستان_مذهبی
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_۴۳
صالح، پدر جون را به دکتر متخصص برده بود. دکتر هشدار داده بود که قلب پدر جون در خطر است و هر نوع هیجانی برای او مضر و آسیب رسان می شد. خیلی باید مراقب باشیم و محیط را برای پدر جون آرام و بی استرس فراهم می کردیم. خودم حواسم به همه چیز بود و غذا ها را با وسواس بیشتری درست می کردم. قرص ها را سر ساعت به پدر جون می دادم و گاهی اوقات که صالح نبود باهم به پارک و پیاده روی می رفتیم. صالح هم در طول روز چند بار به منزل می آمد و سری به پدر جون می زد. به خواست پدر جون، سلما و علیرضا در اولین فرصت به زندگی مشترکشان رسیدند و مراسم کوچک و زیبایی برایشان برگزار کردیم. لحظه ای که سلما می خواست منزل پدرش را ترک کند خیلی گریه کرد و دلتنگی اش همه ی ما را بی تاب و گریان کرد. دستش را دور گردن پدر جون حلقه کرده بود و از او جدا نمی شد.
ــ سلما جان... هیجان برا پدر جون خوب نیست. قربونت برم علیرضا گناه داره ببین چه دستپاچه ای شده😔
صالح هم دست سلما را گرفت و توی دست علیرضا گذاشت. اشکشان سرازیر شده بود. صالح سلما را بوسید و او را راهی کرد. بعد از سلما خانه خیلی خلاء داشت. حس دلتنگی از در و دیوار خانه سرازیر شده و خفه کننده بود. صالح و پدر جون هم در سکوت گوشه ای کِز کرده بودند و بی صدا نشسته بودند. مثل دو بچه که مادرشان تنهایشان گذاشته باشد. خانه بهم ریخته بود و من هم خسته. کمی میوه شستم و آوردم. با خنده کنارشان نشستم و گفتم:
ــ چه خبره جفتتون رفتین تو لاک خودتون؟ دلم گرفت به خدا.
صالح لبخندی زد و پدر جون گفت:
ــ الهی شکرت... حالا دیگه راحت می تونم سرمو زمین بذارم و برم پیش مادر بچه ها.
صالح بغض داشت و نتوانست چیزی بگوید. من ابروهایم را هلال کردم و گفتم:
ــ خدا نکنه پدر جون. الهی عمرتون دراز باشه و در سلامت و عزت زندگی کنید. حالاهم میوه تونو بخورید که صالح ببردمون بیرون یه دوری بزنیم. صالح جان...
ــ جانم.
ــ فردا نری آژانس. باید صبحانه برای سلما ببریم. در ضمن نگران نباشید😂 سلما و علیرضا از فردا اعضای ثابت اینجا هستن. خودم دختر خانواده م بهتر می دونم حال و هواشو😂
فردا که صبحانه را با زهرا بانو برای سلما بردیم، سلما و علیرضا هم با ما به منزل پدرجون آمدند. سلما دوباره در آغوش پدر جون جای گرفت و دل سیر اشک ریخت.😔
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#طاهــره_ترابـی👉
#کپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعی_دارد.
💠 #رمان_مذهبی_عاشقانه👇
❣ @Mattla_eshgh