مطلع عشق
#داستان_عسل قسمت ۱۷۴ 👇 پدرشوهرم گفت:زن تو الان امانتی ما توی شکمشه اون امانتی باید اسم من وتو
#داستان_عسل
قسمت ۱۷۵ 👇
حاج کمیل دنبالم تا اتاق اومد.
گفت:حاج آقا رو که میشناسید.بدون حاج خانم ناهار وشام نمیمونند جایی.
با سر حرفش رو تایید کردم و هرچه در دلم بود تو خودم ریختم.
تنها چیزی که آرومم میکرد این بود که حاج کمیل در حضور پدرش از من دفاع کرد و بهم اعتماد داشت.
او داشت میپرسید ناهار چی بخوریم و من در اجزای صورت او عشق وخدا رو حس میکردم و به خودم میگفتم: هی رقیه سادات!! اینه اون پاداش الهی..قدرش رو بدون و سعی کن هیچ وقت قلب اونو نشکنی.
نصایح پدر در او اثر کرد.پیشنهاد داد ناهار بیرون بریم.
با او به رستوران رفتیم.سینما رفتیم..حرف زدیم.شوخی کردیم.خندیدیم.
و من هر چه به غروب نزدیکتر میشد بیشتر عذاب وجدان میگرفتم و از کرده ی خودم پشیمون تر میشدم.
نزدیک مسجد بودیم که پرسید:خوش گذشت سادات خانم؟؟
گفتم:بله ممنونم ازتون.
تلفنم زنگ خورد.
نسیم بود.یاد حرفهای پدر شوهرم افتادم.اونها از دوستی من با نسیم ناراحت بودند.
تلفن رو جواب ندادم ولی او دست بردار نبود.
حاج کمیل نیم نگاهی به صورتم انداخت:چرا جواب نمیدید؟!
گفتم:مهم نیست.
گفت:جواب بدید.معذب نباشید.
فهمیدم که او میدونه پشت خط چه کسیه.
نگاهی به حاج کمیل کردم.
او دوباره نگاهم کرد و بهم اطمینان داد:جواب بدید سادات خانم.
جواب دادم.
نسیم با ناراحتی سلام کرد.حالش رو پرسیدم.
گفت: خوب نیستم..حال مامانم خیلی بدشده.کاش میشد میومدی پیشم.دارم میمیرم از غصه..
من نگاهی به حاج مهدوی که حواسش به رانندگی و خیابون بود انداختم.
گفتم:اممممم راستش الان که دارم میرم مسجد نمیتونم بیام.
ان شالله فردا میام مادرتم ملاقات میکنم.
حاج کمیل گفت:بهشون بگو بعد از نماز میایم ملاقات.
نسیم شنید.
با صدای آرامتری گفت:شوهرت پیشته؟؟
گفتم:بله..
او با ناراحتی گفت:وای ببخشید.نمیخواد زحمت بکشی..مزاحمت نمیشم.کاری نداری؟
گفتم:تعارف نمی کنیم.امشب میایم اونجا.
گفت: نه بابا نه..اصلا حرفشم نزن من خودتو میخوام با شوهرت چکار دارم؟!حالا بهت میگم کی بیای.باید به حال مادرم نگاه کنم.
و زود خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد.
حاج کمیل با لحن خاصی پرسید:دوست نداشت منم باهاتون بیام آره؟
گفتم:بله..خوب البته راست هم میگه..حالش خوب نبود.فکر کنم میخواست با خودم تنها باشه درددل کنه.
اگر صلاح بدونید تنها برم.
با خودم گفتم :الان بهم میگه میتونی بری دیدنش ولی حاج کمیل چیزی نگفت و در سکوت معناداری کنار مسجد توقف کرد.
سرنماز حواسم فقط معطوف اتفاقات امروز بود.حرفهای پدرشوهرم به حاج کمیل که انگار خبرهایی شده بود ومن بی اطلاع بودم.و رفتار زشتم و فالگوش ایستادنم که دچار عذاب وجدانم کرده بود.من از روی حاج کمیل خجالت می کشیدم.وقت تسبیحات به خودم گفتم قرارمون این نبود رقیه سادات...قرار بود هرکاری میکنی رضای خدا رو در نظر بگیری ولی امروز بد کاری کردی.
زیر لب استغفار گفتم.
اون شب از عذاب وجدان خوابم نمی برد.فقط در رختخواب غلت میزدم و به امروز فکر میکردم.دریک لحظه تصمیم نهاییم رو گرفتم.
صداش کردم:حاج کمیل؟
گفت:جااان دلم؟!
پشتم رو به طرفش کردم تا راحت تر حرف بزنم.
اعتراف کردم:حاج کمیل من امروز یک کار خیلی بد کردم. نمیتونم از عذاب وجدان بخوابم.
او با صدای خواب آلود گفت:استغفار کنید سادات خانم. .
پرسیدم:نمی پرسید چه کاری؟
گفت:نه!
گفتم :ولی من میخوام بگم.اگه نگم آروم نمیگیرم.
تخت تکونی خورد.حس کردم نشست.
گفت:اگر اینطوره بگید.
به سمتش چرخیدم.
آره نشسته بود اما پشت به من! میدونستم این کار رو برای خاطر من کرده!
با صدای لرزون و محزون گفتم:امروز من ...مممممم....مکالمه ی حاج آقا با شما رو شنیدم.
مکثی کوتاهی کرد.
گفت:خوب ..این که گناه نیست..
گفتم:هست!! چون من عمدا فالگوش ایستادم. درو باز کردم و داخل راهرو ایستادم.چون حس کردم حرفها درمورد منه..
دوباره مکث کرد.این بار طولانی تر..
با بغض گفتم:چیزی نمیخواین بگین؟!
زبانش رو به سختی در دهان چرخوند:کار بدی کردید..
بغضم ترکید:بخاطر همین عذاب وجدان دارم..حاج کمیل من واقعا از این کارم ناراحتم..از اون بیشتر حرفهای حاج آقا ناراحتم کرده..بهم بگید چرا حاج آقا از من خوششون نمیاد؟
چرخید سمتم.صورتش برافروخته بود. برای یک لحظه از واکنشش ترسیدم وخودم رو عقب کشیدم.
گفت:پس بفرمایید این اعتراف نیست یک استنطاقه!!
شوکه شدم.
فهمید که ترسیدم.
دستش رو روی صورتش کشید و با لحن آروم تری گفت:ازتون توقع نداشتم..
با بغض و دلخوری گفتم: از من گنهکار توقع هرکاری میره اما ازپدرتون توقع نمیره که راحت درمورد من قضاوت کنند و هی گذشته ی منو توسرم بکوبونند.من میدونم کارم زشت بوده ولی علت این کارم شخص پدرتون بود.
ادامه دارد..............
❣ @Mattla_eshgh
#داستان_عسل
قسمت ۱۷۶ 👇
با بغض گفتم:پدرتون خودشون منو با حرفهای تند وتیز اون شب حساس کردند..بهم حق بدید وقتی اسممو شنیدم کنجکاو بشم که چی قراره در موردم گفته شه.نه حاج کمیل، من قرار نیست شما رو استنطاق کنم چون فکر میکنم اگر براتون ارزش داشته باشم خودتون باهام راحت حرف می زنید..
و با حالت قهر به او پشت کردم و درحالیکه آهسته اشک میریختم خوابیدم.
او دوباره نفسهاش نامرتب شده بود. همونطوری پشت به من روی تخت نشسته بود.
زمانی طولانی گذشت .نه من اشکم بند می اومد نه او تکون میخورد.
یکباره سکوت رو شکست.
غمگین وافسرده گفت: حاج آقا از شما بدشون نمیاد فقط یک اتفاقهایی داره میفته که ایشونو نگران کرده.
با تمسخر گفتم:بله امروز نگرانیهاشونو شنیدم ترس از بی آبرویی..ترس از اولاد بد..ترس از..
حرفم رو قطع کرد و با ناراحتی گفت:اجازه میدید حرف بزنم یا بناست فقط افکار خودتون رو به زبون بیارید؟! اگر بنده رو به صداقت قبول دارید گوش بدید اگرنه که هیچ!!
سکوت کردم.
گفت: منم نگران شمام..کل خانواده نگرانتونیم.هرکدوممونم برای نگرانیمون دلیلی داریم.حاج خانم ودخترها به خاطر شرایط بارداری و ترس ناآرامی های اخیرتون..حاج آقا به خاطر اینکه می ترسند خدای نکرده شما به واسطه ی دوستان نا اهل دوباره متوجه خطر و آسیبی بشید ومن...
آب دهانش رو قورت داد..
وساکت شد.
روی تخت نشستم ونگاهش کردم.
میخواستم بشنوم نگرانیش درمورد من به چه علته!
پرسیدم:وشما چی؟؟
چرخید سمتم و چهار زانو روی تخت نشست. چشمهاش خیس بود.
دستهامو گرفت.
اینبار او سرد بود ومن گرم!
نگرانم نتونم حامی خوبی برای شما باشم.من نگرانتونم..هر روز و هرلحظه, میدونم خدا با شماست ولی من هم وظایفی درقبالتون دارم..من قبلا یک بار تنها شدم..این روزها نگرانم! دارم...کم میارم.
ناگهان سرش رو پایین انداخت و بلند بلند گریه کرد.من با ناباوری به او که روی تخت از شدت ناراحتی مچاله شده بود وگریه میکرد نگاه میکردم.
تازه میفهمیدم که گریه ی یک مرد چقدر دردناکه!
درمیان هق هقش سر بلند کرد و زانوانش رو بغل گرفت:
رقیه سادات خانم..نگرانی همه هرچی میخواد باشه ،باشه..من نگران یک چیزم.نگران اینم که شک کنم! به این چشمها ی پاک وزلال و آفتابی شک کنم.….این روزها همه چیز دست به دست هم داده تا شما رو از چشم من بندازه.تا منو بترسونه از اعتمادم.من به خاطر این احساس معذبم...از خدای خودم و از خودم شرمنده ام.......
باورم نمیشد که دغدغه ی این روزهای حاج مهدوی چنین چیزی بوده باشه.
سرم رو به اطراف تکون دادم و با شرمندگی و تعجب گفتم:یعنی دیشب به خاطر همین اون حرفها رو زدید؟! بخاطر اینکه فکر می کردید نباید به من شک کنید؟
او سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: من از شک میترسم.قبلا هم دچار شک شدم و الهام نجاتم داد..
پرسیدم: شک به چی؟؟
آهی کشید:در زمان طلبگی شک کردم به راهی که انتخاب کردم.سختی های این راه و دروس سنگینش یک طرف،بار مسئولیت کمر شکنش از طرف دیگه دچار شکم کرد..ولی جرات نداشتم در این مورد به کسی حرفی بزنم حتی به پدربزرگ خدابیامرزم که خودشون مشوق اصلی من بودند. از خدا خواستم یک چراغی، نوری سر راهم بذاره تا تصمیم درست بگیرم! به یک هفته نکشید الهام مقابل زندگیم سبز شد..
او درسهاش از من خیلی عقب تر بود ولی به جدت قسم از من باسوادتر ودانا تر بود.اگه الهام نبود معلوم نبود عاقبت من چی میشد رقیه جان..شاید الان طلبه نبودم.یا اگر بودم شاید با این عقیده نبودم.
حالا باز هم دارن به شک میندازنم.نپرسید چه کسانی؟! چون اینو باید خودم حلش کنم.
درد اینجاست که خدا وبنده های خوبش به من همیشه اعتماد کردند. بهم فرصت دادند.من نمیخوام کاری که اونها با من کردند رو از بنده ی خوب و پشیمونش دریغ کنم....
سرم رو محکم گرفتم!!!
وای خدایا او کجا بود و من کجا بودم؟؟ خدایا من واقعا به پاداش کدوم عمل خوبم لایق همسری این مرد بودم؟؟؟ من ماه هاست که فکر میکردم او هم گناه کبیره ای مرتکب شده در حالیکه او بخاطر شک وترس در انتخاب راهش و مسئولیت سنگینش اینقدر دچار عذاب وجدان بود.!!! وای به من!!! وای به من!!! من چقدرباید میدویدم تا به گرد راه او برسم.او تمام اضطرابش این بود که مبادا به من شک کنه!!!
حالا نوبت من بود که از بندگی خالص و ناب او سر به سجده بذارم و بلند بلند گریه کنم و با هر اشک از دیده، خدا روشکر کنم بخاطر داشتن چنین مردی....
چه شب معنوی و زیبایی شد امشب!
او سرم رو بلند کرد و هردو از پشت پلکهایی که ابرباران زای الهی خیسشون کرده بود همدیگر رو نگاه میکردیم.
من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگی خدای او..
ادامه دارد............
❣ @Mattla_eshgh
#داستان_عسل
قسمت ۱۷۷ 👇
من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگی خدای او.
گفتم:حاج کمیل امشب بهم نشون دادید که هنوز هیج چیزی درمورد شما نمیدونم.میدونم من براتون الهام نمیشم ولی قول میدم اجازه ندم اعتمادتون به من سلب شه..من شما رو دارم حاج کمیل.تا وقتی شما هستی گناه غلط میکنه نزدیکم شه..تو این خونه من فقط صدای بال ملایک رو می شنوم.جایی که شما هستی جایگاه شیاطین نیست..خیالتون راحت وقتی هم از شما فاصله دارم یادتون ذهنم رو متبرک میکنه.
او را محکم در آغوش گرفتم و با ذوق کودکانه گفتم:وااااااااااااای خداااااایا شکرت..ممنونم به خاطر داشتن چنین مردی...
او اشکهاش تبدیل به خنده شد.
زد روی شونه ام وگفت: ای کلک...فردا هم صبحانه با من!! فقط به خاطر همین جمله ت.
نگاهش کردم.
اشکهامو با عشق و علاقه از صورتم پاک کرد .چشمهای خیسش رو بوسیدم. که کنار گوشم نجوا کرد: چه حال خوبی دادی بهم دختر!! بریم سراغ یک عشق بازی چهار نفره؟
چشمم رو ریز کردم و با تعجب نگاهش کردم.
او با لبخند زیبا ودلفریبش گفت:من و شما و این کوچولو با اونی که بساط این حال خوبو فراهم کرد!
دقایقی بعد دو سجاده در اتاقی که عطر خدا میداد پهن بود.و من پشت مردی نماز شب اقامه کردم که هدیه ای الهی بود.
سر سجاده بودیم که او با لبخند،نیم نگاهی به طرفم انداخت و تسبیح به دست گفت:حوصله می کنید خوابی که چند شب پیش دیدم رو واستون تعریف کنم؟
عجب شب عجیبی شد امشب.
من با خوشحالی با زانوهام نزدیکش شدم و گفتم:خیره..چه خوابیه که صلاح دونستید واسم تعریف کنید؟
او لبخند رضایت آمیزی به لب داشت.گفت:خوابی که تا حدودی دلم رو روشن کرد! میخوام واستون تعریف کنم تا دل شما هم روشن شه و اینقدر بیهوده از گذشته شرمنده نباشید.
دستم رو زیر چانه گذاشتم و با علاقه چشم به دهانش دوختم!
گفت:خواب دیدم در ارتفاع یک بلندی ایستادم.
اونم تک وتنها..پایین پام دره ی عمیق و وحشتناکی بود.خیلی مضطرب بودم واحساس ناامنی میکردم.در اوج نا امیدی کمی اون طرف تر لبه ی پرتگاه چشمم افتاد به خودم..
به خودم گفتم:میترسم.چطوری از این جا راه خونه رو پیدا کنم؟
خودم دستش رو برام دراز کرد و گفت:با من بیا..
من با اطمینان سمتش رفتم و دستش رو گرفتم.ناگهان او منو به قعر دره هل داد و من با فریاد خدا خدا به ته دره سقوط کردم.
همونطور که در حال سقوط بودم شما رو در بالای دره دیدم که دستتونو برام دراز کردید و صدام زدید دستم رو بگیر.
من از شما خیلی فاصله داشتم ولی یک نیروی مکنده ی قوی از سمت شما منو به بالا کشید و دستم رو در دستانتون گذاشت.
با ذوق دستم رو مقابل دهانم گذاشتم وگفتم:وااای من تو خواب شما رو ازسقوط نحات دادم؟
او با عشق خندید و گفت:هنوز تموم نشده سادات خانم! وقتی دستتونو گرفتم با هم با سرعت هرچه بیشتر به بالا پرواز کردیم.اینقدر این پرواز زیبا و دلچسب بود که میخندیدم و به خودم در پایین با غرور نگاه میکردم..
این شد که صبحش با انرژی از خواب پاشدم و صبحانه آماده کردم.
من با شوق پرسیدم تعبیرش چیه حاج کمیل؟!
او شانه بالا انداخت وگفت:من حتم دارم شما در زندگی من باعث خیر و رحمتی..شاید در خواب خودتون بودید شاید هم جدتون ولی به هرحال منو از شر خودم نجات دادید.
تا به امشب این جریان برام شبیه یک خواب عجیب وامید بخش بود ولی امشب مطمئن شدم که خداوند با اون خواب دلم رو مطمئن کرد.و بهم فهموندکه من هرگز تصمیم اشتباهی نگرفتم.
من از تعریفهای او غرق غرور شدم و ناخواسته لبم به لبخند وا شد.
نگفتم هر روز که با او صبحانه میخورم روز خوبیست؟! از فردا فقط با او صبحانه میخورم حتی اگر به مدرسه دیر برسم!
روز بعد با اینکه تا بعد از نماز صبح بیدار بودیم و فقط چندساعت خوابیدیم ولی احساس خستگی و خمودگی نمیکردم.
دلم میخواست برای صبحانه بیدارش کنم ولی او اینقدر آروم ومعصوم خوابیده بود که دلم نمی اومد خوابش رو به هم بزنم.صورتش رو بوسیدم و آهسته کنار گوشش نجوا کردم خداحافظ عزیزم..نور زندگیم... دوستت دارم.
او عمیق خوابیده بود.
صدام رو نشنید!
دل کندن از او برام سخت بود.احساس دلتنگی و اضطراب با بوسه ی خداحافظی دوباره در جانم رخنه کرد.
تسبیح الهام رو از داخل جانماز برداشتم و به مچم بستم.
به مدرسه رفتم.در همان ابتدای ورودم به اتاق یکی از دانش آموزان رو دیدم که قبلا چندباری باهم درمورد شهیدان صحبت کرده بودیم.او دختر پاک وبا ایمانی بود که بزرگترین آرزویش شهادت بود.با دیدن من گل از گلش شکفت و سلام کرد.
صورتش رو بوسیدم و جوابش رو با خوشرویی دادم و داخل اتاقم هدایتش کردم.در دستش بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع و شرمندگی گفت:ناقابله خانم
ادامه دارد............
❣ @Mattla_eshgh
#داستان_عسل
قسمت ۱۷۸ 👇
در دست اون دختر بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع و شرمندگی گفت:ناقابله خانم.من تعریف شما رو واسه مادرم خیلی کرده بودم.مادرم رفته بودن کربلا این رو به نیت شما گرفتند.
من هیجان زده از این لطف ومحبت او بسته رو گرفتم و با خوشحالی گفتم:وااای عزیزم ممنونم. مادرت برام سوغات کربلا آورده ومیگی ناقابل؟!
او با شرم لبخند زد و گفت:حق با شماست..
او را بوسیدم و گفتم:سلام منو به مادرت برسون و بهشون بگو برام خیلی دعا کنند.
او گفت:من و مادرم همیشه برای شما دعا میکنیم.شما هم دعا کنید امتحان امروزم رو خوب بدم.
گفتم:ان شالله همینطور خواهد بود.
واو را تا دم در مشایعت کردم.
وقتی وارد سالن امتحان شد به اتاقم برگشتم و بسته رو باز کردم.چادر نماز دوخته شده و زیبایی داخل بسته بود.و یک جانماز سبزرنگ که مهرکربلا مثل مروارید داخلش می درخشید.
سوغات رو داخل کیفم گذاشتم و کامپیوتر رو روشن کردم تا به کارهام برسم.
مشغول انجام کارم بودم که تلفنم زنگ خورد.
حاج کمیل با صدایی خواب آلود سلام کرد.
شنیدن صداش اینقدر خوشحالم کرد که ناخواسته لبخند برلبم نشست.
_سلام آقای گل خودم.احوال شما؟!
او با همان صدای گرفته گفت: کی رفتید؟ چرا بیدارم نکردید؟
چشمم به مانیتور بود و روحم اسیر حاج کمیل!
گفتم: اینقدر عمیق و زیبا خوابیده بودید دلم نیومد بیدارتون کنم.
_دیگه هیچ وقت همینطوری نرید.وقتی چشم باز میکنم و یک دفعه با جای خالیتون مواجه میشم دلم میگیره.
در دلم قند که نه ،کله قند آب شد.
گفتم:رو چشمم حاج کمیل.چشم.
_من به فدای اون چشمها که ما رو اسیر کرده..
خندیدم:خدا حفظتون کنه..
پرسید:امروز برنامه تون چیه؟
گفتم:برنامه ی خاصی ندارم.شما کی میخواین برین کلاس؟
گفت: الان دیگه کم کم آماده میشم برم.
لحنش تغییر کرد: میشه اگر کار خارج از برنامه ای داشتید به من اطلاع بدید؟
با تعجب گفتم: بله حتما.ولی چطور مگه؟!
او خیلی عادی گفت: دلیل خاصی نداره.شاید بتونم برنامه هامو مرتب کنم بریم بیرون.
یادم افتاد که ساعت یازده ونیم وقت دکتر زنان دارم.
گفتم: آهان راستی امروز من وقت دکتر دارم ساعت یازده ونیم
او گفت:بسیار خوب.اون زمان من کلاسم.وگرنه میومدم دنبالتون با هم میرفتیم.ولی قول میدم زود خودموبرسونم تا بریم یه چرخی بزنیم.
فکر کردم که او قطعا میخواد کاری که حاج آقا ازش خواسته رو انجام بده با خنده گفتم:حاج کمیل، ما با گردش بی گردش مخلص شماییم.
او هم با لحن من گفت:ما بیشتررر.مزاحم وقتتون نمیشم.در امان خدا.
امروز پراز انرژی و شادی بودم وحتی درصدی فکر نمیکردم که اون روز حادثه ی بدی متوجهم بشه.با اینکه به خاطر پایان سال تحصیلی کارهای عقب افتاده زیاد داشتم ولی کارهام با سرعت سرو سامون گرفت و به سمت مطب حرکت کردم.در راه تلفنم زنگ خورد.
نسیم بود.
جواب دادم:سلام نسیم جان!
او با صدای افسرده ای سلام گفت.
پرسیدم: خوبی؟! مامانت بهتره؟!
با بغض گفت :بابام داره از بیمارستان میارتش اینجا.من نمیدونم واقعا چکار کنم.میگه حالش بده.عسل..عسل من خیلی میترسم.
دلداریش دادم :نگران نباش نسیم جان.ان شالله ازش پرستاری میکنی بهش محبت میکنی بهتر میشه.
او با گریه گفت:اگه ازت یه خواهشی کنم نه نمیاری؟!
گفتم:اگه کاری از دستم بربیاد حتما.
او گفت:میشه بیای اینجا ..اون اگه تو رو ببینه خیالش از جانب من راحت میشه.تو سرو شکلت درست وحسابیه.واقعا شبیه مومنایی ولی من هنوز نتونستم مثل آدمیزاد لباس بپوشم.
تو روخدا بیا..خیلی تنهام.خیلی دلم گرفته.
و شروع کرد به گریستن!
نمیدونستم باید چکار کنم و چطوری بهش نه بگم.
گفتم:نسیم جان من الان وقت دکتر زنان دارم.نمیدونم کارم چقدر اونجا طول بکشه.هروقت ویزیت شدم میام.
با حسرت گفت:ای باباا.بیخیال خواهر..میدونستم نه میشنوم.خودتم میدونی این حرفها بهونه ست.تو دوست نداری با من بگردی.حقم داری.من برات دردسرم.آبرو تو می برم..من کاری کردم که اگر خودتم بخوای نمیتونی بهم اعتماد کنی. آدمهایی مثل من هیچ وقت نمیتونن تغییر کنن..خداحافظ برای همیشه. .
و تماس قطع شد..
من حیرت زده از رفتار او دوباره شماره شو گرفتم.چندبار زنگ زدم تا بالأخره جواب داد.
با ناراحتی گفتم:این چه رفتاریه دختر؟ چرا واسه خودت میبری ومیدوزی؟! من که گفتم بعد از اینکه کارم تو مطب تموم شد یه سر با حاج کمیل میام دیدنت.
او با پوزخند تلخی گفت:من میخواستم باهات تنها باشم.میخواستم باهات درددل کنم.مامانم ببینتت.تو با شوهرت بیای میخوای زود برگردی خونه ت.من میدونم شوهرت از من خوشش نمیاد..فکر من نباش.برو زندگیتو کن.منم خدایی دارم.
دلم براش سوخت.او چقدر مظلوم و درمانده شده بود.دوباره یاد خودم افتادم!
ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
خدایا..! امروز خیر و برکت وخوشبختی را به زندگی دوستانم ببخش وطاعات و عباداتمان را مورد قبول خود قرا
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
امروزتون به نيكي
بخت و تقدیرتون قشنگ
عمرتون بلند
سرنوشتتون تابناک
دستاتون سرشار از نعمت و برکت
و زندگیتون زیبا
❣ @Mattla_eshgh
🚩متین ستوده به دادسرای ارشاد تهران احضار شد
🔹در پی درخواستهای متعدد مردمی به سامانه دادسرای ارشاد تهران صبح دیروز متین ستوده بازیگر سینما به دادسرای ارشاد احضار شد.
🔹پیش از این متین ستوده در جریان اکران خصوصی یک فیلم سینمایی با ظاهری نامتعارف حاضر شده بود که همین امر موجب درخواستهای متعدد مردمی برای تعقیب وی شد که وی صبح دیروز در دادسرا حاضر شد.
❣ @Mattla_eshgh
⚠️وقتی همجنسبازی به کودکانمان آموزش داده میشود ...
🔻انیمیشن Toy Story 4 (داستان اسباببازی ۴) در دقیقهی ۱۱ این انیمیشن، دو همجنسباز را میبینید که کودکشان را در بغل گرفتهاند، #فیلیمو هم به عنوان یک سایت قانونی، بدون سانسور آن را پخش میکند!!
💢ببینید اینگونه همجنسبازی را از سنین پایین برای نسل بعد عادی سازی میکنند تا گناهی که به خاطرش خداوند قومی را (قوم لوط) نابود کرد تبدیل به ارزش شود!!
🔴 کودکانمان آسیب پذیرند ...
#ناخودآگاه
#جنگ_رسانه_ای
🔸🔹🔸🔹
❣ @Mattla_eshgh
در #انتخاب_پالتو دقت کنید
🍃 کارشناسان مد و لباس برای پوشش زیر چادر دو نکته کلی و مهم دارند:
حجم و جنس
اگر به دنبال خرید یک پالتوی گرم و مناسب برای زمستان هستید که زیر چادر بپوشید، باید پالتوهایی را بخرید که نازک تر باشد.
هرگز سراغ پالتوهایی نروید که يقه مویی و بزرگی دارند. این نوع یقه ها زیر چادر پف می کنند و شما را درشت تر نشان می دهند.
در زیر چادر، بهترین نوع پالتو، پالتوهای راسته ای است که پله های انگلیسی داشته باشند و کمترین پف را ایجاد کنند.
پالتو مدل ژیله، پالتو چرم یا کت چرم، پالتوهایی از جنس فوتر، مخمل، پارچه های شمعی بدون پف فاستونی ها و و پلار بهترین گزینه ها برای یک پوشش گرم و نرم در زیر چادر است.
بافتهای کم حجم اما ضخیم، کاپشن های بدون آستین (خبرنگاری) همراه با یک ساق دست کاموایی بافت هم گزینه ی خوبی ست
پالتوهای راسته معمولا پارچه اضافی در آن به کار نرفته و چین و نقش و نگار اضافی ندارد و از این رو برای پوشیدن زیر چادر گزینه مناسب تری است.
یقه انگلیسی آن هم در زیر چادر هرگز شما را درشت نشان نمی دهد.
وقتی چادر سیاه سر می کنید، می توانید از لباس های رنگی در زیر آن استفاده کنید؛
اما برای انتخاب پالتوهای رنگ روشن مانند رنگ سفید و کرم این مشکل وجود دارد که ممکن است به دلیل رنگ پس دادن چادر، رنگ پالتو به مرور تغییر کند و رنگ سیاه روی آن اثر بگذارد؛
بنابراین انتخاب رنگ های تیره تری چون مشکی، سرمه ای، قهوه ای، آبی نفتی و سبز یشمی یا حتی زرشکی در اولویت انتخاب هستند.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#داستان_عسل قسمت ۱۷۸ 👇 در دست اون دختر بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضو
#داستان_عسل
قسمت ۱۷۹ 👇
دوباره یاد خودم افتادم که چقدر بعد از توبه حساس وشکننده شده بودم.درسته که من واقعا به او اعتماد نداشتم ولی اگر یک درصد فقط یک درصد او قصد تحول داشت من پیش وجدانم مسؤول بودم.از خدا خواستم هر چه که لازمه به زبونم بیاد.من ایمان داشتم این هم نوعی امتحانه.من این روزها رو گذرونده بودم.من با این احساسها و انفعالات آشنایی داشتم.خوب می فهمیدم که نسیم واقعا افسرده و ناامیده.یقین داشتم او داره زجر میکشه.چون نسیم بلد نبود بیخودی گریه کنه.با خدا معامله کردم, من به نسیم اعتماد میکنم به خاطر رضای خاطر تو و جدم ..تو هم از من مراقبت کن...
نفس عمیقی کشیدم و به او که آهسته گریه میکرد گفتم: نسیم جان حاج کمیل اونطوری نیست که تو فکر میکنی.ایشون اگه دنبال قضاوت کردن کسی بودن من الان همسرشون نبودم..
با کلافگی و صدای تو دماغی گفت: ببین من حوصله ندارم..کاری نداری؟!
گفتم:چرا کارت دارم. باشه الان زنگ میزنم به حاج کمیل ومیام دیدنت.
او پوزخند زد:وعده نده! میدونم نمیای.خودتم بخوای اون نمیذاره..
بی توجه به طعنه اش گوشی رو قطع کردم.زنگ زدم مطب و قرارم رو با کلی خواهش وتمنا به ساعتی دیگه منتقل کردم.وبعد زنگ زدم به حاج کمیل!
گوشی حاج کمیل خاموش بود.نگاه به ساعتم کردم.ساعت ده دقیقه به یازده بود.حاج کمیل سر کلاس بود.
نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم.روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم و فکر کردم.
نمیتونستم بدون هماهنگی با حاج کمیل به دیدن نسیم برم.صبر کردم ساعت یازده بشه.دوباره زنگ زدم.بعد از چند بوق حاج کمیل گوشی رو برداشت وبا لحنی رسمی گفت:کلاس هستم بعد تماس بگیرید.
دستپاچه گفتم:کارم واجبه حاجی..
گفت : پیام بدید یاعلی
نوشتم:سلام عزیز دلم.خدا قوت..نسیم حال روحیش اصلا خوب نیست.میخوام برم ملاقات مادرش.اشکالی نداره؟!
دقایقی بعد نوشت: سلام عزیزم.اگر امکان داره صبر کنید با هم بریم در غیر اینصورت مختارید.
نوشتم:ممنون همسر مهربونم.اگر اجازه بدید تنها میرم و زود برمیگردم.دوستتون دارم.
گوشی رو داخل کیفم انداختم و به سمت خونه ی نسیم راهی شدم. حدود ساعت دوازده بود که به محله ی نسیم که در غرب تهران قرار داشت رسیدم.
پلاک خونه ش رو درست وحسابی به خاطر نداشتم.
زنگ زدم بهش و پلاک رو پرسیدم. او با خوشحالی گفت:واقعا تو کوچه ای؟!
از خوشحالیش خوشحال شدم!
پلاک رو گفت و قبل از اینکه دستم به زنگ برسه در رو برام باز کرد.
وقتی آسانسور به طبقه ی پنجم میرفت احساسم بهم گواهی بد میداد.توکل به خدا کردم و از آسانسور پیاده شدم. صدای موزیک آرومی از خونه ش به گوش می رسید.در زدم.نسیم طبق عادت همیشگی با تاب و شلوارک در رو برام باز کرد.در دستش یک رژ لب خوش رنگ بود.با دیدنم چشمهاش برقی زد و گفت:میدونستم هنوز معرفت داری..و منو در آغوش گرفت.
فضای خونه خفه بود.بوی سیگار و الکل دماغم رو آزار میداد.همونطوری که کنار در ایستاده بودم گفتم: چقدر خونه ت خفه ست.من اینجا زنده نمیمونم.تو با این وضعیت از مادرت پرستاری میکنی؟
او هلم داد سمت داخل و در حالیکه در رو می بست گفت:حالا برس بعد نصیحت کن و غر بزن.چکار کنم؟ داغونم.توقع نداری که دوروزه این لعنتی رو ترک کنم؟
بعد درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفت گفت: تو برو بشین من الان برات یه چیز خنک میارم بخوری جیگرت حال بیاد.
نگاهی به اطراف خونه کردم.تابلوهایی که نماد فراماسونری و شیطان پرستی داشتند تو درو دیوارخونه آویزان شده بود.واقعا نمی تونستم اون فضا رو تحمل کنم.
نسیم از آشپزخونه باهام حرف میزد:از بس گریه کردم این مدت قیافم عین میمون شده! باید بهم میگفتی داری میای یک کم به خودم میرسیدم.
من تسبیحم رو از مچم باز کردم وبا قلبی لرزون شروع کردم به گفتن ذکر افوض امری الی الله....
او با یک سینی که داخلش دوتا لیوان شربت بود کنارم نشست!
به چهره اش نگاه کردم.پوستش بر اثر گریه چروک شده بود و زیر چشمش گودافتاده بود.
نا خواسته گفتم:چکار کردی با خودت نسیم؟ حیف اون صورت خوشگل نبود که به این روز انداختیش؟
او آهی کشید و گفت: هیییی دست رو دلم نذار که دلم خونه عسل..
در حالیکه چادرم رو از سرم در می آورد گفت:بده اینا رو آویزون کنم برات.
امتناع کردم :نه نمیخواد...باید برم..
گفت:عسل تو روخدا بس کن.یک کمی جنبه داشته باش! اینجا مگه نامحرم داریم؟ در بیار اون روسری وامونده تو دلم گرفت.
و خودش روسری مو از سرم در آورد و لباسهامو داخل اتاق برد و برگشت.
از دور با تمجید وتعجب گفت:به به..خانم چه بلوندم کرده موهاشو؟ حاجیتم یه چیزش میشه ها.از یه طرف بالای منبر دختر مو بلوندا رو موعظه میکنن بعد از اون ور خودشون سرو گوششون میجنبه.امان از این آخوندها که هرچی میکشیم از ایناست.
ادامه دارد.............
❣ @Mattla_eshgh
#داستان_عسل
#قسمت ۱۸۰ 👇
عصبانی شدم.
گفتم:قبلا گفته بودم دوست ندارم نسبت به حاج کمیل حرف اضافه ای بزنی؟! تو تاحالا تو عمرت پای دوتا منبر نشستی که حرف میزنی؟
کی منبری ها میگن خودتونو خوشگل نکنین؟! خدا خودش عاشق زیباییه ولی خوشگلیتو باید محرمت ببینه نه هر چشم هرز و ناپاکی! تو فکر کردی روحانیون و منبری ها از پشت کوه بیرون اومدن؟ اتفاقا اونها خیلی هم خوب زیبایی و مد رو میشناسند. ولی از راه حلالش..با محرمشون.پس دیگه هیج وقت هیچ منبری یا روحانیت رو زیر سوال نبر.
او دستش رو بالا آورد:بابا شوخی کردم چقدر حساسی تو..معلومه خیلی خاطرشو میخوایا..
جای جواب دادن به سوال معنی دارش به اطراف نگاهی کردم و پرسیدم:پس مامانت کو؟ هنوز نیاوردنش؟
او آه کشید.اونم میاد.الان دوباره به بابام زنگ میزنم ببینم کی مرخص میشه.
بلند شد و تلفن همراهشو از روی دکور برداشت و شماره رو گرفت.
چند دقیقه ی بعد خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد و پرسید:پس کی میاین؟؟ عسل اینجاست. منتظره.
صدای نامفهمومی از پشت خط می اومد.
نسیم گفت:نه نه اون موقع خیلی دیره.زودتر!
بعد در حالیکه مقابل من رژه میرفت و با چشم و لبش ادا و اطوار در می آورد با لحن خاصی ادامه داد:ای بابا!! معلومه که نمیشه.ایشون مثل من بیکار که نیست.زندگی داره. شوهر داره!! بعد یه وقت شوهرش اوفش میکنه. ...آفرین دمت گرم پس زود بیاین.سی یووو..
من متعجب از طرز صحبت کردن او پرسیدم:با کی حرف میزدی؟
او گوشیش رو روی میز گذاشت و با خونسردی گفت:بابام دیگه!!
چشمم گرد شد.
_واقعا تو با پدرت اینطوری حرف میزدی؟ فکر میکردم باهاش قهری!
او در حالیکه شربتش رو هم میزد گفت:نه بابا وقتی از بازداشتگاه درم آورد با هم آشتی کردیم.تازه کلی هم با هم لاو میترکونیم.
لبخند رضایت آمیزی به لب آوردم:خوب این که خیلی خوبه! واقعا برات خوشحالم.
او سینی شربت رو به سمتم هل داد.
_بخور خنک شی..
نگاهی به لیوان شربت انداختم.یاد حرف پدرشوهرم افتادم.
این بچه امانت بود.و اموال نسیم قطعا از راه حلال به دست نیومده بود.گفتم:ممنون من نمیخورم..
او با تعجب نگام کرد.
_عههه چرا لوس میکنی خودتو بخور..
به ناچار دروغ گفتم:نمیتونم روزه ام.
او با کف دستش به سرم زد ولیوان شربتش رو روی میز گذاشت:ای خااااک!!! مگه تو باردار نیستی که روزه ای؟ اونم وسط این روزهای به این بلندی..میخوای تا نه شب گشنه بمونی؟
گفتم:آره میتونم.
او با تاسف سری تکون داد:واقعا خیلی شورشو درآوردی!
دوباره چشمم افتاد به تابلوهای روی دیوار.دیدن اون تابلوها واقعا آزارم میداد!
پرسیدم: ببینم تو معنی این تابلوها رو میدونی زدی رو درو دیوار خونه ت؟
او لیوان شربت منم برداشت و در حالیکه همش میزد و میخورد گفت: په نه په همینطوری واسه قشنگی زدم!! معنی اون عکسها رو تو بدونی من ندونم؟!
گفتم پس اگه میدونی واسه چی این نمادهای شیطانی رو در ودیوارته؟
او درحال نوشیدن شربت خندید وگفت:چون باحاله! قشنگه..!! بعدشم خودم یه مدتی تو فرقه ش رفتم و اومدم.اعتقادات باحالی دارن.وقت شد بهت میگم..
گوشهام دوباره کوره ی آتیش شدند.
با ناراحتی گفتم:تکلیفتو روشن کن میخوای خدا پرست باشی یا شیطون پرست.
او خودش رو روی مبل ولو کرد و با خنده گفت:خوب معلومه! هیچ کدوم! من از خداش چه خیری دیدم که از مخلوقش ببینم.
لبم رو گاز گرفت وگفتم:استغفرالله! مواظب حرف زدنت باش! اینها کفره.
یک لحظه خوف به دلم افتاد! این که میگه به چیزی اعتقاد نداره پس چرا در این مدت مسجد میومد و زار میزد!؟
او دوباره خندید.
حالاتش طبیعی نبود.
بیشتر از این نمیتونستم اون محل رو تحمل کنم نگاهی به ساعت دیواری انداختم وگفتم: ببین من دیرم شده باید برم.
او خمیازه ای کشید وگفت:تو تازه الان رسیدی کجا؟
بلند شدم.
گفتم:بی زحمت چادر و روسری مو بیار.الان وقت اذانه.میخوام برم خونه.
او خودش رو از روی مبل جدا کرد و با دلخوری گفت:مگه خونه ی من نماز نداره؟
نگاهی به درو دیوار خونه کردم و با ناراحتی گفتم:نه نداره.تو اصلا یک سجاده داری تو خونه ت؟!
او بلند شد و مقابلم ایستاد.
گفت:اگه قرار بود نمونی چرا اومدی؟ من که بهت گفته بودم نیا.میخوای منو پیش مادرم دروغ گو کنی؟
حق با او بود.
گفتم:آخه مادرت معلوم نیست کی بیاد که.بذار یه روز دیگه,میرم دیدنش تو بیمارستان.
او با عصبانیت دور تا دور اتاق رژه رفت.
ناگهان با حالتی درمانده به سمتم برگشت.دستهامو گرفت و با بغض گفت:ولی من یه عالمه باهات کار دارم. میدونم تحمل من و این خونه برات خیلی سخته. ولی فقط یک کم یه کم دیگه کنارم بمون. میخوام باهات حرف بزنم.درد دل کنم.
خدایا باید چه کار میکردم؟!
گفتم:باشه.
با حالتی معذب نشستم روی مبل.
گفتم:پس لطفا شرایط منم درک کن و زود حرفهاتو بزن.
ادامه دارد..............
❣ @Mattla_eshgh
#داستان_عسل
قسمت ۱۸۱ 👇
او دوباره قدم زد ودر حالیکه دستهاش رو با حالتی عصبی در هم قلاب کرده و باز میکرد با لحنی جدی شروع به حرف زدن کرد:
_این مدت که نبودی خیلی اتفاقها افتاد.زندگیم متلاشی شد.خیلی اذیت شدم.خیلی.
سعی کردم تا حد ممکن لحنم دلگرم کننده باشه!
_میفهمم چی میگی.منم بالا و پایین زندگی رو چشیدم.
او با غیظ ایستاد و نگاهم کرد.
_نه!!! تو مثل من بدبخت نبودی! تو همیشه بهترینها نصیبت میشد! سر کلاس بهترین درسو داشتی..بین استادها محبوب ترین دانشجو بودی..هه!!! هرچی پسر پولدار و خوش تیپ بود خر تو میشد و بعد تازه واسشون طاقچه بالا هم میذاشتی..
حرفش رو قطع کردم وبا ناراحتی گفتم:اینا رو همیشه گفتی.تا جایی که من یادم میاد تو عادت داری به حسادت و حسرت خوشیهای کوتاه و بی اهمیت دیگرونو خوردن .اینایی که تو میگی فقط تصور توست.و اصلا خوشبختی نیست.تو از من خوشبخت تر بودی.ولی خودت با بی انصافی پشت کردی به خوشبختی هات.
او با اشک و عصبانیت چند قدم جلو اومد وگفت:خفه شوووو!خفه شو عسل..توی یک لا قبای امل کسی نیستی که بخوای منو نصیحت کنی.این من بودم که تو رو آدم کردم.تو یک لباس درست وحسابی تنت نبود.تا چند وقت هروقت آرایش میکردی انگار یک بچه با آبرنگ صورتت رو خط خطی کرده بود.من بهت یاد دادم چجوری مثل آدمها لباس بپوشی و آرایش کنی.اینقدر بهت یاد دادم که برام شاخ شدی.خودتو گم کردی.
با ناراحتی چشممو باز و بسته کردم و آهسته گفتم:آره راست میگی.کاش بهم یاد نمیدادی..
چون ده سال از خدا دورم کردی..
با کلافگی پوزخند زد و گفت:هه!! خداا...رفتی سراغ کسی که هر چی میکشیم از اونه.
پیشونیم رو با ناراحتی مالیدم وگفتم:ببین اگه قراره چرت وپرت بگی من میرم.حواستو جمع کن.حرفهای تکراری هم نزن.منو کشوندی اینجا واسه شنیدن این حرفها؟!
او اشکهاشو با حرص کنار زد و دستش رو روی کمرش گذاشت و با صدای آروم تری گفت:نه! معلومه که واسه این حرفها اینجا نیستی.اینجایی تا بهت بگم زندگیم به خاطر تو به فنا رفت.تو خیلی زرنگ بودی.خودتو از اون کثافت با چشم وابرو نازک کردن برا یک آخوند چشم چرون, کشیدی بیرون و زندگیتو سروسامون دادی ولی من..
با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم: حرف دهنتو بفهم نسیم..اگه یک بار دیگه دهنتو باز کنی و اسم مبارک اونو نجس کنی زنده نمیذارمت.پاکی اون آخوندی که ازش حرف میزنی خیلی بیشتر از اون چیزیه که از ذهن کثیف تو عبور کنه.
دوباره پوزخند زد.
نفرت وکینه از چشمهاش فوران میکرد.
گفت:آره.میدونم!میدونم.بخاطر همین پاکیش هم بود که گرفتت.نه چشم وابروت!
ضربان قلبم شدت گرفت.
با عصبانیت جملاتم رو توصورتش کوبوندم:بله بله..بخاطر پاکیش بود بخاطر آقاییش بود.منو گرفت تا از شر شیاطینی چون تو در امان بمونم.....
باورم نمیشد که مرتکب چنین اشتباهی شده باشم. چرا باز به او اعتماد کردم؟! خدایا من به بنده ت اعتماد کردم چون یقین داشتم تو پشت منی..
یک احساسی در درونم فریاد زد تو در آغوش خدایی! آغوش خدا امن ترین جای دنیاست.
سرم رو تکون دادم و گفتم:پس همه ی حرفهات و گریه هات دروغ بود نه؟؟ اومده بودی مسجد تو این مدت تا برام تور پهن کنی؟! ای خاک بر سر من که بهت اعتماد کردم.گوشیمو از کیفم در آوردم و شماره ی حاج کمیل رو گرفتم.
گوشیمو از دستم قاپ زد و پرتش کرد اونور اتاق.
دوباره وحشی شده بود. با صدایی دورگه گفت:خفه شو و بذار حرفموبزنم.نترس میری خونه تون نگران نباش.هنوز اونقدر گرگ نشدم تا بدرمت
به نفعم بود خودم رو کنترل کنم. نسیم خوی وحشیانه ش پیدا شده بود.
دوباره با حالتی عصبی اتاق رو دور زد.
_کامران یه روز اومد دنبالم.گفت دلم گرفته بریم بیرون.منم ذوق کردم که به من توجه میکنه.زنگ زدم به مسعود گفتم,گفت حله برو.
باهاش رفتم تا شب با هم خیابون ها رو گز میکردیم.بهم گفت ازت کفریه.گفت نمیتونه تو رو ببخشه.من خرم بهش میگفتم ولش کن.اون بخاطر شرایط زندگیش اینطوری بوده.سعی میکردم آرومش کنم.اون گریه کرد.میگفت بدون تو زندگی براش میسر نیست.خیلی سعی کردم آرومش کنم.من احمق واقعا دلم براش سوخت.وقت خداحافظی موقعی که داشت منو میرسوند خونه گفت:میشه از این به بعد یکم بیشتر ببینمت؟؟
منم از خدا خواسته گفتم:آره! هروقت تو بخوای..
از اون روز هی مدام با هم میچرخیدیم.چه با مسعود چه بی مسعود!
یه روز وقتی تو کافه ش بساط عیش سه نفرمون به پا بود گفت منم قاطی بازی..
گفتیم کدوم بازی؟
گفت همون تورکردن بچه مایه دارها..
مسعود گفت بدون عسل دیگه نمیشه.
همونجا خون خونمو خورد که لعنت به این عسل که حتی مسعود هم همش تو فکر اونه..حتی وقتایی که......
بدنم یخ کرد.با صدایی لرزون به نسیم گفتم:خفه شو نسیم
ادامه دارد............
❣ @Mattla_eshgh
#داستان_عسل
قسمت ۱۸۲ 👇
بدنم یخ کرد..با صدایی لرزون به نسیم گفتم:خفه شو نسیم..دیگه نمیخوام حرفهاتو بشنوم.کثافت کاریهای شما سه تا دیگه به من ارتباطی نداره.
اون ایستاد و با لبخند جنون آمیزی نگاهم کرد.
_اتفاقا ربط داره که میگم! مگه نمیخوای بدونی چرا برات تور پهن کردم؟ پس لال شو وگوش کن.
کجا بودیم؟؟!! آهان اونجا بودیم که مسعود گفت بدون تو نمیشه بازی کرد.
کامران گفت:من یه پیشنهاد دارم.این دفعه میریم سراغ دخترا..منم براتون کار عسل و میکنم! من ومسعود جا خوردیم.گفتیم:تو که وضعتت توپه..پولت از پارو بالا میره.میخوای اینکار وکنی که چی بشه؟! گفت میخوام انتقام خودمو اینطوری از عسل بگیرم.خدا رو چه دیدی شایدم تو همین بازیها زن آینده مم پیدا کردم.سهمم نمیخوام هرچی در اومد واسه شما. .
مسعود داشت خامش میشد ولی من روشنش کردم که به همین زودیها به اون اعتماد نکنه. ولی اون احمق با اینکه حرف منو قبول کرد و این ریسکو نکرد ؛یه شب تو بد مستی، جریان تورکردن پسرهای قبلی رو براش تعریف میکنه و اسم و آدرسشونو به کامران میده.
حرفهاش به اینجا که رسید با کلافگی و اضطراب از جیب شلوارکش پاکت سیگارش رو در آورد و یک نخ روشن کرد.اینقدر با حرص وعمیق سیگارش رو میمکید که انگار قرار نبود دودش رو بیرون بده.
_به یک هفته نکشید سر وکله ی پسرها پیدا شد.برا مسعود دام پهن کرده بودن و نصفه شبی تا میخورد زدنش..وقتی مسعود با سرو کله ی خونین برگشت خونه نزدیک بود سکته کنم. خودش عین مار زخمی بود.اجازه نمیداد دست بهش بزنم.یا حتی ازش بپرسم کی این بلا رو سرش آورده. چندروز بعد که حالش بهتر شد جریانو برام تعریف کرد.خیلی سوخته بود.مسعود و که میشناسی؟ نمیذاره کسی دورش بزنه.شال وکلاه کرد رفت سراغ کامران هرچی گفتم نرو تو کتش نرفت گفت میرم جنازه شو تحویل ننه باباش میدم بعد برمیگردم.
منم پشت بندش رفتم.چون نگرانش بودم.
نزدیک میز اومد وسیگارش رو روی میز خاموش کرد و بلافاصله سیگار تازه ای روشن کرد.تنفس برام سخت شده بود سرفه م گرفت.
در حالیکه سیگارش رو با لذت دود میکرد با چشمهای خمار نگاهم میکرد گفت: لعنت بهت عسل!! لعنت بهت که آدمهایی به بزرگی کامران حتی حاضرند بخاطرت مرتکب قتل بشن!!
از نفس افتادم!!
نه از دود سیگار بلکه از جمله ی آخر نسیم!
با زبونی که در دهانم نمی چرخید تکرار کردم:قتل؟!!!!
او چشمهاش پر از اشک شد.
گوشیش زنگ خورد.سراغش رفت وبا حالتی عصبی جواب داد:الووو.نه هنوز اینجاست! داریم باهم درددل میکنیم. کی میرسید؟! اوکی! منتظرم.
با اضطراب از جا بلند شدم!
اگر نسیم برای من تور پهن کرده بود پس حتما قصه ی بیماری مادرش هم کذب محض بود.
پرسیدم: کی قراره بیاد اینجا؟! با کی داشتی هماهنگ میکردی؟
او پوزخندی زد و نزدیکم شد.
_صبر کن میفهمی!
دلم گواهی بد میداد! نکنه منتظر مسعود بود؟! نکنه قرار بود بلایی سرم بیارند؟!
به سمت اتاق رفتم تا چادرم رو بردارم.او زودتر از من به طرف در دوید و درحالیکه کلید رو داخل قفل میچرخوند گفت:فکر کردی به همین سادگیهاست؟ هنوز حرفهام تموم نشده..
به سمت دستش خیز برداشتم تا کلید رو ازش بگیرم او با سیگار پشت دستم رو سوزوند و به سمت پنجره رفت و در مقابل چشمهام کلید رو پایین پرتاب کرد.
با التماس گفتم:نسیم خواهش میکنم این کارو نکن باهام. .آخه اینهمه کینه از من برای چی؟!!
او به سمتم حمله کرد و در حالیکه موهامو با خودش به طرفی میکشوند با اشک گفت برای چی؟؟ برای چی.؟بیا تا بهت نشون بدم ومنو به سمت اتاقی برد.پوست سرم داشت کنده میشد ولی جیغ نمی کشیدم فقط سعی میکردم باهاش درگیر نشم تا اتفاقی برای بچه م نیفته
در اتاق رو باز کرد و موهامو ول کرد
با اشک وهق هق گفت:ببین..ببین چه بلایی سر زندگی من آوردی. .اگه توی لعنتی به کامران نمیگفتی که مسعود برات نقشه ی تور کردنشو کشیده هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد.
سرم گیج وچشمهام سیاهی میرفت! به زور بدنم رو راست کردم و به اون سمت اتاق روی تخت نگاه کردم.ناگهان مثل جن زده ها از اتاق بیرون دویدم.
او دنبالم اومد و در حالیکه شانه هام رو تکون میداد با ضجه گفت: کجا.؟؟ کجا؟؟ ببینش خوب ببینش ببین چطوری زمین گیرش کردی
من هلش دادم و در حالیکه عقب عقب میرفتم: گفتم:احمق بیشعور اون نامحرمه..لعنت بهت نسیم لعنت..
او با عصبانیت محکم تو صورت خودش زد و گفت:نامحرمه؟! زندگی منو ومسعود و به فنا دادی رفت حالا بجای اینکه شرمنده باشی داری میگی نامحرمه؟؟!
دیگه سرپا ایستادن برام مقدور نبود.
دیوار رو گرفتم و خودم رو به مبل رسوندم.نفسم بالا نمیومد.به هن هن افتاده بودم.نشستمو سرم روی دسته ی مبل افتاد.
کی از این کابوس ترسناک بیدار میشم؟
کی تموم میشه؟
ادامه دارد..........
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
📲به خواهران اطلاع دهید
📍ثبت نام آغاز شد
🌱🌳دوره تخصصی مجازی #مدیریت_هوش_عاطفی_در_اسلام🌳🌱
📍ویژه خواهران
📋سرفصل های این دوره را مشاهده نمایید:
📋 https://t.me/TablighGharb/1253
شرکت در دوره رایگان نیست اما...
🎁 زوار #اربعین ۹۸ بصورت رایگان ثبت نام می شوند. و همچنین 🤝تسهیلات ویژه جهت پرداخت هزینه دوره برای دیگر علاقمندان درنظر گرفته شده.
✋🏼جهت دریافت اطلاعات بیشتر و ثبت نام، درخواست خود را ارسال نمایید
✋🏼 https://t.me/Religiosas_AmericaLatina_Admin
مطلع عشق
امروزتون به نيكي بخت و تقدیرتون قشنگ عمرتون بلند سرنوشتتون تابناک دستاتون سرشار از نعمت و برکت و زن
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
✹﷽✹
پشتـ دیوار بلنـدزندگے
مانده ایم چشم انتظاریڪ خبر
یڪ #انا_المهـدے بگو یابن الحسن....
ما همچنان منتظریم ..
✨اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـ✨
❣ @Mattla_eshgh
#ThePromisedSavior
#با_کاروان_عشق
کودکان آخرالزمانی زمین!
در این جاده کنار کودکان حسین(ع) شجاعت و وفاداری را تمرین میکنند؛
کسی چه میداند؛
شاید روزی بزرگترین سرداران لشکر امامشان خواهند بود...
#لبیک_یا_مهدی(عج)
#الأربعين_مقدمة_الظهور 🏳️
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
Ziyarate Arbaeen_Haj Mohsen Farahmand.mp3
6.7M
هدایت شده از حرکت جهانی اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#UnityStory
#کلیپ 🎬
#انیمیشن عشق یعنی ...❤️
▫️دیدن این انیمیشن به خصوص برای کودکان و نوجوانان جذاب خواهد بود.
#الحسين_يجمعنا
@unity_story
هدایت شده از سنگرشهدا
🔰 رهبر انقلاب در پایان مراسم عزاداری اربعین خطاب به جوانان:
👈 اگر در مسیر حق ثابت قدم باشید، کشور و دنیا اصلاح میشود
🔻 حضرت آیت الله خامنهای ظهر امروز(شنبه) در مراسم عزاداری اربعین سیدالشهدا(علیهالسلام) که با حضور هیئتهای دانشجویی سراسر کشور در حسینیه امام خمینی برگزار شد در سخنان کوتاهی با تشکر از مراسم عزاداری پر شور و با صفای #جوانان، خطاب به آنان گفتند: صفا و نورانیت شما عزیزان بسیار مغتنم است و بنده همواره از خداوند متعال مسألت میکنم که ما و شما را همواره در مسیر مستقیم ثابت قدم بدارد، چرا که اگر شما در این مسیر حق #ثابت_قدم باشید، کشور و دنیا اصلاح و بشریت از منافع آن بهرهمند میشود.
۹۸/۷/۲۷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
#روز_همبستگی
جاذبه حسین،جاذبه ناشناخته ایست.
مسیحیان،گِره، به دستش می سپارند.
صابئیان، لبیک می گویند!
هندو، بودائی و...
💫با چنین اعجازی؛
مشکل از ماست،اگر پرچمش،بر بام دنیا نیست!
❣ @Mattla_eshgh
#پیام_مخاطبین
همیشه ماه محرم که شروع میشد یه سوالی ذهنمو درگیر میکرد از خودم می پرسیدم اگه من روز عاشورا تو کربلا بودم کنار امام حسین علیه السلام می موندم یا اینکه تو سپاه دشمن بودم...
رسیدن به جواب این سوال میتونه آسون باشه...
وقتی میگن "کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا" یعنی هر لحظه زندگی و هر انتخابِ من میتونه محک خوبی برای رسیدن به جواب این سوال باشه...
در شرایط فعلی امام زمانم از من بعنوان یک زن مسلمان چی میخواد؟ جهاد من در این زمان چی میتونه باشه؟....
هر زنی که براش سواله اگه من روز عاشورا کربلا بودم به امامم کمک میکردم یا نه؟! با خودش بشینه فکر کنه نسبت به وظیفه اصلیش در زمان کنونی چه حسی داره...
وظیفه اصلی زن چیزی هستش که با فطرت زن هماهنگه، انجام تکلیفی که خدا و امام زمان ازش انتظار دارن...
کاری که فقط یک زن میتونه انجامش بده و جایگزینی براش نیست، چیه؟
تحصیل؟
اشتغال؟
یا فرزند آوری؟
من منکر ارزش تحصیل و اشتغال برای زن مسلمان نیستم. خودم هم تحصیلات دانشگاهی دارم و هم قبلا شاغل بودم اما عقیده دارم
کمک امروز من بعنوان یک زن مسلمان شیعه به نهضت جهانی امام زمانم افزایش نسل شیعه و تربیت سرباز برای ایشون هست اگه توفیق داشته باشم.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
❣ @Mattla_eshgh
📖در پایان این دوره ، شما 👇
🎯خودشکوفا می شوید
🎯یک مدیر موفق می شوید
🎯انعطاف پذیری بالایی پیدا می کنید
🎯روح و معنویت خود را تقویت می کنید
🎯ارتباط موثر با اطرافیان برقرار می کنید
🎯راهکار عملی برای نزاعهای خانوادگی می یابید
ومهمتر اینکه
زندگی خوشی خواهید داشت 👌😍
اطلاعات بیشتر در 👇
🆔 @tablighgharb