مطلع عشق
🥀 #انچه_مجردان_باید_بدانند #انتخاب_عاقلانه_زندگی_عاشقانه🔻 قسمت اول ❣قبل از #انتخاب همسر باید خو
🥀 #انچه_مجردان_باید_بدانند
#انتخاب_عاقلانه_زندگی_عاشقانه🔻
قسمت دوم
🍃 معیارهای انتخاب همسر باید #واقع گرایانه باشن.
وقتی داریم روزها و هفته ها برای مشخص کردن معیارهامون فکر میکنم نباید خیلی تو #آسمونا سیر کنیم.
🔹 باید #واقع بین باشیم.
مثلا اگه یک دختر خانم بگه که داشتن #خونه شخصی، اتومبیل، #حقوق چند میلیونی و ... جزء معیارهاییِ که باید #طرف مقابلم داشته باشه؛
زیاد واقع بینانه فکر نکرده، چون اکثر جوونهایی که در سن ازدواج با ایشون هستن #هنوز اول راهن و قطعا این چیزا رو ندارن.
👈 کسایی هم که این معیارا رو داشته باشن احتمالا اینقدر #سنشون زیاده که خود این دختر خانم تمایلی به ازدواج باهاشون نداره.
میعارهای #معنویتون رو هم واقع گرایانه تعیین کنین.
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔺 در مقابل ازدواج بستگانمان مسئولیم شاید یک معرفی ساده مشکل دو جوان را برطرف کند
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و ششم هرچند نتوانسته بودم مادر
📖 رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت سیصد و هفتم
گوشه اتاق روی زمین چمباته زده و سرم را به دیوار گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از دستم بر نمیآمد. نه میتوانستم عزاداری کنم که داشتن چنین پدری مایه شرمم بود، نه میتوانستم روی غلیان غمم سرپوش بگذارم که به هر حال پدرم را از دست داده و حالا حقیقتاً یتیم شده بودم. مات و مبهوت اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و سفید عبدالله شنیده بودم، از صبح لب به چیزی نزده و حتی قطره اشکی هم نریخته و تنها به نقطهای نامعلوم خیره شده بودم. در روزگاری که مردم عراق و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خونآشامهای تکفیری قیام کرده و حتی مسلمانانی از ایران و لبنان و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق جنگ با داعش و دیگر گروههای تروریستی شده بودند، پدر من به هوای هوس عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه مزدوری برای این حیوانات درنده، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند. هر چند نه ابراهیم به دستمزد آدمکشیاش رسیده و نه پدر بهرهای از این عشوهگریهای نوریه بُرده بود؛ ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد نکاح سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر تروریستها قرار میداده و وقتی پدر پیرم از اینهمه تنفروشیاش به ستوه آمده و اعتراض میکند، به جرم مخالفت با فتوای مفتیهای تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یکسر به جهنم رفته است. ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد اینهمه جنایات وحشتناک بوده، از اردوگاه تکفیریها میگریزد و شاید خدا به لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که جانش را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هر کس قصد خروج از گروه را میکرده، اعدام میشده و معجزهای میشود که برادر من خودش را به ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز بازداشت میشود. لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید شوهرش چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد. بیچاره عبدالله به چه حالی از این خونه بیرون رفت که حتی توان دلداری دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در خلوتی مردانه، اینهمه درد و مصیبت را فریاد بزند. حالا من مانده بودم و جان پدرم که چه ساده از دستش رفت و زندگی برادرم که چه راحت فنا شد و اینها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر قناعت ورزیهای مادرم بود که به چنگ برادران نوریه به تاراج رفت؛ ابراهیم خبر داده بود نوریه تمام پول حاصل از فروش نخلستانها و خانه قدیمیمان را برای قتل عام مسلمانان بیگناه سوریه، در جیب تروریستها ریخته و خرج ریختن خون مُشتی زن و بچه بیدفاع کرده است. دلم میسوخت که پدرم با همه کج خلقیها و خودسریهایش، یک مسلمان مقید بود و در هم بستری با زنی شیطان صفت، نه فقط سرمایه سالها زحمت که به همه داشتههایش چوب حراج زد و با ننگ مسلمان کُشی از این دنیا رفت! جگرم آتش میگرفت که ابراهیم با همه نیش و کنایههای زبان تلخ و دل پُر حرص و طمعش، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران دشمنان اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمیدانستم چه سرنوشتی انتظارش را میکشد که تازه باید مکافات جنایتهایش را پس میداد.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و هشتم
با نوای گرم و مهربان مجید سرم را از روی دیوار برداشتم و نگاهش کردم. او هم از صبح به غمخواری غمهایم کنارم نشسته و به قدری نگران حال خرابم بود که پالایشگاه هم نرفته و تنها با آهنگ دلنشین صدایش، دلداریام میداد: «الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟» و من حرفی برای گفتن نداشتم که دوباره سرم را به دیوار گذاشتم و در عوض اشک برای ریختن بسیار داشتم و پلکهای پژمردهام یاری نمیکرد که چشمانم از حجم غم سنگین شده و نَم پس نمیداد. دستان غریب و غمزدهام را با هر دو دستش گرفته بود و میدانست دیگر توانی برای دردِ دل کردن ندارم که خودش شروع کرد: «الهه! عزیزم! به خدا توکل کن! آروم باش عزیز دلم!» حالا من هم درست مثل خودش یتیم شده و دیگر پدر و مادری نداشتم که آهی کشیدم و زمزمه کردم: «مجید، بابام...» و با همه ظلمی که در حق من و زندگیام کرده و با آواره کردنم، کودکم را کشته بود، ولی باز هم پدرم بود که بغضی غریبانه گلوگیرم شد و در برابر نگاه مهربانش، با صدایی لرزان ناله زدم: «مجید! من همین پارسال مامانم مُرد، حالا بابام...» و ای کاش فقط مرده بود و لااقل دلم را به فاتحهای خوش میکردم که میدانستم به قعر جهنم سقوط کرده و این طالع نحسش، بیشتر جگرم را آتش میزد که باز در مرداب غم فرو رفتم. حالا باز هم دلم در برابر گردباد شک و تردید به لرزه افتاده بود که اگر در آن شبهای قدر امامزاده، حاجتم روا شده و مادرم شفا گرفته بود، پای نوریه هرگز به خانه ما باز نمیشد و شیرازه زندگیمان اینچنین از هم نمیپاشید، هر چند بختک نحس وهابیت خیلی پیشتر از اینها به جان پدرم افتاده بود که چند ماه قبل از فوت مادر، دستش را به شراکتی شوم با برادران نوریه آلوده کرد. ای کاش لااقل چشمانم قدری دست و دلبازی میکردند تا کمی گریه میکردم و جانم قدری سبک میشد که نمیشد و من در بُهت بلایی که به سر پدر و برادرم آمده بود، تنها به خودم میلرزیدم. مجید پا به پای نفسهای مصیبت زدهام، نفس میزد و هر چه میتوانست از نگاه نگران و لحن لبریز محبت، خرجم میکرد، بلکه قفل قلب سنگ و سنگینم شکسته و بند زبانم باز شود و باز نمیشد. انگار قرار نبود طومار غمهایم به پایان برسد که تا میخواستیم در خنکای لطف و مهربانی آسید احمد و مامان خدیجه، لختی آرام بگیریم باز طوفان مصیبت از سمتی دیگر بر سر زندگیمان آوار شد و اینبار چه مصیبت سهمگینی بود که برادرم به عنوان تروریست بازداشت شده و پدرم در غربت اردوگاه تروریستهای تکفیری، با شلیک مستقیم گلوله به سرش اعدام شده بود، صحنه هولناکی که حتی از تصورش رعشه بر اندامم میافتاد.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و نهم
حالا این خلاء پُر از اندوه و حسرت، فرصت خوبی بود تا مرور کنم آنچه در این مدت بر من و خانوادهام گذشت که حدود یک سال و نیم پیش، این طایفه وهابی به بهانه شراکتی آنچنانی با پدر پُر حرص و طمعم، رفاقتی شیطانی را آغاز کرده و در این مدت کوتاه کار را به جایی رساندند که پدر و یکی از برادرانم را به وعده متاع دنیا تا سوریه کشانده، جان یکی را گرفتند و بخت با دیگری یار بود که توانست جانش را بردارد و از مهلکه بگریزد که او هم زندگیاش متلاشی شد. حالا میفهمیدم نخلستان و شراکت و وصلت خانوادگی همه بهانه بوده که وهابیت میخواهد با این هیبت خوش خط و خال در میان خانوادهها نفوذ کرده، اموالشان را برای کمک به تروریستها مصادره کرده و جانشان را به بهای سپر بلای خودشان به مسلخ ببرند، همان کاری که با خانواده من کردند!
ساعتی از اذان مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه آسمان هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام رعد و برق میزد که سرانجام بغضش ترکید و طوری به تب و تاب افتاد که در کمتر از چند دقیقه، زمین بندر را در آب فرو بُرد. مجید هم از این هیبت غمزدهام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال خرابم، کنارم کِز کرده و او هم دیگر چیزی نمیگفت که کسی به درِ خانه زد. حدس میزدم کسی از خانه آسید احمد به دیدارمان آمده و هرچند هنوز از فضاحت پدر و برادرم بیخبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در صورتشان را نداشتم که نزدیکترین افراد خانوادهام به بهای شهوت و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به قتل برادران مسلمان خود بسته بودند. آسید احمد و مامان خدیجه آمده بودند تا به یک شب نشینی صمیمی، میهمان من و مجید باشند. مجید بهتر از من میتوانست ظاهرش را حفظ کند که دستی به موهایش کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقهای که به این پدر و مادر مهربانم داشتم، نمیتوانستم از جایم تکانی بخورم که بلاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس عمیق کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. نه میتوانستم لبخندی نشانشان دهم و نه حتی میتوانستم به کلامی شیرین، پاسخ احوالپرسیشان را بدهم که بلافاصله به بهانه مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم. صدای آسید احمد را میشنیدم که با مجید گرم گرفته و با اینکه دو سه هفته از تاسوعا و عاشورا میگذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه تشکر میکرد. یاد صفای آن روزها به خیر که با همه عدم اطمینانی که به فلسفه گریه و سینهزنی برای امام حسین (علیهالسلام) داشتم، باز چه شور و حال خوشی بود که از صبح تا غروب گوش به نغمه نوحههایی عاشورایی، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از عزاداران بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خاک مصیبتی مینشینم!
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و دهم
با سینی چای قدم به اتاق گذاشتم و مجید دید سینی در دستانم میلرزد که از جایش پرید و سینی را از من گرفت تا کمتر عذاب بکشم و من در هالهای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان خدیجه صدایم زد: «الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟» و ای کاش چیزی نمیپرسید و به رویم نمیآورد که صورتم بیشتر در سایه ناراحتی پنهان شد و زیر لب جواب دادم: «نه، خوبم! چیزی نیس.» و به قدری آهسته گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی شنیده بودند و آسید احمد فهمید نمیخواهم حرفی بزنم، که سرِ شوخی را با مجید باز کرد: «حتماً این مجید یه کاری کرده، خانمش از دستش دلخوره!» صورت گرفته مجید به خندهای تصنعی باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با شیرین زبانی ادامه داد: «عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان خدیجه رو اذیت میکنم! بلاخره بخشش از بزرگتره!» و بعد به آرامی خندید تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمیرسید چه بلایی به سرم آمده که حتی نمیتوانستم در پاسخ خوشزبانیهای پدرانهاش، لبخندی بیرنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن میوه از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد: «دخترم! ما که غریبه نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!» و خواستم در برابر تعارفش حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت: «آره باباجون! ما اومدیم یه نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمیخواد زحمت بکشی!» ولی خجالت میکشیدم از میهمانان عزیزم پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی لبریز محبت، اصرار کرد تا بنشینم: «دخترم! بیا بشین، کارت دارم!» نگاه خیرهام به چشمان متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من ترسیده بود که آسید احمد بویی از ماجرا بُرده باشد که درست همین امشب به خانهمان آمده و انتظارم چندان طولانی نشد که تا سرِ جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد: «ببینید بچهها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تو این شش ماهی که شما قدم رو تخم چشم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچههای خودم میکردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خُب حتماً یه سری کم کاری هایی هم کردم که انشاءالله هم خدا ببخشه، هم شما حلالم کنید!» نمیدانستم چه میخواهد بگوید که با اینهمه تواضع و فروتنی، اینقدر مقدمهچینی میکند و فرصت نداد من و مجید زبان به تشکر باز کنیم که با همان نگاه سر به زیر و لحن مهربانش ادامه داد: «خُب پارسال همین موقع پسر و عروسم اینجا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا شما جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم.» مجید مستقیم نگاهش میکرد و مثل من نمیدانست خیال مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک همسرش آمد: «حدود بیست روز تا اربعین مونده، باید کم کم آماده بشیم!» و من و مجید همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر اینهمه تحیرِ ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد: «به لطف خدا و کرم امام حسین (علیهالسلام) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی اربعین شرکت میکنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم کربلا!»
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
اینجا مطالب سیاسی و تحلیل های روز را بدون سانسور بخوانید
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/413728791C10c6510e82
مطلع عشق
┄┅─✵💝✵─┅┄ #بسم_الله_الرحمن_الرحیم چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
سلام ☘️
صبحتون بخیر🌸
و پراز انرژی مثبت
تصویر زندگیتون 🌼
پر از رنگهای زیبـا
خونه دلتون گرم
و پراز عشق ومحبت🌸
سفرتون پر از برکت
ونگاهتون به آینده پراز امید
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#شکرانه ۱۷
از خودت سـ❓ــؤال کن:
آیا من در طول روز؛
خلوتی کوتاه، برای تشکّر از خدا دارم؟
من، در روز
چقدر مشتاقم تسبیحمو بردارم،
و شرابِ ناب الحمــدلله رو سر بکشم؟👇
@ostad_shojae
🌸 چرا تمام آرزویهای بچه در مادر خلاصه میشود؟
🔻بخشی از کتاب "قدرت و شکوه زن در کلام امام و رهبری" با مقدمه علیرضا پناهیان
❣ @Mattla_eshgh
📍یکی از اعدامشدگان معروف بعد از انقلاب پری بلنده از خانم رییسهای بسیار ثروتمند قلعه شهرنو بود زنی لاغر و سبزهرویی بود که در خیابان اول قلعه شهرنو چهارخانه بسیار بزرگ داشت و با بعضی مقامات بالا رفت آمد داشت.
🔻او یک اتومبیل شورولت (مدل ایمپالا) سفید رنگ داشت که هر روز صبح رانندهاش او را به شهرنو میآورد و شبها هم پس از کار روزانه با همین اتومبیل به خانهاش میرفت.
🔻پری بلنده با اداره تشریفات نخستوزیری و وزارت امور خارجه همکاری داشت و برای میهمانان خارجی که به دعوت رسمی دولت یا وزارت امورخارجه به ایران میآمدند بساط عیش میچید و زنان و دخترانی را که در اختیار داشت به میهمانیهای مربوط به رجال و سردمداران رژیم میفرستاد.
🔻در برابر ارائه این خدمات، پری بلنده و سایر سردستههای شهرنو از حمایت مسؤولین و روسای شهربانی و ساواک برخوردار بودند و هیچکس جلودار آنها نبود و هر کاری که میخواستند آزادانه انجام میدادند
📛 دختران و زنانی که به لطایفالحیل وارد شهرنو میکردند مدت زیادی دوام نمیآوردند و به دلیل آنکه این بیچارگان از ساعات اولیه صبح تا نیمهشب مورد سوءاستفاده جنسی قرار داشتند دچار پیری زودرس شده و اکثریت قریب به اتفاق آنها از فرط تألمات روحی به مواد مخدر (بیشتر استعمال هروئین) روی میآوردند و ظرف مدت کوتاهی چنان درب و داغان میشدند که زن بیستساله، چهلساله به نظر میرسید.
🔻به همین دلیل زنانی که وارد قلعه شهرنو میشدند پس از یک سال یا حداکثر دو سال که فرسوده میشدند و دیگر قادر به جلب مشتری نبودند توسط سردستهها از خیابانهای شهرنو راندهشده و به کوچه پسکوچههای انتهای خیابان دوم که مأمن فواحش هروئینی و اکثراً آلوده به بیماریهای مقاربتی بود پناه میبردند.
📍ثریا ترکه، فاطی اره ، پریبلنده، اشرفچهارچشم، مژگان کچل، سیمین ب ام و ... از جمله اعدامشدگان سال پنجاه و هفت بودند.
#فحشای_سازمان_یافته
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❓ آیا فساد فکری نامزدها بررسی شده است ؟؟؟
👈 نامزد انتخاباتی که وعده ارضای جنسی بدهد وای به حال درون مجلس ...
💢 فساد فکری را بررسی کنید
❣ @Mattla_eshgh
گشت ارشاد در ایتالیا!!!
#حجاب #گشت_ارشاد #پلیس #ناجا #سپاه #دختران_خیابان_نجات_الهی #انقلاب_جنسی #دختران_خیابان_انقلاب #علینژاد #فساد #پهلوی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و دهم با سینی چای قدم به اتاق گ
📖 رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت سیصد و یازدهم
نگاه مجید از هیجانی عاشقانه به تپش افتاد و چشم من مبهوت صورت خندان مامان خدیجه بود که با آرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیرهام را داد: «عزیزم! تو یه دخترِ سُنی هستی! عزیز مایی، رو سرِ ما جا داری! خُب شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی! ما فقط روی علاقهای که به شما داشتیم، گفتیم بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با هم همسفر بشیم! با ما بیای یا نیای، عزیزِ دل من میمونی!» و دیگر هر دو ساکت شدند و حالا نوبت من و مجید بود تا حرفی بزنیم و من هنوز از بُهت مصیبت پدرم خارج نشده و نمیتوانستم بفهمم از من چه میخواهند که تنها نگاهشان میکردم و مجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربلا به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد: «نمیدونم چی بگم...» و دلش پیش همسر اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوض چشمانش را به سوی من گشود تا ببیند در دلم چه میگذرد و من محو دعوت نامه ناخواستهای شده بودم که امام حسین (علیهالسلام) برایم فرستاده و در جواب جنایات پدر و برادرم در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فرا خوانده بود که پیش از مجید به سمت حرمش پَر زدم و از سرِ شوق و اشتیاق، به ندای پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) لبیک گفتم: «حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم...» و دیدم چشمان مجید پیش پاکبازی عاشقانهام به زمین افتاد و پاسخ دل مشتاقم را مامان خدیجه با روی خوش داد: «همین فردا برید دنبال گذرنامههاتون تا انشاءالله زودتر آماده شه. فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمیخواد. همه چی اونجا هست.» و آسید احمد از تماشای اینهمه شور و شوق یک دختر اهل سنت چه حالی شده بود که نگاهش به زمین بود و میدیدم به شکرانه حال خوشم صورت پیر و پُر چین و چروکش غرق شادی شده و در همان حال توضیح داد: «ما انشاءالله شنبه صبح، پونزدهم آذر حرکت میکنیم. به امید خدا یکشنبه صبح هم میرسیم مرز شلمچه.» سپس چشمانش درخشید و با حالی خوش زمزمه کرد: «اگه خدا بخواد یکشنبه شب میرسیم نجف، خدمت حضرت علی (علیهالسلام)!» و چه سفر دلانگیزی بود که میخواست با میزبانی خلیفه بزرگوار پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آغاز شود؛ همان کسی که در شبهای قدر از منِ اهل سنت دل بُرده و جانم را آنچنان شیفته خودش کرده بود که هنوز هم پس از گذشت چند ماه، هر روز در میان کلمات نهج البلاغهاش تفرج میکردم و حالا میخواستم به زیارت مرقدش بروم! حالا بُهت بهجتانگیز این مسافرت با عظمت هم به فاجعه پدر و برادرم اضافه شده و مرا بیشتر در خودش فرو میبُرد که من با همه تمایلات شیعیانه و اشتیاقی که بیش از پیش به اهل بیت پیامبر (صلیاللهعلیهماجمعین) پیدا کرده بودم، باز هم آمادگی زیارت مزار و ملاقات مرقدشان را نداشتم و نمیدانم چه شد که پیش از شوهر شیعهام، برای قدم زدن در مسیر کربلا سینه سپر کردم و با قلبی که همچنان به مصیبت هلاکت پدر و نگون بختی برادرم، آکنده از درد و غم بود، برای زیارت اربعین بیقراری میکردم.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و دوازدهم
همین که آسید احمد و مامان خدیجه از خانهمان رفتند، مجید مقابلم نشست و به گمانم هنوز باورش نمیشد از زبان من چه شنیده که با لحنی لبریز ترس و تردید سؤال کرد: «الهه جان! مطمئنی میخوای بیای؟» و خودم هم نمیدانستم چه شوری در جانم به پا خاسته که دریای دلم به سمت ساحل چشمانش موج زد و مشتاقانه شهادت دادم: «مجید! من میخوام بیام. نمیدونم چرا، ولی دلم می خواد بیام!» شاید هنوز حلاوت بهشتی شبهای قدر و مستی قدح محبت امام علی (علیهالسلام) در مذاق جانم مانده و دلم نمیآمد به تعارف جامی دیگر از عشق اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در گرداب بلا دست و پا میزدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانههایی بودم و حقیقتاً چه عاشقانه طلبیده شده بودیم که بیهیچ درد سری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل شخصی در یک کوله پشتی، مهیای رفتن شدیم. عبدالله وقتی فهمید چه خیالی در سر داریم، نمیدانست چه بگوید و با چشمانی مات و متحیر فقط نگاهمان میکرد. حقیقتاً خودم هم نمیتوانستم باور کنم بیآنکه روحم خبر داشته و یا حتی یک لحظه فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این سفر اعجابانگیز دعوت شده و بیآنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون عاشقترین شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمیخواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم: «آسید احمد و خونوادهاش هر سال برای اربعین میرن کربلا. امسال هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم میخواست باهاشون برم...» مجید سرش را پایین انداخته و شاید از چشمان عبدالله اِبا میکرد که باز به هوای خواهرش، سرِ غیرت بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: «خُب داریم میریم زیارت امام حسین (علیهالسلام)!» و عبدالله طاقتش طاق شد که با حالتی عصبی جواب داد: «آخه الان اصلاً موقعیت مناسبی نیس!» و دید مجید خیره نگاهش میکند که به سمتش چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایمتر ادامه داد: «شرمنده مجید جان! من میدونم زیارت امام حسین (علیهالسلام) ثواب داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع عراق انقدر به هم ریختهاس و داعش داره همه رو سر میبُره، تو میخوای دست زنت رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیادهروی امسال رو به خاک و خون میکشه!» مجید لبخندی زد و با متانت همیشگیاش، جواب دلشوره برادرانه عبدالله را داد: «باور کن هر چی تو نگران الهه باشی، من بیشتر نگرانشم! ولی اوضاع عراق انقدر هم که فکر میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو ماه اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله سیستانی حکم جهاد داد و شیعه و سُنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر داعش شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدین و نینوا و الانبار داره جون میکَنه! این چرت و پرتهایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر اربعین رو خلوت کنه، وگرنه هیچ غلطی نمیتونه بکنه! استان کربلا و نجف از امنترین مناطق عراقه!» و نگاهم کرد تا پشتش به همراهی تمام قدم محکم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: «اینهمه زائر دارن به عشق امام حسین (علیهالسلام) میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت راحت باشه!» ولی خیال عبدالله راحت نمیشد که یکی دو ساعت بحث کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن منصرف کند و دستِ آخر نتوانست حریف عزم عاشقانه زن و شوهری شیعه و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به خدا سپرد و رفت.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و سیزدهم
با همه خستگی طی مسافت طولانی بندر تا مرز شلمچه، ازدحام غیر قابل تصور عبور از مرز و پس از ساعتها پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، باز هم شوری شیرین در تمام رگهای بدنم میدوید که هنوز مرقد امام علی (علیهالسلام) را ندیده و نمیتوانستم منظره رؤیاییاش را تصور کنم. حالا تا دقایقی دیگر بر کسی میهمان میشدم که این روزها با آهنگ کلماتش خو گرفته و با مطالعه مداوم نهجالبلاغهاش، بیش از پیش شیفته کمالاتش شده بودم. در تمام طول مسیر از مرز تا شهر نجف، روی سرِ شیعیان میهماننواز و بیریای عراق قدم میگذاشتیم که با ماشینهای شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل میکردند و با همان زبان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی آموخته بودند، رهسپاریمان را در مسیر زیارت امام حسین (علیهالسلام) میستودند و مدام خوش آمد میگفتند. در هر روستا و کنار هر خانهای بساط پذیرایی بر پا کرده تا به استکانی چای عراقی و خرما و یا هر چه در دسترسشان بود، خستگی را از تن مردم به در کنند و خدا میداند با چه اخلاص و محبتی از زائران پذیرایی میکردند که انگار میزبان عزیزترین عزیزان خود بودند تا جایی که وقتی در کنار یکی از موکبها برای تجدید وضو و اقامه نماز مغرب توقف کردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمتمان آمدند. پیرمرد خانواده به سمت وضوخانه راهنماییمان میکرد و بانوی خانه با تشت و پودر آمده بود تا لباسهایمان را بشوید و هنوز نمازمان تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بیتوجه به تعارفهای ما، با نهایت مهربانی غذای لذیذشان را آوردند و شاید خدا میخواست اوج خدمتگذاری این بندگان مخلصش را به رخ ما بکشد که برق هم رفت تا در تمام طول مدت صرف غذا، پیرمرد خانواده با چراغ قوه بالای سرِ ما به خدمت بایستد و دستِ آخر با چه محبتی ما را بدرقه کردند و باز موکبهای دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرِ راهمان را میگرفتند تا میهمان خانه آنها شویم و هر کدام میخواستند افتخار پذیرایی از میهمانان امام حسین (علیهالسلام) را از آنِ خودشان کنند و ما شرمنده اینهمه مهربانی بیمنت، از کنارشان عبور میکردیم. به علت محدودیتهای امنیتی، از ورود وسایل نقیله به مرکز شهر نجف جلوگیری میشد و مجبور بودیم راهمان را به سمت حرم با پای پیاده طی کنیم. آسید احمد و مجید با کوله پشتیهای به نسبت سنگینی که هر یک به دوش گرفته بودند، جلوتر از ما حرکت میکردند و من و مامان خدیجه و زینبسادات پشت سرشان میرفتیم. خیابانها مملو از جمعیتی بود که خستگی را زیر پا گذاشته و در ساعات پایانی نیمه شب، همچنان با شیدایی به سمت حرم میرفتند. هر چند هنوز طعم تلخ هلاکت پدر پیر و به فنا رفتن جوانی برادرم از مذاق جانم نرفته بود، اما خنکای مطبوع شبانگاه شهر نجف، آنچنان روحم را نوازش میداد که با قدمهایی پُر توان و استوار پیش میرفتم و نه اینکه نخواهم که دیگر نمیتوانستم به چیزی جز شور اربعین بیندیشم که با چشمان خودم میدیدم چه طوفان عظیمی برای بزرگداشت چهلمین روز شهادت فرزند پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آن هم پس از چهارده قرن به پا خاسته که مرزهای ایران از هجوم جمعیت به تنگ آمده و حتی جاده شلمچه به سمت مرز عراق از حضور زائران اربعین پُر شده بود و حالا هم میدیدم نه کربلا که نجف لبریز از شیعیانی شده که برای پیمودن مسیری چهار روزه با پای پیاده، سر از پا نمیشناختند.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
سلام ☘️ صبحتون بخیر🌸 و پراز انرژی مثبت تصویر زندگیتون 🌼 پر از رنگهای زیبـا خونه دلتون گرم و پراز عش
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
بیا ....
که نبض دلـ💔ـم ...
از شتاب افتاده است
سلام حضرت دلبـ❤️ـر ....
#سلام
#شعر_مهدوی
#امام_زمان
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#کمی_از_اسرار_ولایت خب زمینه ها و دلایل رو بگیم👇 1⃣وجود تفاوت بین انسان ها یادتون هست دیگه بحث ک
#جلسه_سوم
#قسمت_دهم
#کمی_از_اسرار_ولایت
بحث ما به اینجا رسید 👇
🔻ضرورت ِ ایجاد ِ امکانِ بهره برداریِ مناسب، از حیات، در بسترِ پذیرشِ تفاوت ها
و
نظام تسخیری
✅
آقا نظام تسخیری هست🌐✔️
تفاوت ها هست✔️
ما باید زندگی کنیم یا مرحوم بشیم⁉️ ‼️
باید زندگی کنیم و درست هم زندگی کنیم✅
همون تیکه ای که انداختیم ما باید مرحوم بشیم یا بپذیریم❓❗️❗️
اونو اوردیم تو یه بند یه صورت شکیلی بهش دادیم ☺️
دوستان فک نکنن ما یه شوخی کردیم رد شدیم رفتیم👋
اقا نظام تسخیری تو عالم هست🌍✔️
من از شما سوال میکنم❓
🔅آیا ما باید توی این جامعه انسانی که نظام تسخیری وجود داره👇
🔹ظلم ها...
🔹رقابت ها...
🔹عداوت ها...
🔹حسادت ها...
🔹مقاومت ها...
🔹اسارت ها...
🔹حقارت ها...
🔸رو بپذیریم⁉️⁉️⁉️
آقا انسان نمیتونه تو این نظام تسخیری درست زندگی کنه⁉️
میتونه⁉️
خب تا میگی میتونه...
یه تفاوت پیدا کردی با ادم غربی...😊
حله تا اینجا؟؟
🔴بعضی از اوقات تو غرب
به ادم ها با فیلماشون🎞🎥
جا میندازن اینیست که هست🤷
آش خالته بخوری پاته،نخوری پاته🍵
باید تسلیم بشی🏳
یکی از زشتی های فرهنگ غرب📛
🔻اینه که🔻
🔊به انسان زندگی کننده در اون فرهنگ القا میکنن که از این نظام تسخیری
با توجه به همه ظلم های که وجود داره👌
نمی تونی فرار کنی...🏃❌
زندگی همینه...✔️
و تو بایــــد اینو بپذیری
تو باید سلطه رو بپذیری....
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از راه ناتمام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن | وکیل من کسیه که نشه ستاد تبلیغاتیشو با افتتاحیه بازیهای المپیک اشتباه گرفت!
▫️ قسمت اول؛ ریختوپاشهای آقای #وکیلم
▫️ #ما_باید_بدانیم | خانهطراحانانقلاباسلامی
🆔 @rahe_na_tamam
مطلع عشق
#انیمیشن | وکیل من کسیه که نشه ستاد تبلیغاتیشو با افتتاحیه بازیهای المپیک اشتباه گرفت! ▫️ قسمت اول
کانال دیگمون👆
اینجا فقط مطالب تحلیل روز و سیاسی و روشنگری میذارم
یه بار دیدن کانال ضرری نداره ، یه نگاه بندازین ، شاید جواب سوالاتتونو پیدا کنین ☺️
هدایت شده از راه ناتمام
سلامـ روزتون بخیر 😊
دراین کانال ، بصورت تخصصی به مسائل سیاسی وتحلیلی میپردازیم
اینجا دستم باز تره و میتونم مطالب رو #بدون_سانسور بذارم
البته فعلا به مباحث انتخاباتی میپردازم ، ان شاءلله بعد انتخابات روال عادی رو در پیش میگیرم
لطفا به دوستاتون اطلاع بدین تا اگه علاقمندن بیان واز مطالب استفاده کنن 😊
کانال #راه_ناتمام
🆔 @rahe_na_tamam
با تشکر 😊💐 (مدیر کانال)
ارتباط با مدیر👇
@ad_helma2015