راستش من اصلا بلد نبودم گریه کنم ینی واقعی ها هرچی زور میزدم نمیتونستم گریه کنم؛ یه روز تابستونی یکی اومد تو زندگی من انقدر پر احساس بود انقد با احساس حرف میزد انقد حرفاش قشنگ دلی بود کم کم سنگ تو دل منم آب شد. کم کم منهِ خُشک، بی ذوق
سر ذوق اومدم از غار تنهایی خودم بیرون اومدم، گوشه گیری هام کمتر شد ...
ولی نمیدونم چیشد نمیدونم چه اتفاقی افتاد ک اینجوری رفت اونجوری من تَرکم من هنوز که یکسال و پنچ ماهو ۲۷ روزه که رفته اما من هنوز باور نکردم یه کلمه از حرفاش دروغ بوده آخه اون شعر بلد بود شاملو میخوند شعرا ک دروغ نیستن هستن؟
از روزی که رفته من قبلم بدتر شدم تنهایی هام عمیق تر شدن، بی احساس تر شدم ، دیگه هیچ چیز و هیچکس نمیتونه سر ذوقم بیاره حتی همون آدمی که یه روزی سر ذوقم اورد:)
#دلی