1_16836445.mp3
2.35M
🎙واعظ: حاج آقا #علی_پناه
○ تعجب امام صادق علیه السلام ○
◼️ #ویژه_شهادت_امام_صادق_ع ◼️
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
🏴 مرثیه شهادت امام صادق علیه السلام
چه ظلمها که به اولاد مصطفی کردند
خدا گواست به آل علی جفا کردند
گلوی تشنه بریدند از حسینش سر
سر مقدّس او را به نیزهها کردند
امام چارم ما را به شام آوردند
میان خلق وِرا خارجی صدا کردند
امام پنجم ما را به زهرِ کین کشتند
بسا ستم که به آن حجّت خدا کردند
به بیت حضرت صادق هجوم آوردند
قیامتی دگر از این ستم به پا کردند
سرِ برهنه، دلِ شب، ز خانهاش بردند
چه ظلمها که به آن نَجلِ مصطفی کردند
در آن سیاهی شب، اهل بیت آن مظلوم
گریستند و برای پدر دعا کردند
همه سواره و او را پیاده میبردند
نه رحم کرده، نه از حضرتش حیا کردند
سه بار تیغ کشیدند بهرِ کشتن او
عجب به عهد رسول خدا وفا کردند!
امام صادقِ ما را به زهرِ کین کشتند
مدینه را زغمش دشت کربلا کردند
هزار مرتبه نفرینِ حق بر آن قومی
که خط خویش زِ آل علی جدا کردند
برای غصب خلافت زدند زهرا را
چه شد که کودک شش ماهه را فدا کردند؟
به جای شاخۀ گل، بار هیزم آوردند
حقوق فاطمه را پشتِ در ادا کردند
بسوز و شعله برافروز از جگر «میثم»
که حمله بر حرمِ وحیِ کبریا کردند.
🖊 استاد غلامرضا سازگار
هدایت شده از رمان های مستند
📎📎📎🔗🔗🔗📎📎📎🔗🔗🔗
بسم الله الرحمن الرحیم
«کف خیابان》
#کف_خیابون_1
دلیل این همه حساسیت را میتونستم درک کنم. به قول قدیمیا: «بچه دیشب که نیستم!» میتونستم بفهمم که داره اتفاقاتی میفته که نمیشه چندان پرس و جو کرد. چون هنوز هیچی معلوم نبود و مدرک مستدلی در دست نبود و بولتن های خبری اداره هم خیلی کلی مینوشتند و نمیشد ازش چیز دندون گیری درآورد.
تا اینکه روز 8 فروردین 88 ... اولین روز کاری من در سال جدید... توی راه آیت الکرسی خوندم و یه کمی هم صدقه دادم ... رفتم اداره... بعد از دیده بوسی ها و سلام و علیک های معمولی، رفتم توی اتاقم و سیستمم را روشن کردم... نامه ای روی کارتابلم ظاهر شد که ازم خواسته شده بود، صبح شنبه راس ساعت 8 در جلسه ستادی اداره حتما شرکت کنم... بدون هیچ توضیحی!
به ساعتم نگاه کردم... ساعت 7:58 بود... ینی فقط دو دقیقه وقت داشتم تا سه طبقه برم بالا و بشینم رو به روی کسی که همیشه آنتایم هست و نمیشه باهاش شوخی کرد... فقط یادمه پاشدم کتم را برداشتم و حتی منتظر آسانسور هم نشدم و مثل جت خودمو به طبقه سوم رسوندم...
تا هماهنگ کردن و رفتم داخل، دیدم 6 نفر دیگه هم هستند و فقط من سه چهار دقیقه در روبوسی با همکاراها وقت تلف کردم و... حالا ولش کن... خلاصه تا نشستم، دیدم همشون دارن میخندن... خب شما جای من... وقتی نشستین توی جلسه ای که تا وارد شدی و نشستی، همه نگات کنن و خنده بکنن، چه حالی بهتون دست میده؟! با اینکه نه میدونین موضوع چیه و نه میدونین چجوری باید جمعش کرد؟!
گرفتم داشتن به چی میخندیدن! دقیقا از وقتی کارتابلم را چک کردم تا وقتی رسیدم پشت در اتاق جلسات رییس، هفتاشون داشتن از طریق مانیتور دوربین منو میدیدن و با هم شرط بندی میکردن ببینن میرسم یا نه؟! خداوکیلی بچه های ما را باش! فقط یکی از بچه ها تونسته بود درست حدس بزنه که من سر ساعت 8 و 20 ثانیه میرسم پشت اتاق جلسات!! اینم از شیوه شادی بچه های ما! خدا این شادی را ازشون نگیره! راستی اسم سازمانی همین کسی که درست حدس زده بود داوود هست و بچه اقلید فارس... یا بهتره بگم داوود بود...
خلاصه... وقتی جلسه به حالت جدی تر برگشت، رئیس شروع کرد به تشریح موضوع جلسه... بذارین یه کم از شیوه اداره کردن جلسات توسط این آقاهه واستون بگم یه کم کفتون ببره تا بعد... گفت:
«با سلام و صبح بخیر! خدا کنه سال خوبی داشته باشیم. جلسه را شروع میکنم.
موضوع: ابلاغ ماموریت!
زمان: 21 دقیقه که هر کدومتون 2 دقیقه برای سوالات جانبی فرصت دارین که با 7 دقیقه من میشه 21 دقیقه.»
بعدش هم شروع کرد به تشریح ابلاغ ماموریت های ما هفت نفر... گفت : «شما هفت نفر که از رده های درون و برون مرزی هستید، تمام ماموریت های سال 88 شما حداقل به مدت شش ماه کان لم یکن هست و باید به ابلاغ جدید عمل کنیم. فکر نکنین شما تنها و در استان فارس اینطوری هستید. بلکه طبق اولین ابلاغیه سال جاری، همه استان ها موظف به چینش در جدول ارسالی هستند و به استان های مختلف اعزام دارند.»
این ینی ماموریت ترکیه من پرید... خب الهی شکر... خیلی هم خوشم نمیومد برم ترکیه... ذاتا از ترکیه خوشم نمیاد... حالا اگر کشورهای عربی مثل عربستان و امارات و بحرین بود یه چیزی...
ادامه داد و گفت: «قرار شده نیروهای استان ها به خاطر اهمیت موضوع با استان های دیگر تبادل بشن و احکام ماموریت دریافت کنند.»
بعد دونه دونه اسم بچه ها را خوند و اسم شهر مدنظر برای ماموریتشون را بهشون گفت... تبریز... گرگان... قائم شهر... خمینی شهر... بندر عسلویه... زابل... تا رسید به من... گفت: «و محمد! تهران!»
بعدش دونه دونه ماموریتمون را تشریح کرد... تا رسید به من! گفت: «محمد تو باید بری تهران! حکم 4 ماهه برات تعیین شده. اگه تونستی زودتر تمومش کنی که هیچ! اما اگه تا چهار ماه تموم نشد تمدید میشه. مجرد و با میزان دسترسی 50 درصد با اداره کل...»
من فقط پرسیدم: «از کی شروع میشه! تاریخ و ساعت معرفیم کی هست؟»
نگاه به ساعت دیواری دفترش کرد و گفت: «ساعت 11 پرواز چارتر از شیراز به تهران دارن. بلیطش را از دفترم بگیر. به نام خودت صادر شده. تو همین پاشو برو! پاشو که دیرت میشه. بالاخره تا بری وسایلت را جمع کنی و بری فرودگاه، دیرت میشه ها!»
ادامه دارد...
هدایت شده از رمان های مستند
🔗📎🔗📎🔗📎🔗📎🔗📎🔗
#کف_خیابون_2
واسه من همیشه سخت ترین لحظه ماموریت ها، وقتیه که به خانمم میخوام بگم دارم میرم ماموریت! اونم چهار پنج ماه طول میکشه و باید مجردی برم و برنامه تماس و اس ام اس ها هم میشه شرایط قوه ای! (شرایط قهوه ای برای خانواده ماها ینی نه میشه خیلی راحت بود و نه جای نگرانی هست! خلاصه ینی حواست به مکالماتت باشه.)
اون روز تا رسیدم خونه و مطرح کردم که دارم میرم ماموریت چهار ماهه، خونمون شد کربلا ... چشمتون روز بد نبینه... خانمم کاری کرد که اصلا به زبونم نمیاد... حتی گفت: «حاضرم نون خشک بخوریم اما پیش خودمون باشی! اصلا پاشو برو بنایی و کارگری! اما شبها برگرد خونه و اسمی از ماموریت و شرایط قهوه ای و کوفت و زهرمار نیار! انگار همه مردند و فقط آسمون سوراخ شده که تو را میفرستند این ور و اون ور! شوهر معصومه و شوهر محدثه و شوهر ملاحت و شوهر فاطمه و شوهر نجمه و اینا چرا جایی نمیرن و همیشه شیراز هستند؟! همیشه هم جوری برمیگردی که تا لباس راحتی میپوشی، میبینم دو سه تا زخم و شکستگی جدید روی بدنت گذاشتن!»
گفتم: «لطفا درکم کن! مثل تو فیلم ها حرف نزن! ما چیکار شوهرای مردم داریم؟! مگه من اسم زن مردم میارم که تو اسم شوهراشون میاری؟ لابد توقع داری منم مثل تو فیلم ها بگم این ماموریت آخرمه و دیگه کار نمیکنم؟! نه عزیزدل محمد! از این خبرها نیست. اگه زنده موندم، حالا حالاها کار داریم. خودت را قرص و محکم بگیر. نذار شیطون ...»
گفت: «شیطون کیه؟ کدوم شیطون؟ کدوم کشک؟ از کی تا حالا اسم دلتنگی زن برای شوهر بت منش گذاشتن شیطون که ما خبر نداریم؟» بعد شروع کرد به گریه... خب راست میگفت... زن است دیگر... گاهی... ینی معمولا دلش میگیره...
خلاصه اون روز اشک منم درآورد... میگفت: «از وقتی زنت شدم همه دوستام را از دست دادم... میگن شوهرش امنیتیه... میگن لابد اگه اومدن خونمون، میخوام راپورت زندگیشون بدم به تو... حتی اگه پسر و پدرشون به خاطر مواد مخدر و هر جرمی دیگه دستگیر بشن، فکر میکنند من بدبخت بی کس و کار دارم راپورتشون میدم... گفتم شوهرم میشه همدمم، اما کدوم شوهر؟! شوهری که تا زنگ میزنم براش و میخوام یه کم قربونم بشه و قربونش برم، باید حواسم باشه که برادران تلاشگر و همیشه در صحنه ادارتون صدامون نشنوند و شنود نشه! بعدش هم فقط میتونم همه هنرم را جمع کنم و ازش بپرسم: حالت چطوره محمد آقا؟! تو هم دربیایی بگی: الحمد لله حاج خانم! شما چطورین؟! تو حتی به من پشت تلفن میگی حاج خانم! میگی شما! حالا اگه اسمم را پشت تلفن بگی و منم یه کلمه جان بذارم پشت اسمت، امنیت ملی و روابط ژئوپولوتیک نظام بهم میخوره؟! یا فکر میکنی مثلا تشویش اذهان عمومی پیش میاد؟! خدا نجاتم بده از دست تو! که هم بدبختانه دوستت دارم و هم دیگه خونه بابام راهم نمیدن که بخوام برگردم!»
من همیشه تا یاد پدر خانمم میفتم خندم میگیره! خانمم هم میدونه! دید سرمو انداختم پایین و دارم میخندم... وسط گریه اش خندش گرفت و گفت: «زهر مار! برو از بابای خودت بخند!»
منم دیگه نتونستم خندم را کنترل کنم و گفتم: «با بابای تو بیشتر حال میکنم! راستی وقتی میفهمه من رفتم ماموریت، چی میگه؟ یه تکه کلام داره ها... بگو اونو...»
همینجوری که داشت اشکش را پاک میکرد و با بغضش میخندید گفت: « خودت که میدونی! تا حالا صد بار برات گفتم و خندیدیم!»
گفتم: «جان محمدت! فقط یه بار بگو و دیگه نگو!» هر کاریش کردم نگفت. خیلی ازم دلخور بود. باید آرومش میکردم اما داشت وقت از دستم میرفت. حواسم نبود و خیلی تابلو به ساعت نگاه کردم. فورا گفت: «آره پاشو که دیرته! پاشو که وقت برای زن و بچه هات گذاشتن، اتلاف وقتت محسوب میشه! پاشو که ما ارزشش نداریم. پاشو مامور ویژه! پاشو برو بت من! پاشو زورو!»
خودش هم میدونست که تا آرومش نکنم و برام دعا نکنه نمیرم. میدونست و حالا داشت بازم اذیتم میکرد. میدونم که بعدا که ممکنه این اوراق به دست مردم بیفته و بخونند، فورا بگن: «خانمه و احساسات داره و حق با اونه و باید درکش کنی و...»
اما کسی هم حال ماموری را نمیفهمه که داره دیرش میشه... بلیطش هم چارتره... ترافیک خیابونای شیراز هم که ماشالله... برای ساعت سه عصر باید حضور و معرفی بزنه... ترافیک منطقه مهرآباد و آزادی تهران هم که وامصیبتا... ضمنا یادش هم رفته برگه دوم حکمش را مهر کنه و بیاره و هزار تا فکر دیگه... الا یکی مثل خودمون که این شرایط را تجربه کرده باشه...
بگذریم! بوسیدمش... به زور بوسم کرد... از زیر قرآن ردم کرد... برگشتم بهش گفتم دعا کن آدم بشم! با دلخوری و چشمای قرمزش گفت: «دعا میکنم سالم برگردی! آدم شدنت پیش کش!»
در فرودگاه مدرس شیراز، با عمار قرار گذاشتیم که یه پرینت دیگه از کاغذ دوم با مهر تایید واسم بیاره. وقتی رسیدم فرودگاه، عمار اونجا بود. کاغذ را بهم داد ... کاغذ قبلی را تحویل گرفت ...گفتم: « میزان دسترسیم بدک نیست اما نذار فکرم مشغول بشه.
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇
#کف_خیابون_3(از سری اول)
وقتی هواپیما پرید، کمربندمو باز کردم و یه کم راحت تر نشستم. من عاشق خوراکی هایی هستم که توی هواپیما میدن. هرچند کم هست اما خوشمزه و متنوعه. به همون میزان علاقمندیم به خوراکی های وسط پرواز، از توصیه های ایمنی که خانم های مهماندار انجام میدن، متنفرم. بیشتر شبیه ایروبیک اما با سرعت آروم و بسیار موزون انجام میشه. مخصوصا وقتی میخوان این جمله را اجرا کنند خیلی ضایع اجرا میکنند: «در هنگام خطر و فرود اضطراری، دو درب در جلو ... دو درب در عقب ... و دو درب در قسمت بالهای هواپیما جهت خروج شما عزیزان تعبیه شده است...»
میخواستم خودم را از این شکلک ها و اداها نجات بدم که روزنامه را از زیپ پشت صندلی جلویی درآوردم و یه نگاهی به تیترها و عکساش انداختم... یه تیتر خیلی نظرمو جلب کرد... جمله ای از دکتر بهشتی (پسر شهید بهشتی) نوشته بود... اصل جملش دقیق یادم نیست اما یادمه که خیلی از «مهندس میرحسین موسوی» تعریف کرده بود... قبلا هم یادمه... در روزنامه اطلاعات چند بار دیگه هم از موسوی تعریف و تمجید کرده بود... خیلی اکثر مردم نمیفهمیدند داره چه اتفاقی میفته... اما واسه بچه های ما خیلی واضح بود که دارن موسوی را میندازن سر زبونا... جوری که مثلا برای اذهان عمومی حالت مطالبه گری پیش بیاد و بعدا بگن «به خواست ملت...» ایشون در انتخابات شرکت کردند و کاندید شدند... به این کار در عالم رسانه و سواد مطبوعاتی میگن: «کی داریم؟ فقط یکی هست!» ... بگذریم!
از هواپیما پیاده شدم... خیابونا خیلی شلوغ بود... حدود دو سه ساعت طول کشید تا رسیدم شعبه جردن... قرار معرفیم اونجا بود... همه کارهای مربوط به معرفیم انجام شده بود... من فقط خودمو به نوعی تحویل دادم و منتظر اولین دستور شدم... درست نیست از اونجا بگم اما یه ساختمون حدودا 300 یا 400 متری... بدون تابلو و سردر... سه طبقه... تقریبا نوساز... علاوه بر کنترل ورود و خروج چشمی، باید رمز عبور هر روز را هم اعلام میکردیم... و کلی چیزای دیگه که بعدا شاید بیشتر توضیح دادم...
رفتم در استراحتگاهم و روی یه تخت دراز کشیدم تا صدام بزنند... خسته بودم... مدام تصویر خانمم جلوی چشمام بود... من حتی فرصت نکرده بودم با بچه هام خدافظی کنم... توی همین فکرها بود که چشمام بسته شد و خوابم برد.
وقتی بیدار شدم، اذون مغرب بود... قرار شد بعد از نماز و شام، یه جلسه مختصر داشته باشیم تا بتونیم از همون شب یا از فرداش شروع کنیم... نماز را پشت سر یه سید میان سال خوندیم. روحانی بسیار ساکت و معمولی بود... خب قطعا از دفتر روحانیت اداره بوده که در شعبه جردن داشت نماز میخوند... وگرنه نمیرن یه روحانی معمولی را پیدا کنند و دستش را بگیرن و بیارنش وسط یکی از شعبه های «کارگزینی و تقسیم» اداره... فقط نماز خوند و رفت... یاد حاج آقای اداره خودمون افتادم که چقدر بچه ها باهاش راحتن و اونم اهل بگو بخنده... کلا جو اداره تهران خیلی جو سنگینه... خیلی کسی با کسی حرف نمیزد... همه درگیر خودشونند... مثل شیراز نبود که گوشت تلخ تر از همشون من باشم!
نماز خوندیم... شام مختصری هم خوردیم... جاتون سبز...کتلت و مخلفات... اما حیف که نوشابه نداشت... بعدش رفتیم اتاقی که اسمش را سالن جلسات گذاشته بودند... حدودا 22 نفر بودیم... 10 نفر از خود بچه های تهران... 12 نفر هم از شهرستان ها و مراکز استان ها... خیلی معطلم نشدیم... شاید ده دقیقه... قرآن را شروع کردند... یادمه آیات 107 تا 109 سوره یونس خوندند... من خیلی این سه آیه را شنیدم و توی ذهنمه... چون اولین روز تحصیلم در دانشگاه امام باقر علیه السلام هم قاری قرآن جلسه، همین آیات را خوند...
جلسه حدودا دو ساعت طول کشید... از بیان محتویاتش معذورم اما درباره ماموریتمون در تهران و حومه نبود... چون اداره و حتی سازمان، هیچوقت مامورهای چندین پرونده موازی یا متوازی را با هم یه جا جمع نمیکنه... گود مورنینگ پارتی که نیست... بالاخره هر چیزی رسم و رسوم خودشو داره... وقتی من در شیراز قرار نیست بفهمم که اتاق بغلیم چه خبره و دارن روی چه پروژه ای کار میکنند، دیگه تهران که جای خود داره...
موضوع کلی جلسه درباره «بررسی شرایط منطقه با رویکرد آشوب محور در معادلات رژیم صهیونیزمی» بود... به جرات میتونم بگم که 80 درصد مطالبش برام تازگی داشت... واسه منی که حداقل سالانه دو سه بار، ماموریت خارج از کشور میرفتم تازگی داشت... چه برسه به بقیه... فقط فهمیدم که روزهای سخت و سنگینی در پیش داریم... تمام ضمایری که استفاده میکردند مخاطب و نزدیک بود... این ینی جامعه هدف دشمن، ما هستیم... ینی خطر داره نزدیک میشه اما ممکنه در دسترس نباشه!
ادامه دارد...
#یاد شهدا
بابای بی سر
اسمش بابازادگان بود. صداش ميزدن «بابا»؛ ديگر حوصله «زادگانش » رو نداشتن. گاهے هم سر به سرش ميذاشتن
صدا ميزدن «بابا...» وقتے بر ميگشت سينه ميزدند و ميگفتن:
«قربان نعش بی سرت.»
می خنديد و سر تكان مےداد .
با بی سيم چی دوتايے آمده بودن بيرون، پتوها رو تڪان بدن.
دور و برشان خاك بلند شد و همه چيز به هم ریخت.
وقتے خاك نشست، ديديم موج پرتشان كرده توے سنگر، رفتم توی سنگر.
هر دو شهيد شده بودن.
سر بي سيم چي روے شانه بابا بود مثل وقتے ڪه يڪی سرش را روی شانه ديگری ميذاره و ميخوابه
بابا هم سر نداشت.
بابا قربان نعش بی سرت
استاد فاطمی نیا:
به مناسبت شهادت امام صادق عليه السلام
ما شيعيان بايد زواياي علمي گوناگون ائمه ي معصومين عليهم السلام را با دقت بررسي كنيم
يك عالم سنّي به نام محمدابوالزهره كتابي نوشته است تحت عنوان "الامام الصادق (ع)"
در آن كتاب مينويسد " امام صادق (ع) در تمامي علوم عصر خود سرآمد علماء بوده است و دو تن از ائمه ي فقه اهل سنت ، ابوحنيفه و مالك ، شاگرد فقه حضرت صادق (ع) بوده اند."
روزي يكي از روانشناسان عزيز كشوركه از بزرگان اين رشته بود ، براي يك كنفرانس مهم بين المللي در ژنو ، چند حديث درموضوع روانشناسي نيازداشت و بنده چندروايت در اختيار او گذاشتم وزمانيكه آنهارا دركنفرانس مطرح كرده بود موجب اعجاب حاضرين شده بود.
يكي ازآن احاديث شريفه درمورد منشا تكبر بود كه حضرت صادق عليه السلام ميفرمايند:
" هيچ كس تكبّر نميكند مگر براي كمبودي كه در باطن خود احساس ميكند ! "
اين يك اصل روانشناسي است كه كمبودهاي دروني موجب تكبر فرد ميشود.
اين روايت موجب اعجاب اين روانشناسان غيرمسلمان شده بود و تاكنون به اين عامل مهم توجه نكرده بودند
اين قطره اي از دريا بود و ما بايد قدر معارفي كه از ائمه عليهم السلام به ما رسيده است را بدانيم!