من میشینم و تو رو تماشــا میکنم ، سرت پایـینه و غرق مطالــعهای . اونها تمام گذشــته من رو پیش میکشیدن اما تو حتی گوش نمیدادی و همین باعث شد مه لــوندر آروم آروم بهم نزدیــک بشه . درسته ، هیچوقت نمیتونم بهت آرامــش بدم اما شعلههای آتشیــنم ، قلب شـکنـندهات رو گــرم نگه میداره . لباس هام خیــس شدن و استــخوان های خستــم لرز گرفتن در حال حاضر بدون دســتکش بوکس میکنم ، بهت گفتم بزرگ میشم و بعد پیدات می.کنم اما حالا تنــهایی به خــونه برمیگردم ؛ همهی اینها در حالیــه که من تورو معــبد خـودم کرده بودم اما الــان توی تبــعیدم و التماس میکــنم تا یک پاورقی تو داســتان زندگیــت داشته باشـم . و در آخــر خداحافــظی با تو مثل مــردن با هــزاران زخــم بود .
خانوم سوییفت بسه دلبری.
فکر کردی الان با این لباس قرمز که توش خیلی خوشگل و جذاب شدی ذره ای برام اهمیت داری ؟!!!