#تلنگرانہ...🕊🖤
حاج حسین یکتا می گفت:↓
درعالم رویا به شهید گفتم
چرا برای ما دعا نمی کنید که شهید بشیم؟🙂
شهیدگفت:↓
مادعا می کنیم؛براتون هم شهادت مینویسند💖
ولی گناه میکنید پاک میشه...:)✨🥺💔🥀
#خادم_الزهرا🦋
🌼@MazhabiiiTor🌼
۴ بهمن ۱۴۰۰
دانی که خدا چرا تو را داده دو دست ؟!
من معتقدم که اندر آن سِرّی هست ؛ یک
دست به کارِ خویشتن پردازی ، با دستِ
دگر زِ دیگران گیری دست💜☺. .
#خادم_الزهرا🌱
🌼@MazhabiiiTor🌼
۴ بهمن ۱۴۰۰
•{🌿🌻}•
بہخداگفتم:❣
چرامراازخاڪآفریدۍ؟!🌱
چراازآٺشنیستم؟!
تاهرڪہقصدداشٺبامنبازۍڪند
اورابسوزانمـ🔥
ـ
خداگفٺ:✨
توراازخاڪآفریدم🌈
تابسازۍ🌱نہبسوزانۍ🍁
ازخاڪآفریدمٺااگرآتشٺزنند
بازهمزندگۍڪنۍوپختہترشوۍ🪴
ـ
توراازخاڪآفریدمتادرقلبت❤
دانہعشقبڪارۍورشددهۍ
وازمیوهشیرینشزندگۍرادگرگونسازۍ🍀
#خادم_الزهرا🌻
🌼@MazhabiiiTor🌼
۴ بهمن ۱۴۰۰
۴ بهمن ۱۴۰۰
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
🕶!“•••
⋆.
دلمـنتنگهـمینیڪلبخـندوتـو
درخنـدھمسـتانھخـودمیـگذر؎
نـوشجانـتاماگـاھگـاهۍبھدل
خسـتھمـاهـمنظـر؎....𖧧!
⋆.
#خادم_الزهرا🌷
🌼@MazhabiiiTor🌼
۴ بهمن ۱۴۰۰
۴ بهمن ۱۴۰۰
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_سیزدهم
با دیدن کمیل ک کنارش روی صندلی نشسته بود و قران میخواند با صدای ارامی گفت:ممنون ک موندید
بهتره برید خونه استراحت کنید
-چیز زیادی به اذان صبح نمونده
صبح زود مرخص میشی
باهم برمیگردیم خونه
-من ..من
منتظر به او نگاه کرد
-من نمیخوام بیشتر از این باعث رنجش شما و مادرتون بشم
اجازه بدید برم
-کجا بری؟
-نمیدونم
-تو ک گفتی کسی رو ندارم
پس جایی رو هم نداری
نیازی نیست فکر من باشی
فردا اول وقت باهم برمیگردیم خونه
-اخه مادرتون ...
-مادرم از کار اون شبش خیلی پشیمونه
امیدوارم ک بتونی ببخشیش
حق داری ک نخوای برگردی
ولی امیدوارم با بخشیدنش بهش امکان جبران بدی
سکوت کرد و جوابی نداد
**
با استرس همراه کمیل وارد خانه شد ک نرگس سمت انان امد و دست های یخ زده ازاده را گرفت:خوبی ؟
وای چقدر نگرانت شدیم
دلمون هزار جا رفت
کجا بودی تو دختر
کمیل چشم غره ای به او رفت و گفت:باز از راه نرسیده چونت گرم شد
-وا
حوریه خانوم ک از شدت نگرانی سردرد گرفته بود و سرش را بسته بود سمت ازاده امد و شرمنده گفت:عصبانی شدم
دست خودم نبود
نمیخواستم اینطوری بشه
حلالم کن
ازاده جوابی نداد
هنوزهم دلخور بود
کمیل دستش را دور بازوی او حلقه کرد و کمک کرد تا به راحتی قدم بردارد
از خجالت لرزید و سرش را پایین انداخت
اولین بار ک دست های اورا حس میکرد
دوباره پایش را در این خانه گذاشت
دوباره تهمت
طعنه
اهی کشید و به سرنوشت نامعلومش برای هزارمین بار فکر کرد
#ادامه_دارد....
🌼@MazhabiiiTor🌼
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
۴ بهمن ۱۴۰۰
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_14
-خیلی دنبالش گشتم
همه جارو زیر و رو کردم
ولی انگار منصور غیبش زده یا اب شده رفته زیر زمین
-مطمئنم بعد اون اتفاق اینجارو ترک کرده تا دچار دردسر نشه
کمیل نیم نگاهی به محسن انداخت و گفت:باید هرطور شده پیداش کنم
باید بفهمم چه کینه ای از من به دل داره
-مهمه؟
دردی رو دوا میکنه؟
بیخیال شو کمیل
یه ماه گذشته و پیداش نکردی
روی شانه اش زد ک دست محسن را برداشت و کلافه گفت:من باید بدونم
این حق منه ک بدونم
منکه تو طول زندگیم بدی به اون نکرده بودم
-حالا بیخیال دنیا
پاشو بریم یه نوشیدنی گرم بگیریم
زمستون این اخریا خیلی سرماشو شدیدتر کرده ها
خندید و از جایش بلند شد
***
با شنیدن سروصداهایی ک از هال می امد به در تکیه داد و به حرف هایشان گوش کرد:یکی دو هفته دیگه عیده
شماها اصلا ذوق ندارید!
حوریه خانوم گفت:منکه دیگه هیچ ذوق و شوقی ندارم
ترجیح میدم ن کسی خونم بیاد ن من خونه کسی برم
از بس سوال پیچ میکنن ک میخوان ریز زندگیتو دربیارن
دلم نمیخواد کمیلم اذیت بشه
بعد عید از این محل میریم تا اینقدر طعنه هاشونو نشنویم
-وا مامان
این خونه یادگار اقاجونه
چطور دلتون میاد از این محل ک سی سال توش بودین برین
-چاره چیه
دیگه حوصله ی حرفا و تهمتای بقیه رو ندارم
ازاده با ناراحتی اهی کشید و به زمین خیره شد
با شنیدن صدای زنگ ایفون با استرس منتظر ماند تا ببیند چه کسی است
ته دلش ارزو میکرد کمیل باشد
خودش هم نمیدانست چرا احساس میکرد دلگرمی او در این خانه مردی هست ک حتی نمیتواند در رویاها و افکارش اورا به عنوان همسرش قبول کند
با شنیدن کمیله دستش را مشت کرد و روی قفسه ی سینه اش گذاشت
کاش از پدرش خبر داشت و میدانست او کجاس
هرچند پدرش در حق او نامردی کرده بود
ولی بازهم پدرش بود و نمیتوانست نگران کسی ک سالها درخانه او قد کشیده بود نباشد.
اما جرئت نمیکرد چیزی به کمیل و خانواده اش بگوید
او از پدرش زخم سختی خورده بود و مسلما بیان این موضوع فعلا صلاح نبود
#ادامه_دارد....
🌼@MazhabiiiTor🌼
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
۴ بهمن ۱۴۰۰
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_چهاردهم
چند تقه به در خورد ک هینی کشید و از در فاصله گرفت
در باز شد ک با ظاهر شدن قامت کمیل در چارچوب در سرش را پایین انداخت
-سلام
-سلام
بیا ناهار بخور
-من همیشه تنهایی تو اشپزخونه ناهارمو میخورم
شما تشریف ببرید
-نیازی نیست اینکارو کنی
منتظریم
با بسته شدن در فرصت جوابگویی از او گرفته شد
دستی به روسری اش زد و نفس عمیقی کشید
سعی کرد استرسش را پشت خونسردی ظاهری پنهان کند
ولی ناموفق بود
میترسید بازهم حوریه خانوم با دیدن او طعنه و کنایه هایش را شروع کند و دعوا درست شود
دستگیره را ارام پایین داد و در را نیمه باز کرد
نرگس و کمیل و حوریه خانوم پشت میز منتظر نشسته بودند
با دیدن اخم های درهم فرورفته حوریه ترسی به دلش نشست
در را بست و پایش را در پذیرایی گذاشت ک نگاها سمت او چرخید
ارام قدم زد و روی یکی از صندلی ها کنار نرگس نشست
مقابلش کمیل و مادرش نشسته بودند
هرکسی برای خودش در سکوت غذا کشید و مشغدل خوردن شدند
ازاده نگاهش روی بشقاب خالی اش ثابت مانده بود ک با دیدن دیس برنجی ک سمتش گرفته شده بود
از نرگس تشکری کرد و برای خودش بشقابی کشید
کف دستش یخ کرده بود
نیم نگاهی به حوریه خانوم انداخت ک دید
بازهم همان اخم کمرنگ در چهره اش هست
کمیل هم ک در حس و حال خودش بود
نرگس برای عوض کردن این جو سنگین خنده ای کرد و گفت:میگم امسال عید بازم میریم مشهد دیگه
کمیل خیلی جدی پاسخ داد :اره
نذر اقاجونه
ک هرسال ،سال تحویل اونجا باشیم
حوریه خانوم با اوقات تلخی گفت:من نمیام
اصلا حوصله ی مسافرت رو ندارم
نرگس:تا کی میخوای به خاطر اینکه سمانه عروست نشده زانوی غم بغل بگیری
مردمم ک حرف زیاد میزنن
با این کارا زمان عقب برمیگرده و همه چی درست میشه؟
کمیل:بس کن نرگس
الان وقت این حرفا نیست
ناهارتونو بخورید
حوریه:منکه دیگه تموم ارزوهام عقده شد و چالشون کردم
فقط امیدوارم زودتر از این محل کوچ کنیم و بریم
نرگس:از محل رفتیم
فامیلارو میخوای چیکار کنی؟
کمیل قاشق را روی میز کوبید و گفت:نمیخواین تمومش کنین
بخدا بسه
به روح اقاجون دیگه خسته شدم
شما دیگه تکرار نکنید
حوریه خانوم از جایش بلند شد و رفت اتاقش
نرگس هم پوفی کشید و از جایش بلند شد:منم میل ندارم
اوهم سمت اتاقش رفت ک کمیل به ازاده نگاه کرد
#ادامه_دارد....
🌼@MazhabiiiTor🌼
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
۴ بهمن ۱۴۰۰
۴ بهمن ۱۴۰۰
۵ بهمن ۱۴۰۰