رمان زیبای🦋[تنها میان داعش]🦋 پارت 28✨
به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان #غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟
حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید.
? بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز #غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم.
میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم.
? از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم #عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد.
? انگشتانم مثل تکهای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.
دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و #شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید.
? انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بیاختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد.
پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند.
? لبهایش را به هم فشار میداد تا نالهاش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ #خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.
فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و #طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمیام بهجای اشک، خون فواره زد.
? این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به #خدا التماس میکردم تا #معجزهای کند.
دیگر به حال خودم نبودم که این گریهها با اهل خانه چه میکند، بیپروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپارههای #داعش شهر را به هم ریخت.
? از قدارهکشیهای عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال #آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود.
خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت…
🌼@MazhabiiiTor🌼
⸀💙🦋||••
💙🦋¦⇢ #حاج_قاسم
اینشبها
یادتنباشم
ڪہبیمعرفتیست
اصلا مگرمیشود بهیادِتو نبود..؟!
#غریب_طوس🌹
🌼@MazhabiiiTor🌼
°•~🖤✨
میگفت داغدارِ اصلےِ این روزهـٰا . . .
امام زمـٰان ؏ـج هستند !
ڪه اگر اندکے از غمشـٰان را به مردم بدھند . . .
مردم از شدٺ غصہ دق میڪنند💔!
#آخبمیرمبرادلتآقا😭
#تڪ_حرف:)
#خادم_الزهرا🕊
🌼@MazhabiiiTor🌼
#دوست_شهید
کهداشتهباشی
نیازیبهعشقهایدیگهنداری
میدونییکیحواسشبهتهست...
یکیکهاومدهتاوصلتکنهبه #خدا|•
#دوست_شهید🍃
#غریب_طوس ✨
🌼@MazhabiiiTor🌼
اندکیشعروماتموغم🥺بیاورید
دلمهوایگریهدارد…!💔
#کربلا♥️
#محرم✨
#دلتنگی 🍃
#غریب_طوس 🌹
🌼@MazhabiiiTor🌼
💔🍃💔🍃
اُنْظُر اِلَيْنا يا اَباعَبْدِالله🥀
بوسیدن
ضریحت
رویای هر شب ما
دریاب دردمان را، بسیار بی نواییم
#امام_حسین🌹
#غریب_طوس 🍃
🌼@MazhabiiiTor🌼
🦋🌹🦋🌹
میگفت:
"حُسین" برای ما همون دوربرگردونیه
که وقتی از همه عالم و آدم میبریم.!
برمون میگردونه به زندگی :)❤️🌱
#غریب_طوس 🌷
🌼@MazhabiiiTor🌼
-وقتی سیلی خوردی بگو
یا زهرا ...💔
وقتی دستتو بستن بگو
یا علی ...😭
وقتی بی یاور شدی بگو
یا حسن ...😔
وقتی تشنه شدی بگو
یا حسین ...😢
وقتی شرمنده شدی بگو
یا عباس ...😭💔
اما اگه تشنه شدی شرمنده شدی بی یاور شدی دستتو بستن سیلی هم خوردی اروم بگو امان از دل زینب...😭💔
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💚❤️
#محرم_ارباب✨
#غریب_طوس 🍀
🌼@MazhabiiiTor🌼
رمان زیبای🦋[تنها میان داعش]🦋 پارت 29✨
هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این #خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه!
من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این #مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
? زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد #شهادت عشقم هستم.
زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
? #وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
? حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»
شاید #داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
? گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر #کربلای آمرلی، یوسف باشد.
? تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
تنها چند روز طول کشید تا خانههای #آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
? ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری #ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ #تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
? دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
🌼@MazhabiiiTor🌼
می گفت: 🍃
کمتـر عطر می خریدم... 🌹
هرگاه می خواستم معطر شوم... 🦋
از ته دل می گفتم: حسین جان♥️
آن وقت فضا معطر می شد... 🌻
#شهید_احمد_مشلب🌸
#غریب_طوس 🌷
🌼@MazhabiiiTor🌼