᯽||📻🍂-
•
•
معتـــــادشدنهمبهنوبهٔخودشڪارقشنگیِ..!
میدونیدڪههرعملیروڪه
یاهرچیزی،هرڪسیروڪه
بهشوابستهبشیدونسبتبهشتمایلزیاد
داشتهباشید،یعنیدچاراعتیادبهششدید(:
میخواماینُبگمڪه..:
#چهخوبهمعتادِخدابشیم♥!
ڪسیڪهدچارایناصلمیشه،
هرلحظهبیشتروبیشترمیلدارهتااونچیزِ
مدنظرروداشتهباشه
یهجوراییهِیتشنهترمیشه...(:
حالاتوفڪرڪنڪهمعتادِخدایی🙂✨..
•
•
|♡°•🦋@MazhabiiiTor🦋•°♡|
~↻~
#تلنگرانہ🌿
🥀چہخیالخامےاسترسیدنبہشهادت
وقتےهنوزلذتگناهراترجیحمےدهیم🥀
وچہدردشگرفےدارد،جاماندن
وقتےخوشےدنیاراهمچنان
بردلڪندنمقدممےداریم🍂
چہانتظارعجیبےست
امیدبہلحظہوصال
وقتی هنوزمنتظر
امامِغائبمانهمنیستیم🌸
وچہغربتغریبےدارد
قدمنهادنبرخاڪے
ڪہمتصلبہمعراجاست☘️
امادلآلودهڪجا
معشوقڪجا🌼
یارڪجا
همنشینےبا
سیدالشهداڪجا
❌تاازدنیادلنَبُریم،دلهارانمےبَرَند❌
تاریخولادتوتاریخشھادت🗓
چہڪسانےثبتخواهدشد❗
#زندگیتوشهدایۍکن🍀
|°^•♥️@MazhabiiiTor♥️•^°|
🍁
آنھا ڪه از پل صراط میگذرند،
قبلا از خیلی چیزها گذشته اند؛
*بایـــد بگذری تا بگذری.*..!🕊🥀
🌴 #شھیدحمیدسیاهکالیمرادۍ💚
#شهیدانہ... 🥀
#خادم_گمنام
🥀@MazhabiiiTor🥀
امشب شب میلاد علمدار حسین است
میلاد علمدار وفادار حسین است
گربود علی محرم محمد
عباس علی محرم اسرار#حسین است
میلاد قمربنی هاشم حضرت عباس(ع) مبارک❤️
#خادم_گمنام
🌹@MazhabiiiTor🌹
به روی دست علی ماه هویدا شده است
این قمر آینه هیبت بابا شده است
به رخش شمس خدا محو تماشا شده است
در دل زینب و ارباب چه غوغا شده است
گفت ارباب به زینب قمرم می آید
دلت آسوده که #سردار حرم می آید
ولادت حضرت عباس (ع) مبارک❤️
#خادم_گمنام
🎀@MazhabiiiTor🎀
تشییع پیکر شهید مدافع حرم مهدی بختیاری
پنج شنبه ۲۸ اسفند ماه ساعت ۹ صبح
از مقابل درب منزل شهید (واقع در اسلامشهر/ شهرک انبیا / انتهای کوچه بهشت ۱۶ /کوچه شهید وطنی) ناحیه بسیج سیدالشهدا علیه السلام
و سپس تدوین در قطعه ۲۶ بهشت زهرا
#خادم_گمنام
🦋@MazhabiiiTor🦋
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈سیزدهم✨
سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم:
_نمیخواین سؤالاتونو بپرسین؟
-اول غذابخوریم.وقتی گرسنه مه مغزم کار نمیکنه.😒
نگران شدم.صداش ناراحت بود...
✨خدایا✨ خودت بخیر کن.😥🙏
سفره رو آماده کردم که محمد با مریم و ضحی اومد.بالبخند گفت:
_بالاخره راضی شد.😬
مریم به من گفت:
_به زحمت افتادی.😊
گفتم:
_ضحی مامانشو خیلی دوست داره. میخواست مامانش زحمت سفره رو نکشه. خیالش راحت شد سفره رو عمه پهن کرده اومد.
باشوخی های محمد 😁و سهیل😃 وشیرین کاری های ضحی😍👧🏻 با شادی شام خوردیم.
بعداز شام ضحی سریع بلندشد که بره پارک،کفشهاش رو پوشید و به من گفت:
_عمه بیا بریم بازی.
کفشهامو پوشیدم👟👟 و رفتم دنبالش.
ضحی رو سوار تاب کردم که سهیل از پشت سرم گفت:
_اجازه بدید من تابش میدم.
سرمو برگردوندم...
خیلی با من فاصله نداشت ولی نزدیکتر #نشد.ایستاده بود ومنتظر بود من برم کنار.
#به_محمد نگاه کردم،بااشاره ی سر بهم فهموند که #بذار صحبت کنه.
سهیل گفت:
_آقا محمد گفتن بیام و حرفهامو بگم.
گفتم:_باشه.
رفتم کنار و سهیل بادقت ضحی رو تاب میداد.
با فاصله نزدیک سهیل ایستادم.بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_برای #خیلی_ها خدا فقط تو مراسم مذهبی حضور داره.برای شما خدا کجای زندگیتونه؟
یاد امروز توی دانشگاه افتادم.لبخندی روی لبم نشست.توی دلم گفتم
✨خداجونم!
چرا امروز همه از من درمورد تو میپرسن؟ 💖انگار شهره ی شهر شدم به عشق ورزیدن.✨
سهیل گفت:
_سؤال خنده داری پرسیدم؟😐
-نه،اصلا.آدم وقتی یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره ناخودآگاه بعدش لبخند میزنه.🙂الان همچین حسی بهم دست داد.
سهیل باتعجب و سؤالی نگاهم کرد.😟 گفتم:
_خدا برای من #همه_ی زندگیمه.از وقتی #بیدار میشم تا وقتی میخوام بخوابم. حتی توی #خواب هم گاهی با خدا حرف میزنم.
سهیل بادقت گوش میداد...
گفتم:
_وقتی از خواب بیدار میشم نماز میخونم و از خدا میخوام روز خوب و پر از #آرامشی داشته باشم.وقتی #صبحانه میخورم به یاد خدا هستم.به #یاد نعمت هایی که دارم میخورم. #مراقبم تا به #احادیثی که درمورد غذا خوردن هست عمل کنم.مثلا زیاد نخورم،خوب بجوم وخیلی چیزهای دیگه.بعد هم خدارو #شکر میکنم که سلامت هستم و هر غذایی که بخوام میتونم بخورم.شکر میکنم که غذا برای خوردن دارم و خانواده ای که کنارشون غذا بخورم.گاهی چیزهای دیگه ای هم به #ذهنم میاد.بعد این آرزوهای خوب رو برای دیگران هم میکنم.همینجوری همه مسائل دیگه.مثل راه رفتن،لباس پوشیدن،درس خوندن، نگاه کردن،همه چیز دیگه...
ضحی از تاب بازی خسته شده بود و میخواست بیاد پایین...
تاب رو نگه داشتم و آوردمش پایین.بدو رفت سراغ سرسره.دنبالش رفتم.نگاهی به سهیل انداختم.همونجا ایستاده بود و به یه نقطه خیره شده بود و فکر میکرد...🤔
ضحی از پله ها بالا رفت و سرخورد. دوباره سرمو برگردوندم ببینم سهیل هنوز اونجاست یا....نبود.
اطراف رو نگاه کردم،نبود.غیبش زده بود.پشت سرمو نگاه کردم،روی نیمکت نشسته بود و به من که اطراف رو دنبالش میگشتم نگاه میکرد و لبخند میزد.😊
سرمو برگردوندم و به ضحی نگاه کردم. ضحی چندبار از پله ها بالا رفت و سرخورد،
اما خبری از سهیل نبود...
ادامه دارد..
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
🌼@MazhabiiiTor🌼