❣ #سلام_امام_زمانم❣
مهدی جان
سلام به تـو ای گل نرگـس!
سلام به تو که در سيم خاردار
گناهانمان اسيری
ما را ببخش!
که حتی به اندازه ی نجات دادن گلی از ميان سيـم خاردارها تلاش نکرده ايم.چه برسـد به تلاش برای رهایی شما از زندان غيبــت.
🌹تعجیل در فرج #پنج صلوات🌹
🌷@MazhabiiiTor🌷
💎💎💎
اگر از من میپرسیدند
؛برای چه در میان اینهمه آزادی
خودت را اسیر یک چادر کرده ای!
مسلماً پاسخ میدادم؛
حجاب ؛اما آرامشی دارد
که هیچ چیزی در این زمین آرامشی ندارد!
راه میروم بی آنکه جلب توجه شود!
حرف میزنم بی آنکه به منظوری گرفته شود!
در اجتماع حضور دارم بی آنکه چشمی دنبالم باشد!
پرسیدند خوب در آخرت چه نصیبت میشود:
پاسخم تنها دو کلمه بود..
" |#شفاعت_حضرت_زهرا"س"!♥️
#خادم_گمنام 🦋
🌸💦@MazhabiiiTor💦🌸
یهومیومدمیگفت:
«چراشماهابیکارید⁉️»
.
میگفتیم:
«حاجی! نمیبینےاسلحہدستمونہ؟!یاماموریتهستیمومشغولیم؟!»🤦🏻♂°
.
میگفت:
«نہ..بیکارنباش!
زبونتبہذکرخدابچرخہپسر...🍃° همینطورکہنشستےهرکارےکہمیکنے ذکرهمبگو..:)»📿°
.
وقتےهمکنارفرودگاهبغدادزدنشتۅ ماشینشکتابدعاۅقرآنشبود ..💔
#شهیدحاجقاسمسلیمانی🌱
#خادم_گمنام 💫
🌻@MazhabiiiTor🌻
اگهیهروزبهخُودِتاومدی
دیدیدیگهبااسمِکربلادلتهوایینمیشه ..
نمازتبهتاخیرمیفته ..
روضهوهیئتمثلِقبلبھتنمیچسبه ..
یااگهراحتگناهکَردیُدلتنگرفت💔!
برودنبالِیهسریاشکالِاساسی
کهازَشبیخبرۍ(((:🖐🏼😞
#دلتنگِکربلا🥀!
#اومنتظرماست_که_انسان_گردیم👌
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر...
#خادم_گمنام 🍀
✨@MazhabiiiTor✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ ⃟𝄞
منهستمیڪسربازایرانے
آمادهبھرجنگباسفیانۍ...😎👊🏻
#چیریکی
#گاندو
#خادم_الزهرا🦋
🎀@MazhabiiiTor🎀
💥#تلنگر
شیطونـه کنارِ
گوشت زمزمه میکنه:
تا جوونی از زندگیـت لذت ببر😈
هر جور که میشه خوش بگذرون😋
اما تو حواسـت باشه،
نکنه خوش گذرونیت به
قیمتِ شکســ💔ـــتنِ دل امام زمانمون باشه.....(:
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج💚
#خادم_گمنام 🌺
🌼@MazhsbiiiTor🌼
•○||📡🖇
•
•
زندگیِ مَنِ پازِلیهِ کِه فَقَط با تُـ♡ـو تَکمیلِ میشِه...🧩💕🏹
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^‹🤍›
#عـآشقآنهـ💕
#خادم_الزهرا🌼
✨💛@MazhabiiiTor💛✨
مـآهرمضـآن🌙
مـآهپـآکےِ✨
مـآهمیهـمـآنےخـدآ🌻
پـسبهـترهوـارداـینشهـر🌎
میشـیم💫
تمـامکینہهآمـون🌼
روبـزاریم⚡️
وهـمـہروببخشـیم🐣
#حسخوبےدارهـ👌
#خادم_الزهرا🖐
🕊@MazhabiiiTor🕊
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈شصت و نهم ✨
بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط صحبت کنیم....
تابستان بود.هوا خیلی خوب بود.
روی تخت نشستیم.
سرم پایین بود و حرفی برای گفتن نداشتم.اما در عوض آقای موحد معلوم بود هم حرف زیادی برای گفتن داره هم خجالتی نیست و راحت میتونه حرف بزنه.
بعد از یه کم توضیح در مورد خودش، گفت:
_حتی نمیخواین سعی کنین منو بشناسین؟😊
گفتم:
_نیازی نمیبینم.😒
-من نمیخوام جای امین رو برای شما بگیرم.میدونم نمیتونم.فقط میخوام منم جایی هر چند کوچیک تو زندگی شما داشته باشم.حتی اگه بتونید یک درصد از اون حسی که به امین داشتین به من داشته باشین برای من کافیه.😊
-شما خیلی راحت میتونید با کسی ازدواج کنید که بهتون علاقه داشته باشه.😔
-من ترجیح میدم با کسی زندگی کنم که من نسبت بهش همچین حسی داشته باشم.😊🙈
از حرفش تعجب کردم.
-شما مگه چقدر منو میشناسید؟؟!!!!😟😳
-خیلی بیشتر از اون چیزی که شما فکر میکنید.😊
محکم گفتم:
_من نمیخوام بهش فکر کنم😐
سکوت کرد.گفتم:
_من برای زندگی با شما مناسب نیستم. من ترجیح میدم بقیه ی عمرمو تنها بگذرونم.
بلند شدم و گفتم:
_بهتره این موضوع رو همینجا تمومش کنید.😒
رفتم سمت پله ها.بدون اینکه برگردم گفتم:
_دیگه بریم داخل.
از سه تا پله دو تا شو رفتم.منتظر شدم که بیاد.خیلی طول کشید تا اومد.در که باز شد،همه نگاه ها برگشت سمت ما.از چهره ما همه چیز مشخص بود.
بیشتر از همه چهره علی نظرمو جلب کرد،نفس راحتی کشید.
وقتی همه رفتن،بابا اومد تو اتاقم.روی مبل نشست و به من نگاه کرد.
-زهرا😒
نگاهش کردم.
-درموردش فکر کن.😒
قلبم تیر کشید.گفتم:
_بابا،چرا شما مرحله به مرحله پیش میرید؟چرا اصرار دارید من ازدواج کنم؟😔 بابا من امین رو دارم.خیلی هم دوسش دارم.💔👣
بعد چند لحظه سکوت گفت:
_سید وحید پسر خوبیه.من سال هاست میشناسمش.خودشو،پدرشو.اونم تو رو میشناسه.بهت علاقه داره.میتونه خوشبختت کنه.😒
بابغض گفتم:
_خوشبخت؟!!😢
نفس غمگینی کشیدم.
-منم فکر میکنم پسر خوبی باشه.حقشه تو زندگی خوشبخت باشه ولی من نمیتونم کسی رو خوشبخت کنم.😞😢
-دخترم نگو نمیتونم.تو نمیخوای وگرنه اگه بخوای مطمئنم که میتونی،خدا هم کمکت میکنه.😊
مدت ها بود از کلمه نمیتونم استفاده نکرده بودم.بابا بلند شد.رفت سمت در.به من نگاه کرد.گفت:
_درموردش فکر میکنی؟😊
گفتم:
_....چشم....ولی شاید خیلی طول بکشه. پسر مردم رو امیدوار نکنید.😒
بابا لبخند زد و رفت...😊
ولی من گریه کردم،😭خیلی.نماز خوندم. دعا کردم.از خدا کمک خواستم.
هر چقدر هم که میگذشت حس من به امین و اون پسر تغییر نمیکرد.
#دوست_نداشتم اینقدر ذهنم مشغول نامحرم باشه.😣رفتم پیش بابا نشستم. گفتم:
_بابا،من درمورد حرفهای شما فکر کردم.
بابا نگاهم کرد.
-هنوز همه ی قلب من مال امینه.من نمیخوام به کس دیگه ای فکر کنم.شاید بعدا بتونم ولی الان نمیخوام.😣😞
بابغض حرف میزدم.بابا چیزی نگفت.منم رفتم تو اتاقم.
دیگه کسی درمورد آقای موحد حرفی نمیزد.فکر کردم دیگه همه چیز تموم شده.
احساس کردم...
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
🕊@MazhabiiiTor🕊