eitaa logo
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
437 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
105 فایل
༺﷽༻ 💛🌻دݪگرم خُدٰایـےاَم،ڪھ بٰا تَمام بَدۍ هٰایَم باز هَوٰادٰار دِلم اسٺ...❥ ツ اَلـّٰلـھُـمَ الـࢪزُقـنـٰا شَـــہــ💔ـٰادَٺ:) ڪُپـۍ؟! وٰاجِبہ مُؤمِن✌🏻 اࢪٺباط با ادمیݩ⬅: @Fatemeh_884
مشاهده در ایتا
دانلود
•••❀••• اگَࢪمیخۅاهےعاشِقِ‌چیزۍشَوۍ باعَمَل‌وࢪَفٺاࢪعاشِق‌شو...🍃♥️ مثلااگࢪمیخواهے عاشقِ‌حٌ‌ـسِین‌شَوۍ؛ هَࢪرۅزدَࢪیِڪ‌ساعتِ‌ مَخصوص‌بِگـو : "صَلَّےاللّٰھٌ‌عَلَیْڪَ‌یـٰاابـٰاعَبدِاللّٰھ...💔" _اسـٺادپَـناهیان 🌸 🌼@MazhabiiiTor🌼
مَـن‌روضِـہ‌ح‌ُـسین‌شِنیدھ‌اَم‌وزنـدِھ‌اَم ! ایـن‌رَسم‌ِنوڪَرۍنَـبودخاڪ‌بَـرسرَمˇˇ! زندھ‌ام‌هنوز...!ッ 🍃 🌼@MazhabiiiTor🌼
دُڪتُرزِبی‌دَوآیی‌دَردَم‌نَگو‌ڪِہ‌مَن چـٰآ؎ِشفـٰا؎ِروضِہ‌ِٔاَرباب‌مۍخورَم..シ•• ♥️ 🍃 🌼@MazhabiiiTor🌼
حقآڪہ‌توازسلآلہ؎فآطمہ‌ا؎؛ بآخندھ‌؎خودبہ‌دردماخاتمہ‌ا؎...シ! 💚 🌺 🌼@MazhabiiiTor🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‏گفت:خجالت‌نمیڪشے؟! پࢪسیدم:چࢪا؟! گفت:چادࢪسࢪت‌ڪࢪد؎! لبخند‌محو؎زدم‌): توچےتوخجالت‌نمیڪشے؟!! اخم‌ڪࢪد:من‌چࢪا؟! آࢪوم‌ڪناࢪگوشش‌گفتم): خجالت‌نمیڪشےڪہ‌انقدࢪ‌ ࢪاحت‌ اشڪ‌امام‌زمان‌ࢪو‌دࢪمیاࢪ؎و چوب‌حࢪاج‌بہ‌قشنگیات‌میزنے؟! 🌹 🦋 🌼@MazhabiiiTor🌼
دسټ‌ ما‌ بـاز بلند‌ اسټ‌ بہ‌ گدایۍ‌ سرِ‌ صبـح بسټہ‌ام‌ رشټہ‌ دݪ‌ را بہ‌ نـخِ‌ شـاݪِ‌ حسیـــــݩ ♥️🌸 🌻 🌼@MazhabiiiTor🌼
رمان زیبای🦋[تنها میان داعش]🦋 پارت 43✨ موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. ? حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. ? دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. ? پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم…   ? دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند :«حرومزاده‌ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» ? از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!» ? نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :« نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. ? با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار می‌کنی؟» ? قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و شهادت دادم :«من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها کردن!» ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول شد و بعد…» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. ? کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!» 🌼@MazhabiiiTor🌼
--------------♡--------♡ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ همیشه‌میگفت🖐🏻-! ڪار‌خاصی‌نیاز‌نیست‌بڪنیم ڪافیه‌ڪار‌هاۍ‌روز‌مره‌مون‌رو‌ به‌خاطر‌خدا‌انجام‌بدیم🙂°• اگه‌تواین‌ڪار‌زرنگ‌باشۍ شڪ‌نڪن‌شهید‌بعدۍتویۍ...🔗-! 🌸 🍃 🌼@MazhabiiiTor🌼 ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
وقتی‌شنید👂🏻 داداش‌احمدش‌♥️شهید🥀شده هیچی‌نگفت‌🤭رفت‌سمت‌اتاقش🚪 عروسک‌هاشو🧸نشوندسمت‌سوریه گفت:( بیاعروسکام‌🧸مال‌تو🥺 ♥️ 🌷 🌼@MazhabiiiTor🌼
"اگرتعلقاتہ‌خودرازیرپاگذاشتیم " می‌توانیم‌مانندشهدا🕊 بہ‌این‌مملڪت‌خدمت‌ڪنیم‌واگر باتعلقات‌شخصےو فردۍبخواهیمـ‌خدمت‌ڪنیم‌ این‌خدمت‌بہ‌جایےنخواهدرسید👀 (قابل‌توجہ‌مسعولان😏😒) 📩🌹 ♥🌸 🌻 🌼@MazhabiiiTor🌼
میگفت : من اون کسی رو که بین مردم جا انداخت دخترا شهید نمیشن رو حلال نمیکنم :)💔 ♥️🌸 🌹✨ 🌼@MazhabiiiTor🌼
‌ ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ میگفت: "حُسین"بࢪاے ‌ما همون دوࢪبࢪگࢪدونیہ ڪہ وقتے از همہ عالم و آدم‌ مےبࢪیم.! بࢪمون‌ مےگࢪدونہ بہ زندگے. 🌹 🌼@MazhabiiiTor🌼