eitaa logo
🌄 مهمانان خدا 💕
237 دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
53 فایل
پیامهای گوناگون. قرآن حدیث یاد شهدا و....
مشاهده در ایتا
دانلود
✍پیرمردی شبی به پسر جوانش گفت: بیا با هم به خانۀ خواهرم برویم. پیرمرد عصای خود برداشت و با پسر جوانش به راه افتادند. در تاریکی شب به ناگاه عصای پدر شکست و پدر بر کتف پسر دست نهاد و ادامۀ مسیر دادند تا به خانۀ خواهر رسیدند. ساعتی صلۀ ارحام کردند و خواستند برگردند که پسر از خانۀ عمّه شاخه درختی برید و برای پدر عصایی ساخت تا به منزل برگردند. پدر در راه گریه کرد. پسر جوان پرسید: چرا گریه می‌کنی؟! پدر گفت: عمری تو را زحمت و رنج کشیدم و بعد از مرگ مادرت، مادر شدم و نفس خویش بر خود حرام کرده و تو را بزرگ کردم، ساعتی نتوانستی سنگینی مرا بر کتف خود تحمل کنی! قربان خدای خود بروم از درختی شاخه‌ای بریدی که من بر آن درخت هیچ رنجی نکشیده بودم که بی‌منّت سنگینی مرا بر خود خواهد کشید. چه دیر آموختم که باید همیشه فقط بر قدرت خدای خود تکیه کرد و بس!!! 💠💠💠💠💠
✨﷽✨ ✍ چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهری دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده‌اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده‌است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جاماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آن‌ها به استاد گفتند: «ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آن‌جایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمانی طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.» استاد فکری کرد و پذیرفت که آن‌ها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد، آن‌ها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آن‌ها خواست که شروع کنند. آن‌ها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت، سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: «کدام لاستیک پنچر شده بود؟»
✨﷽✨ ✍ پیرمردی که پشتش خمیده بود، پایش آبله زده بود و چرک و خون از پایش سرازیر بود. که برای مهمانی در میان قوم خود آمده بود. نبی مکرم اسلام (ص) هم در آن مهمانی، برای طعام دعوت شده بودند. پیرمرد، نزد هر کسی که می‌نشست، از کنار او برخواستند و کناری می‌رفتند. اما نبی مکرم اسلام (ص) به پای او برخواستند و نزد خود نشاندند و با او در کاسه‌ای هم غذا شدند. فرمودند: چرا حال عبادت را در شما نمی بینم؟! گفتند: حال عبادت در چیست؟فرمودند: در تواضع، هرگاه انسان متواضع و مظلوم دیدید با او تواضع کنید و چون متکبری دیدید با او تکبر کنید تا تحقیر شود. به خدا قسم (در عالم الست) خدای تعالی مرا اختیار داد که بنده‌ای رسول باشم، یا فرشته‌ای نبی (مانند جبرییل) باشم. سکوت کردم و دوست من از ملائکه جبرییل بود او را نگریستم، جبرییل گفت: خدای را تواضع کن، گفتم می‌خواهم بنده و رسول باشم. جبرئیل کارش به مراتب از پیامبر (ص) آسان‌تر بود و مشکل شماتت و درد و رنج و... مردم را نداشت.
✨﷽✨ ✍ با پیرمردِ مؤمنی، در مسجد نشسته بودم. زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست کمک داخل خانه‌ی خدا شد. پیرمردِ مؤمن٬ دست در جیب کرد و اسکناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نکردند و سکه‌ای دادند. جوانی از او پرسید: پول شیرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سکه ای می دادی کافی بود!! پیرمرد تبسمی کرد و گفت:پسرم صدقه٬ هفتاد نوع بلا را دفع می‌کند. از پول شیرین‌تر، جان و سلامتی من است که اگر این‌جا٬ از پولِ شیرین نگذرم، باید در ساختمانِ پزشکان بروم و آن‌جا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند! بدان که از پول شیرین‌تر، سلامتی٬ آبرو٬ فرزند صالح و آرامش است. به فرمایش حضرت علی (ع) چه زیاد است عبرت و چه کم است عبرت‌گیرنده. وأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (سوره‌ی بقره آیه‌ی 195) و (از مال خود) در راه خدا انفاق کنید و خود را با (دوری از انفاق) به مهلکه و خطر در نیفکنید و نیکویی کنید که خدا نیکوکاران را دوست می‌دارد.
✨﷽✨ ✍روزی یکی از خیرین٬ دم عید برای فقرا اعانه و کمک مالی جمع می‌کرد، به مغازه آشنایی رفت، صاحب مغازه ناله کرد که اجاره‌ها سنگین است و اجاره خانه و مغازه چیزی نمی‌گذارد دست‌شان بماند تا کمک کنند. مرد نیکوکار گفت: «برو شکر کن و این همه ناله نکن. خدا برای صحت بدن و سلامتی تو اگر اجاره بگیرد چیزی در دستت نمی‌ماند هر چند مغازه و خانه برای خودت باشد و اجاره هم ندهی.» 🔰صاحب مغازه پرسید: «چطور؟» گفت: «یک بیماری در وجود تو وارد می‌کند و ماهانه برای نعمتِ سلامتی‌ که به تو داده است، اجاره می‌گیرد و برای درمان باید هر ماه طبق برنامه در بیمارستان چند روزی بستری شوی و داروهای خاص مصرف کنی (مانند بیماران دیالیز) و مبالغ سنگین بپردازی. کسانی هستند که وام سنگین گرفته‌اند و کلیه‌ای خریداری کرده‌اند و نصف درآمد خود را ماهانه قسط و اجاره سلامتی می‌دهند.» مرد صاحب مغازه٬ شکر خدا از اندک خرد و آینده‌نگری برخوردار بود، دست در صندوق مغازه کرد و اعانه و کمک خوبی بخشید.
✨﷽✨ ✍ چوپان جوانی با مادرش در کوهستان زندگی می‌کرد. مزرعه سرسبز و دامداری بزرگی داشت. روزی گرگی در آنجا پیدا شده و چند تا از گوسفندانش را کشت. چوپان شب و روز در فکر و کینه انتقام از گرگ بود. طوری که مزرعه و تمام کار خود را رها کرده و به دنبال ساخت تله‌ای برای صید گرگ بود. تله‌ای در بیرون طویله گذاشت و شبی دم گرگ در تله گرفتار شد. صبح که چوپان گرگ را در حال زوزه کشیدن در تله دید، بسیار خوشحال شد. روغنی آورد، بدن گرگ را به روغن آغشته کرد. مادر پیر و کار کشته‌اش پرسید: چه می‌کنی پسرم؟ گفت: می‌خواهم گرگ را آتش بزنم، سپس تله را باز می‌کنم تا فرار کند. باد که به آتش بخورد یقین دارم خواهد سوخت و دوست دارم با بدنی سوخته مدتی زجر بکشد و بمیرد. مادرش گفت: فرزندم اگر بسیار از او دل‌ ناخوشی داری او را بکش ولی چنین انتقام نگیر که کار انسانی نیست. گرگ بر اساس فطرتش که شکار است گوسفند تو را چنین کرده است ولی تو حتی اگر او را بکشی باز کار درستی نکرده‌ای، بهتر است به جای کشتن او فکر محکم کردن طویله‌ات باشی؛ چون این گرگ برود گرگ دیگری می‌آید. جوان که چشمش را آتش انتقام پر کرده بود، کبریت بر بدن گرگ کشید و تله را گشود، گرگ با بدنی آتش گرفته فرار کرد.چوپان فکر انتقام را کرده بود ولی فکر این را نکرده بود که گندم‌هایش رسیده و مزرعه‌اش پر از خوشه‌های گندم خشک است. گرگ سمت گندم‌زار خشک دوید و آتش جانش به مزرعه افتاد و تمام محصول‌اش در آتش سوخت. زانوی غم بغل کرد و آنگاه به ذهنش رسیده که مادرش چه پند حکیمانه‌ای به او داده بود. گاهی مادری فرزند خود را نفرین می‌کند و به دنبال خنک کردن آتش دل خود است. ولی نمی‌داند همین فرزند بر اثر نفرین این مادر بیمار می‌شود و این مادر خودش می‌سوزد و داستان انتقام از گرگ دوباره تکرار می‌شود. 🌹🌹🌹🌹
✨﷽✨ ✍گویند برای پادشاهی مردی آوردند که هنرنمایی فراوانی بلد بود. شاه بر مسند خود تکیه زد و مردِ هنرمند، صفحه‌ای چوبی بر دیوار نهاد و میخی را از دور زد و بر روی صفحه، آن میخ جای گرفت. مرد هنرمند میخ دیگری زد در پای آن میخ جای گرفت و این میخ‌زدن‌ها تکرار شد و بدون خطا 5 میخ را در پای آن میخ اول مانند ستاره جای داد و کاشت. شاه دست زد و همه حاضران به خوشحالی شاه دست زدند. مرد هنرمند از این‌که هنرش مورد مطلوب و پسند سلطان واقع شده بود از شادی در پوست خود نمی‌گنجید. شاه او را کنار خود خواست و به وزیر امر کرد صد سکه طلا به او پاداش دهد و به وزیر امر کرد 100 شلاق هم به او بزنند. مرد هنرمند و حاضرین از این دو عمل ضد و نقیض شاه در حیرت ماندند. شاه گفت: «100 سکه دادم؛ چون زحمت کشیده و این کار را یاد گرفته بودی و باعث مسرت و انبساط خاطر ما شد. اما 100 ضربه شلاق زدم چون به‌جای این همه وقتی که در کاری بی‌خود و بی‌ثمر گذاشته بودی، می‌توانستی حرفه و کاری خوب بیاموزی که ثمری هم داشته و گره‌ای از مردم بگشاید.»
✨﷽✨ ✍در دوران دبیرستان در کلاس شاگرد اول بودم. در منطقه عقب‌مانده‌ی شهر درس می‌خواندیم. اکثر هم‌کلاسی‌ها درس‌خوان نبودند و شیطنت می‌کردند. معدل ما هم 16 بود. همیشه فکر می‌کردم بین این همه بچه درس‌نخوان و تنبل، آینده‌ی من تضمین است. این‌ها بیکار خواهند بود و من شاغل و پولدار! چون من درس می‌خوانم. وقتی پای کنکور نشستیم دیدیم چیزی بارمان نبود و کتاب و جزوه‌های سختی بودند که ما نمی‌دانستیم از آن‌ها هم سوال می‌شود و فقط چند کتاب ساده درسی خوانده بودیم. این همه شاگرد اولی و خوشحالی و امیدواری، خیالاتِ باطل فردی بود که از قیاسِ باطل حاصل کرده بودیم. مثَل اعمال‌مان هم، چنین است وقتی دور و بر خودمان این همه بی‌دین و نماز نخوان و دروغ‌گو می‌بینیم گمان می‌کنیم بهشت برای ماست و کسی از ما بهتر نیست. اما وقتی کتاب خدا و آزمون روز حشر را می‌خوانیم می‌بینیم هیچ چیزی بارمان نیست و عمل خیری نداریم و عمل خیری نمی‌دانیم.
✨﷽✨ ✍ حدود سی سال پیش پیرمردی را می‌شناختم که قد کوتاهی داشت و بی‌وارث بود. همیشه در کنار خیابان می‌ایستاد و سرش را پایین می‌انداخت تا مردم صدقه‌ای به او دهند. در فصل زمستان آتشی در حلبی روشن می‌کرد و به حالت معصومانه‌ای سرپا می‌ایستاد و می‌لرزید تا مردم بر لرزیدن او از سرما، ترحم کرده و به او کمکی کنند. او در سن 80 سالگی از دنیا رفت. یکی از آشنایان، از فرصت بی‌وارث بودن او استفاده کرد و دنبال شناسنامه‌ی مادرش رفته و با نسبت دوری، خود را به او منتسب کرد تا سهم‌الارثی هم او ببرد. مرحوم پدرم به او گفت: اگر در زمان حیاتش به او خدمتی کرده یا بهره‌ای رسانده یا وسیله‌ای خریده‌ای اشکالی ندارد، از ارث او معادل مال خود را بردار ولی تا آن جایی که من می‌دانم تو در زمان حیات آن پیرمرد اصلاً او را نمی‌شناختی. این پول هرچند از نظر شرعی به دست تو می‌رسد ولی بدان که او برای این پول‌ها زحمتی نکشیده و کاری نکرده است و هر چه دارد مردم به نیت صدقه به او داده‌اند، نه استفاده‌ی شخص متمکّن و بی‌نیاز. پس ماترک او هم باید به عنوان صدقه در اختیار فقرا قرار گیرد و از نظر عقلی و وجدان هم مصرف شخصی این ارث، صحیح نیست. طالب ارث گفت: چرا من منصرف شوم و دولت همه این مال را تصاحب کند؟!! به هر تقدیر این سهم‌الارث به حساب او واریز شد. یک روز بعد، با خودرو تصادف شدیدی کرد و خسارت مالی زیادی متحمل شد. مرحوم پدرم به او گفت: گمان نکن الان حسابت با این ضرر پاک شد، تا زمانی که آن صدقه را در مال خود حفظ کرده‌ای منتظر چنین حوادث تلخی باید باشی.
✍️حکاکی (‌سنگ‌نویسی) نقل می‌کند: روزی خانواده‌ای اشرافی با لباسی سیاه برای سفارش سنگ قبر قیمتی به کارگاه آمدند. آن‌ها برای نوشتن اسم پدر مرحوم‌شان روی سنگ قبر دچار اختلاف رأی بودند که بنویسند سرهنگ احمد... و یا حاجی احمد، چون مرحوم پدرشان هم سرهنگ بود و هم به حج رفته بود و می‌دانستند روی سنگ قبر باید یکی از این القاب فقط نوشته شود.(که آن هم نیاز نبود) دیدم پسرش گفت: اگر مردم نمی‌خندیدند هر دو را می‌نوشتیم!!! حاجی سرهنگ احمد. متوجه شدم خیلی در قید و بند نام و نشان دنیوی هستند، رفتند با خانواده مشورت کنند. یا باید لقب دنیوی او را می‌نوشتند سرهنگ احمد.. یا لقب اخروی او را حاجی احمد. آنجا بود که فهمیدم طبق حدیث حضرت علی علیه السَّلام واقعا دنیا و آخرت مانند آب و آتش در یک‌ جا هرگز جمع نمی‌شود ولی این بشر به زور می‌خواهد دنیا و آخرت را در یک جا جمع کند، هم دنبال ثروت و دنیا و عیش و نوش دنیوی باشد و هم به دنبال نماز و روزه و ذکر اخروی!!! هر چند یقین داشتم آن مرحوم را آن دنیا حتی حاجی احمد هم صدا نمی‌کنند (هر چند تصمیم‌شان بر نوشتن حاجی شد) آن دنیا او را فقط می‌پرسند
✨﷽✨ ✍مرد رباخوار و عیاشی بود که هرگاه گناه می‌کرد و به او می‌گفتند: گناه نکن! می‌گفت: خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِين است، نترسید! او هرگز بندۀ خود را هر چقدر هم که بد باشد نمی‌سوزاند؛ من باورم نمی‌شود او از مادر مهربان‌تر است چگونه مرا بسوزاند در حالی که این همه در خلقت من زحمت کشیده است! روزگار گذشت و سزای عمل این مرد رباخوار پسر جوانی شد که در معصیت خدا پدر را در جیب گذاشت و به ستوه آورد تا آنجا که پدر آرزوی مرگ پسر خویش می‌کرد. گفتند: واقعا آرزوی مرگش داری؟ گفت: والله کسی او را بکشد نه شکایت می‌کنم نه بر مردنش گریه خواهم کرد. گفتند: امکان ندارد پدری با این همه حب فرزند که زحمت بر او کشیده است حاضر به مرگ فرزندش باشد. گفت: والله من حاضرم، چون مرا به ستوه آورده است و به هیچ صراط مستقیمی سربراه نمی‌شود. گفتند: پس بدان بنده هم اگر در معصیت خدا بسیار گستاخ شود، خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ از او به ستوه می‌آید و بر سوزاندن او هم راضی می‌شود‌. 📖 قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ (17 - عبس) مرگ بر اين انسان، چقدر كافر و ناسپاس است؟
✨﷽✨ ✍در یکی از شهرهای خراسان رسم بود که هر کسی از دنیا می‌رفت، چهل نفر به منزل او می‌آمدند و می‌گفتند: روحش شاد، مرد یا زن خوبی بود. آن‌ها باور داشتند خداوند به خاطر رضایت این چهل نفر از متوفی، او را می‌آمرزد. مردی به نام مراد بود که مردم روستا او را به خساست می‌شناختند؛ برای همین زمانی که او از دنیا رفت کسی در منزلش حاضر نشد، جز تعدادی به اندازۀ انگشتان دست! پسر او خیلی ناراحت شد. پس برای حضور مردم در منزل و اظهار رضایت از پدر، ولیمه‌ای داد. مردم ولیمه را خوردند و همگی با صدای بلند گفتند: مشهدی مراد چگونه مردی بود؟! همۀ چهل نفر با هم گفتند: ما از او راضی بودیم، خداوند نیز از او راضی باشد. در میان این مردم، رهگذری غریب از روستا آمده بود که در آن مجلس حاضر شده و غذا خورد و رفت. هنگام شب، پدر به خواب پسر آمد و گفت: خدا خیرت دهد ولیمه‌ای دادی و مرا اندکی از آتش رها نمودی. پسر گمان کرد از رضایت آن چهل نفر از پدرش، او از آتش رها شده است. پدر به پسر گفت: همۀ میهمانان را رها کن. آنان به دنبال رضایت شکم خود بودند تا نانی از ما بخورند و از ما راضی شوند. رضایت‌شان از ما در نزد خداوند، سرسوزنی ارزش نداشت. پسرم! رهگذری غریبه بود که تو او را ندیدی و نشناختی و قبل از ورود میهمانان از تو طعامی خواست و تو در حیاط منزل، زیر درخت به او ظرفی غذا بخشیدی. فقط آن اطعام مرا نجات داد. پسرم! بدان هر کجا رضایت خلایق باشد؛ رضایت خدا الزاما در آنجا نیست.🤔🤔