تاسوعایِ به یاد موندنی ای بود ولی.
به حدی که شاید نشه توصیف کرد.
قبلا گفته بودم سخته نوشتن برایِ ارباب دلها؟
آره،گفته بودم.
ولی من هنوز پام گیره اینجا.
شاید اگه بطلبیم بتونم آزاد شم.
امام حسین تنها روزنهء امیدیه که بسته نمیشه:))
عاشوراعم تموم شد.
دهه اول محرمتم تموم شد.
ولی چقد خاطره های زیادی این چند شب ساخته شد.
دیشب، وقتی بهشون کادوشونو دادم و صدایی که تا آخرین لحضه تو گوشم پژواک میشد که تو اون شلوغیا داشت دستای کوچولوشو تکون میداد و بلند داد زد ، گفت:
ببینن من خیلییی دوست دارممم:))).
میدونید اون لحظه گفتم کاش اینو یکی دیگه میگفت بهم.
اما نه من هنوز نمیدونم اون نگاه یعنی چه.
من هنوز تو این مورد پُخته نشدم.
پس بازم بیخیال.
ولی چقد برای دوتاشون دلم تنگ میشه.
شاید تا محرم سال دیگه نبینمشون.
از حالا باید لحظه شماری بکنم برای دیدنت امام حسینم؟
شاید اینم قشنگ باشه.
ولی دمت گرم امام حسین که برای کسایی دریا بودی،که لیاقتشون مُرداب بود:))!
[ مِنهاج 🇵🇸 ] .
اولین قدم. چقدر این اولین قدمو مثلا محکم برداشتم. ببین من امروز رفتم برای دیدنت درخواست کردم. نمیدون
بیا ببین تا اومدیم بیایم مرزارو بستن :)
آخه این کجاش لبخند داره که لبخند میزاری دختر.
آره دیگه همه چی دست به دست هم میدن تا آدم نشم.
و خب اون اولین قدمی که برداشتم معلوم نیست تا آخرین قدمم میره یا که پشت مرزای بسته میمونه؟
27.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و به وقت اتصالِ دلهایِ مُرده...✨:)
امروزِ متفاوت:).
بعضی اوقات انگار نگاها و خاطراتِ اون لحظه بین آینه های کوچیکِ حرم گُم میشه و فقط اون نورای کوچیک و طلایی و قرمز مهمونِ چشمات میشن.
و فقط اون لحظه ای که از ذوق دیدن ،نمیدونی اول از کدوم کلمه شروع کنی.
یا همون لحظه ای که روی اون پله ها وایمیستی و به گنبدِ طلایی نگاه میکنی و میگی:میدونم مواظبِ قلبمی اما بازم منو دعوت میکنی بیام پیشت دیگه؟
نمیدونم اصلا چجوری شروع شد که پریروز تموم شد. فقط میدونم لحظه های قشنگی اونجا رغم خورد.
اونم برای منی که اینجا بین باتلاق و ابرا پرواز میکنم.
درسته خیلیی غیر منتظره از کربلا رفتیم
اما همون چهار وپنج ساعتی که تو نجف هیچ کاری نکردم ،الان مثلا شده خاطره.
حتی اون تبِ افتضاح اون حال بدیا و اون درمانگاه لعنتیم همش خاطره شد.
اما نباید زود میگذشت.
یادمه پارسال نزدیکای همچین ساعتی بود که گوشیمو تازه روشن کرده بودم و تو یه واتساپ بین ۱۰۰۰ پیامی که همش این بود که : خوبی؟چیشده دختر؟کدوم بیمارستانی؟ زنده ای؟ غرق شده بودم و دستم از شدت درد گوشیو انداخت زمین و دوباره به دیوار آبی رنگ که خییلی دوستش داشتم نگاه کردم و گفتم چقدر اون لحظه ای که چشمامو داشتم میبستم حسِ بی تفاوتی داشت.
و حالایی که به این سقف سفید زُل زدم و دمت گرم که یه سال دیگم بِهم فرصت نفس کشیدن دادی.
و خب آره یه سال گذشت از اون تصادفِ وحشتناکِ به یاد موندنی:)))))
فردا روزِ قشنگیه.
البته فقط فردا.
دو ماه دیگه همه ی روزا برامون به افتضاح ترین حالت ممکن در میاد.
این دستگاهایی هست که نوارِ قلبو نشون میده ها.
دیدی وقتی قلب دیگه کار نمیکنه، یه خط صاف رویِ صفحه مانیتور پیدا میشه؟
آره دقیقا زندگیم بدون هیچ دلیلی مثل اون خط صاف شده.