۵ مهر ۱۴۰۱
پارسال همین موقع آدمایی تو زندگیتون بودن، که امسال نیستن و این برنامه هر سال آپدیت میشه.
۹ مهر ۱۴۰۱
روزا داره میگذره.
اما انگاری من ثابت موندم تو یکی از اون روزا.
بعد دقیقا نمیدونم تو یه اونروز تو کدوم ساعتش گیر افتادم.
یه عالمه کار ریخته رو سرم ولی چون گیر افتادم تو یه زمانی که خودمم نمیدونم کجاست،همش دارم حرف میزنم.
این افتضاحه.
ولی جالبیش اینجاست من دارم میخندم.
نمیتونم خندمو کنترل کنم انگاری.
حتی وقتی اون دختره اومد گفت چرا انقدر صدات نازکه؟
تو افتضاح ترین حالتای ممکن دارم میخندم.
حتی وقتی وسط جزوه نوشتن نگاهم افتاد به انباری ته کلاس،خندیدم.
یادمه اولین بار اومده بودم تو همین کلاس بعدشم گفتم:ببین یعنی چند سال بعد من اینجام؟
همه ی خاطره ها و نظریه ها قاطی شدن.
اصلا کی گفته من باید بنویسم؟
اونم برا کی؟
۱۴ مهر ۱۴۰۱
رَویه ی زندگیِ حقیقیم جوری وابسته شده به نوشتن و نوشتن و نوشتن که غافل شدم از این جا.
از یه وَر نشستن پایه سیستمو انجام پروژه های فانی و لذت بخش.
از یه وَر خوندن رمانا تو هر موقعیتی.
از یه وَرم خندیدن به هر چیز مضخرفی وسط جزوه نوشتن.
از یه ورم خستگی و خستگی و خستگی.
رَویه ی زندگیم فرق کرده.
اما خب الان تو خنثی ترین حالت ممکن دارم ادامه میدم.
دقیقا مثل موقع هایی که بی دلیل میخندم یا نمیفهمم الان دارم نگاهش میکنم یا نه.
۱۶ مهر ۱۴۰۱
جدی جدی پاییز شده؟
این هوایی که توش نفس میکشیم،هوای پاییزه؟
چرا نمیشه هیچ جوره چسبوندش به پاییز.
یادمه بچه بودم پاییز فرق داشت.
بویِ پاییز ، هر سال جدید بود.
کاپشن و کلاه و شالگردنم بویِ پاییز میداد.
میشد با انگشت رو شیشه ی ماشین خزعبلاتِ ذهنمو بکشم.
خلاصه که پاییز رو به راه نیست.
۲۰ مهر ۱۴۰۱
میدونی امروز واقعا نیاز داشتم وقتی برگه ی پرسشنامه رو مچاله کردم و گذاشتم رو میز بعدش میرفتم جلوی همون آینه ی طبقه اول و لبخند میزدم و میگفتم:دیدی هیچی نشد؟پس یعنی هر اتفاقی تو این ساختمون لعنتی میوفته پوچه؟
ولی خب نگفتم.
یعنی لبخندم نزدم.
در واقع اصلا نرفتم روبروی آینه ی طبقه اول.
انگار تکراری شده.
نه بزار از یه کلمه ی بهتر استفاده کنم.
اوومم ... انگاری اصلا وجود نداشته،حسش نمیکنم.
مثل خیلی چیزای دیگه.
مثل سکوت بین دو تا مترو.
مثل پیاده رویِ طولانیِ خفه شده.
مثل ذوقی که قبلا برای نوشتن متنای ادبیِ کانالم داشتم.
مثل حسِ مهم بودنِ آدما.
مثلِ حس پیگر بودنم برای قلبایی که توشون جایی ندارم.
خلاصه که همه ی اینا و هزار جور اتفاق دیگه،الان به طرز عجیبی حِس نمیشن انگار وجود نداشتن و ندارن.
و این درد
به مویرگام رسیده...
اما باز روبروی همون آینه ی طبقه اول باید لبخند بزنم:}
۲۳ مهر ۱۴۰۱
۳۰ مهر ۱۴۰۱
کاش میشد اوتوبوسِ خط هفت و شونزده و نود و یکو آتیش بزنم.
چون هر روز وصل میشن به اون چمن زاری که آموزش و پرورش راه انداخته و روی تابلویِ بالای سر درش نوشته: مدرسه!!
خلاصه اوضاع خیطه.
سردرگمی بین این چهار طبقه خیلی رو اعصابه.
خیط بودن+سردرگمی=نابود شدن😀.
۱ آبان ۱۴۰۱
۴ آبان ۱۴۰۱
این روزا حال هیشکی خوب نیست.
حتی تویی که اِدعا میکنی همه چی برات خوبه.
حتی تویی که اِدعا میکنی داری میرسی به رویاهات.
واقعیت اینه که همه ی قضایا با یه طناب وصل شدن به هم.
هیشکیم نمیفهمه داره چی میگه.
هر طرف میری دارن بحث میکنن.
هر جا رو باز میکنی هزار تا پیام میاد.
گذشته داره خاک میخوره.
تو این وسطام هیشکی حواسش به یکی دیگه نیست.
همه فقط میخوان تو درست رفتار کنی.
کاش زمان ، کاغذی بود.
کاش همه چی تموم میشد.
کاش فردا چشمامونو باز کنیم ببینیم همه اینا خواب بوده.
برایِ غرق نشدن در اقیانوس ِ افکار ِ ذهن خود .
۴ آبان ۱۴۰۱
[ مِنهاج 🇵🇸 ] .
یک سال گذشت.
دقیقا پارسال همین موقع بود که از ناراحتیه اینکه اون سفری که میتونست خیلییییی چیزارو تغیر بده کنسل شده بود،من نشسته بودم و به سقف نگاه میکردم...
اون موقعی به خودم اومدم که داشتم اسمِ اینجارو می نوشتم.
کی فکرشو میکرد اینجا تبدیل بشه به همچین چیزی؟
اونم منی که اولش فقط و فقط دریچه ی ذهنم روی متن های ادبی باز میشد.
خلاصه مهم نیست اینا اما بین همه ی این متنا و تاریخا یه عالمه خاطره هست .
⁶ آبان ¹⁴⁰⁰: همون روزی بود که اینجا به دنیا اومد.
³⁰ آذر ¹⁴⁰⁰: داستانِ رازِ قلب و مِلودیِ شب یلدا.
¹²دی ¹⁴⁰⁰: قشنگیییییی.
⁷ بهمن ¹⁴⁰⁰: کمیک:).
¹¹ اسفند ¹⁴⁰⁰: ترس.
¹⁴⁰¹ =
¹² فروردین: باتلاقِ نزدیک دریا.
⁹ اردیبهشت: کاش الانمتموم میشد.
¹⁴ خرداد: اوتوبانِ خوشی های زود گذر.
²¹ خرداد: تلخند.
²³ تیر: جاده ی کِشدار.
²⁴ تیر: :))))))))))
³ مرداد: آلاله.
¹⁸ مرداد: ...
¹⁷ شهریور: دلِ مُرده.
²⁴ مهر: طبقه ی دوم.
⁴ آبان: غُصه هایِ پنهان شده.
⁶ آبان ¹⁴⁰¹ :
همه ی این خاطره ها اینجا خاک خوردن.
هیشکی نمیدونه اینجا چقدر بعضی از خاطراتو فراموش کرده.
خلاصه که یک سالگیت مبارک گیسویِ فرم 🍵:))
۶ آبان ۱۴۰۱
حس و حال امشب تو یه فلکه ی لاله خریدنی بود.
اون مغازه ی قدیمیِ اول پلِ لاله که داشت اون آهنگ قدیمیو از رادیو ای که صَفحش شکسته بود پخش میکرد و از خود مغازه دار که زیر لب آهنگو میخوند گرفته تا اون پیرمردی که اَنار به دست ، کنار خیابون داشت مِلودیِ آهنگو بلند تکرار میکرد.
انگاری نجوای این آهنگِ بُرده بودشون طرفای دهه ۶۰
کنارِ دَکه ی زردِ آخر ِ پُل لاله ...
۷ آبان ۱۴۰۱