رَویه ی زندگیِ حقیقیم جوری وابسته شده به نوشتن و نوشتن و نوشتن که غافل شدم از این جا.
از یه وَر نشستن پایه سیستمو انجام پروژه های فانی و لذت بخش.
از یه وَر خوندن رمانا تو هر موقعیتی.
از یه وَرم خندیدن به هر چیز مضخرفی وسط جزوه نوشتن.
از یه ورم خستگی و خستگی و خستگی.
رَویه ی زندگیم فرق کرده.
اما خب الان تو خنثی ترین حالت ممکن دارم ادامه میدم.
دقیقا مثل موقع هایی که بی دلیل میخندم یا نمیفهمم الان دارم نگاهش میکنم یا نه.
جدی جدی پاییز شده؟
این هوایی که توش نفس میکشیم،هوای پاییزه؟
چرا نمیشه هیچ جوره چسبوندش به پاییز.
یادمه بچه بودم پاییز فرق داشت.
بویِ پاییز ، هر سال جدید بود.
کاپشن و کلاه و شالگردنم بویِ پاییز میداد.
میشد با انگشت رو شیشه ی ماشین خزعبلاتِ ذهنمو بکشم.
خلاصه که پاییز رو به راه نیست.
میدونی امروز واقعا نیاز داشتم وقتی برگه ی پرسشنامه رو مچاله کردم و گذاشتم رو میز بعدش میرفتم جلوی همون آینه ی طبقه اول و لبخند میزدم و میگفتم:دیدی هیچی نشد؟پس یعنی هر اتفاقی تو این ساختمون لعنتی میوفته پوچه؟
ولی خب نگفتم.
یعنی لبخندم نزدم.
در واقع اصلا نرفتم روبروی آینه ی طبقه اول.
انگار تکراری شده.
نه بزار از یه کلمه ی بهتر استفاده کنم.
اوومم ... انگاری اصلا وجود نداشته،حسش نمیکنم.
مثل خیلی چیزای دیگه.
مثل سکوت بین دو تا مترو.
مثل پیاده رویِ طولانیِ خفه شده.
مثل ذوقی که قبلا برای نوشتن متنای ادبیِ کانالم داشتم.
مثل حسِ مهم بودنِ آدما.
مثلِ حس پیگر بودنم برای قلبایی که توشون جایی ندارم.
خلاصه که همه ی اینا و هزار جور اتفاق دیگه،الان به طرز عجیبی حِس نمیشن انگار وجود نداشتن و ندارن.
و این درد
به مویرگام رسیده...
اما باز روبروی همون آینه ی طبقه اول باید لبخند بزنم:}
کاش میشد اوتوبوسِ خط هفت و شونزده و نود و یکو آتیش بزنم.
چون هر روز وصل میشن به اون چمن زاری که آموزش و پرورش راه انداخته و روی تابلویِ بالای سر درش نوشته: مدرسه!!
خلاصه اوضاع خیطه.
سردرگمی بین این چهار طبقه خیلی رو اعصابه.
خیط بودن+سردرگمی=نابود شدن😀.
این روزا حال هیشکی خوب نیست.
حتی تویی که اِدعا میکنی همه چی برات خوبه.
حتی تویی که اِدعا میکنی داری میرسی به رویاهات.
واقعیت اینه که همه ی قضایا با یه طناب وصل شدن به هم.
هیشکیم نمیفهمه داره چی میگه.
هر طرف میری دارن بحث میکنن.
هر جا رو باز میکنی هزار تا پیام میاد.
گذشته داره خاک میخوره.
تو این وسطام هیشکی حواسش به یکی دیگه نیست.
همه فقط میخوان تو درست رفتار کنی.
کاش زمان ، کاغذی بود.
کاش همه چی تموم میشد.
کاش فردا چشمامونو باز کنیم ببینیم همه اینا خواب بوده.
برایِ غرق نشدن در اقیانوس ِ افکار ِ ذهن خود .
[ مِنهاج 🇵🇸 ] .
یک سال گذشت.
دقیقا پارسال همین موقع بود که از ناراحتیه اینکه اون سفری که میتونست خیلییییی چیزارو تغیر بده کنسل شده بود،من نشسته بودم و به سقف نگاه میکردم...
اون موقعی به خودم اومدم که داشتم اسمِ اینجارو می نوشتم.
کی فکرشو میکرد اینجا تبدیل بشه به همچین چیزی؟
اونم منی که اولش فقط و فقط دریچه ی ذهنم روی متن های ادبی باز میشد.
خلاصه مهم نیست اینا اما بین همه ی این متنا و تاریخا یه عالمه خاطره هست .
⁶ آبان ¹⁴⁰⁰: همون روزی بود که اینجا به دنیا اومد.
³⁰ آذر ¹⁴⁰⁰: داستانِ رازِ قلب و مِلودیِ شب یلدا.
¹²دی ¹⁴⁰⁰: قشنگیییییی.
⁷ بهمن ¹⁴⁰⁰: کمیک:).
¹¹ اسفند ¹⁴⁰⁰: ترس.
¹⁴⁰¹ =
¹² فروردین: باتلاقِ نزدیک دریا.
⁹ اردیبهشت: کاش الانمتموم میشد.
¹⁴ خرداد: اوتوبانِ خوشی های زود گذر.
²¹ خرداد: تلخند.
²³ تیر: جاده ی کِشدار.
²⁴ تیر: :))))))))))
³ مرداد: آلاله.
¹⁸ مرداد: ...
¹⁷ شهریور: دلِ مُرده.
²⁴ مهر: طبقه ی دوم.
⁴ آبان: غُصه هایِ پنهان شده.
⁶ آبان ¹⁴⁰¹ :
همه ی این خاطره ها اینجا خاک خوردن.
هیشکی نمیدونه اینجا چقدر بعضی از خاطراتو فراموش کرده.
خلاصه که یک سالگیت مبارک گیسویِ فرم 🍵:))
حس و حال امشب تو یه فلکه ی لاله خریدنی بود.
اون مغازه ی قدیمیِ اول پلِ لاله که داشت اون آهنگ قدیمیو از رادیو ای که صَفحش شکسته بود پخش میکرد و از خود مغازه دار که زیر لب آهنگو میخوند گرفته تا اون پیرمردی که اَنار به دست ، کنار خیابون داشت مِلودیِ آهنگو بلند تکرار میکرد.
انگاری نجوای این آهنگِ بُرده بودشون طرفای دهه ۶۰
کنارِ دَکه ی زردِ آخر ِ پُل لاله ...
دیدی جدیداً هوایِ ساعت ۱۲ بعد از ظهر مثل پنج بعد از ظهره؟
آره دقیقا زندگی منم همینطوری شده.
الان باید شاد باشم اما ناراحتی این حسو شکست میده.
کاش بعضیا همون آدم خوبه برام میموندن.
کاش هیچ وقت حرفی نمیزدن که باعث شه قلبم از قلبشون فاصله بگیره.
بعضی از حسا رو نمیشه توصیف کرد.
همین که مثلا امروز یادم رفت بغلش کنم.
یا مثلا وقتی رفتم اون دو تا رمانو خریدم بعد همینطور که داشتم صفحه هاشو ورق میزدم ، اولین قطره ی بارون از گونم لیز خورد.
دقیقا مثل اولین باری که گفتم:
سلام،هانیه.
مثل اولین باری که تکیه دادم به صندلی قرمز و مخملیِ اون اتوبوسِ کوچیک و داشتم به اون چیزایی که هیچ وقت پاک نمیشن از ذهنم فکر میکردم.
یا به اون اولین باری که نشستم رو اون صندلیِ اوتوبوس صورتیه و دیدم هیشکی نمیخنده.
اون خانمی که پالتوش خَردلی بود داشت با دستاش بازی میکرد.
اون خانمی که بغلم نشسته بود با روسریه سُنتیش تموم مسیرو داشت تایپ میکرد و بعدم همشو پاک کرد و گوشیشو خاموش کرد.
یا اون خانمی که با شالِ آبی خط چشمشو تو یه آینه میدید.
آره همه مشغولن.
مشغولن به درونشون.