سخت ترین حالت ممکنش همینه که بین این همه آدمک چوبی باشی که مزخرف ترین حسا رو به درونت هدیه میکنن.
بعضیاشون تو عالمِ هَپروت خوش میگذرونن.
انگار روحشون یه جایی بین این هفت تا آسمون گُم شده.
بعضیاشونم خنثی ترین آدمکایی هستن که بدون جسم دارن زندگی میکنن.
بعد از اونا می رسیم به اونایی که مغزشون پُر شده از خوندن و خوندن و خوندنِ خزعبلاتی که معلوم نیست از کجا در اومده.
بعضیاشون تو مُتکبر ترین حالت ممکن بُلوف میکنن.
بعدشم که یه سریا این وسط هستن که همین بُلوفاشونم با حرف زدنشون یکی نیست.
یه آدماییم هستن ، تو اوج اینکه تو داری قلبتو میدی بهشون فقط نازک شدن چشماشون نصیبت میشه.
یه چند نفریم این وسط هی دارن راه میرن،اینا همونایین که رَگایِ مغز و قلبشون درست کار نمیکنه.
و حالا من وسط همه ی اینا سرمو تو دستام گرفتم و چشمامو بستم.
کاش این سرفه هایِ رگباری و درد قفسه سینم و بَدن دردم زودتر تموم شه.
به جایی رسیدم که کوییز فردا داره برام کابوس میشه.
انگاری همه و همه ، دست به دست هم دادن تا بیشتر تو خودم فرو برم.
دلم میخواد ، روحِ لعنتیم از این گرفتگی بیرون بیاد و از اون لبخندای کِشدار تحویلم بده.
حسِ اون دختری که بین شلوغیا ، پاهاشو بغل کرده و گوشش به صداهای بقیه اس ، اما ذهنش وصلِ به ناکجا آبادِ زندگیش :>>>>>
دیروز وقتی اون شکلاتای رنگی و کوچولو رو سپردیم به قلب بعضی از آدمای این کُره ی خاکی ، فهمیدم چیزی که میبینیم با چیزی که باید باور کنیم ، زمین تا آسمون فرق داره.
هنوز صدای اون خانمی که با پالتویِ نسکافه ایش و شالِ مشکیش بهمون گفت: خیلیییی دوستون دارم، تو ذهنم پژواک میشه.
ما کجاییم بابا؟
ما کجاییم که میخوایم اینا رو تغییر بدیم؟
ما حتی اون برگه های کوچولو رو هم سپردیم به ذهنِ آدما.
اما به همون اندازه دیدیم چقدر میتونن با رفتارشون خُردت کنن.
خلاصه که جدا از اینا فهمیدم تو نگاه اول نمیتونی بفهمی اون کیه که داره از اعماق وجودش باهات حرف میزنه.
ایستگاه آخرِ مترو ، همونطوری که دستم به میله ی نقره ای رنگ بود داشتم تو درِ شیشه ایِ مترو خودمو میدیدم. همونطوری که با تند رفتن مترو ، تصویرِ منم داشت جابجا میشد به این فکر کردم که چقدر عقبیم از درونِ آدما.
از صبح تا اون ظهر لعنتی دارم افتضاح ترین ثانیه های عمرمو میگذرونم.
خودمو جوری نشون میدم که بهتر از این نمیشه و چقدر ممنونم که باید ذهنمو برای چهار تا کتابِ احمقانه بزرگ کنم.
امروز رو اون آسفالتا که نشسته بودیم داشتم بهش میگفتم : ببین فرض کن الاننشستیم لبه ی جهان، حالا که چی؟ الان مثلا تو میتونی یه حسِ جدید وارد آمیگدالِ مغزم بکنی؟
فقط خندید.
همیشه همینطورهه.
همیشه این نوارای مسخره ، شیارایِ مغزمو مثل موریانه میخورن.
ما شاید خیلی چیزا رو بدونیم، و شاید روزی باورشون کنیم.
ماهِ پیش از بالای این آجر نماهای قرمز داشتم به صورتِ آدما نگاه میکردم که نگاهم افتاد به اون پسری که هودیِ سبز پوشیده و با یه دسته گلِ رز داره میره اونور خیابون.
خندیدم و با خودم گفتم شکست عشقی خورده و طرف گُل رو پرت کرده تو صورتش برای همین ناراحته.
گذشت...
هیچ وقت دیگه اون پسره رو ندیدم.
تا اینکه هفته پیش دیدم یه پسر با هودی زرشکی با یه دسته گلِ رز داره وسط پارک از این و اون خواهش میکنه که ازش گُل بخرن.
یکم که دقت کردم دیدم همون پسر قبلیه بود.
هنوزم بعضی اوقات شبا چند تا گُل رزِ قرمز کف خیابون دراز کشیدن و ماشینا از روشون رد میشن.
شایدم الان نشسته روی لبه ی پیاده رو و خیره شده به گلایِ رزِ قرمز و این سناریو هر روز براش پِلی میشه.
خیلی وقت بود تو یه خیابونای این شهر تنهایی راه نرفته بودم.آخرین بار روز قبل از شروع پاییز بود. انگار پاییز که اومد روزارو طلسم کرد.
برای تکرارِ خاطرات لعنتی ، خودمو رسوندم به اون چهار دیواریِ پر خاطره ی مسخره.
راه رفتم به قصدِ رسیدن به پوچ ترین نقطه ی شهر.
بین نوار کاست هایِ قدیمی خودمو گُم کردم.
بین این دنیا و آدماش فقط سرمو تکیه دادم به شیشه ی یخ زده ی ماشین و با انگشتِ اشارم یخ زدگیِ شیشه ی ماشینو پاک کردم و نگاه کردم به سیاهیِ شب و صدای خاموشِ شهر.
This damn air pollution is turning seconds into dust and I am sitting on my knees and looking at the Nescafe wall in front of me :)
چقدر زود گذشت.
چقدر زود گذشت از اون شبی که یه دقیقه طولانی تر بود.
ثانیه هایی که داره میگذره و من هنوز غرقم تو اتفاقاتِ مزخرفِ سالِ پیش.
میدونم بُلوف میزنم اما دلم میخواد کنده بشم از وابستگی، از خاطرات ، از حسای بد ، از تبدیل کردن ذهنم به یه چهار دیواری که ازش دود بلند میشه.
بیخیال ، امشب باید با دونه های انار ، لبخند بزنیم به عمق پوچ ترین اتفاقایِ ممکن.
امیدوارم یلدای بعدی بازم از بالای این آجر نماهای نارنجی همونطور که دارم به دودکش اون ساختمونِ عجیب و غریب نگاه میکنم،لبخند بزنم برای اینکه فرار کردم از این احساسات مُشوش.
یلداتون مبارک ...🍉:)!