شاید مشکلِ من اینه خیلی زود ، آدما رو باور میکنم.
ولی ایندفعه فرق داره ، دلم نمیخواد یه اتفاق ، دو بار برام پیش بیاد.
پس خودم باشم و خودم ، چیزه بدی نیست ، نه؟
من هنوز که هنوزه دارم دست و پنجه نرم میکنم با این آجرایِ نارنجی .
با مردمک چشما.
با آسفالتای نقره ای و درختای خشکیده و نسکافه ای رنگِ کنارش.
با این سردرگمیِ ناشی از ثانیه به ثانیه ی این خیابون.
با این آلودگیِ هوا که مثل برف نشسته رو لباسِ این شهر.
با این هنذفیریِ سفید.
ولی من خوبم.
مثل همیشه ، تو ام اینو باور میکنی.
نذارید کسی که باورتون کرده ،
کسی که دوستون داره ،
حس کنه اضافیه ،
حس کنه هر موقع دلتون خواست و بعد از همه کاراتون واسش وقت دارید ...
نذارین فکر کنه همیشه ذهنتون ، درگیر آدما و چیزای دیگست و آخر از همه دوستش دارین ...
حواستون به کسایی که دوستون دارن باشه!
چون اگه یه روز خسته بشن و برن ،
دیگه ممکنه قلبی مثل قلبِ اونا پیدا نشه
که واقعی و از ته دل شما رو دوست داشته باشه و نگرانتون باشه :)
روزِ جهانیِ بغل مبارک.
با تک تک کلماتش میتونم بخندم.
میخندم برایِ این بغلِ کذایی.
چرا هیچکس از خاطراتی که تو همون چند لحظه ثبت میشه و بعدم فراموش میشه ، چیزی نمیگه.
خودِ من هیچ وقت صدایِ خندم شنیده نمیشه.
یه لبخند کوچیک رویِ لبام هست اما انگاری این لبخندو برای این لب و دهان قالب گرفتن.
همیشه وقتی حرف میزنم صدام تا مغزِ استخونم میرسه.
مردمکِ چشمامم که ، اگه بحثِ زمان و تاریخ نبود،میگفتم : آقای نویسنده درسته من بین این آدما نفس کشیدم اما این خیالات دلیل نمیشه منو بزاری رویِ این لَبه یِ جهان.
حالا اینا رو که بزاریم کنار ، من با این همه چیزایی که گفتم لحظه به لحظه یِ حسِ بغل کردن رو تو ذهنم ذخیره میکنم.
هر چند ، هر چقدر که بزرگتر میشم ، یادم میره حسِ بغل کردنِ اون آدمایی رو که دوستشون داشتم و الان تو یه این شهر گُمشون کردم.