و حالا من و این جاده ای که دارم بهش التماس میکنم که یکم کِش بیاد ، داریم با هم به این جهان میخندیم.
سرمایِ عجیب این جاده داره تمام سلول هایِ مُرده یِ بدنم رو زنده میکنه.
و من باز روی این صندلیِ طلایی نشستم و رمان میخونم و دارم به این فکر میکنم که چرا قطارِ خیال بافیم آتیش گرفته .
من همونیم که تویِ تموم مدت ناراحتیات ، آرومت میکردم . الان منی که مثلا ناراحت بودم تو فقط لبخند زدی ، میخواستم بهت بخاطر وجدانی که نداری ، تبریک بگم.
تویی که اهمیت میخوای و نمیخوای کسی قلبتو بشکنه لطفا اول یاد بگیر قلب کسی رو نشکنی تا بعد سرِ قلبی که نداری با هم حرف بزنیم.
تو حق نداری به طرف مقابلت حسِ بی ارزشی بدی و بعد یجوری رفتار کنی که انگار طرف مقابلت قاتلِ زنجیره ایه.
تو همونی هستی که وقتی اون به تو اهمیت نمیده من برات بهترین آدم روی کره ی زمین میشه اما وقت اون بهت یه لبخند ، فقط یه لبخند میزنه من از اون به بعد برایِ تو غریبه به حساب میام.
ولی الان دلم میخواد فقط تموم مهربونیام ، مُحبتام ، تموم لبخندام برای تو تویِ شرایطی که حالم بد بود ، تموم گریه هام ، تموم خنده ها و خاطراتم با تو رو ازت پَسشون بگیرم و همشونو بریزم تویِ یه پلاستیک و خیلی آروم از مغازه ی زندگیت بیام بیرون.
نمیدونم چی قراره بشه.
قراره آرزویی که موقع فوت کردن قاصدک کردم ، اتفاق بیوفته یا نه.
نمیدونم این جسم و روح و قلب و چشمِ لعنتی چی میگن.
فقط میدونم این روح خسته شده از این لحظه ها و دلش میخواد مثل وجود تو بشه.
کمکش میکنی؟
یه بغضی هست که روی قفسه ی سینم سنگینی میکنه.
کاش دور بشیم از این آدما .
کاش میتونستم بغلت کنم :)
حس میکنم دارم از رویِ جهان میوفتم پایین و تویِ سیاهی گُم میشم.
بعد شاید هر صد سال یه بار بتونم برای آدمایی که میان اونجا دست تکون بدم و لبخند بزنم.
هِی داداش ، چیشد به اینجا رسیدیم؟
هِی بی عقل میشم و میخوام ازت دور بشم بعد تو همش یه نشون بفرست و کاری کن که دوباره از ته قلبم بغلت کنم ، چرا انقدر خوبی تو؟