برای هزار کیلومتر نرفته ذوق دارم.
نمیدونم کی قراره هِمّت کنمو چمدونمو ببندم.
اما اینو خوب میدونم اینکه قراره برم بشینم روی اون سنگای مر مر و خیره بشم به اون صحنه ی طلایی داره بند بند رگای قلبمو باز میکنه:).
هنوز هیچی معلوم نیست اما اینکه قراره [حُنَین]رو تو بغلم بگیرمم ذوق دارم.
دیروز زیر کولر اتوبوس داشت از منشوری بودن زندگیم میگفت.خب الان این منشور میتونه بگه قرار قلبم از شدت خوشحالی های نکرده لبخند بزنه به درونم؟
این آتیشِ کذایی که تموم خونشونو نابود کرد.
وحشتناک بودن قضیه رو نمیتونم به رُخ بکشم. اما الان میفهمم اینکه میگن آدم از دو دقیقه دیگهء زندگیش خبر نداره یعنی چی.
چقدر دلم برای گریه های پسر بزرگهء همسایه سوخت.
چقدر مرگ رو جلو چِشمم دیدم.
چقدر از قطاری اومدنشون برای کمک خندم گرفت و چقدر به اون اولیه حسودیم شد که کنترلِ نگاه داشت.
نمیفهمم چی دارم مینویسم.
سرم به شدت گیج میره.
وقتی داشت نفس نفس میزد عمیقا به این دَرک رسیدم که تو یه این اتفاق یهویی چقدر بیشتر برام عزیز شدن و چقدر باید بیشتر مواظبشون باشم.وقتی داشتن بهش دستگاه اکسیژن وصل میکردن عمیقا از ته دلم دوستش داشتم شاید یه حسِ عجیب.اونوقت که داشت بهش میگفت حالتون خوبه اقای فلانی؟ عمیقا چقدر یه حسِ جالب پیدا کردم.چقدر از دود و آتیش بدم میاد.
فکر کنم حدودا ۱۰:۳۰ شروع شد.کی تموم شدو نمیدونم اما همیشه فانتزیم آتیش گرفتن یه جایی بود ولی الان کابوسِ شاید.
ولی بیخیال .
ولی الان حِسم نسبت به آدمای اطرافم تغییر کرده.
* و این میتونه محشره باشه.
May 11
آهو:))))
خندم میگیره خب.
میگه تو شبیه آهو هستی.
صداش تویِ گوشمه:
آهو خوشگله.... .
میدونی چیه؟
زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه..
نه ، نه ، اینجوری نگم .
بزارین مثل آدم بگم .
نمیدونم کجای دنیا و در چه حالی هستی که اینو میخونی، اما یادت نره:
کلمه هایی که بقیه میگن به شما وخیلی رو قلبتون تاثیر میزاره ، فوق العاده اس اما این کلمه ها وقتی خاطراتو زنده کنن تو خودتو بیشتر پیدا میکنی و آدمای بیشتریو از درونت بیرون میکنی.
چقدر سخته نوشتن برای امام حسین.
چقدر سخته کلمه پیدا کنی براشون.
چقدر سردرگمم.
چقدر این بَده که کسی حالتو نفهمه.
میخوام به امام حسین فکر کنما.
میخوام بشینم براشون گریه کنما.
اما یه چیزی نمیزاره که خودمم خوب میدونم اونچیه.
تمام فکر و ذهنم شده این موضوع،طوری که شبامخوابِ این موضوع احمقانه رو میبینم.
خستم خب.
این موضوع مثل یه ورقه داره منو از امام حسین جدا میکنه.
محرم داره تموم میشه ها.
ببین دختر تو چیکار کردی تو این چند شبه؟؟
اگه تونستی اونقدر گریه کنی و دلتو بدی به امام حسین جوری که وقتی از مجلس میای بیرون لبخند بزنی،بهت میگم خیلیی پیش امام حسین عزیزی.
اما اگه مثل من گُم شدی تو سیاهی کائنات و بین چیزی که درسته و چیزی که مثلا خوشحالت میکنه گیر افتادی و اصلا نتونستی یه قطره اشک برای امام حسین بریزی که میتونم بگم:
تو فقط دلتو بده بهش.
امام حسین(ع) بهترین گزینه اس برای پناه...
تاسوعایِ به یاد موندنی ای بود ولی.
به حدی که شاید نشه توصیف کرد.
قبلا گفته بودم سخته نوشتن برایِ ارباب دلها؟
آره،گفته بودم.
ولی من هنوز پام گیره اینجا.
شاید اگه بطلبیم بتونم آزاد شم.
امام حسین تنها روزنهء امیدیه که بسته نمیشه:))
عاشوراعم تموم شد.
دهه اول محرمتم تموم شد.
ولی چقد خاطره های زیادی این چند شب ساخته شد.
دیشب، وقتی بهشون کادوشونو دادم و صدایی که تا آخرین لحضه تو گوشم پژواک میشد که تو اون شلوغیا داشت دستای کوچولوشو تکون میداد و بلند داد زد ، گفت:
ببینن من خیلییی دوست دارممم:))).
میدونید اون لحظه گفتم کاش اینو یکی دیگه میگفت بهم.
اما نه من هنوز نمیدونم اون نگاه یعنی چه.
من هنوز تو این مورد پُخته نشدم.
پس بازم بیخیال.
ولی چقد برای دوتاشون دلم تنگ میشه.
شاید تا محرم سال دیگه نبینمشون.
از حالا باید لحظه شماری بکنم برای دیدنت امام حسینم؟
شاید اینم قشنگ باشه.
ولی دمت گرم امام حسین که برای کسایی دریا بودی،که لیاقتشون مُرداب بود:))!
[ مِنهاج 🇵🇸 ] .
اولین قدم. چقدر این اولین قدمو مثلا محکم برداشتم. ببین من امروز رفتم برای دیدنت درخواست کردم. نمیدون
بیا ببین تا اومدیم بیایم مرزارو بستن :)
آخه این کجاش لبخند داره که لبخند میزاری دختر.
آره دیگه همه چی دست به دست هم میدن تا آدم نشم.
و خب اون اولین قدمی که برداشتم معلوم نیست تا آخرین قدمم میره یا که پشت مرزای بسته میمونه؟
27.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و به وقت اتصالِ دلهایِ مُرده...✨:)
امروزِ متفاوت:).
بعضی اوقات انگار نگاها و خاطراتِ اون لحظه بین آینه های کوچیکِ حرم گُم میشه و فقط اون نورای کوچیک و طلایی و قرمز مهمونِ چشمات میشن.
و فقط اون لحظه ای که از ذوق دیدن ،نمیدونی اول از کدوم کلمه شروع کنی.
یا همون لحظه ای که روی اون پله ها وایمیستی و به گنبدِ طلایی نگاه میکنی و میگی:میدونم مواظبِ قلبمی اما بازم منو دعوت میکنی بیام پیشت دیگه؟
نمیدونم اصلا چجوری شروع شد که پریروز تموم شد. فقط میدونم لحظه های قشنگی اونجا رغم خورد.
اونم برای منی که اینجا بین باتلاق و ابرا پرواز میکنم.
درسته خیلیی غیر منتظره از کربلا رفتیم
اما همون چهار وپنج ساعتی که تو نجف هیچ کاری نکردم ،الان مثلا شده خاطره.
حتی اون تبِ افتضاح اون حال بدیا و اون درمانگاه لعنتیم همش خاطره شد.
اما نباید زود میگذشت.
یادمه پارسال نزدیکای همچین ساعتی بود که گوشیمو تازه روشن کرده بودم و تو یه واتساپ بین ۱۰۰۰ پیامی که همش این بود که : خوبی؟چیشده دختر؟کدوم بیمارستانی؟ زنده ای؟ غرق شده بودم و دستم از شدت درد گوشیو انداخت زمین و دوباره به دیوار آبی رنگ که خییلی دوستش داشتم نگاه کردم و گفتم چقدر اون لحظه ای که چشمامو داشتم میبستم حسِ بی تفاوتی داشت.
و حالایی که به این سقف سفید زُل زدم و دمت گرم که یه سال دیگم بِهم فرصت نفس کشیدن دادی.
و خب آره یه سال گذشت از اون تصادفِ وحشتناکِ به یاد موندنی:)))))
فردا روزِ قشنگیه.
البته فقط فردا.
دو ماه دیگه همه ی روزا برامون به افتضاح ترین حالت ممکن در میاد.
این دستگاهایی هست که نوارِ قلبو نشون میده ها.
دیدی وقتی قلب دیگه کار نمیکنه، یه خط صاف رویِ صفحه مانیتور پیدا میشه؟
آره دقیقا زندگیم بدون هیچ دلیلی مثل اون خط صاف شده.
پارسال همین موقع آدمایی تو زندگیتون بودن، که امسال نیستن و این برنامه هر سال آپدیت میشه.
روزا داره میگذره.
اما انگاری من ثابت موندم تو یکی از اون روزا.
بعد دقیقا نمیدونم تو یه اونروز تو کدوم ساعتش گیر افتادم.
یه عالمه کار ریخته رو سرم ولی چون گیر افتادم تو یه زمانی که خودمم نمیدونم کجاست،همش دارم حرف میزنم.
این افتضاحه.
ولی جالبیش اینجاست من دارم میخندم.
نمیتونم خندمو کنترل کنم انگاری.
حتی وقتی اون دختره اومد گفت چرا انقدر صدات نازکه؟
تو افتضاح ترین حالتای ممکن دارم میخندم.
حتی وقتی وسط جزوه نوشتن نگاهم افتاد به انباری ته کلاس،خندیدم.
یادمه اولین بار اومده بودم تو همین کلاس بعدشم گفتم:ببین یعنی چند سال بعد من اینجام؟
همه ی خاطره ها و نظریه ها قاطی شدن.
اصلا کی گفته من باید بنویسم؟
اونم برا کی؟
رَویه ی زندگیِ حقیقیم جوری وابسته شده به نوشتن و نوشتن و نوشتن که غافل شدم از این جا.
از یه وَر نشستن پایه سیستمو انجام پروژه های فانی و لذت بخش.
از یه وَر خوندن رمانا تو هر موقعیتی.
از یه وَرم خندیدن به هر چیز مضخرفی وسط جزوه نوشتن.
از یه ورم خستگی و خستگی و خستگی.
رَویه ی زندگیم فرق کرده.
اما خب الان تو خنثی ترین حالت ممکن دارم ادامه میدم.
دقیقا مثل موقع هایی که بی دلیل میخندم یا نمیفهمم الان دارم نگاهش میکنم یا نه.
جدی جدی پاییز شده؟
این هوایی که توش نفس میکشیم،هوای پاییزه؟
چرا نمیشه هیچ جوره چسبوندش به پاییز.
یادمه بچه بودم پاییز فرق داشت.
بویِ پاییز ، هر سال جدید بود.
کاپشن و کلاه و شالگردنم بویِ پاییز میداد.
میشد با انگشت رو شیشه ی ماشین خزعبلاتِ ذهنمو بکشم.
خلاصه که پاییز رو به راه نیست.