eitaa logo
[ مِنهاج 🇵🇸 ] .
378 دنبال‌کننده
75 عکس
169 ویدیو
1 فایل
به نام‌ مُعید =) _ وقف لبخندِ آسیدمهدی ؛ _ نذرِ خانم فاطمه زهرا (س) ؛ برای آدم شدن ابتدا عاشق شدن نیاز است و خلاصه ی عشق یعنی حسین(ع). https://harfeto.timefriend.net/17222570571997
مشاهده در ایتا
دانلود
حتی وقت فکر کردن به این فکر و خیالایی که تو سرم پرواز میکنن رو هم ندارم.
از صبح تا اون ظهر لعنتی دارم افتضاح ترین ثانیه های عمرمو میگذرونم. خودمو جوری نشون میدم که بهتر از این نمیشه و چقدر ممنونم که باید ذهنمو برای چهار تا کتابِ احمقانه بزرگ کنم. امروز رو اون آسفالتا که نشسته بودیم داشتم بهش میگفتم : ببین فرض کن الان‌نشستیم لبه ی جهان، حالا که چی؟ الان مثلا تو میتونی یه حسِ جدید وارد آمیگدالِ مغزم بکنی؟ فقط خندید. همیشه همینطورهه. همیشه این نوارای مسخره ، شیارایِ مغزمو مثل موریانه میخورن. ما شاید خیلی چیزا رو بدونیم، و شاید روزی باورشون کنیم.
ماهِ پیش از بالای این‌ آجر نماهای قرمز داشتم به صورتِ آدما نگاه میکردم که نگاهم افتاد به اون پسری که هودیِ سبز پوشیده و با یه دسته گلِ رز داره میره اونور خیابون. خندیدم و با خودم گفتم شکست عشقی خورده و طرف گُل رو پرت کرده تو صورتش برای همین ناراحته. گذشت... هیچ وقت دیگه اون پسره رو ندیدم. تا اینکه هفته پیش دیدم یه پسر با هودی زرشکی با یه دسته گلِ رز داره وسط پارک از این و اون خواهش میکنه که ازش گُل بخرن. یکم که دقت کردم دیدم همون پسر قبلیه بود. هنوزم بعضی اوقات شبا چند تا گُل رزِ قرمز کف خیابون دراز کشیدن و ماشینا از روشون رد میشن. شایدم الان نشسته روی لبه ی پیاده رو و خیره شده به گلایِ رزِ قرمز و این سناریو هر روز براش پِلی میشه.
خیلی وقت بود تو یه خیابونای این شهر تنهایی راه نرفته بودم.آخرین بار روز قبل از شروع پاییز بود. انگار پاییز که اومد روزارو طلسم کرد. برای تکرارِ خاطرات لعنتی ، خودمو رسوندم به اون چهار دیواریِ پر خاطره ی مسخره. راه رفتم به قصدِ رسیدن به پوچ ترین نقطه ی شهر. بین نوار کاست هایِ قدیمی خودمو گُم کردم. بین این دنیا و آدماش فقط سرمو تکیه دادم به شیشه ی یخ زده ی ماشین و با انگشتِ اشارم یخ زدگیِ شیشه ی ماشینو پاک کردم و نگاه کردم به سیاهیِ شب و صدای خاموشِ شهر.
*مَردمکِ قرمز از اتصال به کلمه هایِ جزوه یِ عوضی :)
This damn air pollution is turning seconds into dust and I am sitting on my knees and looking at the Nescafe wall in front of me :)
چقدر زود گذشت. چقدر زود گذشت از اون شبی که یه دقیقه طولانی تر بود. ثانیه هایی که داره‌ میگذره و من هنوز غرقم تو اتفاقاتِ مزخرفِ سالِ پیش. میدونم بُلوف میزنم اما دلم میخواد کنده بشم از وابستگی، از خاطرات ، از حسای بد ، از تبدیل کردن ذهنم به یه چهار دیواری که ازش دود بلند میشه. بیخیال ، امشب باید با دونه های انار ، لبخند بزنیم به عمق پوچ ترین اتفاقایِ ممکن. امیدوارم یلدای بعدی بازم از بالای این آجر نماهای نارنجی همونطور که دارم به دودکش اون ساختمونِ عجیب و غریب نگاه میکنم،لبخند بزنم برای اینکه فرار کردم از این احساسات مُشوش. یلداتون مبارک ...🍉:)!
دعایِ تضمینی برایِ این ماهِ رِغبت انگیز :))))))
وضعیت طوری شده که خودتم بخوای خوب زندگی کنی ، بقیه نمیزارن.
شاید مشکلِ من اینه خیلی زود ، آدما رو باور میکنم. ولی ایندفعه فرق داره ، دلم نمیخواد یه اتفاق ، دو بار برام پیش بیاد. پس خودم باشم و خودم ، چیزه بدی نیست ، نه؟
بعدِ رفتنت از هر آدمی که حتی مثلِ تو پلک میزد هم ، فاصله گرفتم.
بعدِ رفتنت از هر آدمی که مثل تو میخندید ، فاصله گرفتم.